این مقاله را به اشتراک بگذارید
ه و مه» نام داشت. ناصر تقوایی در نگاه اول چندان پرکار نیست. اما نگاه اول هیچوقت مهم نیست. باید با دقت به کارنامه هنری او نگاه کرد تا فهمید که هیچوقت در کار هنریاش درجا نزده است. نایستاده است. به تکرار خودش دست نزده. نخواسته موفقیتهای گذشتهاش را تکرار کند. به تعداد زیادی از هنرمندان که نگاه میکنی، در جایی ایستادهاند، در گذشتهشان. خودشان و مخاطبانش هم به همان گذشته دلخوش کردهاند. میخوانندشان، میبینندشان به هوای خاطراتی که در گذشته برایشان به وجود آوردهاند. هر چیزی که نو نشود، کهنه میشود، پس هر انسانی هم اگر خودش را نو نکند، قدیمی خواهد شد. تقوایی اما کهنه نشده است. درس
ادبیات، عکاسی و سینما در گفتگو با ناصر تقوایی
حس غریب کویر و شنهای سرخ مهاجر/ سما بابایی
حرفهام فیلمسازی است، ناموسام ادبیات
«ناصر تقوایی» ۷۲ ساله شد و البته همزمان با آن نمایشگاه عکسش را در گالری نگاه برگزار کرد. نمایشگاهی که «ابر و باد و مه و مه» نام داشت. ناصر تقوایی در نگاه اول چندان پرکار نیست. اما نگاه اول هیچوقت مهم نیست. باید با دقت به کارنامه هنری او نگاه کرد تا فهمید که هیچوقت در کار هنریاش درجا نزده است. نایستاده است. به تکرار خودش دست نزده. نخواسته موفقیتهای گذشتهاش را تکرار کند. به تعداد زیادی از هنرمندان که نگاه میکنی، در جایی ایستادهاند، در گذشتهشان. خودشان و مخاطبانش هم به همان گذشته دلخوش کردهاند. میخوانندشان، میبینندشان به هوای خاطراتی که در گذشته برایشان به وجود آوردهاند. هر چیزی که نو نشود، کهنه میشود، پس هر انسانی هم اگر خودش را نو نکند، قدیمی خواهد شد. تقوایی اما کهنه نشده است. درست است که کار نکرده، اما به این خاطر نبوده که دیگر حرفی برای گفتن نداشته است. کار نکرده، چون نگذاشتهاند کار کند.خودش هم نخواسته که به هر شرایطی تن دهد تا فیلمهایش را بسازد. خودش میگوید که اگر نگذارند فیلم بسازد، عکس میگیرد. نشد مینویسد. نوشتن که برایش مثل یک ناموس است و کارگاه داستاننویسی میگذارد.
در میان همه اینها هم عکس میگیرد.زیاد عکس میگیرد. همیشه دوربیناش همراهش است، چون میگوید بعضی از صحنهها هرگز تکرار نمیشوند. به همین خاطر است که حالا آرشیو وسیعی دارد. آرشیوش از گذشته تا حالا ادامه دارد. میتواند برای هر موضوعی نمایشگاه پرو پیمانی برگزار کند. جز این هم انتظاری نیست. ۵۰ سال است عکاسی میکند. با او درباره این نمایشگاه و خیلی چیزهای دیگر حرف زدیم.حرفهایی که نشان میدهد تقوایی بیش از هر چیز در زندگی،دغدغه «وطنش» را دارد.او عاشق سرزمینش است و حالا مهمترین نگرانیاش این است که حال وطنش خیلی هم خوب نیست…
این مجموعه که با عنوان «ابر و باد و مه و مه» به نمایش درآمده است، ماحصل چه دورانی از عکاسی شماست؟
این عکسها در سفرهایم به بخشهایی از ایران که بیشتر کویرها و جنوب ایران است، گرفته شده است. نکتهای که در اینها دیده میشود، این است که این عکسها ممکن است در یک فاصله زمانی ۵۰-۴۰ساله از یکدیگر گرفته شده باشد. من سالهاست که عکاسی میکنم، از زمانی که خیلی جوان بودم، مدام عکس میگرفتم و از همان اول هم روی طبیعت کار میکردم که البته به صورت آنالوگ بوده است.
اما هماکنون به صورت دیجیتال چاپ شدهاند.
بله، بهترین کیفیتی که در حال حاضر میشد به دست آورد، چاپ به صورت دیجیتال بود. چون چاپ آنالوگ بسیار دشوار شده است. کاغذ گران است، کسی کار نمیکند و از آن مهمتر نتیجه هم چندان تمیز درنمیآید. تقریبا چاپ کردن به صورت آنالوگ دیگر در ایران محال شده است، نه کاغذ است و نه کسی که اینها را کار کند. به همین خاطر است که چاپ دیجیتال راحتتر شده است، یعنی وقتی عکسها را به صورت آنالوگ چاپ میکنید، نقش آب و… رویش مینشیند، چون خوب شسته نمیشود و حتما باید فتوشاپ روی آنها انجام شده و تمیز شوند، در حالی که دیجیتال دیگر این دردسرها را ندارد. البته من خودم با عکاسی دیجیتال ارتباط چندانی برقرار نمیکنم و همچنان آنالوگ عکاسی میکنم، اما همانطور که گفتم، برای چاپ بهتر است.
اصرارتان به عکاسی آنالوگ دلیل خاصی دارد؟
ببینید استایل و کیفیتی که در عکاسی آنالوگ وجود دارد، حالا حالاها در عکاسی دیجیتال دیده نمیشود. درست مثل همان فاصلهای که شما در فیلمهای دیجیتال و آنالوگ مشاهده میکنید، در عکاسی هم وجود دارد.
این فاصله حسی است یا تکنیکی؟
تکنیک زمانی خوب است که از آن استفاده هوشمندانهای شود، اما در حال حاضر تکنیک به یک چیز ماشینی تبدیل شده است، یک کار فنی، در حالی که تکنیکهایی که در گذشته شکل میگرفت، هوشمندانهتر مورد استفاده قرار میگرفت.
این روزها همچنان هم عکاسی میکنید؟
بله.
و همچنان به صورت آنالوگ؟
با آنالوگ عکاسی و با دیجیتال چاپ میکنم. جالب است که اصلا با دیجیتال نمیتوانم ارتباط برقرار کنم. من هنوز یک شماره موبایل بلد نیستم، بگیرم. ضمن اینکه فکر میکنم، بخشی از مورد استفادههای دیجیتال در آینده ممنوع خواهد شد چون – بهخصوص در هنر- نادرستیهایی را به وجود آورده است. باید هنرمندان و بهخصوص نویسندهها همت کنند و در بخش خودشان مانع این موضوع بشوند، در این صورت میتوانند موفق شوند و لااقل بخشی از آن را کنترل کنند. متاسفانه هر کتابی که چاپ میشود، یک نسخه از آن در اینترنت وجود دارد و این برای صاحب اثر دشواریهای بسیاری را به وجود میآورد و بسیاری از ناشران را به ورشکستگی کشانده است.
در ایران البته این مشکل با این وسعت وجود دارد.
در ایران مشکلتر است، اما در تمام کشورهای دنیا هم، تنها چاپ اول برای ناشر است.
اما از آن طرف فروش الکترونیکی آثار هم شکل گرفته است که اتفاق خوبی است.
تیراژ کتابها به نسبت ایران بینالمللی است، اما اتفاقی که در حوزه نشر الکترونیکی رخ میدهد، به نسبت تیراژ چیزی نیست. یک نویسنده مگر در زندگیاش چند کتاب میتواند بنویسد؟ وقتی به این مسئله دقیق میشویم، میبینیم که این مسئله تا چه اندازه به نویسنده و ناشر لطمه وارد میکند. این مشکل در زمینه موسیقی هم وجود دارد. باید فکری برای این کار کنند. البته ناشران بینالمللی سختگیری بیشتری دارند، اما وقتی کتاب منتشر شد، دیگر از اراده آنان هم خارج است.
همانطور که خودتان اشاره کردید، سالهاست که عکاسی میکنید و آنطور که در یادداشت این نمایشگاه آوردهاید، بسیاری از این عکسها به خاطر یافتن لوکیشن برای فیلمهایتان بوده است. اما سابقه عکاسیتان به سالهای قبلتر از آن نیز برمیگردد. اصلا چه نیازی شما را به عکاسی – آن هم در چنین سطح حرفهای- کشاند؟
من کلاس دوم ابتدایی بودم که دو اتفاق برایم افتاد. یک همکلاسی داشتیم که پدرش در کویت کار میکرد و وقتی به ایران آمد، برایش به عنوان سوغاتی یک پروژکتور هشتمیلیمتری آورد و مقداری هم فیلم. آنها فیلمهای کوتاه کمدینها بودند. دیدن همین فیلمها من را به سینما علاقهمند کرد. ضمن اینکه همان زمان در مدرسه برای ما کلاسهای نقاشی، موسیقی، خطاطی و… میگذاشتند. یعنی اینها جزو درسهای مدرسهمان بود و در کارنامههایمان منظور میشد. نقاشیام بد نبود و بهخصوص در سیاهقلم مهارت داشتم، بنابراین معلم نقاشیمان یک دوربین عکاسی به من هدیه داد. از این دوربینهای جعبهای بود که آن زمان در بازار ۱۵-۱۰ تومان قیمت داشت. فیلم ۶ در ۶ هم رویشان میخورد. دورش هم لفاف کاغذی داشت. کداک اینها را مجانی میفرستاد تا مصرف نگاتیوش بالا برود. در اصل این دوربینها را برای فروش نزده بود. من با همین دوربین شروع به عکاسی کردم. بعدها تا دوره دیپلم رسما عکاس کلاس شده بودم. عادتمان این بود که روزهای تعطیل به اصطلاح یک «گنگ» میشدیم و به خارج از شهر میرفتیم و در همه این برنامهها، عکاسی برعهده من بود. هنوز هم آن عکسها را دارم. البته عکاسی به معنای هنریاش نبود؛ اما باعث شد تا من کمکم با عکاسی آشنا شوم. بنابراین سابقه عکاسی جدی من به قبل از سینما برمیگردد. ۲۳ -۲۲ سالگی به سینما آمدم؛ اما قبل از ۲۰سالگی به شکل حرفهای عکاسی میکردم.
با این حال تعداد نمایشگاههای عکستان بسیار اندک است. حتی پیش از انقلاب.
علت دارد. عکس در ایران به عنوان یک اثر تزیینی مثل نقاشی سابقه چندانی ندارد. قبل از انقلاب، «احمد عالی» و چند نفر دیگر عکاسان درجه یکی بودند؛ اما تعدادشان اندک بود. ولی دوره جنگ عکاسی ایران حالت بینالمللی پیدا کرد. تا پیش از آن اصلا تصور نمیشد که عکسهای ایرانی در این سطح در جهان منتشر شود. معمولا خبرگزاریها و روزنامههای مهم خودشان عکاس داشتند؛ اما در زمان جنگ برای اولینبار از عکسهای عکاسان ایرانی استفاده کردند. بعضی از این عکاسان قربانی این تصمیم خطرناک خود شدند و جانشان را در این راه از دست دادند؛ اما بههرحال این حرفه را انتخاب کرده بودند. یکی، دو تا هم نبودند. اینها با عکسهای مربوط به جنگ معرفی خوبی از عکاسی ایران انجام دادند و عکاسی ما را به جهان شناساندند. بعد از آن هم عکسهای هنری گرفته شد و دوباره غربیها را با شکل دیگری از عکاسی ما آشنا کردند. حتی میتوانم بگویم با این اتفاق خود ما نیز به مرور با عکاسی خودمان آشنا شدیم و این هنر مثل نقاشی حالت تزیینی پیدا کرد و نمایشگاههایی نیز در آن برگزار شد و به اینجایی رسید که هماکنون وجود دارد. حالا عکاسان ما پابهپای نقاشان نمایشگاه میگذارند و اتفاقا فروش خوبی هم دارند. بعضیهایشان هم اعتبار بینالمللی پیدا کردهاند. البته رقابت در عکاسی بسیار سخت است. حتی از نقاشی هم سختتر است.
چرا؟
چون عکاسی در مرحله اول تکنیکی است، در حالی که نقاشی هنری حسی است. از آن طرف همان متریالی که در اختیار نقاش ایرانی است، در اختیار کسی مثل «پیکاسو» هم هست؛ ولی در عکاسی این طور نیست و با این حال عکاسان ما توانستهاند کاری کنند که مردم عکس را به عنوان یک هنر تزیینی انتخاب کنند. آنقدر کار عکاسان خوب بوده است که فروش بینالمللی هم داشتهاند.
و با همه اینها شما همچنان هم دیر به دیر از عکسهایتان نمایشگاه میگذارید.
من خیلی دیر به فکر برگزاری نمایشگاه عکس افتادم. مجموعه عکسهای من به اندازهای زیاد بود که نمیشد مرتبشان کنم. حوصلهاش را نداشتم. این عکسها خیلی سال جمع شده بود. باید یک زمان یکساله بگذارم تا به آنها نظم بدهم. در این سالها فرصتش نشد، چون کارهای دیگری هم داشتم. نوشتن همیشه برای من اهمیت فوقالعادهای داشته است. بیشتر وقتم هم به نوشتن میگذرد. همیشه گفتهام که: «سینما حرفه من است؛ اما نوشتن ناموس من است.» نوشتن یک چیز دیگر است. به همین خاطر است که فیلمهایم را براساس نوشتههای خودم کارگردانی کردهام و فیلمنامههایش را خودم نوشتهام. در سالهایی که فیلم ساختهام، هیچوقت فیلمنامه کس دیگری را استفاده نکردهام. ممکن است از داستان شخص دیگری بهره برده باشم، اما فیلمنامهاش را خودم نوشتهام. اتفاقا نوشتن از هر کار دیگری سختتر است. بههرحال در طول این سالها به اندازهای عکسهایم جمع شده است که میتوانم برای موضوعات مختلف نمایشگاه برگزار کنم. میخواستم نمایشگاه جدیدم براساس طبیعت باشد؛ اما در حین گزینش عکسها دیدم که عکسهایی با محوریت «ابر» به اندازهای زیاد است که خودش میتواند موضوع یک نمایشگاه باشد. البته تعدادشان بسیار بیشتر از چیزی است که در این نمایشگاه دیده میشود. شما در اینجا تنها ۲۴ تا ۲۵ عکس میبینید.
عکاسی از سوژهای مثل «ابر» باید بسیار سخت باشد.
بله، ابر سوژه بسیار فراری است. مثلا یک ابر خیلی قشنگ است؛ اما تا آماده میشوی که از آن عکس بگیری، میبینی که شکلش عوض میشود. من سالهای زیادی دنبال شکار ابر بودهام. البته گرفتن عکس خوب از ابر خیلی هم به شانس مربوط است. اینکه شما به چی بربخورید، وقتی هم که گیرش میآورید، فرار است. این تابلوهای قرمز هم که در این نمایشگاه میبینید، ابر به مفهوم معمولش نیست. ابرهای شنی است. من این ابرها را دو بار در زندگیام دیدهام که البته خیلی خوششانس بودهام. یکبار در کویری در داخل ایران و یکبار هم در جزیره قشم و در بیابانهای آنجا این ابرها را دیدم. این ابرها از عربستان میآید و بسیار سنگین است و ریزش دارد. باران ندارد. من اسمش را «ابر شنی» گذاشتهام.
در عکاسی هم عین فیلمسازیتان از جغرافیای جنوب ایران بیشتر استفاده میکنید.
چون جنوبی هستم و با آن آشنایی بیشتری دارم. من اصالتا آبادانی هستم؛ البته از خود این شهر زیاد عکس ندارم و تنها یک مجموعه خوب از آنجا دارم. زمانی که پتروشیمی تازه تاسیس شده بود، یک کار سفارشی برای آنجا گرفتم و اولین نمایشگاهی که گذاشتم براساس آن بود؛ عکسهای صنعتی که درعینحال خیلی تزیینی هستند. میتوانید فکر کنید که یک عکس تزیینی از پالایشگاه در خانهتان بزنید؟ اما آن عکسها این قابلیت را داشتند. نمیدانم شاید به علت همشهری بودن من با آن کارخانه و اینکه از کودکی با آن بزرگ شده بودم، باعث شد تا عکسهای خوبی از پالایشگاه بگیرم. چاههایی که میوزد و خیلی هم قدیمی هستند. آن موقع دکتر مستوفی مدیرعامل پتروشیمی بود و سفارش گرفتن این عکسها را به من داد.
دیگر هیچوقت سراغ پالایشگاه نرفتید؟
اتفاقا حدود ۱۵-۱۰ سال پیش که صدمین سال حفاری از اولین چاه نفت ایران بود، میخواستم این مجموعه را کامل کنم تا عکس از پالایشگاه داشته باشم به نشانه صدسالی که از این اتفاق گذشته است؛ اما متاسفانه سازمانهای نفتی با من راه نیامدند. با اینکه من توقع نداشتم که سرمایهگذاریای در این کار انجام دهم و تنها میخواستم به من مجوز بدهند تا بتوانم عکاسی کنم – میدانید که عکاسی از این تجهیزات ممنوع است- این کار را نکردند. یکی، دو سفر هم رفتم؛ اما خیلی مفید نبود. اگر همکاری میکردند، میتوانستم از صنایع بعد از جنگ عکس بگیرم، چون عکسهایی از دورانی که جنگ بود، داشتم. بنابراین شما میتوانستید دوره آبادانی و ویرانی این تجهیزات را ببینید. از شغلهای ایرانی هم مجموعهای دارم که موضوع اصلیاش انسان است. در عکسهای تزیینی معمولا انسان نقشی ندارد و طبیعت موضوع اصلی آن است. ولی آن موضوع اصلیاش انسان است.
این اهمیت شما به «مکان» چه در عکسها و چه در فیلمهایتان به چه دلیل است؟ انگار به اندازه موضوع، جغرافیا و مکان رخ دادن آن نیز برایتان اهمیت دارد؟
هر اتفاقی در جغرافیایی رخ میدهد. ما اتفاق لامکان نداریم، به همین خاطر برای پیداکردن یک جغرافیای خوب برای داستان و موضوع باید خیلی گشت. گاهی چشمانداز را که عوض میکنید، ناچار میشوید داستان را هم عوض کنید، چون هر داستانی در هر جغرافیایی شکل نمیگیرد. جغرافیا باعث میشود که حوادث شکل خاصی بگیرند. مثلا جنگ در دریا چه شباهتی با جنگ در آسمان دارد؟ اینها جغرافیای متفاوتی هستند. به همین خاطر خیلی سفر میکردم و گاهی هم که فیلمی در دست نداشتم، به سفرهایم ادامه میدادم چون فکر میکنم که این چشماندازها در ذهن من باقی میماند. چهبسا که شما چشماندازهای خوبی ببینید و بعد سعی کنید که برای آن داستان یا فیلمنامهای بنویسید. یعنی چشمانداز مقدم میشود؛ اما از یک جنبه دیگر واقعا متاسفم. اگر این حرفی که میزنم، خرافاتی نباشد، باید بگویم من هر جای ایران که رفتم، آنجا نابود شد و حالا دیگر وجود ندارد. شما از همان فیلم «آرامش» نگاه کنید، آن خانه ویران شد. بعد «رهایی» که یک فیلم کوتاه است، در بندر گناوه ساخته شد، بندر گناوه حالا جایی شده است مثل ساوه. نمیدانم چرا ساوه شده است مدل معماری و شهرسازی ما؟ ساختمانهای زشت دوطبقهای که زیرش مغازه میسازند. آن بندر را ویران کردند و دو، سه سال پیش به جایش یک بلوار ساختند. یا دایی جان ناپلئون که مدتها سعی کردند تا آن خانه را ویران کنند و حالا هم که میخواهند آن را بکوبند. این اتفاق برای جزیره مینو هم رخ داد. جزیره مینو یک جنگل از یک درخت دارد، یعنی درخت نخل؛ اما جنگ باعث شد بدون استثنا همه نخلها ویران شود. وقتی من بعد از جنگ رفتم، یک نخل درآن جزیره سرپا نبود. دیگر میترسم. قبل از زلزله یک داستان تخیلی نوشتم که فقط میتوانستم در قلعه بم فیلمبرداریاش کنم. اصلا در قلعه بم طراحی شده بود. آن زمان تعمیراتی هم در آن شده بود که کار من را راه میانداخت و احتیاج نبود که هزینه کنم و بنای دیگری پیدا کنم یا دکور بسازم. بعد از زلزلهای که در آن شهر رخ داد، این داستان را متوقف کردم؛ ولی خیلی عجیب است. واقعا عجیب است.
اما فیلمهای شما باعث شد که لااقل تصویری ازآنها داشته باشیم.
فکر نمیکنم این طور باشد.
آخر این اتفاق برای سایر مکانهایی هم که شما در آن فیلم نساختهاید، رخ داده است.
درست میگویید. اصلا به نظر میرسد، تعمدی در خراب کردن آثار باستانی وجود دارد.
انگار این تعمد حتی درباره فضاهای شهری هم وجود دارد. مثلا همین تهران.
واقعا از تهران متنفرم. این شهر هیچ هویتی ندارد. یک وقتی داشت. آن سالهایی که من تازه آمده بودم و در تهران ساکن شده بودم، هنوز هویت داشت، الان اما ندارد. من فیلمهایی را که در تهران ساختم، مثل «دایی جان ناپلئون» و «آرامش» همهاش در خانه است و اصلا با شهر تهران کاری نداشتهام. در «دایی جان» ما بازارچه را دکور زدیم و خودمان برای خودمان نانوایی داشتیم، قصابی و رستوران داشتیم و همه نیازهای گروه از همانجا تامین میشد. اصلا یک بازار ساخته بودیم. البته همان قدر هم گروه ما مصرف داشت. در این سریال ۶۲۰ نفر تحت قرارداد ما بودند و گروه بزرگی بود. بههرحال اینکه هیچ خیابان و کوچهای در تهران برای من جاذبه نداشت. در فیلمهای دیگر چنین چیزی را نمیبینم.
شما هم عکسهایی با محوریت انسان کمتر در مجموعه آثارتان دیده میشود، اصلا انگار عکس مهره گمشده عکاسی ایران است، با همه پیشرفتی که به گفته شما در عکاسی ایران رخ داده است.
آخر عکاسی در ایران بسیار سخت است. عکسهایی از انسان خیلی گرفته میشود؛ اما چیزی که به آن عکس بگوییم، خیلی دشوار است. یکی از توفیقات عکاسان خبری در زمان جنگ همین بود. آدمهایی که سوژه اینها قرار میگرفتند همه درگیر جنگ بودند و از آن طرف فضا، فضای جنگ بود. در این دوران انسان به شدت در عکسها دیده شد. در مسائل بزرگی مثل سیل و زلزله هم عکسهای اصیلی از «انسان» میشود گرفت. چون همه تا اعماق وجودشان گرفتار آن حادثه هستند و عکاس چه بخواهد و چه نه، تحتتاثیر قرار میگیرد، اما خارج از آن مثلا در پرترهسازی عقب هستیم و واقعا پرترههای درجه یکی نداریم. مگر اتفاقی. منظورم این است که تعداد پرترههایی که هوشمندانه گرفته شده باشد، بسیار کم است.
چیزی که در عکسهای شما دیده میشود، تفاوتی است که وجود دارد. از جغرافیا گرفته تا نگاهی که شما به عنوان یک عکاس به سوژههایتان داشتهاید. شاید کسی که چشم تربیت شدهای نداشته باشد و از آن طرف دورههای عکاسی شما را دنبال نکرده باشد، اصلا متوجه این نشود که اینها عکسهایی است که یک عکاس گرفته است.
فیلمهایم هم همین است. من در ایران خیلی سفر کردم. سینما باعث شد که این سفرها با آگاهی و نگاه دیگری انجام شود. فیلمهای من نه به لحاظ موضوع و نه به لحاظ جغرافیایی هیچیک شبیه هم نیستند و با یکدیگر متفاوت هستند. هیچوقت کاری را که موفق بوده است مدل کار بعدیام قرار ندادهام؛ اتفاقا به شکل آگاهانهای از آن فرار هم کردهام. بعضی مدام خودشان را تکرار میکنند، اما من در هر سنی که باشم، هر فیلم برایم یک تجربه تازه است. میخواستم فیلم پلیسی بسازم؛ اما یک فیلم پلیسی ایرانی. یا یک فیلم روانکاوانه ایرانی بسازم که برای جامعه خودمان باشد و به همین دلیل «نفرین» را ساختم. این کار مهمی است که شاید با نسل ما در سینمای ایران شروع شد و فیلمهایمان یک هویت ایرانی پیدا کرد. فیلمهای ما سالها مدام از هویتها و فرهنگهای دیگر تاثیر میگرفت، مثلا عربها و هندیها رقص و آواز را به سینمای ما آوردند و فیلمهای وسترن بکش بکش را و هرکسی چیزی به سینمای ما داده بود، مردم هم اینها را دوست داشتند و میرفتند این فیلمها را میدیدند؛ ولی از دهه ۴۰ دیگر واقعا روحیه ایرانی و مسائل ایرانی وارد کار ما شد. اگر هم تعدادشان زیاد نیست به دلیل فشار سانسور است. سانسور در ایران با سینما شدت گرفت. برای اینکه گروه بیشتری از مردم با سینما ارتباط دارند تا با شعر و ادبیات. از آن طرف سینما هم به لحاظ بصری سند قویتری است، چون در واقعیت شکل میگیرد، به همین دلیل همیشه نسبت به سینما سختگیرترند. از طرف دیگر نگاه درستی هم وجود ندارد.
تعدادی از عکسهای این نمایشگاه خیلی شبیه نقاشی هستند. این مسئله چقدر به آشنایی شما با نقاشی بر میگردد؟
نکته خوبی میگویید؛ اما خود به خود بعضی عکسها بهخصوص چشماندازهای طبیعت به سمت نقاشی میرود. شاید اگر نقاش بودی، ترجیح میدادی تا بومت را بگذاری و اینها را نقاشی کنی. خیلی نقاشان میروند در بیابان و از چشماندازهای کویری برای کارشان استفاده میکنند. این چشماندازها بسیار ساده و درعینحال بسیار غریب هستند. من با یکی از دوستان نقاشم، چند سفر رفتیم و او از چشماندازها نقاشی میکرد و من عکس میگرفتم؛ اما عکسهای من اصلا آن چیزی که او میکشید، نمیشد. مخصوصا این کویرها. کویر حس غریبی دارد؛ چون اشیا در آن کم هستند و هیچ درخت و گیاهی در آن وجود ندارد – منظورم چیزهای طبیعی است، وسایل تمدن که اصلا نیست- و محیط خالیای است، در آن محیط خالی کوچکترین شیء، معنای دیگری پیدا میکند. یک سنگ، یک جویی که در اثر سیلاب پیدا شده، مفهوم دیگری پیدا میکند. انگار اگر چهار درخت باشد، چیزی شبیه جنگل میشود. یک جا قناتی رد میشود که یک بید هم سبز شده است، انگار خود بهشت است. این خصلت کویر است. عکسهای بسیاری در حاشیه کویر گرفته شده است. من این ابرهایی که در این عکسها دیده میشود را خیلی دوست دارم. بههرحال از سوال شما دور نشوم، فکر میکنم چیزی در عکس هست که آسانتر و سادهتر از نقاشی است. ضمن اینکه عکس را میشود تکثیر کرد و ماندگارتر هم هست و کاربردهای بیشتری دارد. ممکن است که چشماندازهای خوبی از یک منظره مشاهده کنید، اما تنها یک تابلو میشود و به خانه کسی میرود. نکته جالب آنکه حتی کلکسیونرها در خانههایشان هم آن تابلو را نصب نمیکنند، چون نگرانند که کسی آن را ببیند و از روی آن کپی بردارد. اما درباره عکس کمبودی ندارید. هر جای ایران در هر جایی میتوانید عکس بیندازید. عکسهای مختلفی از جاهای گوناگون گرفته شده است که به اندازهای ماهیت آن را به خوبی نمایش داده که بسیاری را مشتاق کرده است که از آنها دیدن کنند. عکاسی کاربردهای بسیار زیادی دارد.
اما در همین عکسها نگاه شما به شدت دیده میشود، این اتفاقی نیست که در هر عکسی رخ دهد.
شما در همان واقعیت صرف میتوانید دیدگاه خود را وارد کنید. بر عکس چیزی که بسیاری تصور میکنند عکاسی محدود به آن چیزی نمیشود که میبینیم. اصلا اینطور نیست، میتوان با یک تغییر جا و تغییر زاویه ناگهان چیز دیگری دید. من یک مجموعه خوب از حجمهای سنگی بهخصوص در قشم دارم. قشم یک موزه است. بینظیر است. اما یک بولدوزر انداختهاند و نمیدانند که چه کارهایی انجام میدهند. در این جزیره کوههای مینیاتوری وجود دارد. هنوز نتوانستهام با مسوولان قشم به توافق برسم و یک آلبوم دربیاورم، در حالی که همه عکسهایش را دارم. آنها حاضر نیستند هزینه کنند. آنجا کلی هتل توریستی دارند؛ اما یک عکس از زیباییهای این جزیره در هتلها نیست تا توریستها جذب شوند که بروند و ببینند. در و دیوار هتلها، چشماندازهای سوییس را زدهاند. زمانی یک هتل بزرگ در بندرعباس از من خواست تا نمایشگاهی از مناظر آن شهر بگذارم، اتفاقا من هم، نه نگفتم و با اینکه جا نداشتند، نمایشگاه را به شکل تابستانی در فضای باز گذاشتم. جمعیتی که از آن نمایشگاه دیدن میکرد، بسیار زیاد بود. البته آن هتل هم بسیار بزرگ بود و ۳۰۰-۲۰۰ اتاق داشت. در مدت برگزاری نمایشگاه یک بخش تفریح مردم دیدن نمایشگاه من شده بود. جز این دریغ از یک عکس که چشماندازهای بندرعباس را نشان دهد. یکی یکی از من میپرسیدند که این کجاست و آن کجاست تا بروند و آن را ببینند. در سالنهای انتظار و اتاقهای هتل نقاشیهای باسمهای گذاشتهاند، در حالی که میشود این عکسها را گذاشت. اینها برای هیچکس مهم نیست، دریغ از یک بروشور چهار صفحهای که به توریست بگوید مکانهای تاریخی و طبیعی اینجا کجاست؟ مردم صبح زود میآمدند صبحانه میخوردند و گشتی در همان اطراف میزدند و دوباره همین کار را تکرار میکردند. یک مینی بوس وجود نداشت که آنها را به جایی ببرد. همه میرفتند قاچاق و تلویزیون بخرند.
خودتان نمیتوانید این مجموعه را به صورت کتاب منتشر کنید؟
این کار هزینه بسیاری میخواهد، بهخصوص اینکه تعداد این عکسها بسیار زیاد است. بههرحال جزیره قشم میتواند یکی از زیباترین پلاتوهای فیلمبرداری باشد. اگر در هر کجای دنیا بود، یک هتل بزرگ میخواستند تا گروههای فیلمبرداری بتوانند از آن استفاده کنند. احتیاج به هیچ چیز هم ندارد، جز برق فشار قوی. در این صورت من فکر میکنم، دیگر کسی از مراکش، تونس و… استفاده نمیکرد. میدانید که خیلی از فیلمهای مهم دنیا در آنجا ساخته میشود هم به دلیل تنوع طبیعت آنجا و هم به دلیل ارزان بودن کارگر و… . قشم میتواند به راحتی جای آنها را بگیرد. اتفاقا بدترین جا همین شهر قشم است و قسمتهای دیگر آن بسیار زیباترند. شاید به این دلیل که جمعیت کمتری دارد و کمتر تخریب شده است. در یک فاصله کوتاه کویر نمک، کویر ترکخورده، دریا، جنگلدریایی و دو دریاچه کوچک زیبا وجود دارد. همچنین در آنجا انواع برکههای زیرزمینی وجود دارد. زیر هر تخته سنگی یک آب انبار است. حالا همهشان را خراب کردهاند. هیچ فکری برای آینده ندارند. فکر نمیکنند که اگر یک روز دستگاه آب شیرینشان خراب شود، چه باید کرد؟ کیش تنها جزیره خلیجفارس است که یک قنات در آن وجود دارد. حالا این قنات را بازار کردهاند. چهار تا کوزه است که آنجا گذاشتهاند برای فروش، در حالی که خود این قناتها به اندازهای زیبا هستند که میتوانند مکان مناسبی برای توریستها باشند، آنها از مرجان ساخته شدهاند. ضمن اینکه ۹-۸ کیلومتر وسعت دارد در نتیجه وقتی بارندگی رخ میدهد، قطره قطره از مرجان میگذرد و خودش آب را شیرین میکند. مثل یک فیلتر عمل میکند. اصلا کسی با خودش فکر نکرده است که در این گرما با این طول زیاد مگر میشود نفس کشید؟ بیرونش نمیشود وای به حال داخل آنجا و ساخت بازار در آنچه ضرورتی دارد.
شما کارگردان برجستهای هستید که تعدادی از مهمترین آثار سینمایی ایران را ساختهاید؛ نویسندهای قابل اعتنا و عکاسی سرشناس. با همه اینها همچنان شما را کمکار میبینیم.
اگر منظور شما از کمکاری ساخت فیلم سینمایی است، شاید حق با شما باشد.
سالهای زیادی هم از آخرین نمایشگاه عکستان میگذرد؛ از سال ۸۷ تاکنون.
من آدم حرفهای نمیشوم. دوست هم ندارم که بشوم. فکر میکنم هر اتفاقی که برایم بیفتد، بهتر از این است که حرفهای شوم. شد فیلم میسازم، نشد عکس میگیرم، نشد مینویسم. هیچیک از اینها هم نشد، میروم و گوشه خانهام مینشینم یا درس میدهم. «بهرام بیضایی» هم مثل من است. اگر اجازه ندادند که فیلم بسازد، مینویسد، اگر گذاشتند تئاتر کار میکند یا هر چیز دیگری. شاید این خدمتی است که از دوران نوجوانی ادبیات به ما کرد. ما همه با ادبیات شروع کردیم. فراموش نکنید که ادبیات هنر مادر است. با ادبیات تفکر شما شکل میگیرد و ثبت میشود. ضمن اینکه من بر این اعتقاد هستم که توانایی واژهها آنقدر بالاست که هرگز عکس و نقاشی نمیتواند به پای آن برسد. یک نویسنده خوب میتواند، همان چیزی را که نقاش میکشد و من از آن عکس میگیرم با واژهها بسازد و اتفاقا ساختهاند. در نویسندگان قرن نوزدهم میبینیم برای اینکه گاهی چهره یک شخصیت را که پرسوناژ داستان است به شما بشناسانند یکی، دو صفحه میسازند و شما به صورت عینی یک پرتره میبینید. نویسندهای مثل «داستایوفسکی» متخصص این کار است. او نه تنها در کتابهایش از شخصیتها عکس میگیرد که روانکاویشان هم میکند. ادبیات این قدرت را دارد. علاوه بر آن ادبیات همیشه هنر اول ما بوده است. ما بیشتر به شعرمان مینازیم؛ اما نثرمان متنوعتر است، کمااینکه در شعرمان میتوانیم روی پنج شاعر مثل رودکی، فردوسی، حافظ، سعدی و نیما دست بزنیم و بقیه کپی همدیگر هستند. ما به اندازهای که بعد از نیما شاعر خوب داریم، در تمام تاریخ هزار سال قبل نداریم. ادبیات هنر اول ما بوده است و در کنار اینها نثر خوبی هم داریم. گاهی نثر روایتگر است، گاهی تاریخ مینویسد- مثل تاریخ بیهقی- و گاهی ترجمه است مثل کلیله و دمنه. اما متاسفانه آنچنان نثر زیر سایه شعر رفته است که مستقل به آن توجه نمیکنیم. شما کلیله و دمنه را ورق بزنید، ۵۰۰ سوژه انیمیشن از آن درخواهید آورد. بههرحال هنرها با هم فرق نمیکند، هرکسی استعدادش در یک زمینه است و در آن فعالیت میکند. بعضیها مسیر زندگیشان این طور بوده که از کنار هنرهای دیگر عبور کنند، شاید هم تعدادی آگاهتر بودند و یاد گرفتند. کم نیستند بچههایی که حرفهای هستند. نمونهاش همین عباس (کیارستمی) که عکاسی و فیلمسازی میکند و کارهایی در ادبیات انجام میدهد که البته ممکن است من آن کارهایی را که در ادبیات میکند دوست نداشته باشم، اما خیلیها دوستش دارند. میدانم که او اگر تئاتر هم بسازد، خوب میسازد، چون تئاتر ترکیبی از همه این هنرهاست. از آن طرف تا دلتان بخواهد من در موسیقی ضعیف هستم و عباس هم همینطور است. اتفاقا من نجاریام هم خوب است. نجاری هم خودش یک هنر است.
با همه اینها چرا دلتان نمیخواهد به صورت حرفهای در هیچیک از این هنرها کار کنید؟ منظورم از حرفهای شدن به این معناست که از راه آنها گذر زندگی کنید؟
چون اینها همهشان در خطر تعطیلی موقت یا دائم هستند. من زمانی فیلم میسازم که بتوانم فیلم خودم را بسازم. هیچ انگیزه دیگری برای فیلم ساختن ندارم. وقتی نمیشود و کسی میخواهد انگولکش کند، فیلم نمیسازم. من در هشت سال گذشته یکروز پشت دوربین نرفتم. شاید حالا باید چند ساعت تمرکز کنم تا بتوانم دوباره با دوربین فیلمبرداری کار کنم. چیز زیادی هم نمیخواهم، فقط یک حرف ساده میزنم. میگویم من فیلمم را میسازم، شما هر بخشش را نخواستید بردارید و قیچی کنید. نه اینکه فیلمنامه را بردارید و بگویید که این بخشش را حذف کنید. آنها فیلمنامه من را میخوانند و در ذهن خودشان فیلم میسازند و از تصورش میترسند. من فیلمنامههای بسیاری دارم که سالهاست نتوانستهام بسازمشان. به تو چه ربطی دارد؟ کاغد بیخط ۱۸ سال بعد از نوشتنش ساخته شد؛ اما وقتی فیلم ساخته شده، یک فریم از آن سانسور نشد. من اقرار میکنم در دوران جمهوریاسلامی حتی یک فریم از هیچیک از فیلمهایم سانسور نشده است؛ اما فیلمنامههایم ۱۰، ۱۵سال خوابیده است. آدم خسته میشود. هیچیک از اینهایی که جلوی کار ما را میگیرند، در عمرشان یک فریم عکس نگرفتهاند، یک واژه ننوشتهاند؛ اما شدهاند کارشناس ادبیات و سینما. به من حق بدهید که نخواهم در این شرایط به هر چیزی تن بدهم و فیلم بسازم. «چای تلخ» و «زنگی و رومی» دوبار متوقف شدند. انگار جنگ تریبون یک عده خاص است و فقط آنها میتوانند در این حوزه فیلم بسازند. این در حالی است که جنگ در سرزمین من بوده، من اینجا به دنیا آمدهام. حالا برای من که فرقی نمیکند، کتابهایش را چاپ کردهام و شما مثل یک رمان میتوانید آنها را بخوانید. در این سالها یک مشت فیلمساز پرورشی راه انداختهاند. فکر میکنند فیلمساز قزلآلاست. چقدر برای اینها سرمایه گذاشتهاند. حاصلش چه شده است؟ میانشان دو، سه نفر بااستعداد بودند که چه شما بودید چه نبودید، رشد میکردند. ما سینمای بسیار خوبی داریم که من آن را با عراق و افغانستان مقایسه نمیکنم، اما نگاه کنید ببینید چند فیلمساز بینالمللی داریم؟ الان ایتالیا این تعداد فیلمساز دارد؟ سوییس و ژاپن و فرانسه این تعداد سینماگر دارند؟ ایتالیا یک زمانی ۲۰-۱۵ فیلمساز خوب داشت، الان چی؟ با همه اینها، آنچنان این سینما را زیر فشار خفقان بردهاند که حتی نورچشمیهای خودشان هم نمیتوانند کار کنند.
و به همین خاطر شما به ادبیات پناه بردهاید؟
ادبیات همیشه مشکلتر است. جهانیشدنش هم مشکلتر است. باید از نثری به نثر دیگر ترجمه شود که البته این سالها با نسل جدید مهاجران این اتفاق افتاده است و بچههای دوزبانه ایران این کار را انجام میدهند. خیلی از کتابهای ما که بهتازگی ترجمه شده است تیراژ خوبی پیدا کرده است. کتاب اخیر محمود دولتآبادی یا خاطرات زندان شهرنوش پارسیپور بسیار خوب فروش کرده است. او در کتابش مثل یک عکس همهچیز را گزارش میدهد. در این سالها بچهها بهخصوص دختران رشد کردهاند. ادبیات ایران سالهاست که در قبضه زنان است، چه در داخل و چه در خارج از ایران. شما اسمها را که نگاه کنید، متوجه این ماجرا خواهید شد. مشکل اینجاست که حالا سانسور از مفهوم به واژه رسیده است. یک مفهومی در جمله شما نیست که بگویند آن را دربیاورید. واژهها مهم شدهاند. اگر این طور است، نصف دهخدا باید از ادبیات فارسی بیرون ریخته شود. این دیگر چه نوع سانسوری است؟ بروید و تمام حافظ را سانسور کنید دیگر. بعضی اسمها ممنوع شده است. عربیاش را میگویی اشکال ندارد. فارسیاش ممنوع است، حتی در کتابهای پزشکی. این یعنی چه؟ آنقدر دامنه این واژهها زیاد شده است که اصلا دیوان شعر چاپ نمیشود. شاعران با واژهها بیشتر سروکار دارند. به همین خاطر است که من فعلا فقط مینویسم و نگران چیزی هم نیستم. بالاخره روزی میسازمشان. چیزی هم که میخواهد کهنه شود، بگذار بشود. چه فیلم شده باشد چه نه. آن چیزی که باید بماند مردم خودشان آن را نگه میدارند. هیچکس نمیداند که نگاتیوهای دایی جان کجاست؟ اصلا آتشش زدهاند یا نه. من اوایل انقلاب آرشیو صداوسیما را زیر و رو کردم و پیدا نکردم. درست است آن چیزی که هماکنون وجود دارد، کپیهایش است و خیلی هم کیفیت خوبی ندارد، اما بههرحال نگه داشته شده و رسیده است به اینجا. خودتان هم در روزنامهنویسی با آن سروکار دارید. هرچه روزنامه بهتر باشد، در خطر بیشتری است. کاری با زبان فارسی کردهاند که من وقتی روزنامه میخوانم نمیفهمم چه میگوید. یعنی چه؟ مگر میشود شما یک مقاله سیاسی بنویسید که کسی از آن چیزی نفهمد؟ چون اگر بفهمد جرم است. نمیدانم واقعا باید چه کار کرد؟ دانشگاه میسازند که بچهها در آن درس بخوانند اما وقتی فارغالتحصیل میشوند خودش جرم است. گاهی باورشان این است که در دوران سانسور هنر رشد میکند، اعتبار پیدا میکند و از روسیه دوران استالین یاد میکنند. میگویند پاسترناک و… اما فکرش را نمیکنند که چه حجمی نتوانستند بنویسند. روسیه قبل از استالین سرزمین ادبیات بوده است، اما بعد از آنچه بر سر نویسندگان آوردند؟
از این بحث اگر بگذریم با توجه به اینکه این اهتمام وجود ندارد که بسیاری از عکسهای آرشیو شما منتشر شود، سرنوشتشان چه خواهد شد؟
نه تنها این اهتمام وجود ندارد که با آن مبارزه هم میشود. این مشکل فقط هم به من مربوط نمیشود. خیلی از عکاسان مجموعههایی از این دست دارند؛ اما انگار مخالفتی با عرضه کردن اینها وجود دارد؛ چون تمام این مناظر از بین رفته است و کسی نمیخواهد پاسخگو باشد. در قشم دو قله آتشفشانی هست که فعال نیستند اما دهنه بسیار زیبایی دارند. من چند سال قبل، از آنها عکس گرفتم که اتفاقا هر سه نسخهاش در نمایشگاه قبلی به فروش رفت. چندوقت پیش که دوباره به آنجا رفتم، دیدم بولدوزر انداختهاند و آنها را خراب کردهاند. اصلا چرا این کار را کردند؟ من نمیفهمم. انگار فکر میکردند که در آنجا گنج پیدا میشود. علتش هم اصلا مشخص نیست. یا کوهی در قشم وجود دارد – کوه به نسبت جزیره قشم- که غار مانند و اتاق اتاق است و به نظر میرسد انسانهای اولیه در آن ساکن بودهاند. معروفترین این کوهها در ترکیه و همچنین در بامیان هم هست. کوه را سوراخ میکردند که به آن صدمهای وارد نشود. آمدهاند این را بازسازی کردهاند به عنوان آثار تاریخی اما در و پنجره برایش گذاشتهاند. یک جاده آسفالت کشیدهاند تا داخل ورودی این کوه.
نمیدانم دارند چه کار میکنند؟ کاش همهچیز را رها میکردند، مثل خیلی چیزها که رها کردند و اتفاقا به همان دلیل هم تاکنون دوام آورده است. باور نمیکنید؛ اما هماکنون از بسیاری از این آبانبارها دارند آب مصرفیشان برای سبزیکاریها و فضای سبز را تامین میکنند. من فکر میکنم تا چند سال دیگر سقف همه این آبانبارها پایین بیاید. بههرحال نه تنها من، که بسیاری از عکاسان به سرزمینشان علاقه دارند و همواره از این نابسامانیها عکس میگیرند؛ اما متاسفانه زورشان به جایی نمیرسد.
یادداشت ناصر تقوایی درباره نمایشگاه عکس اخیرش
من ایران را دوست دارم که وطن منست
خوزستان را دوست دارم که ولایت منست
و عاشق آبادان هستم، برای اینکه زادگاه منست
در تابستان ۱۳۲۰خورشیدی، در گرماگرم جنگ جهانسوز دوم، در قلب جنگلی از نخلهای ستبر سبز، در یک روستای عربنشین جزیره آبادان زاده شدم.
در کودکی یک سیاح حرفهای بودم و همراه پدر به دورترین بندرهای دریای جنوب سفر کردم و هر کلاس ابتدایی را در شهری یا دهکورهای خواندم. در ۱۳سالگی که به زادگاه خودم برگشتم در عالم خیال یک سندباد نوجوان بودم. در دبیرستان به ادبیات علاقه داشتم، اما ریاضی خواندم. در جوانی داستان کوتاه مینوشتم و شیفته شیوههای نو بودم، اما نمیدانم چه شد که از سینما سردرآوردم. در این مسیر به آدمهای دانا برخوردم، با شاعران و هنرمندان سرشناس زمانه خودم دوست شدم، با کافر و ملحد و دیندار، با صالح و فاسد نشستم و برخاستم و در جایجای این سرزمین پرگهر صحنههای جالبی دیدم، اما زندگی خودم هیچ صحنه جالبی ندارد. تنها شانس من در زندگی شاید این بوده که با تولدی ناخواسته، ۷۲ سال تمام (که دست بر قضا سرنوشتسازترین دوران در تاریخ این سرزمین بوده) مثل یک آدم زیادی در کنار یک ملت کهن زندگی کردهام. ۱۳ داستان کوتاه، ۱۶ فیلم گزارشی و مستند، چهار فیلم کوتاه داستانی، شش فیلم بلند سینمایی و یک مجموعه ۱۶ساعته تلویزیونی در کارنامه من دیده میشود، به اضافه یک مجموعه عکس و اسلاید از طبیعت، زندگی و فرهنگ این مرز پرگهر در چند صدنما… با این همه از دور تنبل جلوه میکنم چراکه در این سیوچندساله آخر، دو فیلم بلند مستند من پس از فیلمبرداری، دو فیلم بلند سینمایی من (هرکدام دو بار) در میانه فیلمبرداری، و یک مجموعه تلویزیونی ۲۱ساعته من پس از دو سال تدارکات سنگین، در آستانه فیلمبرداری زمینگیر شده و کارهای تازهتر مرا هم به دلایلی که ناگفتنش بهتر است، نه کسی خوانده، نه کسی دیده. از ۵۰سال پیش که سینما را به عنوان برگزیدم به مرور دریافتم که زندگی در عالم واقع فرق دارد با زندگی در عالمی به اسم سینما.
در سفرهای زندگی برای خودت میبینی، اما در سفرهای سینمایی به جای دیگران. بیشتر عکسهای مجموعه من رهاورد سفرهایی است که به امید یافتن چشماندازهای تازه برای فیلمهایم مثل یک موش صحرایی به همه سوراخ سمبههای این سرزمین پهناور سرک میکشیدم. دور یا نزدیک در هر سفر چیزهایی میبینی که نه به درد سینما میخورد، نه به کار ادبیات میآید، یک دوربین کر و لال ولی بینای عکاسی بهترین یار و همراه است. گردآوری چهره ظاهر و سیمای باطن ایران در یک مجموعه چندجلدی رویای دیرینه من بوده اما عرضه تعدادی از عکسهای این مجموعه در سه چشمانداز گذشته اولین گامهای کند من بوده برای تحقق این رویا. از ادبیات گرفته تا سینما و عکاسی، هرچه را که در آثار من ببینید یا بیابید، خوب یا بد، مربوط میشود به اصل اثر و ذات آن پدیده که در خاک گرم این سرزمین روییده، نه در خیال فیلمساز یا عکاس یا نویسنده. من فقط واسطه این انتقال بودهام، مثل یک عکاس مبتدی با یک دوربین بیطرف.
بهار/ مد و مه / ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
ت است که کار نکرده، اما به این خاطر نبوده که دیگر حرفی برای گفتن نداشته است. کار نکرده، چون نگذاشتهاند کار کند.خودش هم نخواسته که به هر شرایطی تن دهد تا فیلمهایش را بسازد. خودش میگوید که اگر نگذارند فیلم بسازد، عکس میگیرد. نشد مینویسد. نوشتن که برایش مثل یک ناموس است و کارگاه داستان