این مقاله را به اشتراک بگذارید
صدایم بلند است؛ چون نگرانم
مهرداد حجتی: سالهای دهه ۶۰، سالهای پرتبوتاب دانشجویی من، سالهای ممنوعیت ویدیو بود. همان سالهایی که در آن بسیاری از فیلمهای روز دنیا را باید مخفیانه میدیدیم. در همان سالها بود که یک شب با گروهی از دوستان قرار گذاشتیم تا مجموعه «داییجان ناپلئون» را با هم تماشا کنیم. شبی که قرار بود تا صبح نخوابیم و بیوقفه آن را تماشا کنیم. شیپور که نواخته شد بهیکباره به آن خانه پرهیاهو پا گذاشتیم و تا فردا همان جا ماندیم. در کنار «مشقاسم» و «اسدالله میرزا» و «سعید» و «داییجان» و دیگر اهل خانه. سالها از آن زمان که برای نخستینبار آن را از تلویزیون دیده بودم گذشته بود. طعم و رنگ خاطرهاش با اکنون فرق داشت. در آن زمان کودک بودم. کودکی مدرسهرو که چندان درک درستی از آنچه در عالم آدمبزرگها میگذشت نداشت. دنیای من، مدرسه، کتاب و دفتر بود و تصاویری گنگ از آن جعبه جادو که در «تالار پذیرایی» خانه گذاشته بودند و گاه با نگاه به آن جادو و به ژرفای آن کشیده میشدم. در همان سالها بود که طعم شعر، داستان، موسیقی و سینما رفتهرفته کامم را شیرین کرد و خواسته یا ناخواسته قرار بود سالهای پیشرو را با آن طعم بزرگ شوم؛ سالهایی که در آن رمان، شعر، موسیقی و سینما همواره جذاب بود و کودکیای که در این جذابیتها با بزرگسالی گره میخورد. «داییجان ناپلئون» را در همان سالها دیده بودم. در آن سنوسال بیشتر با «سعید» – راوی داستان – همذاتپنداری میکردم. شاید سن من اقتضا میکرد. دنیای من با عوالم سعید چندان شباهتی نداشت اما هرچه بود در کنجکاوی و رویاپردازی، بههم شباهتهایی داشت. از همینرو بود که تصاویر آن مجموعه در ذهنم ماند تا آن شب که برای دومینبار آنهمه خاطره مرور شد.
آن شب «داییجان ناپلئون» را از ابتدا تا انتها بیوقفه تماشا کردیم. بیآنکه خسته شویم. حالا پس از آنهمه سال بهیاد آن جمله جادویی مارکز در «صد سال تنهایی» میافتم که «سرهنگ آئورلیانو بویندیا» بعدازظهر دوردستی را بهیاد میآورد که پدرش او را برای کشف یخ برده بود. آنروز گویی ما هم کودکوار به شوق کشف تازهای در آن مکان گرد آمده بودیم. هرچه سریال جلو میرفت صحنههای آن به دیده من تازهتر میآمد و این ویژگی سریالی است که قرار است سالهای سال هنوز برای دیگر نسلها هم خاطرهسازی کند.
آن شب با «داییجان ناپلئون» خوش گذشت!
…
اینک از آن شب بهیادماندنی سالها میگذرد. طی این سالها بارهاوبارها با «ناصر تقوایی» دیدار داشتهام و از همهجا و همهچیز با هم حرف زدهایم. او هربار، با همان صراحت از دغدغههایش سخن گفته است؛ دغدغههایی که او را از دیگر همنسلهایش متفاوت کرده است. تقوایی بیش از هرکس به خودش شبیه است. او را نمیتوان به کسی مانند دانست. در نوشتن و ساختن شیوه خود را دارد. او به آرمانهایی که داشته همچنان وفادار مانده است آرمانهایی که او را در زمره پیشتازان موجنو سینمای ایران قرار داد تا با «آرامش در حضور دیگران» راه تازهای را در سینمای سرگشته آن روزگار بگشاید. تقوایی در کنار «مهرجویی» نخستین سینماگرانی هستند که توانستند با نخستین تجربه موفقشان، اتفاق تازهای را رقم بزنند؛ اتفاقی که از آن بهعنوان «موج نو سینمای ایران» یاد میکنند. سالهای پایانی دهه ۴۰، سالهای ظهور چنین اعجوبههایی در تاریخ سینمای ایران است. همان سالها که سنگهای اولیه «هنر مدرن» در ایران گذاشته میشد، فرهنگ شکوفا میشد و هنر نو تجلی پیدا میکرد.
ناصر تقوایی، بهعنوان یک پیشرو در این نوآوری نقش موثری داشت. چنانکه همنسلهای او هم هر یک به سهم خود نقش داشتند، از نسل ناصر تقوایی، بهعنوان «نسل طلایی سینمای ایران» یاد میکنند. همان نسلی که میتوان چهرههای درخشان سینما را یکجا در یک قاب دید.
داریوش مهرجویی، مسعود کیمیایی، علی حاتمی، هژیر داریوش، پرویز کیمیاوی، ابراهیم گلستان، خسرو هریتاش، آربی آوانسیان، امیر نادری، سهراب شهیدثالث و عباس کیارستمی ویترین پرافتخار سینمای موج نو ایران را میساختند؛ سینمایی که در همان سالها شکل گرفت و بهسرعت در جهان معتبر شد.
ناصر تقوایی پس از ۵۰سال تلاش در عرصه سینمای حرفهای، هنوز بسیار «ایده» ساختهنشده دارد. او دیربهدیر پشت دوربین رفته است. اما هرگاه اثری خلق کرده، در زمره آثار درخشان سینما بوده است.
وسواس او در نوشتن و ساختن، او را کمکار جلوه داده است. او سالها نوشته است. اما کمتر فرصت ساختن برایش فراهم شده است. میگویند سختگیری بیش از حد، کار با او را برای تهیهکنندگان دشوار کرده است و برای اثبات این ادعا چند پروژه نافرجام را مصداق میآورند؛ «زنگی و رومی» با حسن جلایر و «چای تلخ» با سعید حاجیمیری؛ دو پروژهای که هیچگاه به سرانجام نرسید. پروژههای دیگر هم، همه درحد فیلمنامه باقی ماندهاند. «انسان کامل» یکی از همان پروژههاست که به اعتقاد تقوایی میتوانست اتفاق مهمی در عرصه سینمای عرفانی ما باشد؛ اتفاقی که هرگز روی نداد.
ناصر تقوایی، در طول ۵۰سال فعالیت سینمایی فقط شش فیلم سینمایی – «آرامش در حضور دیگران»، «صادقکرده»، «نفرین»، «ناخدا خورشید»، «ای ایران»، «کاغذ بیخط» و پنج فیلم کوتاه داستانی – «رابطه»، «رهایی»، «پیش»، «کشتی یونانی» و «تمرین آخر» و یک مجموعه پیوسته – سریال ساخته است که سهم ۳۵سال پس از انقلاب فقط سه فیلم سینمایی و سه فیلم کوتاه است.
کسی که در ۲۰سالگی نخستین مجموعه داستانش – «تابستان همان سال» – را منتشر میکند و در ۲۷سالگی نخستین فیلم بلند سینماییاش – «آرامش در حضور دیگران» – را میسازد، عجیب به نظر میرسد که با آن همه شتاب چگونه است که در طول نیمقرن تا این اندازه کم کار جلوه میکند؟!
تقوایی، بارهاوبارها دلایل فیلم نساختنش را بیان کرده است. اما هربار ابهامی بر ابهامهای دیگر افزوده شده است. ابهامی که نمیگذارد از راز سر به مهر فیلمنساختن او پرده برداشته شود.
زمستان ۹۱ همزمان با ایام جشنواره فجر فرصتی دست داد تا با او قرار یک گفتوگوی مفصل را بگذارم؛ گفتوگویی که بنا بود همه دغدغهها و اندیشههای او را تا حد امکان بازتاب دهد و ابهامهایی را هم بزداید. گفتوگویی که بتوان جستوجوی یک روشنفکر را در طول نیم قرن در آن مشاهده کرد. روشنفکری که سیر تحول زندگیاش را با سیر رویدادهای پیرامونش گره زده است و در طول ۵۰سال با همه فرازونشیبها پیش آمده است. او اینک از مرز ۷۰سالگی گذشته است. هفت دهه عمر که از او چهرهای ماندگار در پهنه فرهنگ و هنر این سرزمین ساخته است. هنوز زنگ صدای او که متعصبانه از ویژگی خودش حرف میزد در گوشم است آن دم که میگفت: «من در خانهنشستن خواندن و نوشتن را به ساختن فیلمی که مورد علاقهام نیست ترجیح میدهم.»
و من همان دم دریافتم با انسانی سرسخت روبهرو هستم که هیچگاه نگذاشته است فشارها و محرومیتها او را وادار به عقبنشینی از آرمانهایش کند. این شاید همان دلیل فیلمنساختن او در طول این همه سال بوده است.
در یک روز سرد و آفتابی در دفتر روزنامه نشستیم و ساعتها گفتوگو کردیم. وقتی به خود آمدیم. مدتها از نیمهشب گذشته بود. درآن گفتوگو از تاریخ سینما و فیلم «حاجیآقا آکتور سینما» آغاز کردیم و تا به موضوعات و مسایل امروز رسیدیم. گفتوگوی ما از مسیرهای مختلفی عبور کرد؛ مسیرهایی که گاه با خاطرهای خوش همراه بود و گاه ناخوش. اما هرچه بود مرور نیمقرن – بخشهایی از – تاریخ سینما از نگاه یک «شاهد» بود. در تمامی طول گفتوگو او به دقت وقایع را بیان میکرد. ذهن تصویرگر و خلاق او همه وقایع را با جزییات در خود نگاه داشته بود. او از معدود فیلمسازانی است که موضوعات روز را بهدقت دنبال میکند و از همینرو ترجیح میدهد از «حاجیآقا آکتور سینما» آغاز کند. او معتقد است این فیلم گواه این مدعاست که تاریخ سینمای ایران با فیلمی بهشدت مدرن آغاز شده است؛ فیلمی که همه مشکلات امروز سینمای ایران را بهشکلی حیرتآور نزدیک به یکقرن پیش معجزهوار پیشبینی کرده است! او از دهههای ۴۰ و ۵۰ و شکلگیری «سانسور» در وزارت فرهنگ و هنر میگوید. و از موانعی که« پهلبد» وزیر وقت وزارت فرهنگ و هنر بر سر راه او پدید آورده است. او از خصومت و لجاجت «پهلبد» هم میگوید. از اینکه او نگذاشته است نخستین فیلم بلند مستند سینماییاش – «باغ بهشت» – را درباره معرفی فرش ایرانی به پایان ببرد و همین سبب میشود تا نخستین پروژه نیمهتمام کارنامهاش به ثبت برسد؛ فیلمی که فیلمبرداری فقط دو صحنه از آن باقی مانده بود. او از چگونگی ساخت «داییجان ناپلئون» هم گفت. از اینکه توانسته است ظرف ششماهویکهفته فیلمبرداری آن سریال ۱۷ساعته را بهپایان ببرد. آنهم با بودجهای دومیلیونو۴۰۰هزارتومانی با آن همه بازیگر مطرح و جالب اینکه برای کارگردانی این سریال فقط هشتهزارتومان بهعنوان دستمزد برای او باقی میماند. تقوایی از توقیف نخستین فیلمش «آرامش در حضور دیگران» به مدت چهارسالونیم هم گفت. او تعریف میکند با همین فیلم به جشنواره «ونیز» رفته آن موقع که داریوش مهرجویی هم برای فیلم «گاو» به آن جشنواره رفته است. او از تلاش برای تشکیل سندیکایی برای کارکنان سینما گفت. از اینکه بالاخره توانسته است سالها بعد، در دهه۷۰ آن ایده را محقق کند و «خانه سینما»را با گروهی از سینماگران تاسیس کند. او از مرگ «پرویز فنیزاده» هم حرف زد. او از این مرگ بهعنوان «اولین قتلعمد در سینمای ایران» یاد میکند. از قول «نعمت حقیقی» فیلمبردار آخرین فیلم «فنیزاده» – «اعدامی» – تعریف میکند که چگونه او را با پای مجروح به یک طویله واقعی میبرند و وادار به بازی میکنند. تا بهترین بازیگر سینمای ایران به «کزاز» مبتلا شود و ظرف سهروز بمیرد. تقوایی از سریال «کوچک جنگلی» هم گفت. از اینکه پس از مدتها مانعتراشی دیگر تمایلی به ادامه کار نداشته و ترجیح داده است آن را به «بهروز افخمی» واگذار کند. اما آنچه را که «افخمی» میسازد نمیپسندد و ترجیح میدهد پس از دیدن یکی، دو قسمت، ادامه آن را نبیند او از انتخاب «داریوش ارجمند» برای ایفای نقش «کوچک جنگلی» هم گفت. از اینکه میخواسته با بازیگرانی غیر از آنچه بعدها در این سریال دیده شدند، آن پروژه را بسازد. از همینرو برخی از آن بازیگران را که برای نخستینبار دیده میشدهاند، در «ناخدا خورشید» به بازی میگیرد مانند «داریوش ارجمند» و «سعیدپور صمیمی». تقوایی از آخرین پروژه پیش از انقلابش هم حرف زد. پروژه ۱۲ داستان از ۱۲ نویسنده معاصر؛ از صادق هدایت تا محمود دولتآبادی. پروژهای که با آغاز تندباد حوادث انقلاب به تعویق افتاد و بعدها هم هرگز ساخته نشد. او از دوران بلاتکلیفی سالهای نخست پس از انقلاب هم گفت. از اینکه سینما به یکباره تعطیل میشود و جز اندک فیلمهایی که اینجا و آنجا ساخته میشده هیچ خبری از فیلمسازان موج نو نبوده است و بعد به یکباره موج تازهای میآید و دهه ۶۰ سرآغاز دوران تازه سینمای ایران میشود. با رسیدن به این بخش از گفتوگو ترجیح میدهم قدری با درنگ پیش برویم. درنگ و تاملی که لازمه برخی از موضوعات پیشرو است.
…
در صندلی جابهجا میشوم، میگویم:
موافقید به چند موضوع مهم بپردازیم؟ در طول این چند سال پیرامون کارهای ناتمام شما، کمکاری خودخواسته شما، بسیار سخن گفته شده است، ابهامها و پرسشهایی که از سوی شما با پاسخی صریح روبهرو نشدهاند؟ مثل مخالفتهایی که به هنگام ساخت مجموعه «کوچک جنگلی» با شما شد؟ به چه علت بود؟
نوجوانی دوران غریبی است. قهرمان هرکسی در دوران نوجوانی او در ذهنش شکل میگیرد. قهرمان دوران نوجوانی نسل شما امامخمینی(ره) بود، اما قهرمان دوران نوجوانی ما دکتر مصدق. در سالهای اول انقلاب که وزارت ارشاد داشت شکل میگرفت خیلیها با این گرایش سر ستیز داشتند، شاید به همین دلیل بود که موضوع فیلمنامهها و لحن فیلمهای مرا نمیتوانستند تحمل کنند. با همه احترامی که به من میگذاشتند در کمال ناباوری میدیدم که کارم پیش نمیرود. در دوره ابتدایی در بندرلنگه من همکلاسیهای زیادی داشتم که از اهل تسنن بودند، شافعی و حنفی. من سر کلاس فقه آنها هم میرفتم، با همدیگر بحث میکردیم، هیچکداممان تغییر عقیده نمیدادیم ولی با همدیگر دوست بودیم. شاید من تنها شیعهای بودم که با آنها رفتوآمد خانوادگی داشتم. در دوره دبیرستان در یک شهر صنعتی و کارگری مثل آبادان دوستان چپگرای زیادی داشتم و مدام با آنها در بحثوجدل بودم و آبم با آنها توی یک جوی نمیرفت. رفاقت با آنها و کتابخوانیها در هیچ دورهای باعث نشد که گرایش افراطی چپ پیدا کنم، تا به امروز هم دوستی من با خیلی از آنها دوام آورده، اما من همچنان «ملی» باقی ماندهام. حرف، حرف میآورد، آمریکاییها درمورد دکتر مصدق اشتباه کردند. آنها بهدلیل ترسی که از نفوذ کمونیسم در منطقه داشتند او را سرنگون کردند و بعد کمونیستها را کوبیدند. اشتباهی که برای آنها خیلیگران تمام شد و دیکتاتوری شاه را برای مدتی طولانی تثبیت کرد و باعث نارضایتی خیلی از ایرانیها شد و برای خود آنها هم در درازمدت نفعی نداشت. من از نوجوانی به این علت شیفته دکتر مصدق بودم که در دوران زمامداری او هرگز پای پلیس به دانشگاه و دبیرستانها باز نشد، هرگز به مجلس تعرض نکرد، حتی در آن دو، سهروزی که سرلشکر زاهدی در مجلس بست نشسته بود، اجازه نداد پای پلیس به مجلس باز شود تا او را دستگیر کنند و شاید هم جلو کودتا گرفته شود. او حکومتش را باخت و گرفتار آن سرنوشت تلخ شد، اما به قانون اساسی احترام گذاشت… کدامیک از این دوتا مهمتر بود، زیر پا گذاشتن قانون یا وفادارماندن به آن عهد ملی؟
صحبت از مانعتراشی در برابر پروژههای شماست. گویا این موضوع که از فیلم مستند «باغ بهشت» آغاز شده بود همچنان ادامه یافته است تا به امروز. مثل آن پروژهای که میخواستهاید در «خرمشهر» بسازید. داستانش چه بود؟
یک فیلمنامه نوشته بودم که باید در بقایای ویران خرمشهر پس از جنگ ساخته میشد. دکورهای واقعی کاملا آماده بود. کافی بود کار تولید میشد. داستان خیلی سادهای هم داشت. در زمانی از جنگ، همه مردم از خرمشهر خارج شدهاند. در شرایطی که شهر کاملا تخلیه شده است. از چهارسوی ویرانهها چهار مرد بیرون میآیند که هیچیک زبان هم را نمیفهمند. آنها تصمیم ندارند، شهر را ترک کنند. هر چهار مرد در مسجدجامع پناه میگیرند. یک عرب بومی خوزستان، یک بلوچ، یک خراسانی و یک آذربایجانی. در همین وضعیت از آسمان هم مدام گلوله و خمپاره میبارد. تصویری از دشمن در سراسر فیلم دیده نمیشود. حضور دشمن را از طریق همین اصابت خمپارهها و آتشبار توپخانه میتوان حس کرد. این چهار نفر در مدت دو، سه روزی که با هم هستند، برای ارتباط با هم، زبانی قراردادی وضع میکنند: با ایما و اشاره. زبانی که تماشاگر هم به خوبی آن را میفهمد. هر چهارنفر درحالی که برای دفاع از شهر برای خود مسوولیتهایی قایل شدهاند، در روز آخر شهید میشوند. رفاقت، ازخودگذشتگی، ایثار و نهایتا شهادت را میتوان در این فیلم دید. اما سیدمحمد بهشتی آن را نپسندید. پس از پایان جنگ در حالی که مردم هنوز به خرمشهر بازنگشتهاند و خیابانهای ویران هنوز خلوتاند. میشد تولید فیلم را در همان دکورهای واقعی شروع کرد. اما نگذاشتند. خرمشهر تمام در و دیوارش ترکش خورده بود. مسجد جامع که از سرتاپا گلوله و خمپاره خورده بود بیآنکه گنبد و گلدستهاش فروبریزد که خودش یک معجزه بود. همهچیز مهیا بود تا کار فیلمبرداری را آغاز کنیم. اما «بهشتی» به من میگوید، برو داستان دیگری بساز. من میپرسم چگونه میتوان چنین شرایط طبیعی و کاملا آمادهای را برای ساخت یک فیلم سینمایی جنگی تدارک کرد؟ اصلا احتیاجی به دکور نبود. اصلا خرج چندانی نداشت. ضمن اینکه با ساخت این فیلم، تصاویر واقعی خرمشهر را در جنگ میشد برای همیشه جاودانه کرد که خودش یک سند تاریخی بود. هرچه تقلا کردم، فایدهای نداشت. مخالفت او به این دلیل بود که میگفت هر چهارنفر باید مذهبی باشند که من میگفتم اگر هر چهارنفر اعمال و رفتارشان عین هم باشد که دیگر کنتراستی بین آنها به وجود نمیآید. صحیح این است که بین آنها تفاوتهایی وجود داشته باشد که این تفاوتها در داستان بود. بهشتی نمیپسندید. بالاخره نگذاشت و فیلم هم ساخته نشد. نام این فیلم را میخواستم «مسجد جامع» بگذارم که متاسفانه نشد.
«چای تلخ» چه شد؟
«چای تلخ» را بلافاصله پس از متارکه جنگ در سال ۱۳۶۷ نوشتم. قصد داشتم همان موقع هم آن را بسازم. با ساختهنشدن این فیلم فرصت گرانبهایی از سینمای جنگ گرفته شد. «چای تلخ» داستان شوربختی خانوادهای روستایی در حاشیه مرز به هنگام آغاز جنگ است؛ خانوادهای سهنفره که امکان ترک روستا را در آغاز جنگ نداشتهاند. زن و شوهری پیر بههمراه دختر جوانشان. همه روستا تخلیه شده است جز این خانه. در نخستین روز جنگ یک افسر جوان عراقی که راه را گم کرده است با جیپ جنگی گذرش به آن روستا میافتد. او در مواجهه با دختر جوان به ناگاه در یک اقدام جنونآمیز به او تجاوز میکند. چندبار پس از این حادثه باز هم این افسر عراقی به آن خانواده سر میزند و برای جبران خطایش برای آنها خوراک و پوشاک میآورد. او دلباخته دختر شده اما دختر از او متنفر است. هربار هم که افسر میآید، جیپ او قراضهتر از قبل است و با این سر و وضع میتوان فهمید که اوضاع نیروهای عراقی از چه قرار است. ماهها میگذرد. شکم دختر بالا میآید و نه ماه بعد از آن روز شوم، فرزند پسری به دنیا میآید. هرچند در طول ماههای گذشته مادر و دختر سعی در ازبینبردن آن داشتهاند اما بالاخره بچه به دنیا میآید. افسر جوان با سر و وضعی آشفته و ژولیده از راه میرسد و میخواهد بچه را ببیند. دختر در خانه نیست. افسر جوان سراسیمه خود را به رودخانه میرساند. دستهای دختر خالی است اما سبدی حصیری روی آب شناور است و جریان رود آن را با خود میبرد. افسر عراقی در کنارههای رود میدود تا خود را به سبد برساند. رود دو شاخه میشود و افسر جوان درحالی که به نزدیکی سبد رسیده است، در باتلاقی گرفتار میآید. هرچه تقلا میکند بیشتر در آن فرومیرود تا آنکه کاملا بلعیده میشود. لحظهای بعد صدای بچهای از میان نخلستان به گوش میرسد. پدر دختر – پدربزرگ نوزاد – درحالیکه بچه را در پارچهای پیچیده است، از نخلستان، بیرون میآید. او پیش دختر میرود و بچه را در آغوش او میگذارد. دختر مقاومت میکند تا آن را نگیرد اما گریههای مداوم نوزاد او را دچار تردید میکند. در حالی که بچه از فرط گریه کبود شده است. دست دختر بالا میآید. او را از پشت سر میبینیم که دکمههایش را باز میکند تا به بچه شیر بدهد.
تقوایی آهی میکشد. سیگاری آتش میزند و سکوت میکند. داستان تکاندهندهای است. داستان تلخی که ممکن است در هر جنگ ویرانگری رخ دهد. خودش میگوید رویداد واقعی است اما دراماتیزه شده است. گنگ به دستهای لاغر و کشیدهاش خیره شدهام.
چرا فیلم ناتمام ماند؟ مگر شما کار را شروع نکرده بودید؟
«سعید حاجیمیری»، تهیهکننده فیلم زیربار مخارج ضروری فیلم نمیرفت. فیلم نیاز به دکور داشت. نیاز به آتشسوزی نخلستان داشت. یک روستا در این فیلم رفتهرفته نابود میشد. او زیربار نمیرفت. میگفت یک کاریاش بکن. نمیفهمیدم یعنی چه؟ گفتم با یک کاریاش بکن که نمیشود فیلم ساخت. به دو قبضه کلاشنیکوف احتیاج داشتیم. آنقدر این دست و آن دست کرد تا بالاخره یک روز دو اسلحه پلاستیکی اسباببازی برای من فرستاد. گفت با همینها کارتان راه میافتد. یک جیپ نظامی لازم داشتیم که ابتدای فیلم باید نو به نظر میرسید و در ادامه آن باید آسیب میدید و قراضه میشد. همهاش یکمیلیونتومان بیشتر نمیشد. به حاجی میری گفتم جیپ را بخریم. گفت چرا باید بابت جیپ پول بدهم؟ آنها وظیفه دارند یک جیپ رایگان در اختیار من بگذارند. از همان روز اول تهیهکننده فیلم همهاش دنبال این بود که بتواند یکمیلیاردتومان از نهادهای دولتی بگیرد. به بهانه اینکه داریم فیلم دفاع مقدس میسازیم و ناصر تقوایی را هم آوردهایم که این کار را برای ما انجام دهد. حرفش هم این بود وقتی به «احمدرضا درویش» یکمیلیارد دادهاند چرا به من ندهند؟ آن موقع خیلی پول بود. من به او گفتم: «شما فیلمنامه را خواندید. ۳۵۰میلیونتومان برآورد کردید و من هم موافقت کردم. قرارداد بستیم و قرار شد با همین مقدار پول کار را جلو ببریم. چرا از من دارید سوءاستفاده میکنید تا به یک پول هنگفت دست پیدا کنید. مگر من بازیچه شما هستم؟ حتی یکبار مرا با اصرار به دفتر آقای «خاتمی» کشاند تا با مشاور او – فریدزاده – در اینباره حرف بزنم. اصلا این شیوه از کار را نمیپسندیدم. به او گفتم با همین ۳۵۰میلیونتومان هم میشود کار را تمام کرد. گفت: «شما کار خودت را بکن. من کار خودم را میکنم.» به هر نهادی هم که برای وام مراجعه میکرد، از او فیلمنامه میخواستند. او هم یک نسخه به آنها میداد و چندی بعد یک عالمه پیشنهاد و اصلاحیه به او میدادند تا در فیلمنامه اعمال شود. آنها به او میگفتند شما این اصلاحیهها را اعمال کن تا بعد ببینیم میتوانیم به شما پول بدهیم یا نه؟ او هم همه این موارد را به من میداد تا در فیلمنامه اعمال کنم. به او گفتم: «بسیار خب. من فیلمنامه را تغییر میدهم. اما بگو نخست به دستورات کدام نهاد باید عمل کنم؟» بعد که دید نمیتواند مرا وادار به این کار کند، خودش فیلمنامهای را به دلخواه خودش، نوشت و هر کاری هم که دلش خواست در آن کرد تا به اسم فیلمنامه من – «چای تلخ» – به آن نهادها بدهد تا گفته باشد پیشنهادها و اصلاحیههایی را که دادهاند در فیلمنامه اعمال شده است. من آن موقع در آبادان داشتم دکور میساختم. در محلی روبهروی «فاو» داشتیم کار میکردیم. هر روز کار من شده بود التماس از این و آن تا بیایند بخشی از کار را جلو ببرند. رفته بودم از پاسگاه آن نزدیک خواهش کرده بودم به ما دو قبضه کلاشنیکوف امانت بدهند آنها هم برایشان مسوولیت داشت اما از روی علاقه دو قبضه اسلحه را میآوردند به ما میدادند تا کار راه بیفتد. هر وقت هم فرماندهشان برمیگشت، با شلیک یک تیر هوایی از پاسگاه، اسلحهها را از ما میگرفتند و سراسیمه برمیگشتند. آخر کجای دنیا با این وضع فیلم میسازند؟ با التماس و گدایی که نمیشود فیلم ساخت. آخرین ضربهای هم که خوردم و باعث شد کار را متوقف کنم، آتشسوزی نخلستان وسیعی بود که درآن کار میکردیم. شبی از فرط خستگی خوابم برده بود. همسرم بیدارم کرد. دیدم هوا روشن شده است. پرسیدم: چه زود صبح شد؟! گفت: «نخلستان آتش گرفته.» دویدم بیرون. دیدم همه نخلستان دارد میسوزد. لابد کسی بوده که نمیخواسته پروژه پیش برود. میگفتند منوری که در صحنهای از فیلم شلیک شده، سبب این آتشسوزی شده است. در صورتی که آن منورها تاریخشان منقضی شده بود و نم کشیده بودند. به محض شلیک پتپت میکردند و خاموش میشدند. «محسن روزبهانی»، مسوول جلوههای ویژه فیلم، این فشفشهها را به جای منور به ما قالب کرده بود و خودش هم غیب شده بود. دیگر با این وضع نمیشد ادامه داد. تصمیم گرفتم کار را تعطیل کنم. دیدم صبح تهیهکننده دو بلیت برای بازگشت من و «مرضیه وفامهر» بازیگر نقش آن دختر جوان آماده کرده است!
غلامحسین نقشینه در دایی جان ناپلئون ساخته ناصر تقوایی
«زنگی و رومی» هم همین سرنوشت را داشت؟ این پروژه را خیلی پیشتر شروع کرده بودید.
«زنگی و رومی» قبل از چای تلخ بود. این پروژه هم کلی هزینه و وقت صرفش شد و بالاخره تعطیل شد چون تهیه کنندهاش کار را متوقف کرد. حسن جلایر، تهیهکننده فیلم از یک جای کار دیگر مایل به ادامه نبود. داستانش مفصل است. این فیلم هم درباره جنگ و دفاع از میهن است.
اما در زمان حضور انگلیسیها در جنوب ایران، بوشهر و مردم آن مناطق. داستان یک پزشک تحصیلکرده است که پس از سالها دوری به وطنش بازگشته است و بیمارستان آنجا را اداره میکند و یک سردار جنگی که میخواهد از سرزمینش دفاع کند. ماجرا هم بعد از کشته شدن «رییس علی دلواری» اتفاق میافتد. سردار از بازماندگان گروه «رییس علی دلواری» است که حالا وظیفه دارد جای خالی او را پر کند. نامش «خالو حسین» است. داستان از اینجا آغاز میشود که نیروهای انگلیس پیغام میدهند اگر تنگستانیها موافق آتشبس باشند نیروهای خود را از شیراز به بوشهر میآورند تا از آنجا خاک ایران را ترک کنند. تنگستانیها باید به انگلیسیها پاسخ بدهند. گروهی از آنها موافقند و گروهی مخالف. آنها که موافقند به سرکردگی پزشک تحصیلکرده استدلالشان این است که ما سالهاست در حال جنگ هستیم. این صحرای برهوت به اندازهای خون دیده که دیگر کافی است. گروه دیگر به سرکردگی «خالو حسین» استدلالشان این است که ما باید بلایی سر آنها بیاوریم که دیگر هیچگاه جرات نکنند به خاک ما تعرض کنند.
ابتدا تصمیم داشتم فیلم «زنگی و رومی» را درباره جنگ هشتساله اخیر بسازم. فیلمنامه آن را هم نوشتم اما نشد. بعد آن را تغییر دادم و به زمان دورتر بردم تا ساخت آن امکانپذیر شود که البته آن هم نشد.
تقوایی از اینکه در طول این سالها به خاطر ناتمام ماندن فیلمهایش مدام مورد پرسش قرار گرفته آزرده شده است. من هم قصد آزردن او را ندارم. وقتی خاطرات تلخ به یکباره مرور میشوند، اوقات آدم هم تلخ میشود. گذشته او گذشته پرفرازونشیبی است. گذشتهای که در آن وقایع زیادی رخ داده است. او سالها خوانده و نوشته است. از درون همان نوشتههاست که فیلمهایی ماندگار پدید آمده است. فیلمهایی که یادگاران چند دهه تاریخ یک ملتاند. از او میپرسم:
راهحل برای فیلمسازی شما چیست؟ چه باید کرد؟
در نشریات از قول من نوشتهاند، تا زمانی که برای فیلمساختن باید اجازه گرفت، من فیلم نمیسازم. صحیحتر این بود که بنویسند من اجازه نمیدهم کسی فیلمنامه مرا بخواند. وقتی که فیلم را ساختم، هر جا را که دلشان میخواهد دربیاورند. از فیلمنامه «چای تلخ» من تاکنون چند بار فیلم ساختهاند. به یکی از همان فیلمها حتی چند جایزه سیمرغ بلورین هم دادهاند. لابد فیلم «روز سوم» را دیدهاید؟ فیلمنامه آن از روی فیلمنامه من نوشته شده است. توسط فردی به نام «مهدی سجادهچی». دو شخصیت اصلی آن فیلم یک دختر ایرانی و یک افسر جوان عراقی است که هر دو در سراسر فیلم با هم در کشمکش و ستیز هستند. وقایع فیلم «روز سوم» هم در خرمشهر میگذرد و پایانش در کنار رودخانه! حالا همین آقای «سجادهچی» مسوول ممیزی فیلمنامهها شده است. آن وقت من بروم فیلمنامهام را بدهم به ایشان تا تصویب کند؟ یادم میآید که این آقا در دوران آقای «محمدعلی زم» در جلسات فیلمنامهخوانی حوزه هنری حضور پیدا میکرد. لابد دیده است که فیلم «چای تلخ» ساخته نشده است. تصمیم گرفته خودش آن را بازنویسی کند و با تغییراتی، به یک کارگردان بدهد تا ساخته شود که بالاخره ساخته شد.
تقوایی سری تکان میدهد. لحظهای به نقطهای خیره میشود. سپس به یکباره انگار که به یاد نکته مهمی افتاده است به حرف میآید:
در جایی از فیلمنامه «چای تلخ» دختر، کارد آشپزخانه را رو به افسر جوان عراقی گرفته است و به او میگوید که جلو نیاید. افسر عراقی به دختر میگوید: «ببین دختر، سرباز زنده ممکن است جنگ را نبرد اما سرباز مرده جنگ را باخته، اگر کارد را نیندازی، میزنمت.» او اسلحه در دست دارد. این اتفاق در دومین دیدار این دو رخ میدهد. جوان عراقی آمده تا دیدار اول را جبران کند و دختر که مشغول سیبزمینی پوستکندن است خشمگین از او در برابرش میایستد. زمان تصویب فیلمنامه میگفتند، باید این جمله حذف شود. اصرار هم داشتند. من به آنها میگفتم آخر من چگونه به تماشاگر بگویم که آن جنگ تبدیل شده است به این جنگ؟! این دختر بهجای تمام ملت ایران دارد با صدام میجنگد. بار دوم که رفتم فیلم را بسازم، داشتیم روبهروی جزیره «فاو» کار میکردیم. در منطقهای به نام «سعدونی» که زادگاه من است. زمانی بود که آمریکا به عراق حمله کرده بود. عراق هم داشت با پرتاب راکت به شکل کور پاسخ میداد که یکی، دو راکت هم در نزدیکی ما منفجر شد. البته آسیبی متوجه ما نکرد. دکور فیلم را در منطقهای ساخته بودیم که محل عبور نیروهای ما در زمان جنگ بود. منطقه زیبایی بود. به گروه فیلمبرداری گفتم: «گمان میکنم منطقه به مواد شیمیایی آلوده است چون به هرچه دست میزنم، ناخنهایم میشکند.» خاک آنجا آلوده به مواد شیمیایی بود که در زمان جنگ در آنجا ریخته شده بود. چند روز بعد دیدم همه اعضای گروه همین مشکل مرا پیدا کردهاند. هنوز پس از چند سال ناخنهای من میشکنند. نگاه کن.
ناخنهایش را به من نشان میدهد. همه آسیب دیدهاند. تاسف میخورم، از آن همه تلاش که به سرانجام نرسیده است میپرسم:
با این اوصاف که میگویید اجازه نمیدهید کسی فیلمنامههای شما را بخواند، باید منتظر تغییر نگرش مسوولان نسبت به شما ماند. اینکه آیا به این نتیجه خواهند رسید که به بزرگانی همچون شما بهمثابه یک تازهکار نگاه نکنند و این شأن و جایگاه را برای شما قایل شوند تا بدون نیاز به کسب اجازه، فیلم دلخواهتان را بسازید؟ آنچه مسلم است افرادی نظیر شما، نباید نیازی به مجوز داشته باشند.
منتظرم ببینم دولت جدید چه میکند؟ آنچه در هشتسال پیش اتفاق افتاد، خوشایند هیچکس نبود. خودشان که میگفتند سینما تعطیل شده است. دیگر سینمایی نمانده است. این حرف خود آنها بود که بهکرات اینجا و آنجا میزدند. نشانهای از تدبیر در دوران هشتسال گذشته دیده نشد. هرچه بود لجاجت بود و یکدندگی. اینکه میخواستند به چه کسانی ثابت کنند که زورشان زیاد است، من که نفهمیدم ولی بالاخره این دوره هم به پایان رسید. باید منتظر ماند، ببینیم دولت جدید چه کارهایی را در اولویت قرار داده است و در ماههای نخست چه خواهد کرد؟ شاید اولویت دولت مسایلی غیر از فرهنگ باشد. به هر حال من برای ساخت فیلم باز هم صبر میکنم.
در این سالها وقت شما صرف چه شد؟ فیلمنامهنویسی، تدریس یا عکاسی؟
هم نوشتهام و هم تدریس کردهام. دو روز در هفته درس میدهم اما به این دو روز ختم نمیشود. باید وقت بیشتری بگذارم و در خانه هم بهکار هنرجویان رسیدگی کنم. امیدوارم از این کلاسها چند استعداد پا به عرصه سینمای حرفهای بگذارند چون در میان هنرجوها، چنین استعدادهایی هستند که قابل تحسینند. من این امید را دارم که این اتفاق بیفتد.
ولی اینطور به نظر میرسد که کم کار هستید. چون خیلی کم از شما نوشته یا مطلبی منتشر میشود؟
من تاکنون درباره مشکلاتم کمتر حرف زدهام. به این دلیل که نخواستهام سروصدا راه بیندازم. میخواهم بگویم از دور اینطور به نظر میرسد. برای مثال فیلمنامه «انسان کامل» مدتها از من وقت گرفت اما هیچگاه ساخته نشد. یکبار نسخه سینماییاش را نوشتم. بعد مجموعه آن را نوشتم. بارها و بارها در میان رفتوآمدم به دفتر «عبدالله گیویان» – از مدیران ارشد تلویزیون – آن را بازنویسی کردم. جلسه پشت جلسه، ماهها دوندگی و پیگیری نهایتا گفته شد که مصلحت ندیدهاند فیلم ساخته شود. من در خانه نشستن و خواندن و نوشتن را به ساختن فیلمی که مورد علاقهام نبوده است، ترجیح میدهم. به همین فیلمسازان جوان هم میگویم. وقتی نمیگذارند یا نمیشود فیلم خودت را بسازی، میتوانی بروی سرت را بهکار دیگری گرم کنی. تا لااقل حرمت هنرت را نگه داشته باشی. وقتی نمیتوانم فیلم دلخواهم را بسازم میروم عکاسی میکنم. عکاسی نشد، میروم فیلمسازی تدریس میکنم. مشکل من و امثال من که چند نفر حرفهای هستیم فقط در کار سینما و فیلمسازی نیست. در عالم ادبیات و انتشارات اوضاع از این هم بدتر است. ممیزی ما که روزگاری روی حذفهای محتوایی تمرکز داشت، حالا شکل غریب و نادرتری پیدا کرده. ممیزی ما شده ممیزی واژگانی. واژهها خوب و بد شدهاند، واژهها حلال و حرام شدهاند. تا جایی که میشود گفت نیمی از واژههای لغتنامه مرحوم دهخدا از زبان فارسی حذف شدهاند. چراکه استفاده از آنها جرم است. به همین علت نمیتوانم نوشتههایم را منتشر کنم. من و همنسلهایم همه در چند حرفه توانایی داریم، هرگز برای امرار معاش درنماندهایم. «بهرام بیضایی» هم همینطور است. او هرگز در زندگی درنمانده، به هر شکل بوده عزت خود و هنرش را حفظ کرده است. این همان نکتهای است که من بر آن اصرار دارم. «داریوش مهرجویی» هم، همین تواناییها را دارد. به اعتقاد من اگر نمیگذارند یا نگذاشتهاند فیلمش را بسازد بهتر است برود سراغ ترجمه کتاب، نقاشی، موسیقی یا تدریس. داریوش در همه این کارها تبحر دارد. «مهرجویی» با آثار یکی، دوساله اخیرش دارد، به آن سابقه درخشانش آسیب میرساند.
شما نگرانیها و پرسوجوهایی بابت مفقود شدن برخی فیلمهای تاریخ سینما داشتهاید. آیا پاسخی هم گرفتهاید؟
من از «فخرالدین انوار» گله دارم. بنای بسیاری از افراطگریها، از همان موقع گذاشته شد. در زمان مسوولیت ایشان بود که از دفاتر سینمایی، نگاتیوهای تمامی فیلمها را جمعآوری کردند و به نقطه نامعلومی بردند. میتوانم بگویم به دفاتر سینمایی هجوم بردند و آنها را غارت کردند. بعد هم معلوم نیست چه بلایی بر سر آن همه «نگاتیو» آمد؟ آرشیو بسیار عظیمی به یکباره از دست رفت. سالهاست که دیگر امکان دسترسی به نسخه اصلی فیلمهای تاریخ سینمای ایران وجود ندارد. هیچیک از ما فیلمسازان نسل اول، نمیدانیم نگاتیو بعضی از فیلمهایمان کجاست؟ بروید از «مسعود کیمیایی» بپرسید. نگاتیو فیلم «قیصر» کجاست؟ و بسیاری دیگر از این دست فیلمها که دیگر تکرار شدنی نیستند. البته تعدادی از فیلمهایی را که برای مراکزی نظیر «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» و «وزارت فرهنگ و هنر» ساختیم، به نظر میرسد موجودند. چون آنها آرشیو دارند. اما فیلمهایی که در دفاتر سینمایی – در بخش خصوصی – تولید شدند از بین رفتهاند! من منظورم این نیست که فیلمها را نگاه میداشتند تا مجددا اکران کنند. طبیعی است که بسیاری از آنها مطابق با مقررات جدید قابل نمایش نبودند. اما چرا از بینشان بردند؟ میشد آنها را نگهداری کرد تا بشود هرازگاهی – بهعنوان یک فیلمساز یا یک پژوهشگر – به آنها رجوع کرد. آن فیلمها بخشی از گذشته ما هستند.
من از سرنوشت «داییجان ناپلئون» اطلاعی ندارم! نمیدانم در این سالها چه بلایی بر سرش آمده؟ سالم است؟ اصلا کجاست؟ کسی هم نیست که از «داییجان» به من خبر دهد. سالهاست هیچکس نسخه کامل آن را ندیده است. همان نسخهای که در اختیار «صداوسیما»ست. آیا از بین رفته است؟ هیچکس در طول این همه سال نیامده اطلاعاتی از آنچه در آرشیو «سازمان صداوسیما» و حتی «وزارت فرهنگ و هنر» که حالا شده ارشاد به صاحبان آثار بدهد. که از آن همه فیلم، کدامها باقی ماندهاند؟ و چه آثاری متاسفانه از بین رفته است؟ هیچ آمار و گزارشی در دست نیست. در طول این سیوچند سال «داییجان ناپلئون» بارها و بارها با کیفیت نازل کپی شده و در بازار قاچاق عرضه شده است. اما هرگز خالق آن اجازه دستیابی به نسخه اصلی آن را نداشته است. به همین دلیل است که میگویم از سرنوشت بسیاری از این آثار بیمناکم.
فیلم «آرامش در حضور دیگران» که متعلق به خود من است و به امانت در آرشیو تلویزیون نگهداری میشود، سرنوشت نامعلومی دارد. از این فیلم هم من اطلاعی ندارم.
نگرانی او را میتوان در نگاهش دید و انگشتهایی که مدام فندک را روشن و خاموش میکنند. میگویم:
ناصر تقوایی
در این چند ساله اخیر، اتفاقهای عجیبی در سینما رخ داده است که در نوع خود قابل تاملند نظیر آنچه درخصوص سهگانه «اخراجیها» اتفاق افتاد و پرفروش شد. آیا گونهای از سینما در حال پدیدارشدن است؟ یا اینکه، این نوع از فیلمها را میتوان «شبهفیلم» نامید که به ظاهر همه ویژگیهای یک فیلم سینمایی را دارند اما اصالتا سینما نیستند، درست مثل یک شبه سلول که به دلیل یک فعل و انفعال در بدن ساخته میشود و با فریب سیستم دفاعی بدن جای سلول واقعی را میگیرد. شبه فیلم هم چنین کارکردی دارد. تماشاگری هم که صرفا بهدنبال سرگرمی است. و تحلیلی در اینباره از خود ندارد آن را میپذیرد و برای سرگرمی پای تماشای آن مینشیند. چون به دستگاه نظارتی دولت اعتماد کرده است. البته در مقابل این «شبهفیلم» و «سینمای مسالهگریز» سینمای «مسالهمحور» هم دارد رشد میکند. سینمایی که دغدغههای اجتماعی را بازتاب میدهد و «مساله طرح میکند». نمونهاش «آثار اصغر فرهادی» است. که توانسته هم نگاه مخاطبان داخل را به خود جلب کند و هم «مخاطبان» خارج را. به گمان من این سینما در ادامه همان سینمایی پدید آمده است که نسل شما آن را بنیان گذاشت. بذری که پس از پنج دهه، همچنان دارد محصول میدهد. همان سینمایی که به آن میگویند سینمای فرهنگی. پای این سینما خیلیها زحمت کشیدهاند تا نگذارند در طول این همه سال آسیب ببیند. تلاشهایی هم شد که آن را به بیراهه بکشند اما هوشیاری مولفان مانع شد. چند سال اخیر، سالهای رویارویی این دو سینما بوده است. منتظرم نظر شما را بشنوم.
ببین مهرداد عزیز، ما دو گونه فیملساز داریم. فیلمسازی که منتظر میماند ببیند مردم چه دوست دارند. تا برود همان را که آنها خواستهاند بسازد. این فیلمساز بهدنبال سلیقه است. هرچه مردم خوششان آمد، همان را میسازد، دیگر سلیقه خودش مهم نیست. سفارش و گیشه و فروش مهم است. تهیهکنندهای که بهدنبال یافتن فرمولهایی برای فروش بیشتر است و کارگردانی که میخواهد فیلم سفارشی یا نه فیلمی برای فروش و سرگرمی بسازد، کافی است به سراغ برخی ممنوعیتها برود و از آنها عبور کند. عبور کردن از خطوط قرمز همیشه ایجاد سروصدا میکند. هر چند که این عبور با مجوزهایی صورت گرفته باشد و اسمش را بگذارند جسارت.
اما گونه دوم، فیلمسازانی هستند که بهدنبال سلیقه این و آن نیستند. بلکه از خودشان فکر و سلیقه دارند. همانطور که گفتی میخواهند «مسالهای» را با جامعه در میان بگذارند. «طرح مساله» کنند. اینها هستند که مسوولیت رشد سینما را برعهده دارند. همینها هستند که سینما را ارتقا میدهند چون دغدغههایی را که بهکار جامعه میآید دنبال میکنند و خود را در قبال جامعه مسوول میبینند. این دسته از فیلمسازان مثل نویسندگان بزرگ ریشه در جامعه دارند. چون از نزدیک با آن در ارتباط هستند. در فضای فرهنگی جامعه تنفس میکنند و از آن الهام میگیرند، یک نوع بدهبستان بین آنها و جامعه وجود دارد که باعث میشود هم آنها رشد کنند و هم جامعه. این گروه از سینماگران، «بینشی» دارند، «اندیشهای» دارند. به همین دلیل است که بهدنبال شیوههای تازهتری برای بیان اندیشههای خود هستند. از نگاه مسوولانه «سینمای مسالهمحور» بیرون میآید؛ سینمایی که حرفهایی برای گفتن دارد. هرچند که آن حرفها عامهپسند نباشند و در گیشه هم نفروشند. این فیلمها سلیقهسازند و موجب رشد حرفه سینما میشوند.
شما از اجبار برای تصویب فیلمنامه دلخور هستید. چندباری هم نسبت به آن واکنش نشان دادهاید. چرا؟
من همینجاست که میگویم نگرانم. آخر بروم به که بگویم که فیلمنامه «کاغذ بیخط» من ۱۸سال توقیف بوده است؟! باور نخواهید کرد اگر بگویم تمام فیلمهایی که پس از انقلاب ساختهام، «یک فریم»اش سانسور نشده است اما زمانی که فیلمنامه را میخواندهاند هرکس در ذهن خود فیلم خودش را از آن میساخته است. بیآنکه به فیلمنامه من مربوط باشد. در صورتی که وقتی همان فیلمنامه را در دوران ریاستجمهوری آقای خاتمی پس از آنهمه سال معطلی ساختم، همه متوجه شدند که هیچ مشکلی نداشته است. این همان مشکلی است که میگویم در زمان بازخوانی و تصمیمگیری برای تصویب فیلمنامه پیش میآید. هرکس که فیلمنامه «کاغذ بیخط» را میخوانده، برای خودش فیلم خودش را در ذهنش میساخته است و تصورش این بوده لابد تقوا