این مقاله را به اشتراک بگذارید
بین هدایت و جمال زاده چه گذشت؟ (بخش پایانی)
جمالزاده و احساس گناه به فرزند ادبیاش!/ م.ف.فرزانه
در بخش نخست این مقالهی خواندنی به قیاس ویژگیهای شخصی و ذهنی هدایت و جمالزاده پرداخته شد، در بخش پایانی آن نیز م.ف.فرزانه به نگاهی جزیینگر و موشکافانه به نگاه جمالزاده نسبت به هدایت و همچنین احساس و تصوری که نسبت به او داشته میپردازد. در این زمینه نیز علاوه بر اسناد و مدارک دست اول نویسنده با تمرکز روی رمان معروف جمازاده «دار المجانین» و ارجاع به بخشهایی از آن که به جمالزاده به هدایت اشاره داشته، زمینهای را برای درک رابطه این دو چهره شاخص ادبیات ایران فراهم آورده است.
***
هدایت از دیدگاه جمال زاده
نخستین اثری که از جمال زاده در باره صادق هدایت داریم به صورت یک رُمان است: دارالمجانین. این کتاب که در سال ۱۹۴۲ (۱۳۲۱هش) درتهران منتشر شد، به احتمال قریب به یقین قبل از این تاریخ نوشته شده بوده است. اهمیت این تاریخ درآناست که رُمان مشهور «سربه کُنج دیوار» (یا«استیصال»؟) اثر باظَن(Herve Bazin)23 در سال ۱۹۴۹ انتشار یافت و شاید این تنها موردی است که مضمونی را اوّل یک نویسنده ایرانی مطرح کند و بعد یک نویسنده فرنگی. حتّی می توان گفت بدون اینکه باظَن از وجود جمال زاده و آثار او خبر داشته باشد، از لحاظ فکر و روحیه سرکش، این دو نویسنده خویشاوندی شگفت انگیزی دارند. هرآینه در نظر بگیریم که اغلب نویسندگان ایرانی (از جمله حجازی، مستعان، بزرگ علوی و حتی هدایت) از آثار سینمائی و ادبی فرنگی متأثر بوده اند، بدعت کار جمال زاده بیشتر آشکار می شود. درست است که جمال زاده نه تنها به ادبیات کلاسیک فارسی و زبان عامیانه آشنایی کامل دارد و ادبیات قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم فرنگی را خوب می شناسد، ولیکن کارهای او نه از ویکتورهوگو وادگار آلن پو و آناتول فرانس متأثر می نماید و نه از تئآتر و سینمای بین دو جنگ.
اهمیت دارالمجانین به عنوان رُمان درنکات بسیار است. اولاً این رُمان برای نخستین بار درادبیات فارسی، رُمان به معنی اصیل کلمه است و ساختمانی استوار دارد. ثانیاً دراین رُمان، جمال زاده روشی را به کارمی برد که نویسندگان نامداری چون هاکسلی و توماس مان همزمان با او پیش گرفته اند. یعنی رُمان «بعد از مکتب رمانتیک و ناتورالیست. » دارالمجانین فقط یک سرگذشت عاشقانه نیست و بحث های فلسفی، روانشناسی و ادبی کتاب، این رُمان را برآثار فرانسوآ موریاک” (که قبل از باظَن روابط پُرمکر، و حیله های خانوادگی رابیشتر از بالزاک پرورش می دهد) برتر می سازد.
داستان دارالمجانین به صورت یادداشت های شخصی است که طبق شیوه روایت در آثار مدرن، فقط اتفاقاتی را نقل می کند که خودش شاهد آن ها بوده و ارجحیت آن بر رُمان غریبه در این است که آخر آن قابل قبول است و پایان رُمان آلبرکامو باورکردنی نیست: وقتی خواننده به پایان غریبه می رسد ازخودش می پرسد که این مرد اعدام شده چگونه می تواند شرح حال خودش را به دست خودش بنویسد؟ راوی دارالمجانین را موقعی ترک می گوئیم که زنده است و در تیمارستان بسر می برد.
جمالزاده در حدود دهمین دههی زندگی خود (ژنو)
زمینه رُمان بدیع دارالمجانین عبارت از سرگذشت مرد جوانی است محمود نام که عاشق دختر عمویش می شود ولی عموی «خنس و فنس» مانع وصال آنهاست. محمود بجای معاشرت های لوس و بی بو و خاصیت مرسوم، با دوستانش به بحث می نشیند. نزدیک ترین دوستش که در واقع برادر شیری اوست، آن چنان وسوسه ریاضیات و اعداد را به سر دارد که از واقعیات به دور می افتد و کارش به تیمارستان می کشد. محمود که گاه و بیگاه به عیادت او می رود با زندگی و ساکنان تیمارستان آشنا می شود و کشش مخصوصی به رفتار و کردار جوانی به نام “هدایتعلی”، ملقّب به “مسیو”، پیدا می کند. این شخص که یادداشت های زیاد و خواندنی دارد و خود را “بوف کور” می نامد، بقدری محمود را تحت تأثیر قرار می دهد که به پای خود به دارالمجانین می رود وماندگار می شود. امّا روزی که عمو می میرد، ورق برمی گردد و دخترعمو نیز که عاشق محمود بوده به ازدواج دعوتش می کند، ولی درهای تیمارستان را چون درهای یک زندان بسته مییابد.
چنانکه می بینید، زمینه داستانی این رُمان دویست و هفتادصفحه ای بسیار ساده است. جمال زاده بایک منطق بی چون وچرا سرنوشت محمود را پرورش می دهد و عاقبت شوم او را در آن می بیند که در “تار عنکبوت” افکار “بوفکور” افتاده است. درست است که شخصیت های رُمان ها معمولاً ملهم از افرادی هستند که نویسنده ایشان را شناخته یا می شناسد. اما باید اعتراف کرد که پیش از جمال زاده هیچ داستان نویس ایرانی نیست که قهرمان داستان را به اسم واقعیش بخواند و گزیده عقاید و افکار او را به عنوان سند به کار ببرد “هدایت علی”، “مسیو” و مخصوصاً “بوف کور” جای شک در شخصیت صادق هدایت فرنگی مآب نمی گذارد. جمال زاده فقط مسحور آثار هدایت نیست، او پیش از من در بحرحرکات، اطوار و رفتار هدایت رفته و با شهامت بیشتری آنها را حلاجی کرده است. و این نکته ای است که ما از یک نویسنده می خواهیم: آنچه را دیگران نگاه می کنند ببیند و، آنچه به گوش دیگران می خورد بشنود و به شکل قابل فهمی بیان کند.
برای نمونه چندخط از تصویری که از هدایت رسم می کند: «علاوه بر روح الله و “ارباب” دو نفر دیگر هم در اطاق هائی که زیر ایوان بود منزل داشتند. یکی ازآنهاجوانی بود سی و دو سه ساله۲۴هدایت علی خان نام، از خانواده های اعیانی معروف و معتبر پایتخت. این جوان پس از آنکه سال ها در تحصیل فضل و کمال زحمت ها کشیده و دارای نام و اعتباری گردیده بود، در نتیجه هوش بسیار و حساسیت فوق العاده و مخصوصاً افراط در مطالعه و تحقیق و تتبع و زیادروی در امر فکر و خیال دچار اختلال حواس گردیده بود. . . . ازآنجائی که چندنفر ازخویشان نزدیک این جوان ازرجال درجه اول مملکت. . . بودند، کارکنان دارالمجانین چنانکه رسم روزگاراست سبزی او را خیلی پاک می کردند و پاپی او نمی شدند. . . هدایت علیخان که در دارالمجانین اسمش را “مسیو” گذاشته بودند جثه کوچک و متناسبی داشت. موهایش نسبتاً بور ورنگ رخساره اش از زورگیاه خواری پریده بود و به رنگ چینی درآمده بود. . . باکمترکسی طرف صحبت می شد و ازقراری که می گفتند اسم خودش را “بوف کور” گذاشته بود و خیلی چیزهای غریب و عجیب از او حکایت می کردند. . . بعدها هم در موقع برگشتن به ایران از [فرنگستان] یک عروسک چینی به قدّ یک آدم خریده بود و در صندوق بزرگی با خود به طهران آورده بوده و در اطاقش در پشت پرده پنهان کرده بوده و با آن عشق بازی می کرده است. . . در آنجا [تیمارستان] روزی از قضا گذارش به قسمت دیوانه های بندی خطرناک می افتد و دیوانه ای را می بیندکه با تیله شکست های شکمش را پاره کرده است و روده هایش را بیرون کشیده با آن بازی می کرده است و با خون خود به در و دیوار نقشی می کشیده که به شکل سه خال سرخ و یا به شکل سه قطره خون بوده است. »
هدایت علاقه خاصی به تخته نرد و شطرنج داشت!
چنانکه می بینید، جمال زاده میتواند نه تنها چهره صادق هدایت را نقش بزند، بلکه با ظرافت تمام آثار مهم اورا یادآور شود. مع ذالک، جمال زاده برخلاف بیشتر نویسندگان به اصطلاح متجدّد ایرانی، به نقل واقعیات اکتفا نمی کند و در پس آنچه به صورت روایت می آورد فکر و احساس عمیق هست. محمود موقعی که با هدایتعلی رو برو می شودمردیست “خاکی”، باتمام خصوصیات انسان معروف به سلامت و عقل: می خورد، می نوشد، عاشق می شود، برای دیگران دلسوزی می کند، با خویشاوندانش رابطه خوش یا ناگوار دارد، کنجکاو است. هدایتعلی، برعکس، موجودی است”اثیری”، به هیچ کس وهیچ جا پای بند نیست و همین رفتار و پندار اوست که محمود را مجذوب می کن، تا آنجا که می گوید: «اگرحجب وحیامانع نبود می رفتم از خود”بوف کور” خواهش می کردم که به مصداق الاکرام بالاتمام مرا به شاگردی خود بپذیرد.» یا بعد از آشنایی بیشتر با هدایتعلی آن قدر خوشحال استکه اعتراف می کند: «دارای یک رفیق متّفق ویک تن یارغاری شدم که راستی حاضرنیستم به دنیا و آخرت بفروشم.» و با این همه، چون یک بار از این رفیق شفیق به شدّت رودست خورده (هدایتعلی یک بسته نجاست را به عنوان تحفه به اوداده است) سعی می کند هشیار بماند و بیشتر دیدارهایش را به بحث با او بگذراند: بحث در باره خدا، برخورد دنیای متجدّد و سنّتی، دوری جوان های باسواد از توده مردم، زجر جوان های مترقّی در محیط عقب مانده ایران، حد فاصل بین عقل و جنون . . .
از آنجا که دارالمجانین پیش از سقوط رضا شاه و آزادی بیان موقت در ایران نوشته شده، صادق هدایتی که دراین کتاب معرفی می شود نویسنده زنده به گور، سه قطره خون و بوف کور است و نه نویسنده ولنگاری، حاجی آقا و توپ مرواری. به این جهت آنچه جمال زاده از او یا از شعرای بزرگ ایران به عنوان شاهد نقل می کند، بیشتر برای تشدید نظر بدبین هدایت است و در این راه البته بُعد دیگری را هم در نظر می گیرد که همانا سیه روزی جامعه ایران است که گویی جاودانه در جهل و خواری گرفتار شده.
نکته جالب دیگر عقیده جمال زاده در باره سبک هدایت است. می دانیم که جمال زاده ایران را زود ترک کرده است، ولی پیوند خود را که همانا زبان فارسی باشد مانند بند نافی به مام میهن حفظ نموده. بنابراین قضاوت او در مورد طرز بیان هدایت از بسیاری منتقدین این نویسنده جالبتر است: «هدایتعلی خان بسیار خوش محضر و ظریف و نکته دان بود. هرگز به عمر خود ندیده بودم که کسی زبان فارسی را به این سادگی و روانی حرف بزند. درضمنِ کلام بقدری اصطلاحات پُرمعنی و مناسب و بجا و ضرب المثل های دلچسب و به مورد و لغات قشنگ و نمکینِ کوچه بازاری می آورد که آدم هرگز از صحبتش سیر نمی شد.» و هنگامی که به تجزیه و تحلیل آثار منتشر شده او می پردازد، نتایجی به دست می دهد که باید از انگیزه های اساسی نوشتن رُمان دارالمجانین دانست. به این معنی که پیش از همه متوجّه میشود که با یک داستانسرای ساده سروکار ندارد. هدایت نویسندهایست متفکّر و بنابراین در هر داستانش قصد معینی هست، ابعادی هست که خواننده را یا مجذوب می کند و یا از خود میراند. مضامین او در پیرامون پوچی هستی، درد زندگی، سرگشتگی انسان، عشق های نافرجام، حماقت های موروثی، تمایل به بازگشت به بهشت گمشده و بسا مسایلی که فرد را در برگرفته و زندانیش کرده است دور می زند.
ظاهراً چنین بر میآید که جمال زاده بعد از آشنایی با هدایت و مطالعه کتابهای او به راهی که خودش پیموده تا چندی شک میکند آیا نویسنده می تواند فقط به انتقاد از جامعه دل خوش کند؟ آیا کافی است که با لغات و اصطلاحات، نقل قول از بزرگان و شوخی با خرافات و بلاهت ها، مکتب ادبی و فلسفی تازه ای به وجود آورد؟ فریاد عصیانی، نومیدی جانگزای هدایت که مشابه آن را در ادبیات فارسی و فرنگی خوانده او را تکان می دهد. وقتی به مسیر خود می نگرد می بیند که بر قشر نازکی راه پیموده است. هدایت را محترم می دارد، اورا دوست دارد، مجذوب نبوغش است، از اینکه هموطنان نادانش به او بی اعتنایی می کنند و به عمق افکار و توانایی شاعرانه اش توجه ندارند اعتراض می کند. امّا چگونه این بی عدالتی را جبران کند؟ آیا کافی است به دفاع از او مقاله بنویسد و به بی سوادان عامی فاضل نما جواب بدهد یا خود را در وضع کسی بگذارد که بقدری خوب کردار و پندار هدایت را درک کرده که تابعش می شود؟
جمال زاده راه دوم را انتخاب می کند. شخصیتی به نام محمود می سازد که در واقع خودش است. محمود باهوش است، بی بند و بار نیست، باسواد و کنجکاو است و در محیط یک خانواده ایرانی، با مشکلات یک بچه یتیم بار آمده. خواسته هایش متعارف است، ادعای هیچ گونه بلندپروازی ندارد. تا روزی که این محمود با هدایتعلی وافکارش روبرو می شود؛ افکاری که تا آن گاه به سرش رسوخ نکرده بوده است. حیرت زده، مفتون، شیفته آن ها می گردد. می خواهد همنشین “بوف کور” بشود، اما در دام “جنون عنکبوتی” میافتد. زیرا”بوف کور” زندان تاریکی است بی در و پنجره؛ فریاد می زند، کمک می خواهد و هیچ کس به دادش نمی رسد. اینجا زندانی است که فقط دیوانه ها به آن راه دارند. و به این نحو جمال زاده راه و روش خودش را که دور از افکار و روش “بوفکور” است توجیه می کند: جمال زاده نخواسته همان راهی را پیش گیرد که هدایت درآن می رود. او آزادی و زندگی خاکی را بر غمخوارگی، افسوس و اندیشه سودای بودن و نبودن ترجیح می دهد، هرچند که در نظر هموطنان شهید پرورش “معصوم” تلقی نشود.
روی جلد چاپ جیبی دارالمجانین توسط «کانون معرفت»
دراین جا بد نیست که به چند نکته چشم گیرکتاب اشاره بشود. این نکات را که جنبه پیش بینی دارند باید مدیون پرورش درست شخصیت های سرگذشت دانست، زیرا جمال زاده که نویسنده توانائی است می داند که اگر روحیه و کردار قهرمانان داستان را درست شناخته باشد، می تواند آن ها را به حال خودشان بگذاردتا درمسیرطبیعی خودتحوّل پیدا کند. دراین زمینه سه نمونه را ذکر می کنم: محمود برای اینکه خودش را به دیوانگی بزند تا به تیمارستان راه یابد کتاب های طبّی دوستش همایون را که متخصص بیماری های روانی است مطالعه می کند و متوجه می شود که بعضی از بیماران لکنت زبان دارند و این روش را پیش می گیرد تا جنون دروغیش باور بشود. در سال ۱۹۵۱، هدایت برای اینکه ازطبیب پاریسی گواهی بگیرد که بیماراست وآنرا به تهران بفرستد تا از مرخصی استعلاجی استفاده کند، کتاب Psychopathia Sexualis ]روان پریشی جنسی] را که برای متخصّصین امراض روحی و قُضات سند مهمی محسوب می شود و با خودش از تهران نیاورده بود، از فریدون هویدا امانت گرفت و بعضی از فصول آن را مرور نمود. طبیبی که به او رجوع کرد از آشنایان دکتر بدیع، طبیب سفارت ایران در پاریس بود. دکتر بدیع بعدها نقل کرد که این طبیب بعد از معاینه هدایت گفته بود: «دوست شما می خواست وانمود کند که بیمار روحی است. ولی توجه نداشت که همین رفتار نشانه ترک برداشتن عقل می باشد.»
نمونه دوّم: محمود بعد از خواندن یادداشت های هدایتعلی، ضمن یک بحث فلسفی به او ایراد می گیرد که چرا دستور زبان را مراعات نمی کند؟ هدایتعلی جواب می دهد: «مرد حسابی، صرف و نحو برای آنهایی خوبست که به زورِ درس و کتاب می خواهند فارسی یاد بگیرند و الا برای چون من کسانی که وقتی به خشت افتادیم به فارسی اوّلین وَنگ را زدیم و وقتی هم چانه خواهیم انداخت داعی حق را به فارسی لبیک اجابت خواهیم گفت، همین قدر کافیست که حرفمان را مردم فارسی زبان به محض اینکه شنیدند بفهمند.» و هنگامی که محمود به او توصیه می کند که به یادداشت هایش که توی بقچه چپانده نظم و ترتیب بدهد می بیند: «بقچه را همانطور سربسته در اجاق بزرگی به روی آتش انداخته و از اطرافش آتش زبانه می کشد و گُرّوگُرّ مشغول سوختن است. آه از نهادم برآمد. خواستم هرطور شده دست و پائی کرده هرقدر از آن ها را که ممکن باشد از شراره آتش نجات دهم ولی دستم سوخت و جز مقداری خاکستر وکاغذهای نیم سوخته چیز دیگری نصیبم نگردید.» و این اتفاق تقریباً عین جریانی است که در آشنایی با صادق هدایت نقل می کنم: روز اول آوریل ۱۹۵۱، یعنی درست نه روز پیش از خودکشی اش، هدایت تمام نوشته های خطّی خودرا پاره کرد و من هرچه کوشیدم که آن ها را نجات بدهم موفق نشدم!
و از همه این نکات مهم تر آنکه رُمان دارالمجانین با خودکشی “هدایتعلی” پایان می یابد. جمال زاده بقدری از این پیش بینی خود متأثر و شگفت زده بود که همیشه در نامه ها و مقالاتش از آن یاد می کند.
یک پیوند ناگسستنی
جمال زاده و علی دهباشی در واپسین سالهای یک عمر طولانی
جمال زاده سه بار ازدواج می کند، اما صاحب فرزندی نمی شود و برای جبران این کمبود، برادر زاده اش، منیره را دختر خود می خواند. بنابراین می توان تصوّر کرد که آرزو داشته است صاحب پسری شایسته خود بشود. آیا صادق هدایت این پسر است که چون جوانمرگ می شود پیوند جمال زاده با او ناگسستنی می گردد؟ تأثر صادقانه جمال زاده از مرگ هدایت شباهت عجیبی به غم پدر داغداری دارد که یگانه پسرش را در وضع فجیعی از دست داده باشد. جمال زاده نه تنها در نامه های خصوصی از خاطرات غم انگیزش می گوید، بلکه هرسال به مناسبت سالروز مرگ هدایت مقاله ای مرثیه گونه برای مجلات می فرستد که اکثر آنها درمجله سخن درج گردیده است.
در بیشتر این مقاله ها حرف تازه ای نیست و غالباً تکرار یادبودها و یا ذکر یادداشت هائی است که جمال زاده در اختیار دارد. فقط گاهی، از این پدر دلسوخته چنین برمی آید که احساس گناه می کند که چرا سر بزنگاه به یاری پسرش نشتافته است. چرا وقتی “هدایت جان” از او می خواهد که برایش ویزای سویس بگیرد نتوانسته این خواهش را انجام دهد؟ این احساس در او بقدری قوی است که جنبه خرافاتی پیدامی کند. مثلاً در مقاله «بیست و ششمین سال درگذشت هدایت» می نویسد: «عجیب است که در دارالمجانین هم صحبت از این رفته است که مؤلف کتاب ساعت طلای مچی خود را به پرستار به رسم رشوه داده تا از هدایتعلی که او را در دارالمجانین به نام”مسیو” میخواندند خبری برایش بیاورد.» تعجّب جمالزاده و خط کشیدن زیر”ساعت طلای مچی” این احساس گناه را بیشتر فاش می کند. مگر نه اینکه چندی قبل از خودکشی هدایت، جمال زاده یک ساعت مچی به او هدیه داده بود؟ آیا به نظرش این تحفهای بدشگون بوده است؟
آنچه بیش از همه بر فرضیه احساس”پدرگناهکار”صحه میگذارد وصیت نامهای است که جمال زاده در سال ۱۹۴۷ به سفارت ایران میفرستد و درآن ما ترک خود را به سه قسمت تقسیم میکند و نیمی از قسمت سوم را به صادق هدایت می بخشد!۳۰و نیز خوشحالی و ذوق زدگی او را از اینکه صادق هدایت شبی با او در زیر یک سقف گذرانده نمی توان دستکم گرفت. گوئی این اقامت چند ساعته در خانه مسکونی برای جمال زاده حکم غسل تعمید را دارد.
صادق هدایت و عبد الحسین نوشین
با آنچه گفته و سرسری تجزیه و تحلیل شد، میتوان نتیجه گرفت که این احساس گناه پدرانه پیش از خودکشی هدایت درجمال زاده نضج گرفته بوده است و در این صورت معنی و ریشه آن را باید در جای دیگر جست. همان طور که اشاره شد، جمال زاده تا اواسط جنگ جهانی دوم -به حقّ- به خود می بالید که پایه گذار ادبیات نوین ایران است و آرزویش با پیدایش نویسنده ای چون هدایت برآورده گردیده، تا آنجا که می تواند رُمانی پُرمعنا بنویسد و با افکار این اعجوبه دربیفتد. اما واقعیت این است که از سال ۱۹۳۱ که در “دفتر بین المللی کار” اشتغال یافته دیگر به جریان ادبی و مسایل نویسندگان جوان ایرانی و حتی تحوّل زبان روزمرّه فارسی وارد نیست. ولی هنگامی که بعد از سال ها دوری مأمور می شودکه به ایران سفر کند، خودرا غریبه می یابد. درست است که جمال زاده تا آخر عمرمعتقد بودکه ایرانی ها بی سوادند، ولی خودش که در جوانی برای بازکردن چشم و گوش همین ایرانی ها مبارزه کرده است حالا حاشیه نشین شده و زبان و سنّتی را که دوست می داشته کنار گذاشته. معاشرین او مقامات بانفوذ دولتی و سیاستمداران زدوبند چی شده اند. و جمال زاده باهوش و حساس که روزگاری می خواست ولتر ایران باشد، با دل آگاهی تمام متوجه وضع ناجور خود هست و بسا با حسرت تمام به جرگه دوستانی که دور هدایت گرد آمده اند و به شهرت او کمک کرده اند می نگرد.
هرآینه در نظر داشته باشیم که اطلاعات ادبی جمال زاده فوق العاده است، به احتمال قوی داستان «مردی که سایه اش را گم کرد» (یعنی به ابلیس فروخت) را می شناسد و شاید وجدانش از این آزرده می گردد که برای داشتن یک زندگی بی مزه، ولی مرفّه، نبوغش را به یک سازمان اداری فروخته است. شاید. شایدهم با واقع بینی جبلّی ای که در او هست خودش را به “باطن خود” خائن نمی داند. زیرا او که در یکی ازمطمئن ترین سازمان های اطلاعاتی جهان کار می کند خوب خبر دارد که عاقبت این جوانان مغرور آزادیخواه و چپ گرا چه خواهد بود. آیا این «خیانت به باطن خود» است که آدم کورکورانه توی دهان شیر نرود؟ با وجود این، می توان حدس زد که در هر ملاقات کوتاه با هدایت و دوستان او در تهران، وجود جمال زاده شاعر-نویسنده سخت دستخوش آشوب می شده است. نه تنها درجنبش هایک شوری که دوست دارد شریک نیست، بلکه این مرد دانشمند می داند که با تحوّل زبان، روش زندگی و پیش آمدهای سیاسی و اجتماعی نوشته هایش بوی کهنگی گرفته اند. چنین مردی چگونه می تواند غمگین نشود؟ امّاجمال زاده قوی تر از آنست که خود را زود ببازد. روزگاری زورخانه کار بوده و بعد ها هم با همه جور آدم نشست و برخاست و زد و خورد داشته است. ولی عشق به نوشتن و آرزوی شهرت به عنوان نویسنده زدودنی نیست. این جاست که جمال زاده این احساس سرکوفته «خیانت به باطن خود» را تبدیل میکند به حسّ گناهکاری نسبت به “فرزند ادبی” خود یعنی صادق هدایت.
کنکاش در رابطه جمال زاده با هدایت در این مختصر نمی گنجد. آثار و شخصیت این دو نویسنده بغرنج تر از آنست که با مقداری فرضیه و حدسیات به نتیجه کامل برسیم. قدرمسلّم آن است که اگر به هر عنوان از ارزش واقعی جمال زاده بکاهیم، نادرستی کرده ایم. اینکه جمال زاده بعد از بیش از یک قرن زندگی از گذشته اش رضایت داشت یا نه، مسئلهای است که با خود به گور برد. اما مرده ریگ او برای ایرانی ها گرانبهاست و عشق پایدار او به صادق هدایت بی شائبه و پرستایش است.
کان، ۱۰ فوریه ۱۹۹۸