این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگویی تازه با محمود دولتآبادی
دچار پژواک دولتآبادی نمیشوم / مهرداد حجتی
دچار پژواک دولتآبادی نمیشوم/
«من در زندگی ادبیام هیچ استادی نداشتهام. استادهای من، مترجمهایی بودهاند که آثار بزرگان ادبیات را ترجمه کردهاند.»
این سخن مشهورترین نویسنده ایرانی است؛ کسی که تا آستانه دریافت جایزه نوبل ادبیات رفت و در جهان پرآوازه شد. او سالهاست که به «نماد» تبدیل شده است؛ «نماد» رمان و داستان ایرانی. او از یک روستا برخاست. بیآنکه تحصیلاتش را به پایان برد. خود، آموزگار خود شد تا آنچه همگان در نزد دیگران میخوانند، در نزد خود بخواند. سالها بیهیچ مرشد و راهنمایی، نشسته بر مرکب همت خویش از مسیرهای پرپیچوخم زندگی عبور کرده است تا به «قله» برسد. همت بلند او در رسیدن به این نقطه ستودنی است. سالهایی که کارگری کرد. سالهایی که بازیگری کرد و سالهایی که نشست و بیوقفه نوشت. همهوهمه برای رسیدن به نقطهای بود که اکنون به آن رسیده است. گو اینکه از همان کودکی میدانست میخواهد به کجا برسد. خودش میگوید: «موضوع کلیدر و بهخصوص قهرمانهای اصلی آن از دوران اولیه کودکی، از طریق واگوی این و آن در یاد من نشسته بود. یعنی این قهرمانان در همان دوران کودکی، با اینکه دیری از کشتهشدنش نگذشته بود- در سه یا چهارسالگی من- افسانه شده بود. بنابراین یکی از مایههای خیالپردازی دوران کودکی من و امثال من، گلمحمد بود که جنگیده بود با حکومتیهای سلطنتی و کشته شده بود.» این انسان بیقرار از آن سال که در همان روستا به مدرسه رفته است، کار هم کرده است. -«ما بچههای ده در حین درسخواندن کار هم میکردهایم، کارهای مربوط به صحرا و حشم.» – و همین کار است که او را ورزیده بار میآورد و ورزیدگی به او توان استقلال از خانواده را میدهد. پس تصمیمش را میگیرد. در آغاز بازیگری را میآزماید. تحقق رویای نوجوانی. اما نویسندگی است که او را بهوجد میآورد. چون در آن میتواند بیرحمانه توان خود را به چالش بکشد؛ آزمونی دشوار که قصد دارد از آن سربلند بیرون آید. خودش میگوید: «خوب که نگاه میکنم میبینم یکی از گرفتارترین آدمهای دوره خودم در این شهر بودهام و موانع بیشماری سر راهم بوده است، اما من همیشه مثل یک اسب سمج ترکمنی از روی تمام این موانع عبور کردهام. برای اینکه بتوانم کاری را که شروع کردهام به انجام برسانم.»
که البته به پایان هم میرساند. چند رمان رشکبرانگیز و دهها داستان. و داستانهای دیگری که در راهند. طرحهای نانوشته و خاطرات برزباننیامده. همان دستمایههای همیشگی قصهها. او در ۷۳سالگی همچنان سرحال و بانشاط مینویسد و آثار تازه خلق میکند؛ آثاری که اینک در جهان ادبیات مهم بهشمار میآیند. روستازاده سربلند سرزمین ما، بیگمان بزرگترین نویسنده ایرانی عصر ماست. او – «محمود دولتآبادی» – آخرین فرد از همان نسل طلایی نوابغ ادبی است که در دهههای ۴۰ و ۵۰ درخشیدند و دیگر هرگز تکرار نشدند. در این روزها که «امید» دوباره در دلها زنده شده است، خبر میرسد کتابهای درمحاقمانده، از محاق بیرون خواهند آمد. هوای «نشر» تازه خواهد شد و بازار «کتاب» نفس خواهد کشید. «کلنل» هم پس از سالها انتظار بناست در آستانه انتشار قرارگیرد. با این شادمانی به قصد یک گفتوگوی صمیمی، در یک روز نهچندان سرد بهمن۹۲، در حالی که مردم از غبار معلق در هوا، نفس در سینه حبس کردهاند و در خانهماندن را به قدمزدن در هوای آزاد ترجیح میدهند؛ به دیدار خالق «کلنل» میروم در آپارتمانی در نقطهای از شمال شهر. آسمان این روزهای تهران شمال و جنوب نمیشناسد. همهجا یک رنگ است. کبود و شاید هم خاکستری. در یکی از همان برجهای بیرنگ سوار بر آسانسور به طبقه بیستویکم میرسم. خودش در را بهرویم باز میکند. همسرش بانو «مهرآذر» هم در خانه هست. چای و قهوهای و بعد هم گفتوگو که آغاز میشود.
از همان «دولتآباد» سبزوار و از پدر که برای او بسیار گرامی است. سیگار را که آتش میزند، پا روی پا میاندازد و میگوید:پدر من در فطرتش عیار بود. یک روستایی که توانست برای فرزندانش سرمشق بزرگی باشد. او ۱۰، ۱۵شغل عوض کرد. پدر ابتدا دخترخالهاش را به همسری برگزید. بعدها از او جدا شد و همسر دیگری و سپس مادر مرا اختیار کرد.
ثمره دو ازدواج دوم و سوم هفت فرزند بود. سه فرزند پسر از ازدواج دوم- که دیگر در میان ما نیستند- و سه پسر و یک دختر از ازدواج با مادر من، فاطمه. که از آن میان هم، پسر میانی در حادثهای از دست رفت. حال از آن خانواده پرجمعیت فقط دو پسر- من و حسین برادرم- و همان تنها دختر- خواهرم محترم- باقی ماندهاند. حسین اکنون در پاریس زندگی میکند و خواهرم در استکهلم و من- محمود – هم در تهران این روزگار را سپری میکنم. همین خانواده پرشمار بارها رخت سفر بست. از دولتآباد، به سبزوار. از سبزوار به دولتآباد. از آنجا به مشهد. از مشهد به عتباتعالیات و چندی بعد- حدودا ششماه اقامت- زمانی که اصلاحات عبدالکریم قاسم آغاز شد به تهران بازگشتیم. مدتی در تهران ماندیم. سپس به سبزوار رفتیم. از سبزوار هم به دولتآباد و در این زمان بود که من در پی استقلال و کار از خانواده جدا شدم و به سبزوار رفتم. چندی در سبزوار کارگری کردم. پس از آن به مشهد رفتم. در مشهد هم کار و تلاش برای معاش تا اینکه به عشق تئاتر، به تهران آمدم، یکسالی سرگردان و معطل برای ورود به تئاتر- این عشق دستنیافتنی- بودم. تا اینکه بالاخره در کلاسهای تئاتر آناهیتا، به سرپرستی «مصطفی اسکویی» پذیرفته شدم. آن هم بهسختی، چون آقای «اسکویی» باوری به استعداد من نداشت و بهانهاش هم این که من دیپلم ندارم. اما وقتی با سماجت من روبهرو شد، تسلیم شد و پذیرفت که من در کلاسهای آن گروه حاضر شوم. پس از اتمام دوره بهعنوان شاگرد اول آن دوره برگزیده شدم. شاگرد اول، بازیگری و نویسندگی. در تمام طول زندگیام، همواره کنجکاوانه و علاقهمندانه، خاطرات و داستانهای مردم را شنیدهام. چهرهها، لهجهها، فریادها و نجواها همهوهمه برایم مهم بودهاند. اشیا، اجسام و هر آنچه میدیدهام به خاطرم مینشسته است. این علاقه به ضبط تصاویر در ذهن، از همان کودکی با من بود تا به امروز چون با همین تصاویر بود که من میتوانستم جهان ذهنیام را در قالب داستان بیافرینم. در همان گروه تئاتر آناهیتا بود که با جهان ادبیات جدی آشنا شدم. هرچند که پیشتر این آشنایی آغاز شده بود. اما فعالیت در تئاتر مرا بیشتر به سوی ادبیات دنیا سوق داد. در همان سالها، نخستین داستانم- «ته شب»- را نوشتم که «سعید سلطانپور» آن را در نشریه آناهیتا چاپ کرد. اتفاق مهمی بود. ۲۲ساله بودم. در همان زمان و حتی پیشتر مدام حماسه «کلیدر» در ذهنم مرور میشد. اما میدانستم زمان نوشتنش فرا نرسیده است. جراتش را نداشتم. رویارویی با چنین کاری، پختگی میخواست که من در آن سالها نداشتم. «گلمحمد» را از کودکی میشناختم. از سه یا چهارسالگی که قصهها در ذهنم میماند قصه او را شنیده بودم و در خاطرم مانده بود. شیفتهوار آنهمه سال با من آمده بود و هربار بخشی از حماسهاش را در ذهنم ساخته بودم. تا اینکه سالها بعد- شاید ۱۵سال و سپس کارهایی که انجام دادم و با عنوان «کارنامه سپنج» در دسترس است – توانستم بر آن تردید غلبه کنم و نوشتنش را آغاز کنم. در فاصله نوشتن نخستین داستان- «تهشب»- تا آخرین داستان پیش از «کلیدر» همواره موضوع کلی با من بود. چه آن زمان که مینوشتم و چه زمانی که نمینوشتم. از همینرو است که میگویم قریب به ۲۰سال از عمرم به خلق «کلیدر» گذشت. رویا و واقعیتی که در تمام آن سالها در هم آمیخته بود و قرار بود در هیات کلمات و واژهها زنده شود.
وقتی میگوید، همواره اشیا، اجسام، احشام و هر آنچه را که در پیرامونش بوده است به خاطر میسپرده است باور میکنم. این همان ذهن تصویرگری است که مدام تصاویر را به واژهها تبدیل کرده است و سالها به «بازآفرینی واقعیت» همت گمارده است. شاید از همینرو است که شرح بیرونی آدمهای قصهها اینقدر پررنگند. قصد ندارم در این مجال به ویژگی آثار او بپردازم. «شاید وقتی دیگر». ترجیح میدهم گفتوگو را به همان منوال ادامه دهم. میپرسم: اما با همه اشتیاقی که به تئاتر داشتید، از آن جدا شدید. همان «عشق دستنیافتنی» که مدتها در حسرتش بودید. چرا؟
تمام دهه۴۰ را در تئاتر سپری کردم. رویای نوجوانی در جوانی به حقیقت پیوسته بود. حالا بازیگر شده بودم؛ بازیگری که میتوانست در هر نقشی ظاهر شود و حکایتی تازه را روایت کند. اما همه رویایم این نبود. بازیگری، بخشی از یک رویای بلند و طولانی بود که محقق شده بود. هنوز تا تحقق کامل آن فاصله بسیار بود؛ فاصلهای که قرار بود با دشواری طی شود. در تمام آن سالها- دهه۴۰- هم بازیگری میکردم و هم داستاننویسی میکردم. کتابخواندن هم که جای خودش را داشت. ولع سیریناپذیری برای دانستن داشتم. از همینرو ترجمه آثار نویسندگان بزرگ را که به بازار میآمد میخواندم و از این رهگذر با جهان ادبیات آنها آشنا میشدم. من در زندگی ادبیام هیچ استادی نداشتهام. استادهای من، مترجمهایی بودهاند که آثار بزرگان ادبیات را ترجمه کردهاند.
در سالهای بازیگری تئاتر، در چند اثر جدی نمایشی، روی صحنه رفتم. «شبهای سفید» از فئودور داستایوسکی، «قرعه برای مرگ» از واهه کاچا، «نگاهی از پل» از آرتور میلر و چند اثر ایرانی نظیر «شهر طلایی» از عباس جوانمرد، «قصه طلسم و حریر و ماهیگیر» از علی حاتمی و «ضیافت و عروسکها» از بهرام بیضایی. «مرگ در پاییز» از اکبر رادی و یک کار هم کارگردانی کردم- «راشومون» – که تجربه خوبی بود. در سالهای تئاتر، با «سعید سلطانپور»، «محسن یلفانی» و «ناصر رحمانینژاد» بیشتر صمیمیت داشتم. تا اینکه اختلاف سلیقه و نظر مرا از تئاتر جدا کرد. طبعا گرایش بیشتر من به داستاننویسی بود. زندگی ذهنی- روحی من در آنجا میتپید، اشتیاق به نوشتن. تا اینکه در«گروه تئاتر زمان» آخرین نمایشی که با آن به روی صحنه رفتم، خواسته – ناخواسته از صحنه جدا شدم.
نمایش «در اعماق» اثر ماکسیم کورگی به کارگردانی «مهین اسکویی» در سال ۱۳۵۳ آخرین اجرایی بود که با آن روی صحنه رفتید و پس از آن دیگر در هیات یک بازیگر هرگز به صحنه بازنگشتید. ساواک بخشی از رویای شما را بدل به کابوس کرد، دستگیر شدید.
حجتی عزیز، زندگی من، بخشی از همین درهمآمیختگی مدام رویا و واقعیت بوده است. سالهای نخست تاسیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که به دعوت زندهیاد «فیروز شیروانلو» به بخش پژوهش کانون رفته بودم. در آن زمان هم پژوهش میکردم، هم مینوشتم و هم بازیگری میکردم. سال ۵۳ بود که به اتفاق گروه از اجرایی که در کرمان روی صحنه برده بودیم به تهران بازمیگشتیم که از خانم «مهین اسکویی»کارگردان، خواستم اجازه دهد بههمراه گروه بلافاصله به قزوین نروم. یکی، دوروزی توقفی در تهران داشته باشم تا به کارهایم برسم. قرار بود همان نمایش -«در اعماق» – شنبهشب در سنگرود قزوین اجرا شود که آخرین شب اجرا هم بود. جمعه به تهران رسیدیم. به خانه رفتم. در کنار خانواده ماندم. صبح شنبه، فرزندم، «سیاوش» را به کودکستان بردم و از آنجا یکراست به محل کارم در خیابان ابنسینا که پشت دانشگاه تهران بود رفتم. حدودا ساعت۹ صبح بود. آن مستخدم مهربانی که همیشه برای ما چای میآورد- به همان اتاق ششمتری که «فیروز شیروانلو» لطف کرده و در اختیار من گذاشته بود- آمد و گفت: دونفر با شما کار دارند. از پلهها پایین رفتم. دیدم دو مامور جوان امنیتی هستند که انتظار مرا میکشیدند. یکی از آن دو گفت: «ببخشید استاد، دودقیقه با شما کار داریم.» این نخستینباری بود که به من گفته میشد «استاد!».
خندهاش میگیرد. میگوید: مثل حالا نبود که همه به هم میگویند استاد. خیلی از ارزشها پیش پا افتاده شدهاند. یکیاش هم، همین لقب «استادی» است. بگذریم. نفسی چاق میکند. استکان کمرباریک چای را از روی میز عسلی برمیدارد. در همین حال به من هم اشاره میکند که چایم را بنوشم. تشکر میکنم و مینوشم. میگویم: از همانجا یکراست به زندان رفتید؟ دودقیقه بسیار طولانی! باز هم میخندد، استکان را که در نعلبکی چینی میگذارد، میگوید:
دوسال. از ۱۷ اسفندماه ۱۳۵۳ تا اسفندماه ۱۳۵۵٫ پیش از همراهشدن با آن دو مامور، فقط اجازه خواستم که به خانوادهام خبر دهم. از آنها جدا شدم. به اتاق کناری رفتم. به همکارانم سپردم که به خانوادهام اطلاع دهند که مرا بردهاند. به آنها تاکید کردم حتما به برادرم «حسین» خبر دهند. چون «حسین» از کار – نوشتههای من آگاه بود. فرصت زیادی نبود. فقط در این حد که اطمینان حاصل کنم، خبر به خانواده داده میشود. بعد هم مرا به «کمیته مشترک» بردند. برای بازجویی و تشکیل پرونده. «حسین» بهمحض خبردارشدن، بلافاصله خودش را به دستنوشتههای من رسانده بود و دو بسته بزرگ را با خود برده بود. آن دو بسته دستنوشتههای نسخه اولیه یکی، دو مجلد «کلیدر» بود. اما بههمراه آن دو بسته، یک بسته دیگر، از یک رمان دیگر با عنوان «پایینیها» هم بود که حسین متوجه آن نشده بود و آنچه را که دمدستش آمده بود را برداشته بود. «پایینیها» از آن پس هرگز پیدا نشد.
دوباره بازنویسی میکردید. با رجوع به حافظه، امکان بازنویسی لابد وجود داشت؟
پس از دوسال دوری، امکان بازگشت به همه آن جزییات که پیشتر روی انبوهی کاغذ آمده بود، وجود نداشت. بین من و رمان فاصله افتاده بود. هیچ نسخهای هم از آن در دست نبود. ترجیح این بود به سراغ تحقق همان آرزویی بروم که سالها با آن بزرگ شده بودم – «کلیدر» -. بخشهایی از آن را نوشته بودم و اینچنین زمینه مهیا بود برای ادامه. هرچند که نوشتن آنهم با وقفههایی توام بود.
دوسال زندان آن هم در عجیبترین دوران حکومت محمدرضاشاه. دهه۵۰ دهه مهمی در تاریخ معاصر ماست. هم دوران شکوفایی هنر و ادبیات است و هم دوران شکلگیری مهمترین نهاد امنیتی کشور، یعنی «ساواک». با غروری که از این قدرت پلیسی به شاه دست داده بود بیباکانه بلندپروازی میکرد. بلندپروازیهایی که بالاخره منجر به سقوطش شد. زیر آن پوسته بهظاهر آرام و امن که پلیس امنیتی شاه بهوجود آورده بود، درون زندان، چه میگذشت؟ شما را به کجا بردند؟
ابتدا مرا به کمیته (به اصطلاح) ضدخرابکاری، معروف به کمیته مشترک بردند. شنیده بودم شکنجه میکنند اما هرگز به من تعرض نشد. فقط یکبار آن هم یک تلنگر به سر من زدند وقتی که پتو روی سرم بود. اتفاقی بود نه به عمد. عضو حزب یا گروه و دستهای هم نبودم. آنها بیش از هر کسی میدانستند دلیلی برای رفتار تند و توهینآمیز وجود ندارد. اما مثلا یک جلسه که مرا بازجویی میکردند جوان خوشسیمایی که او را هم از سلول مشترکمان آورده بودند، در پشت سر من، شکنجه میکردند و مدام صدای ضربوشتم تو گوشم میپیچید و نالههای مکرری که عذابآور بود.
محمود دولت آبادی
دوره بازجویی که تمام شد به زندان قصر منتقل شدم و بعد از آن هشتماه پایانی محکومیتم را هم در اوین گذراندم، در بند ویژه؛ بندی که در آن با بسیاری از انقلابیون همبند بودم. آقای طالقانی، آقای منتظری، آقای هاشمیرفسنجانی، آقای مهدویکنی و خیلیهای دیگر. میتوانم بگویم، اغلب سران انقلاب، بهجز بعضی از آقایان با من در بند ویژه بودند. درباره زندان و شخصیتهایی که با آنها روزگار گذرانیدم پیشتر گفتهام. اجازه بدهید مکرر نکنم.
در آن زمان ۳۵- ۳۴ساله بودم. موج چپگرایی فضای روشنفکری را فرا گرفته بود. اما من به آن تندیها اقبالی نشان نداده بودم. ترجیح میدادم بیشتر یک نویسنده باشم تا یک فعال سیاسی. همه برایم قابل احترام بودند. برخی هم بسیار عزیز. ماجرای مارکسیسم یکبار دیگر هم تازه شد و آن موقعی بود که «صلیب سرخ» برای بازدید از زندانها به بند ما آمدند. یکی از آنها خطاب به من گفت: «دوستان در خارج از کشور، از شما بهعنوان یک نویسنده مارکسیست نام میبرند.» به او گفتم حرف شما دو ایراد دارد. اول اینکه من هیچگاه عضو حزب مارکسیستی نبودهام و متون مربوطه هم که ممنوع بوده و نخواندهام. دوم اینکه من هیچ دوستی در خارج از کشور ندارم و تا این زمان که در خدمت شما در زندان هستم هرگز هم به خارج سفر نکردهام. بنابراین نمیتوان بر حرف شما صحه گذاشت و آن را پذیرفت. هنگامی که با بازدیدکنندگان «صلیبسرخ» حرف میزدم، «ارتشبد نصیری»، رییس ساواک کنار دستم نشسته بود. او لباس نظامی بهتن داشت وقتی از من پرسیده شد که: «شکنجه شدهاید؟» پاسخ دادم: «من نشدهام. بهتر است این سوال را از کسانی بکنید که شکنجه شدهاند.»
در سابقه بازیگریتان، بازی در یک فیلم هم هست. اتفاقی که در سال ۱۳۴۹ افتاد.
نقش کوچکی بود در فیلم «گاو». همه از تئاتر به آن فیلم رفته بودیم. این نخستین بازیام در فیلم بود و البته برای من آخرین هم و یک فیلم قلابی و ناتمام دیگر هم که خوشبختانه به پایان نرسید.
اواخر سال ۱۳۵۵ که از زندان بیرون آمدید. دیگر روی صحنه نرفتید. به نویسندگی مشغول شدید. اما نیمنگاهی هم به کانون نویسندگان داشتید. چرا در کانون نماندید؟
از زندان رفتم کانون و گفتم بهعنوان نویسنده در خدمت شما هستم، نه زندانی سیاسی. من خودم را زندانی سیاسی نمیدانم. مدتی گذشت، چون فضای کانون پرتشنج بود، آمدم بیرون. بعد از کمتر از یکسال شنیدم گروهی از نویسندگان را از کانون کنار گذاشته بودند. «محمود اعتمادزاده» معروف به «بهآذین» و «احسان طبری»، «فریدون تنکابنی» و چند نفر دیگر. همه را به بهانه عضویت در حزب توده. در دیداری با «احمد شاملو» داوطلب میانجیگری شدم. آقای «شاملو» استقبال کرد. گفت: «اگر آنها نگاه حزبی را فاکتور بگیرند و فقط بهعنوان نویسنده بیایند، استقبال میکنیم.» برای اولین و آخرینبار، به دفتر حزب توده رفتم. با «احسان طبری» دیدار کردم. پیام «شاملو» را رساندم. گفت: «نمیشود چون دستشستن از گرایش حزب امکانپذیر نیست. پس بهتر است، موضوع بازگشت به کانون را منتفی بدانیم.» پیش از خارجشدن از ساختمان حزب توده، «نورالدین کیانوری» آمد توی راهرو به سلام و علیک. او به چشمهای من نگاه نکرد. فقط به یقه من چشم دوخته بود و با من حرف میزد. همانموقع از خود پرسیدم. چرا چشمهایش را از من میدزدد؟
پروژه آشتی نویسندگان تودهای با «کانون نویسندگان» شکست خورد. اما شما همچنان در پی کار تشکیلاتی بودید. تشکیل «سندیکای تئاتر».
مربوط میشود به سال ۱۳۵۹-۱۳۵۸ که سندیکا شکل گرفت و من بهعنوان دبیر آن برگزیده شدم. هر نوع تشکل تئاتری، میتوانست به عضویت آن درآید. از تشکلهای تئاتر دانشجویی تا تئاتر سیاهبازی و روحوضی. سندیکا همه را در بر میگرفت. در همان سال بود که جشنوارهای را طی ۱۲شب در سه سالن تئاتر در لالهزار برگزار کردیم. از هر نوع تشکل تئاتری، اجرایی بر صحنه رفت. «مهدی فتحی» – خدایش رحمت کند- به من گفت: «تو اینجا خانهروشنان کردی. محمود؛ ما نگران تعطیلشدن یا ویرانشدن این سالنها بودیم.» به مهدی گفتم: « من تنها نبودم، همه با هم بودیم. این کار یک کار جمعی بود. فقط شاید فکرش از من بود.»
جشنواره تئاتر را با کاری از «سعدی افشار» افتتاح کردیم و بعد استقبال گستردهای که از یکایک اجراها شد. شب افتتاح جشنواره مصادف شد با آغاز حمله عراق به ایران. نمایش سعدی افشار با یک رقص سیاهبازی تمام شد. روی صحنه رفتم و درباره هنر نمایش سخنانی گفتم و سرانجام در انتها با اشاره به رقص سعدی افشار و حملهای که تدارک شده بود علیه ما با عبارت: «ما آن مطربانیم که در خون میرقصیم.» سخن را پایان دادم و رقص سعدی افشار آغاز شد با افتتاح.
«سعدی افشار» این اواخر پیش از مرگ پیغام داده بود بگویید دولتآبادی بیاید. میخواهم او را ببینم. به دیدارش رفتم. خوشحال شد. در همان حال، آرام در گوشم گفت: «آن شب برای من چیز دیگری بود.» اشارهاش به آن شب سال ۵۹ فستیوال بود.
سندیکا ادامه نیافت. آن را بههم زدند و من هم کنار کشیدم و به «کلیدر» بازگشتم. اینبار عزمم را جزم کرده بودم تا آن را تمام کنم. البته در فاصله سالهای ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷ «جای خالی سلوچ» را نوشته بودم. در فاصله سالهای ۵۷ تا پاییز ۵۹ درگیر دو موضوع «کانون نویسندگان» و «سندیکای تئاتر» بودم. پس از آن هم مجددا برگشتم سر «کلیدر». در طول جنگ هم در هر فرصت و بزنگاهی مینوشتم. وقتی تهران زیر موشک بود. زن و بچههایم را میبردم بیرون شهر مثلا شمال خانه دوستی. آنها که آرام میگرفتند من سرگرم نوشتن میشدم. عمدتا در تمام طول جنگ وضع من اینگونه گذشت. در همین فاصله بیماری پدرم و مشکلات خانوادگی هم پیش آمد که باید آنها را هم سامان میدادم. در یکی از یادداشتهایم نوشتهام: «ساعت پنج بعدازظهر شنبه ۲۰/۱۰/۱۳۶۲ آخرین بند «کلیدر» از آخرین بخش (بخش سیام) به پایان رسید. در ترتیب جدید که از بازنویسی و در حین انجام بازنویسی صورت گرفت، رمان «کلیدر» به ۱۰جلد تقطیع و تنظیم یافت.» بعدها در یادداشتی دیگر خبر موافقت وزارت ارشاد با انتشار آن را دادم. نوشتم: «امروز چهارشنبه است، ۲۷/۲/۱۳۶۳ و سرانجام طلسم شکست و وزارت ارشاد اسلامی با انتشار رمان «کلیدر» موافقت کرد. مشروط به اینکه در پارهای قسمتها اندک دستکاری صورت بگیرد که من موافقت کردم.» در همان یادداشت نوشته بودم: «شنیدم سرممیز پیشین به سالن سانسور وارد شده کتاب را کوبیده روی میز و گفته است: «یک شاهکار در این مملکت نوشته شده، ولی من آن را خمیر میکنم!» اما همانها سرانجام رفتارشان تغییر کرد. ملایم و حتی میشود گفت دوستانه شد. سرانجام «کلیدر» روز سهشنبه ۲۰ آذر سال ۱۳۶۳ منتشر شد.
و البته در همین سالهای جنگ روی دو رمان مهم دیگر هم کار کردید. «زوال کلنل» و «روزگار سپریشده مردم سالخورده». از این دو «روزگار سپریشده مردم سالخورده» در زمستان ۱۳۶۹ منتشر شد. دو سال پس از اتمام جنگ و انتشار«زوال کلنل» ماند برای بعد. در همان سالهای جنگ در میان آنهمه هیاهو خبر میرسد «محمود دولتآبادی» نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شده است؛ اتفاقی بس مهم برای جامعه ادبی ایران. آنموقع کجا بودید؟
آنموقع ایران نبودم. به دعوت دانشگاه میشیگان به آمریکا رفته بودم. در آنجا پیشنهاد یک بورس ۹ماهه با حقوق و مزایای بسیار بالا به من شد و گفته شد که اگر بپذیرم و بمانم، «کلیدر» به انگلیسی ترجمه خواهد شد و ترجمه انگلیسی آن بخت دریافت جایزه نوبل ادبیات را افزایش خواهد داد. آنها مطمئن بودند که این جایزه با ترجمه «کلیدر» به من اهدا خواهد شد. مجموعه «کلیدر» به فارسی منتشر شده بود و هنوز به هیچ زبان دیگری برگردانده نشده و استدلال این بود کتابی که بیهیچ ترجمهای نامزد شده است، اگر ترجمه شود حتما جایزه را میبرد. اما نمیتوانستم اقامت در آمریکا را بپذیرم. باید بازمیگشتم به زندگیام، به نوشتن ادامه «روزگار سپریشده مردم سالخورده». آن کتاب فقط در ایران میشد نوشته شود. پس نمیتوانستم خودم را برای اقامت قانع کنم. بالاخره بازگشتم. پیش از رجعت به تهران طبق دعوتی که داشتم به استکهلم سوئد رفتم. رییس کانون نویسندگان سوئد پیشنهاد اقامت دایم در سوئد کرد که بمانم. خانوادهام هم بیایند و مقیم آنجا شویم. گفتم: نمیتوانم. باید برگردم. گفت: «آنجا جنگ است. جنگ دوزخ است. بهتر است نروید.» گفتم: «جنگ واقعا دوزخ است» و به شوخی ادامه دادم: «ولی من چه کنم که علیالاصول دوزخی هستم.» البته هنوز هم حس امتنان دارم نسبت به دبیر کانون نویسندگان سوئد، هم به رییس و هم به هیاترییسه دانشگاه میشیگان؛ سپس با تشکر از ایشان برگشتم و نشستم به کار روی «روزگار سپریشده مردم سالخورده» که در تمام مدتی که روی این رمان کار میکردم، روحیه من عین روح این کتاب خاکستری بود. از آن سال تا زمان رویکارآمدن آقای «محمد خاتمی» – بهعنوان رییسجمهور- به مدت پنجسال، بدترین شرایط زندگی را تجربه کردم. از نظر معیشت کاملا در مضیقه بودم. در همینسالهاست که مانع انتشار آثارم میشوند و من در تنگنای مالی قرار میگیرم. مادرم به خانه سالمندان منتقل میشود و من با دست خالی باید یک خانواده پنج، ششنفره را اداره میکردم. برادرم «حسین» هم در همینسالها برای اقامت به خارج میرود. خواهر و خانوادهام پیشتر رفتهاند و من میمانم و انبوهی مشکل که باید با آنها کنار بیایم. تنها محل درآمد من از راه انتشار آثارم است. وقتی جلو آن را بگیرند، یعنی جلو زندگی و معاش خانوادهام را گرفتهاند. در چنین شرایطی است که یادداشتی در مجله «آدینه» منتشر کردم و در آن اخطار کردم که اگر وضع به همین منوال پیش برود، دیگر دست به قلم نخواهم برد. این یادداشت زمانی منتشر شد که در آستانه انتخابات دومخرداد ۷۶ قرار داشتیم. با رویکارآمدن آقای «خاتمی» وضع تغییر کرد. مانع برداشته شد و کتابهای من اجازه انتشار پیدا کردند. باید از باب قدردانی هم که شده این نکته را یادآور شوم که «کلیدر» هم در زمان وزارت آقای «خاتمی» اجازه انتشار یافت و رفع موانع تجدید چاپ کارها هم در زمان ریاستجمهوری ایشان انجام شد.
به هنگام مرور خاطرات تلخ، چهرهاش درهم میشود. سیگاری روشن کرده است و رو به پنجره به نقطهای مبهم خیره شده است. شاید تصویری گنگ از آن روزگار را مرور میکند؛ تصویری آمیخته با بیم و هراس، که چون کابوس تا به امروز با او آمده است. «نویسندهای در تنگنا» هم غریب است و هم آشنا. غریب از آنرو که دیگر سالها از آن روزگار تنگ گذشته است. آشناست از آنرو که هنوز آن گذشته در حال تکرار است. تکرار مدام، آن هم در روزگاری که به کندی سپری میشود و مردمان بیهیچ اعتنایی از کنار هم میگذرند. نویسنده بزرگ داستانهای ما، چه شبهایی از سرگذرانده است. صدایی صاف میکند رو به من میگوید:
بخشی یا برخی افراد دچار پژواک خودشان میشوند. پژواک اسم و رسم و آوازه خودشان. اما من دچار پژواک دولتآبادی نمیشوم. «کانون نویسندگان» در دوران وزارت آقای «عطاءالله مهاجرانی» مجددا شکل گرفت. بار دیگر دورهم جمع شدیم. اما باز هم دوام نیافت. من بیرون آمدم. به همان دلیلی که گفتم. برخی افراد دچار پژواک خودشان میشوند و این مانع شنیدن صدای دیگران میشود. من در تاریخ بسیار جستوجو کردهام. سعدی، حافظ و فردوسی وضعیتی بهتر از امروز ما نداشتهاند. حتی بهمراتب بدتر هم بوده است وضعیت. در آن شرایط آنها توانستهاند آثار جاودانهشان را خلق کنند. سعدی که همهاش دربدر و فراری بود؛ در زمان حمله مغول. در زمان بیهقی هم، نظام مقتدر غزنوی فروپاشیده است و اوضاع نابسامان است. پس چگونه است که در آن شرایط سخت، آن آثار پدید میآیند؟ یک نوع تواضع تاریخی را میتوان از آنها آموخت.
زمانی که جنگ شد. من مثل همه هموطنانم که ماندند و تحمل کردند، ماندم و هیچگاه از آن وضع نگریختم. همه خانوادهام هم ماندند. آنچه مرا در آن شرایط دشوار جنگ خواست مستاصل کند جلوگیری از انتشار آثارم بود و همزمانشدن آن با اخراجم از دانشگاه. هیچ محلی در جامعه نداشتم. عملا نان خانوادهام قطع شده بود. «امیرحسن چهلتن» یک شب آمد خانهمان. گفتم کمک کن فرش را جمع کنیم ببریم بفروشیم. شاید همین شبانه، برای آن مشتری پیدا شود که نشد. از همان شبهایی بود که تهران، موشک میخورد.
دولتآبادی، از سخن میایستد، ادامهاش، آزارش میدهد. تلخخندی و سپس میگوید: «بگذریم.» و صدای خشدارش در گوشم زنگ میزند. به دستهایش خیره میشوم که با هر کلام در هوا تکان میخورند و تصویری از آنچه که باید، همراه با صدا میسازند. آرام و شمرده میگوید:
حجتی عزیز، میدانی که من از نوشتن گریزانم چون سختی نوشتن فینفسه هولناک است. پیشتر گفتهام نوشتن یعنی ممکنساختن ناممکنها؛ و چنین دشواریای انسان را از پا درمیآورد. منظورم فقط نوشتن است نه موضوع نوشته. تحمل رنجی جانکاه. زمانی که «روزگار سپریشده مردم سالخورده» را مینوشتم، اصلا متوجه نبودم که سالهاست موسیقی، گوش ندادهام. من که عاشق موسیقی بودهام، نتوانسته بودم موسیقی گوش دهم. ۱۷سال بدون موسیقی سر کرده بودم. حتی پنجسال پس از تمامشدن رمان، هرگز موسیقی گوش ندادم. پیشتر به وقت خواب سونات مهتاب بتهوون را گوش میدادم و میخوابیدم. در تمام مدتی که روی «کلیدر» کار میکردم موسیقی میشنیدم ولی در زمان نوشتن «روزگار سپریشده مردم سالخورده» هرگز موسیقی نشنیدم. ۱۷سال بیموسیقی سر کرده بودم. بعدها متوجه شدم که موسیقی را از دست دادهام. امیدوارم مسخ نشده باشم«!»
سالهای دهه ۵۰ برای شما در جمع نویسندگان و هنرمندان چگونه گذشت؟
تنها! وقتی که از زندان آزاد شدم گروه دوستان تکتک از من فاصله گرفتند و هر کس رفت طرف حزب یا گروه خودش. برخی هم مهاجرت کردند و رفتند. برخی هم که تا پیش از زندان با هم صمیمیت و سلوکی داشتیم، دیگر ترجیح دادند با من صمیمیت گذشته را نداشته باشند. به همان علل سازمانی چنین شد که تنها ماندم. چندی بعد از «شاملو» پیغام رسید که مایل است مرا ببیند. به دیدارش رفتم. و این دیدار به دیدارهای دیگر هم متصل شد و اینچنین شد که رفتوآمد من با «احمدشاملو» شکل نسبتا منظمی به خود گرفت. در این بین با «ابراهیم یونسی» و «احمد محمود» هم رفتوآمد داشتم. مثلثی از دوستیها و تا زمانی که بودند این دیدارها هم بود. در آن سالهایی که این سه دوست را میدیدم میتوانم بگویم دوران تحملپذیری را میگذراندم. دورانی که دیگر از آن تنهایی خبری نبود؛ هرچند که آسیبهای آن همچنان با من بود.
از تئاتر بسیار گفتهاید. اما از سینما کمتر. چند باری هم از خودتان شنیدم که چندان دل خوشی از سینما ندارید. لابد مربوط میشود به برگردان آثارتان در سینما که مطلوب شما نبوده است. بهویژه آثاری که بدون اجازه از شما به فیلم برگردانده شدند و همین خشم شما را به دنبال داشته است. اما در آغاز این خودتان بودهاید که با فروش داستان «آوسنه باباسبحان» باب همکاری با سینما را گشودهاید. اما چه شد که بعدها از سینما رویگردان شدید؟
در شرایطی که نیاز به پول داشتم «آوسنه باباسبحان» را به سینما دادم به کارگردان«مسعود کیمیایی». یکی از برادرانم که گواهینامه نداشت در حالی که اتومبیل پلیس تعقیبش میکرد، در یکی از گردنههای هراز به دره سقوط میکند و کشته میشود. از او یک خانواده باقی میماند، بیسرپرست و مغازهای که باید کسی به آن میرسید. برادرم «حسین» عهدهدار رسیدگی به مغازه شد. من هم باید کمک آن خانواده و بدهکاری دکان میشدم. که «آوسنه باباسبحان» را به مبلغ ۱۰هزارتومان فروختم. (آن زمان حقوق یک کارمند دولتی ۱۵۰تا ۲۰۰تومان بود یعنی دوهزارریال). «مسعود کیمیایی» فیلم «خاک» را با اقتباس از آن داستان ساخت که متاسفانه به آن وفادار نمانده بود. نارضایتی خودم را همان موقع طی نوشتهای ابراز کردم. در همان سالها نمایشنامهای نوشته بودم به نام «تنگنا». وقتی به زندان افتادم این نمایشنامه بدون اجازه من، به فیلم برگردانده شد. و نامش شد «گوزنها» آن هم بیهیچ اشارهای به نمایشنامه و نویسندهاش.
از زندان که درآمدم فیلم را دیدم. موضوع، فضا و پرسوناژها همه از نمایشنامه «تنگنا» برداشته شده بود. از میان آن همه دوست مطبوعاتی، فقط به «محمدرضا اصلانی» گفتم: «آیا همچون اتفاقی را متوجه نشدید؟ چرا چیزی نگفتید؟ نپرسیدید داستان آن از کجا آمده است؟» در همان سالها، گمانم سال ۵۶ بود که به درخواست «محمدحسین پرتوی» – برادر نصرت پرتوی – همسر «عباس جوانمرد» و دوست و همکار دوره تئاتر، طرح سریالی را برای تلویزیون ملی ایران نوشتم. با عنوان «سربداران». پیش از من گویا به سراغ «بهرام بیضایی» رفته بودند که نتیجهای نگرفته بودند. چند نفری هم در آن فاصله طرحهایی نوشته بودند که هیچیک مطلوب تلویزیون نبودند. تا اینکه طرح من آماده و فصل اول نوشته شد. «محمدحسین پرتوی» به واسطه خواهرش «نصرت»، که قول داده بود مراعات امانتداری را بکند. نسخه زیراکسی فیلمنامه را با خود به تلویزیون برد – بیهیچ قرارداد یا پیش پرداختی- مدتها گذشت. بالاخره خبر آوردند که تلویزیون با این موضوع که «دولتآبادی» سربداران را بنویسد مخالف است. و موضوع مسکوت گذاشته شد تا سال ۵۸٫ حالا انقلاب شده بود و تلویزیون ملی ایران به تلویزیون جمهوریاسلامی ایران تغییر نام داده بود. بار دیگر «محمدحسین پرتوی» پیدایش شد و این بار گفت: قرار است «سربداران» ساخته شود. کارگردانش را هم گذاشتهاند «محمدعلی نجفی». از من دعوت کرد به دفتری در خیابان بلوار کشاورز-الیزابت سابق- رفتم. ملاقات و چای و گفتوگو. بعدها خبردار شدم که به آقای «نجفی» هم گفتهاند فلانی- یعنی من- نباید سربداران را بنویسد. من به کار خود بازگشتم و سربداران به راه خود رفت و نتیجه آنکه دستنوشته من در «کتاب جمعه»چاپ شد و نویسنده سریال «شهر من شیراز» که پیش از انقلاب از تلویزیون پخش میشد نویسنده فیلمنامه سربداران شد. از آن زمان دیگر از «محمدحسین پرتوی» خبری نشد. به نظرم رسید بخش اول فیلمنامه سربداران را منتشر کنم. آن را برای «کتاب جمعه» فرستادم. به پیغام آقای «احمد شاملو» که خواسته بود با آن هفتهنامه کار کنم.
«اتوبوس» را هم شما نوشتهاید.
بله، اتوبوس هم نوشته من است. سال ۵۹ بود که یک روز «داریوش فرهنگ» به اتفاق همسرش «سوسن تسلیمی» به خانه من آمدند. به توصیه «بیضایی» از من خواست فیلمنامهای بر اساس طرحی که به بیان وی در گذشته به شکل واقعی رخ داده بود بنویسم. در دهات کرمان مردی روستایی اتوبوسی میخرد و یک دهاتی دیگر در رقابت با او اتوبوسی دیگر میخرد. بنا میشود این موضوع بشود دستمایه فیلمنامه« اتوبوس» که من آن را نوشتم. فیلمنامه را «داریوش فرهنگ» به مدیر شبکه دوم تلویزیون داد- آقای حسن جلایر- ایشان خواند و فیلمنامه را پسندید و حتی پیشپرداخت هم به من دادند، به گمانم. در آن مقطع هم پولی بدهکار بودم که با آن پرداخت کردم. بعد فیلمنامه را به شبکه یک تلویزیون دادند. در آنجا بار دیگر با نام من مخالفت شد. این را «داریوش فرهنگ» تلفنی به من خبر داد. با این خبر گمان کردم این فیلمنامه هم میرود کنار «گاوارهبان» و «سربداران». اما چند ماه بعد مطلع شدم فیلمی با همین نام- «اتوبوس» – در جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمده است که فیلمنامهنویس آن دیگری است! به آن فیلم چند جایزه سیمرغ دادند. اما من تا ۷۲ساعت دچار سردرد بودم.
سکوت میکنم. میدانم سکوت من، مجال میدهد که حرفهای ناگفتهای بیان شوند. شاید دیگر چنین فرصتی دست ندهد. لحظهای چنین میگذرد. دود سیگار هوا را میآکند با همان حرارت میگوید:
در همان سال که «محمدحسین پرتوی» برای سربداران به منزل ما میآمد. «علی ژکان» هم مدام همراه او بود. سالها بعد فیلمی با سرمایه بنیاد سینمایی فارابی ساخته شد به کارگردانی «علی ژکان» به نام «مادیان». فیلمنامهاش را خودش نوشته بود. بیهیچ اشارهای به اقتباس آن، او خودش را شاگرد من میدانست و به این شاگردی میبالید. بیهیچ اجازهای نیمه دوم کتاب «جای خالی سلوچ» را به فیلم برگردانده بود. شکایت کردم به وزارت ارشاد؛ او معترف شد که این کار را کرده است. و اجازه خواست جبران کند و غرامت بپردازد. از آن تاریخ سالها گذشته است و دیگر هیچ خبری نشد. «حمید سمندریان» هم از روی طرح فیلمنامه «هیولا»ی من که به درخواست خودش نوشته بودم فیلمی ساخت با نام «همه آرزوی زمین». که در تیتراژ آن هیچ اشارهای به من و حقوق من نکرد. نه اجازه گرفت و نه حرفی زد.
برای «ناصرخان تقوایی» هم به خواست او یک طرح نوشتهام بر اساس «جای خالی سلوچ» که در اختیارش گذاشتم. برای «داریوش مهرجویی» هم به درخواست خودش براساس آن متنی که در مجله «لایف» منتشر کرده بودم با عنوان «صلح و جنگ، پایان کابوس» طرح فیلمنامهای نوشتهام که آن را هم به «مهرجویی» دادهام. هر دو فیلمنامه ساخته نشدهاند.
حالا صدایش از نزدیک میآمد. درست کنارم بود. همانجا که نشسته بود. دو چای در سینی آورده بود. یکی کوچک و کمرباریک و دیگری بزرگ و کمرنگ، در حال نشستن میگوید:
فیلم «گوزنها» وقتی ساخته شد من در زندان بودم. پدرم روی تخت بیمارستان افتاده بود و خانوادهام هم در شرایط مناسبی بهسر نمیبرد. «کیمیایی» نمیتوانست در آن شرایط حالی از خانواده من بپرسد؟ سراغی از پدرم بگیرد. آخر این سینما چه دارد؟ به خودم گفتم – با توجه به شرایط – اگر میخواستی نام من را روی فیلم نگذاری، اشکالی ندارد نگذار. اما میبینی که من در زندانم. لااقل سراغی از پدر و مادرم میگرفتی که بسیار دلنگران بودند و تنگدست هم، اما شاید رعب و ترسی که ساواک در جامعه ایجاد کرده بود بهخصوص در میان ارباب هنر و ادبیات میتواند توجیه کند برخی رفتار و کردارها را !… البته عادی و بههنجاربودن و زیستن هم بسیار مشکل است!
ترجیح میدهم به این موضوع دامن نزنم. باید مراعات کنم. در چنین شرایطی بهتر است به گفتوگو خاتمه دهم. او هم خسته است. خسته از این همه حرف که لابد در طول این سالها مدام در ذهن مرور شدهاند و گاه خاطر را آزردهاند.
از پنجره رو به بالکن هوای سرد، بهمن تو میریزد. هوای آنسوی پنجره دلگیر است. چند روزی میشود که دیگر از باران خبری نیست. غباری سنگین همچون بختک روی شهر افتاده است. میگویم: «کاش ببارد. پیش از آنکه دیر شود.» با خود بودهام لابد. واگویه حرفی یا نجوایی که تنها خود میشنوم.
وقت خداحافظی با «نویسنده بزرگ» است. با «محمود دولتآبادی» که مرا تا پای در بدرقه میکند. باید به خیابان بروم. به آنجا که هوایی برای تنفس نیست! شهر روزها و هفتههاست که نفس نمیکشد. غبار نشسته است. همهجا، روی بامها، پشت پنجرهها، و حتی توی چشمها!… شب از راه رسیده است.
اعتماد/ مد و مه ۲۸ اسفتد