این مقاله را به اشتراک بگذارید
زندگی و نوشتن به روایت غزاله علیزاده
با بیقراری چشم بر جهان گشودم!
متن زیر روایت جذاب، دلنشین ودر عین حال تلخیست از نوشتن و زندگی، از زبان بانوی سیاهپوش ادبیات داستانی معاصر، کسی که گویی تلخی و درد در وجودش سرشته شده بود. غزاله علیزاده به بیان خود در تمام طول زندگی بایک بیقراری دست به گریبان بود، و شاید همین بیقراری هم بود که او را به سمتی سوق داد که نقطهی پایان زندگی اش را خود بگذارد. در این گفتگو حرفهای غزاله علیزاده چنان زیبا و تاثیر گذار بود که ترجیح دادیم متن سوالات و حرفهای حاشیهای را از آن حذف کنیم. از تلخترین بخشهای روایت علیزاده باید بدان جا اشاره کرد که در پرلاشز بر سر مزار صادق هدایت، راهنمای توریستها در معرفی نویسنده بزرگ ایرانی میگوید: «یک نویسنده عرب که در فرانسه خودکشی کرده!» بازی تقدیر را میبینید!
***
ما نسلی بودیم آرمانخواه، به رستگاری اعتقاد داشتیم، هیچ تاسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارع از کابوس و رویا حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت اگر هم نشانه عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژههایی قدسی داشتیم: آزادی، وطن، عدلت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه معنای نهفتهای داشت.
اغلب دراز میکشیدم روی چمن مرطوب و خیره میشدم به آسمان، پارههای ابر گذر میکردند، اشتیاق و حیرت نوجوانی بیقرار میدمیدم به آسمان. در گلخانه مینشستم، بیوقفه کتاب میخواندم، نویسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقدیس، میستودم. از جهان روزمرهگی، تقدیس و آرمانگرایی به انسانیت پشت کرده و شهرت فصلی، جنیست و پول گریزنده، اقیانوسهای عظیم را در حد حوضچههایی تنگ فروکاسته است.
روی دوچرخه میپریدیم، کوچهها را دور میزدیم، فکر میکردیم به معضلات انسان و هستی. «چنین گفت زرتشت» نیچه را به تازگی خوانده بودم، تنها جملهای که از کتاب در آن مقطع زندگی به یاد مانده، این است: «من زمین را که در آن کره و عسل فراوان باشد، دوست ندارم.» با این تعبیر میخواست بگوید از راحتی میگریزد و به پیشباز خطر میرود. در ماه رمضان شبهای احیا را کنار بخاری دیواری بیدار میماندم، «تهوع» ژان پل سارتر را تا سپیده دم میخواندم، تناقضی که مجبور بودم با آن کنار بیایم.
مجموعه از نخستین داستانهای علیزاده در میانه دهه پنجاه
روزی رگبار شد. زیر باران سیل آسا یکتا پیراهن ایستادم و چشم به افق سربی دوختم. های و هوی شیروانیها، ذهنیم را احاطه کرده بود. دندانهایم سخت بر هم میخورد. اساطیر یونان باستان را در نظر میآوردم و جسم حقیر فانیام را به جاودانگی پیوند میدادم.
تصمیم گرفته بودم برای رسیدن به این مقصود، شکنجه تحمل کنم. بعدها شکنجه بیطلب من، پیاپی بر سرم بارید.
به قول وهاب در کتاب خانه ادریسیها، خلیفه عبدالرحیمن در زندگی فقط چهارده روز خوشبخت بود. من همین قدر هم خوشبختی به خودم ندیدم. میوههای خواندنم کال و کرم خورده کمکم میرسید. اولین داستان، همان وقت چاپ شد، روزنامه خراسان.
چند سال بعد آمدم به پایتخت، پشت هم داستان مینوشتم، با نثر ضعیف، ساختار سست و نقصهای دیگر. وقتی تصادفا آنها را جایی میبینم، جز رگههایی از یک قریحه ناپخته امتیاز دیگری از نظر من ندارد، هر چند بیش و کم شهرتی زودس برایم آورده بودند. یادم میآید روزی در حال کتاب خواندن از خیابان میگذشتم، تا وارد دانشگاه شوم. چند پسر سر راهم سبز شدند، سراپایم را نگاهم کردند، گفتند: میدانی به کی شبیه است؟
انتظار داشتم چهرهای زیبا را بگویند، اما بی تردید رأی دادند: «سیمون دو بوار.»
چند سال بعد رفتم فرانسه. از وقتی یادم میآید، بی قرار بودم. مثل آتشی در اجاق یا هیولایی اسیر قفس، میرفتم لب رود سن، معمول شبها.
آرنجها را میگذاشتم روی حفاظ پلها و خیره میشدم ته موجها. جاذبه آب مرا میکشید سمت پایین. دانشکده را به ظاهر روی سرم میگذاشتم، شیطنت پشت شیطنت، درگیری با اتباع سفارت، طرفداری از نهضتهای آزادی بخش، سایه ساواک، اما از درون، جوشش دل آرامش نمیپذیرفت. احساس غربت در هر شرایطی تسکین ناپذیر بود. چه در سرزمین خودم، چه در آن سوی مرز.
از مزار هدایت شاخه گلهایی قرض گرفتم برای مزار پروست…
روزی گورستان «پرلاشز» را دور میزدم، از کنار بناهای یاد بود گرد گرفته، تار عنکبوت بسته و نیمه شکستهای میگذشتم، تا به مزار صادق هدایت رسیدم.
آنوقتها پر از شمع و گل بود. همان دور بر، مزار مارسل پروست را کشف کردم، تخته سنگی سیاه، به نظر من ناشناخته و قدر نیافته. سنگ را لمس کردم.
باغ کومبره و کودکی مارسل را به یاد آوردم، منقلب شدم، برگشتم سر مزار هدایت و چند شاخه گل از خرمن گلهای او قرض گرفتم، برای پروست آوردم.
رهنما، توریستها را میچرخاند. برای پروست یک جمله گفت: «سال تولد و مرگ و نام کتاب.» برگشتم سر آرامگاه هدایت. معرفی نویسنده بزرگ ایران تراژدی بود، شوخی جهان پر از وهم. راهنما برای مسافران توضیح داد: «قبر یک نویسنده عرب که در فرانسه خودکشی کرده است.» نفرت تسکینناپذیر هدایت را به یاد آوردم.
بله تا به حال مینویسم. چی از خودم بگویم؟ بگذارید زمان قضاوت کند، در گردونه سوگهای طنزآمیز زندگی، رسیدهام تا اینجا، به انتظار شوخیهایی که درراه هستند، با بود و نبود انسان.
ما در خلا مینویسم و رابطه مستقیمی با خوانندگان بیش و کم محدود آثارمان نداریم. بازتاب صدای خود را کم میشویم و از مرحله نوشتن پخش کتاب، انتظار، تعلیق، بیتکلیفی و مشکلات دیگری را با صبوری تحمل میکنیم. ولی ماجراب به همین خطم نمیشود. متحد نیستم.
تنها خودمان را قبول داریم یا داور دسته ستایندگان پراغماض را.
در برابر آثار همگان نیز، یا با رگبار انتقاد جبههگیرانه میرویم به پیشباز آنها، یا مطلقا ساکت میمانیم که این دومی بدتر است. غافلی از اینکه اگر حرمت گذار یکدیگر باشیم، میتوانیم جهانی شویم.
طوری رفتار می کنیم که گویی گذشته ای نداریم!
در مصاحبهای با کنرا بورواوئه – برنده جایزه نوبل – جملهای خواندم به این مفهوم: «دهها نویسنده دیگر در ژاپن هستند که بیشتر از من شایستگی دریافت این جایزه را دارد.»
سرچشمه واقع بینی و تواضع او از کجاست؟ پیوند با آیین باستانی ذن بودیسم، کندوکاو در ژرفای روح انسان و شناخت جهان، واراستگی از شهوت و خودپرستی؟ به هر حال چنین آدمی با این خصوصیات شایسته صدرنشینی است.
هر هنرمندی تنها در برابر کارش تعهد دارد. چرا باید رفتاری مثل سوگلیهای حرم برای خوشایند بودن نیرو مصرف دارد؟
حتی ادبیات بنگلادش، ترکیه و مصر، شهری به مراتب گستردهتر از رمانهای معاصر ما در جهان دارند. کارگردان فیلم «بوف کور» که اهل آمریکای مرکزی است و به دنیای ذهنی «صادق هدایت» بسیار نزدیک. در مصاحبهای نقل میکند: «به نظر من کشوری که میتواند نویسنده مثل هدایت داشته باشد، حتما نویسندگانی با ارزش دیگری را در ادامه او پرورش داده است.»
رمانی که پس از مرگ علیزاده منتشر شد
دسته کم نگاه کنید به بعضی از آثار ساعدی یا بهرام صادقی. برای ترجمه نوشتههای معاصر آماده شوید و مردم جهان را از این سو تفاهم بیرون بیاورید، فکر میکنم طراحان بسیاری خواهید داشت، از جنبههای مادی و معنوی.
داوری از من برنمی آید، حتی نسبت به قهرمانهای داستانهای، هم دردی دارم تا قضاوت. اگر قرار بود داور باشم، ماشین پرابرو دود تخیلاتم به کار میافتاد، تک تک نویسندگان را دست به گریبان با مصایب، انتظار، امید، بیگناهی و سرخوردگی پیش نظر میآوردم و جایزه را صد پاره میکردم. بخشیدن و انتخاب کردن، کار دشواری است.
ادگار آلن پو داستانی دارد به نام «گرداب مالستروم». راوی حکایت، در ساحلی دور به پیرمرد سپید مو بر میخورد. او ماجرایی دست و پنجه نرم کردن خود را با چرخهای مهیب گرداب برای مخاطب خود نقل میکند. بعد از پیروزی موهای او یک سره سپیدشده است، دیگر سن و سالی ندارد و دنیا را در حالتی برزخی از دور میبیند.
دستاویز من برای ادامه زندگی، ساختن جهانی است منظم، دنیای رمان یا داستان به امید گرفتن ضرب و هرج و مرج جهان بیرون.
دورههای گوناگون اوج و فرود فرهنگ را در تمام جهان و ایران به یاد بیاورید. راه گشایان و ادامه دهندگان این طریق، همواره مجموع بودهاند نه پراکنده. بده بستان و مشاورت
مجموعه ای از داستانهای جوانی علیزاده
حتی رقابت، کیفیت کارها را غنی میکند. رمان روسی قرن نوزدهم با قلههایی چون گوگول، تولستوی، داستایفسکی، تورگنیف، چخوف به اوج میرسد.
فردوسی از رودکی و شهید بلخی نیرو گرفته و هم زمان با فرخی و عنصری و منوچهری به سرایش اثر سترگ خود پرداخته است.
شاعران سوررئالیست، نقاشان امپرسیونیست، فیلم سازان عصر طلایی سینما، همه در این طیف میگنجند. غنای آینده ادبیات داستانی به همبستگی عمیق اصحاب آن بستگی دارد.*
……………………………………………………………………………….
پینوشت:
غزاله علیزاده در ۲۷ بهمن ۱۳۲۵ در مشهد به دنیا آمد. در تهران علوم سیاسی خواند و در فرانسه(سوربن) در رشته فلسفه و سینما به تحصیل پرداخت. در میانه دهه چهل زمانی که دختری جوان بود، نخستین داستانهایش را در نشریات به چاپ سپرد و چنان که خود نیز در روایت بالا اذعان کرده داستانهایی خام و نه چندان قابل تامل بودند، اما در سالهای بعد مسیر پیشرفت را پیمود و سر انجام با انتشار «خانهی ادریسیها» خود را به عنوان یکی از چهرهای شاخص داستاننویسی ایران در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد، معرفی کرد. بعد از تابستان، سفر ناگذشتنی، دو منظره، چهارراه، رمان «شبهای تهران» (که بعد از مرگش منتشر شد) و «با غزاله تا ناکجا» (مجموعه داستانهای کوتاهش) از جمله آثار معروف او هستند. علیزاده در ۲۱ اردیبهشت ماه ۱۳۷۵ در جواهرده رامسر به زندگی خود پایان داد. متن بالا از گفتگوی او با مجله گردون در مهر ماه ۱۳۷۴(شماره ۵۱) انتخاب شده. حرفهای علیزاده در گفتگوی فوق به خوبی بازگو کننده تلخی اوضاع و احوال روحی او چند ماه پیش از مرگ است