این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان آدینه (۴۶): «آقای نویسنده تازه کار است» از بهرام صادقی
به مناسبت هفتاد و ششمین زادروز بهرام صادقی
“آقای نویسنده تازه کار است “ ، اما خواهش میکنم، از حضورتان صمیمانه خواهش میکنم که فراموش نکنید عنوان استان این نیست، چیز دیگری است: “ آقای اسبقی برمی گردد . ”
البته من هم با شما هم عقیدهام که نویسنده در نامگذاری سلیقه به خرج نداده است، اما به حقیقت سوگند میخورم که این حرف را نه برای خوشآمد شما میزنم و نه برای آنکه با بدگویان هم داستان شوم و به نویسنده بتازم. این را میدانید که دنیای ما دنیای آشفتهای است و صلاح هیچکس در این نیست که بکوشد تا آنرا آشفتهتر کند. در این جنگل تو در توی درهم و برهمی که مسکن ما است بیش از هر چیز به تفاهم احتیاج داریم، به اینکه هم را بشناسیم و زبان یکدیگر را درک کنیم. در غیر این صورت نمیتوان گفت چه پیش خواهدآمد و کار به کجا خواهد کشید، اما دست کم این هست که زیانهای جبران ناپذیری خواهیم دید. مثلاً این خیلی ساده است و زیاد بعید و تعجب آور نیست که نویسندگان تازه کارمان از اینکه دنیای درونیشان ناشناخته مانده است مأیوس و نومید شوند و به کارهای دیگری بپردازند. بیهوده نیست که تعداد ورزشکاران و یا کسانی که واسطهی فروش اتومبیلهای مستعملاند روز به روز افزایش مییابد .
بر این اساس من میگویم بیایید دور هم بنشینیم، قلبهایمان را صاف کنیم، روحمان را آزاد بگذاریم تا از تنگنای بی دروروزناش بیرون بیاید و در هواهای تازه و فضاهای باز آن مثل یک پرندهی طلایی پر بزند و آنوقت رنگ تبسم به صورتهایمان بزنیم و در این باره سخن بگوییم که آیا نویسنده واقعاْ تازه کار است و آیا در نامگذاری بیذوقی کرده است و داستانش نیز عیوب فراوان دارد؟ خوشبختانه چون نویسنده زنده است و از آن گذشته آماده است که دفاع از نوشتهاش را به عهده بگیرد، کارها خیلی بهتر از آنچه معمولاً در اینگونه مواقع پیش بینی میشود پیش خواهد رفت و من نیز، بیآنکه دخل و تصرفی بکنم، با وفاداری کامل گفتگوها را یادداشت میکنم .
ــ خیلی خوب، آقا خواهش میکنم گوش کنید. باید بگویم که دلایل مخالفت من یکی دوتا نیست، از اول تا آخر داستان مورد ایراد من است . اما بهتر نیست از عنوان داستان شروع کنیم؟ “ آقای اسبقی برمیگردد “ ، این آقای اسبقی کیست؟
ــ آه ، من در خود داستان کاملاْ شرح دادهام: فکر نمیکنم کاراکتر ایشان عیبی داشته باشد .
ــ مقصود از “ ایشان “ همان آقای اسبقی است؟ خیلی عجیب است که شما تا این حد به این مرد احترام میگذارید … احترامی بیجا و خارج از تکنیک. معهذا مسأله به همین سادگی نیست . شما میخواهید یک دهاتی ساده را وصف کنید. این عین نوشتهی خود شما است: “ … آقای اسبقی دهقان زحمتکش و نجیبی بود “ درست مثل اینکه از اسب حرف میزنید. کتابهای درسی را باز کنید بخوانید ، پر است از همین حرفها: اسب حیوان بارکش و نجیبی است و یا اسب حیوان وفاداری است. خیلی خوب، بعد: “ … او عمرش را با صداقت و فعالیت میگذراند، اما هنوز ریشش در نیامده بود. البته عجیب است ولی صحبت بر سر این نیست. آقای اسبقی روزها میخوابید و شب ها بیدار میماند … “ آدم را کلافه میکنید، قربان. خواهش میکنم جواب بدهید چطور زارعی که در دهی دوردست زندگی میکند ممکن است اسمش آقای اسبقی باشد؟ شما آقای فلانی باشید، صحیح، بنده آقای فلانی باشم، صحیح، اما یک دهقان … هر قدر هم شرافتمند باشد ممکن است “ مشهدی غلامرضا “ باشد یا “ کربلایی عبدالله . ”
ــ آه، پس شما از الهام غافلید؟ من اینطور احساس کردم. در احساس من این قهرمان به صورت آقای اسبقی ظاهر شد .
ــ و حتماْ در همانجاست که روزها میخوابد و شب ها بیدار میماند؟ اما یک زارع فعال چگونه ممکن است وقتش را اینطور هدر بدهد؟ مگر او روشنفکر است که تمام شب را در خیابانهای تاریک و خلوت یا اتاقهای کم نور بگذراند و روز ، بعد از اینکه یک لیوان شیر نوشید به خواب برود تا باز شب بیاید ؟ بعد مینویسید : “ … چراغ را روشن میکرد و تا صبح مینشست . گاهی آه میکشید و گاهی زیر لب شعر میخواند ، اما وقتی میخواست شعر بخواند سرش را دو سه بار به دیوار میزد … “ آخر چرا این کارها را میکرد ؟ مگر دیوانه بود یا به سرش زده بود ؟ جوابی که شما در داستان اندیشیدهاید این است: “ وقتی از او میپرسیدند چرا به این عمل مبادرت میکنی جواب میداد این کار چند خاصیت دارد: اول اینکه اگر مغز آدم تکان خورده باشد برمیگردد سر جایش ، دوم اینکه به این وسیله میتوان افکار یأسآمیز و ناملایم را از محوطهی دماغ بیرون راند … “ بسیار عالی است! مرد بدبختی که شاید غیر از بیل و الاغ مسألهی مهمی در زندگیش وجود ندارد، یا ظاهراً اینطور به نظر میآید ، ناگهان به بیماری قرن دچار میشود. آنوقت بعد، اینجا شما به توصیف قیافه و وضع قهرمانتان پرداختهاید: “ … آقای اسبقی نمونهی یک دهقان واقعی بود: بلندقد و ورزیده بود و با دستهای پینه بسته که اغلب به آنها حنا میبست و کار میکرد. کلاه نمدی رنگ و رو رفتهای به سر داشت که دور تا دور آن یک خط چرب و سیاه که نشانهی سالها کار و کوشش صاحبش بود کشیده شده بود. گیوههایش نه کهنه، اما مستعمل بود … “ ملاحظه فرمودید؟ این هم جمله بندیتان: “ … با وجود آنکه مسواک طبی و خمیر دندان استعمال نمیکرد دندانهایش از سفیدی برق میزد و اگر چه شیر پاستوریزه نمی نوشید و آمپول های گران قیمت ویتامین و کلسیم و عصارهی بیضه به خود تزریق نمینمود زور بازویش روز به روز افزایش مییافت. تنبان محکمی پوشیده بود … “ مقصودتان چیست ؟ لابد اینکه پارچهاش بادوام بود “ … و چپقش را به شال خوش رنگی که به کمر بسته بود آویزان میکرد. چه چپق زیبایی بود! آقای اسبقی جوان بود، یک زارع سی ساله و دلش میخواست هفتاد سال دیگر هم زندگی کند تا بتواند همچنان این مسأله را به اثبات برساند که کار کردن عیب نیست … “ آه ، خستگیآور است! آقای اسبقی سی ساله از دهقانی فقط یک کلاه نمدی رنگ و رو رفته و چند چیز دیگر دارد، به اضافهی یک خانوادهی عجیب و غریب . اما دیگر موقع آن است که از شما بپرسم … آیا میتوانم سؤال کنم که تحت تأثیر چه عاملی این داستان را نوشتید؟ چطور شد؟ چه احساسی به شما دست داد؟ چه چیز ملهم شما بود؟ شاید بتوان در این میان نتیجهای گرفت .
ــ آه ، این خودش قصهی جداگانهای است، اما شما حوصله دارید؟
ــ لازم است، قربان، لازم است داشته باشم .
ــ پس اجازه بدهید … اینجا است که باید قسمتهایی از دفتر یادداشتم را برایتان بخوانم. اما ناراحت نشوید، خلاصهاش میکنم .
ــ آن را با خودتان دارید؟
ــ همیشه. یک نویسندهی خوب باید در تمام ساعات شبانه روز مجهز باشد، مثل یک تراکتور خوب، مخصوصاً اگر بخواهد مسائلی را در آثارش مطرح کند که مربوط به زندگی میلیونها نفر باشد ، مثل زراعت و زمین …
ــ بله ، شخم بزند …
ــ آه ، … خوب مقصودم را ملتفت شدید. قلوب انسان ها را شخم بزند .
ــ برای این کار لازم است که وقت را تلف نکنیم .
ــ درست است، معهذا من باید شرح بدهم. مدتها بود چیزی ننوشته بودم و همینطور زندگی کسالت بارم را ادامه میدادم. یادداشتی که در این زمینه کردهام شاید گویاتر باشد: “ در یک روز بهاری: آیا همه چیز آماده است؟ آیا من توانستهام مواد و عناصر لازم را برای داستان جدیدم فراهم بیاورم، متأسفم. هنوز هیچ چیز آماده نشده است. یک ماه است که هر روز یک ساعت زودتر از خواب بیدار میشوم و پنجرهی اتاقم را باز میکنم و نگاهم را در کوچه به جستجوی قهرمانها میدوانم، اما افسوس که همیشه مأیوس و سرافکنده میشوم! با خودم فکر میکنم که یکی از این قهرمانها لابد این آب حوضی نکره است، چه نعرههای عجیبی میکشد! بعد، آن کهنه خری که درست سر ساعت هشت از کوچه رد میشود. یکی هم این پیرزن لهیده که نوهاش را به کودکستان میبرد. سیراب فروش سر کوچه. و دیگر هیچکس … چرا، چرا، قهرمان دیگر: پیرمرد همسایهام که بواسیر گرفته است. فکر میکنم، فکر میکنم پس چه باید کرد؟ آه! میتوان یک داستان دربارهی دهقانان نوشت: قلبهای پاک و بشری و محیط زنده و پر آب و علف … خیلی خوب، اما من تمام عمرم را در یک شهر بزرگ صنعتی گذراندهام و حتی از دور هم یک دهقان ندیدهام. چگونه میتوانم به واقعیت وفادار باشم؟ البته چیزهایی هست که حتماً باید فراموش نکرد: مرد دهاتی آدمی است ساده لوح و پاک طینت که عاشق همه است و کینه ندارد و آوازهای محلی میخواند، عامیانه حرف میزند و ضرب المثل میآورد، یک روز که با خرش از مزرعه برمیگردد به یک دختر دهاتی برمیخورد ــ عشقی مثل آب چشمه زلال ــ برایش نی میزند و بعد دوتایی میروند پیش ملای ده، ملای ده را برمیدارند و میبرند پیش کدخدای ده که حسب المعمول عروسی کنند، اما مصیبت دردناک: پسر ارباب گذشته با اتومبیل آخرین سیستمش از شهر به ده آمده است و کباب میخورد، پسر ارباب یک دل نه صد دل عاشق دختر دهاتی میشود. اینها همه به جای خود ، اما واقعیت نیرومندتر است، من حتماً باید سفری به ده بکنم و مدتی را در کنار آنها بگذرانم … “
ــ آنها؟
ــ درست است، اینجا یک صنعت نویسندگی به کار بردهام، هرچند که باز هم ممکن است شما آن را مسخره کنید، اما چاره چیست؟ “آنها” یعنی خویشاوندانم که در ده زندگی میکنند و از آن گذشته یعنی آن مرد دهاتی با نامزدش و پسر ارباب …
ــ خیلی خوب، رفتید؟
ــ دیر، خیلی دیر، پس از آنکه روزهایی را همچنان گذراندم و دفتر یادداشتم را با تردیدهایم سیاه کردم. در این مدت یک داستان نیمه تمام دربارهی روحانیون نوشتم ( میدانید که در این باره هنوز چیزی نوشته نشده است و میتوان گفت که سرزمین کشف ناشدهای است ) ولی بیهوده … زحماتم به هدر رفت . نیمی از داستان با زیبایی و طراوت کامل پیش رفته بود. جملات همه در حدود سه سانتیمتر و با یک حالت روحانی محض. آنوقت از نیم دیگر به بعد فاجعه شروع شد: جملهها خیلی به زحمت میتوانست حتی به نیم سانتیمتر برسد و بدتر از آن، یک حالت سبعیت محض …
ــ پاره اش کردید؟
ــ نه، تمامش نکردم .
ــ عجیب است. حدس میزدم که این بیحوصلگی و ناراحتی روحی که به آقای اسبقی در داستانتان نسبت دادهاید مربوط به خودتان باشد. کجا بود؟ مینویسید: “ … آقای اسبقی در آن بعد از ظهر زمستان به دیوار تکیه داده بود و میخواست در عین حال که از آفتاب گرم بهره مند میشود به جستجوی خود بپردازد، اما باز هم همان عوامل روحی و یأس ها و ناامیدیها از این کار ممانعتش میکرد … “
ــ آه ، این مسأله همیشه بوده است. نویسنده اغلب چیزهایی از خودش را در قالب قهرمانهایش میگذارد .
ــ ولی شما جوان نظیفی هستید، در حالی که آقای اسبقی میخواست در آفتاب گرم بدنش را بجوید .
ــ اوه، درونکاوی! خودش را جستجو میکرد، درونش را … این را من از همهکس شنیدم، تمام دهاتیها در این نکته متفقالقول بودند .
ــ خیلی خوب، میفرمودید …
ــ بله، بالأخره تصمیم گرفتم که به ده بروم. با چند کتاب که حتی تا دم مرگ با خود خواهم داشت، از قبیل : دورهی ناسخ التواریخ، کلمات قصار انشتین، راز نویسندگی که در تألیف آن صدها نویسنده و منتقد بزرگ شرکت داشتهاند و بالأخره فن دفترداری دوبل، یکی دو دست لباس زیر و یک چمدان بزرگ که پر از هدیه بود. اقوامم استقبال شایانی کردند: از همان لحظهی ورودم مرا به باغ و مزرعه و صحرا دعوت میکردند، اما من نویسنده بودم ــ باید هوشیار بود و دید! همه چیز را با چشمهای باز و خیره دید! ــ این بود که دعوتها را رد کردم و با دفتر یادداشتم در ده راه افتادم .
ــ تنها؟
ــ تک و تنها، اما با شوق. ببینید چه نوشتهام : “ یک روز تابستان: چیزی به وجود میآید … سرانجام در غروب روز گذشته، پس از یک هفته که در ده میگذرانم، آنچه باید بنویسم در من خلق شد. من این موفقیت را جشن میگیرم. میتوان گفت که من دیروز متولد شدهام. ” حقیقت این است که تحقیقات عمیقی کردم. حرفها را به دقت گوش میدادم، به آدمها مدتها خیره میشدم، به پیرمردها سیگار تعارف میکردم و خواهش میکردم که برایم تعریف کنند. چندین پرونده تشکیل داده بودم. جوانها را وامیداشتم که ترانههای محلی بخوانند و فکر میکردم … فکر میکردم و احساسهایم را سبک و سنگین میکردم تا اینکه از سرنوشت خانوادهی “ سبزعلی “ آگاه شدم .
ــ همان آقای اسبقی خودمان، دیدید؟ نگفتم که تازه کارید …
ــ آه ، بله … ولی این بیانصافی است، از این خانواده تیپهای مختلف و متنوعی ساختم، کاری که حتماً باید در یک داستان انجام داد و از آن گذشته، بشریت را، رنج جاودان بشریت را توضیح دادم …
ــ دوست من، تیپها را به سربازخانهها وابگذارید، حتماً باید … حتماً نباید … بشریت، و خیلی چیزهای دیگر، اینها مسایلی است که هنوز حل نشده است. اما در وهلهی اول باید داستان نوشت، داستان خالص، باید ساخت، به هر شکل و هر جور … فقط مهم این است که راست بگویی. ولی بیاییم سر حرف خودمان. میبینم که خیلی بهتر از آنچه مینویسید بیان میکنید. چطور خودتان به این نکته توجه نکردهاید؟
ــ بله … از سرگذشت آن خانواده آگاه شدم. خانهی آنها پهلوی خانهی خویشاوندانم بود و من خوشوقت بودم که میتوانستم با بینظری کامل آن را مشاهده کنم. روی این حساب یک روز تمام از پشت بام نگران آنها بودم .
سنگر و قمقمه های خالی – بهرام صادقی – انتشارات زمان
ــ این خانه در داستان مقام مهمی دارد. شما مینویسید: “ … درخت توت بزرگی که در وسط منزل قرار داشت به اطراف سایه میافکند. هنگامی که توتها میرسیدند و کلاغها پرواز میکردند، نزاع ساکنان خانه بر سر خوردن توت شروع میشد. خانوادهی آقای اسبقی به مناسبت فقر فوقالعاده و سوابق فامیلی محرومتر از همه بودند. زن، که به مناسبت فرار ناگهانی و اسرارآمیز آقای اسبقی، از بیست سال پیش تاکنون همیشه سرافکنده و مغموم بود و برای اینکه بتواند لقمهی نانی به فرزندانش برساند مجبور بود که تمام ایام سال را برای اغنیای ده رختشویی کند نمیتوانست برای احقاق حق خود بکوشد. او شب هنگام که به خانه میرسید آنچنان خسته و کوفته بود که گرسنه به خواب میرفت … “ بعد از آن به وصف درخت توت میپردازید و چندین صفحهی بزرگ به این کار اختصاص میدهید. گوش کنید: “ … این درخت، نهالی عظیم الجثه و برومند بود که درست وسط منزل، میان باغچهی بیگل و گیاهی که مرکز استراحت احشام بود، کاشته شده بود. پوستش حکایت از دردها و رنجهای عمیقی میکرد که در این خانه حکمفرما بود. از ریشهی غولآسای درخت، ریشههای کوچک و بزرگ دیگری جدا میشد و به اطراف دستاندازی میکرد، گویی دیوبچهای بود که با پنجههای پولادینش گلوی فرد فرد این بینوایان را میفشرد. بعد وقتی از درخت بالا میرفتیم به شاخههای سرسبز و پربار آن میرسیدیم که در زیر فشار میوهی شهدآلود خود قد خم کرده بودند … “ چه لزومی داشته است که شما تا این حد به این درخت پر و بال دادهاید؟
ــ آه ، یک روز مرا به خانهشان دعوت کردند. حالا جوابتان را میدهم. اول از همه پیرزن رختشو آمد. لباس مندرسی پوشیده بود و چادر وصلهداری به سر داشت. موهایش سفید و چشمهایش بینور بود، درست مثل یک اسکلت متحرک. وقتی به دستهایش نگاه کردم اشک در چشمهایم جمع شد … دستهای ترک خورده و تغییر شکل داده . آه ، … با خودم فکر کردم این دستها بیست سال در گرما و سرما رخت شسته است، در زمستانهای شدید و طولانی ده، وقتی که روزها و هفتهها همچنان برف میآمده است، صاحبش بستهی لباس را به دوش میگرفته و به طرف “ کاریز “ ، رودی که بیرون ده جاری است، میرفته است. بیست سال لباسها را روی تخته سنگهای ناهموار کنار کاریز میشسته است و شوهرش؟ معلوم نیست کجا است. بعد ساکنان دیگر خانه آمدند: مرد چلاقی که تعزیهخوان ده بود و کتاب مرثیهاش را به من داده بود که مطالعه کنم، دهقان بیچارهای که دخترش سه طلاقه شده بود و مجبور بود او را نگاهداری کند، پیرزن کری که دامادش برای به دست آوردن پول به اهواز رفته بود و از من میخواست که برایش نامه بنویسم، و مرد جوانی که موقع ازدواجش رسیده بود و آه در بساط نداشت. با سلام و صلوات مرا با خود بردند. از یک دالان دراز و تاریک که به نظر میآمد بیانتهاست گذشتیم. بچههای قدونیمقد پابرهنهی کثیف و گرسنه که صورتهایشان زرد و ورم کرده بود و چشمهایشان قیآلود بود از عقب میآمدند. بالأخره بعد از آن دالان جهنمی نجات یافتیم. در برابرم یک خانهی بزرگ با حیاط پست و بلند و کودهایی که یک گوشه انباشته بودند و گوسفندها و الاغهایی که به آرامی و آزادی در گوشه و کنار قدم میزدند و یک درخت توت بزرگ و اتاق های کوچک و سیاه با درهای شکسته و سقف های کوتاه خودنمایی کرد …
ــ اینها را مینوشتید، مگر چه عیبی داشت؟
ــ اما من نویسنده بودم نه کسی که رپرتاژ مینویسد. همه چیز در مغز نویسنده تغییر شکل میدهد .
ــ اینها راز نویسندگی است؟ ببینید چه تصویر غیرطبیعی و ناشیانهای از این خانه تصویر کردهاید. اینجای داستان: “ … در این منزل جز خانوادهی آقای اسبقی افراد دیگری هم زندگی میکردند که هر کدام در دنیای غمها و دردهای خود فرو رفته بودند. دهاتیها همه شاعر وارستهی ده را میشناختند که آواز رسایی داشت و در این خانه مینشست. پس از او زارع جوانی بود که علیرغم وضع نامساعد محیط و فشارها و بدبختیهایی که از هر طرف بر او وارد می آمد تصمیم گرفته بود پیش برود و با مشکلات بجنگد. او عاشق بود. میدانست چه عواملی باعث فقر و تنگدستی او و دیگران شده است و میکوشید که همه را به حقوق خود آشنا نموده با نیروی عشق و با کمک همسایگانش با این عوامل به نبرد برخیزد …” با این همه بهتر است برایم تعریف کنید. خیلی خوب، به خانه رفتید …
ــ برای من قالیچهی کهنهای آوردند و همه در گوشهای که سایه بود نشستیم. من خودم را در محیط بشر نخستین حس میکردم. اگرچه بوی پهن و کثافات میآمد و صدای سرسام آور مگسها گوش را اذیت میکرد ولی من غرق شادی بودم. بالأخره توانسته بودم با این روحهای نجیب و بیغلوغش آشنا بشوم. زنها رو میگرفتند و بچهها حیرت زده ساکت ایستاده بودند و مردها هم با شرمی که رقتانگیز بود به من خوشآمد میگفتند. من سرم را پایین انداخته بودم و میترسیدم به آنها نگاه بکنم، من … ، موجود رذل و پستی که از دسترنج دیگران زندگیم را میگذرانم و حتی برای یک لحظه مزهی گرسنگی و درد و زحمت شبهای کار را نچشیدهام. با این همه میفهمیدم که آهسته با هم گفتگو میکنند. معلوم بود که میخواهند بار پذیرایی از میهمان را به دوش یکدیگر تقسیم کنند. آنوقت برایم چای آوردند و توت تکاندند. زارع جوان سیگار اشنو تعارفم کرد و در سکوت ملکوتی و الهام بخشی که پدید آمده بود مرثیه خوان چلاق با صدای رسایش به خواندن شعری که از مصایب نیکان گفتگو میکرد پرداخت. من پیشانیم را در دست گرفتم و نگاهم را عمیقانه به شاخههای توت دوختم، مثل اینکه در بینهایت سیر میکردم …
ــ زیباست! و خیلی هم خوب بیان میکنید. اما میدانید که وقتمان آنقدرها نیست؟
ــ آه ، سرتان را درد آوردم ؟ اما خودتان خواستید … آنجا بود که برای من از سبزعلی حکایت ها کردند . پیرزن رختشو مرا به اتاقش برد و برای اولین بار فرزندان او را دیدم. باورکردنی نیست، مردم میگفتند که روح سبزعلی در هرسه نفرشان حلول کرده است و به همین جهت هیچ وقت از کنج اتاق بیرون نمیآیند. دو پسر لندهوری که میتوانستند یار و یاور مادر باشند پهلوی هم نشسته بودند و مرا با نگاهی کنجکاو و در عین حال تمسخرآمیز برانداز میکردند. مادر بیچاره مجبور بود تمام سال را جان بکند و برای آنها نان بیاورد، آنها هم میخوردند و میخوابیدند. همین. نه با کسی حرف میزدند و نه بیرون میرفتند، تنها گاهی از اوقات با یکدیگر جملههای عجیب و نامفهومی رد و بدل میکردند. در گوشهی دیگر دختر زردنبویی که روزگاری عزیز دردانهی سبزعلی بود به دیوار تکیه داده بود و خودش را در آینهی شکستهی دستهداری تماشا میکرد. پیرزن بدبخت چه فداکاریها که به خاطر او نکرده بود! میگفت وقتی سبزعلی غیبش زد این مادر مرده دو ساله بود. بعد وقتی به ده سالگی رسید کچل شد .
ــ اینجا، در داستانتان اشاره کردهاید، به اسم “مریم” : “ … وقتی پیرزن از کاریز برمیگشت تازه اول مصیبتش بود. ساعتها با مریم که خاموش و تنها در گوشهای چندک زده بود سروکله میزد. میخواست موهای معیوبش را بکند و معالجهاش کند، اما مریم دوست میداشت که همچنان با افکار دور و دراز و دخترانهی خود سرگرم باشد. . . ” ــ آه، درست است و ساکنان خانه هر روز که فریادهای وحشتناک دختر سبزعلی را میشنیدند میفهمیدند که مادر فداکار یکی دو مو از سر او کنده است .
ــ خیلیخوب، تا حدودی منبع الهام شما کشف شد. میتوان خلاصه کرد: شما به ییلاق میروید، در ده، با مردم زیادی آشنا میشوید، برایتان داستان مردی را تعریف میکنند که چنین وچنان بود و بعد زن گرفت، از زنش بچهدار شد، بعد در یک شب بارانی که سرمای کشندهای همه چیز را یخ می زد آنها را به امان خدا سپرد و رفت. معلوم نیست به کجا. هیچکس نفهمید و بیست سال گذشت .
ــ معهذا من تغییراتی در آن دادهام، با رعایت شیوهی نویسندگی، و همهی قهرمانهایم را شناساندهام. مثلاً ملاحظه فرمودهاید که اول، قهرمان داستان را در جوانی وصف میکنم، بعد او عاشق همین پیرزن رختشوی میشود، خیلی فقیرند و زندگی را به تلخی میگذرانند، مرد یک گوسفند بیشتر ندارد و زن هم پدر و مادرش را از دست داده است. آنوقت دهقان فقیر دیروز که بر اثر چند تصادف غیر مترقبه ( همچنان که در جوامع عقب افتاده معمول است ) کار و بارش بهتر شده و مغازهای باز کرده است، ناگهان یک شب بیخبر فرار میکند. بیست سال، بیست سال همراه با رنج و در به دری و انتظار …
ــ بله، خواندهام، لازم نیست تکرار کنید. اما متأسفانه موفق نشدهاید که این رنج و دربهدری و انتظار را خوب مجسم کنید. نوشتهاید: “ … این اواخر آقای اسبقی که سر به راه شده بود از زراعت دست کشید و مغازهای ترتیب داد و به کسب پرداخت. دو سه شاگرد استخدام کرده بود که هر کدام کاری بکنند، اما چون دخل چندانی نداشت مجبور بود از این و آن قرض بکند و مواجب شاگردها را بدهد. از طرف دیگر اگر خیلی ارفاق کنیم میتوان گفت که فقط به یکی از شاگردها احتیاج داشت. ولی چه میشود کرد؟ آقای اسبقی سراسر زندگیش را با همین کارهای عجیب و غریب گذرانده بود. تمام شاگردها در روز بیکار بودند. آخر چه کاری داشتند بکنند؟ و خود آقای اسبقی هم میرفت آفتاب و به عادت همیشگی به جستجوی خود مشغول میشد. اما شب هنگام شاگردها وظیفه داشتند که از مغازه و محتویات ناچیز آن مواظبت کنند. هر کدام می بایست جایی بخوابند: یکی روی بام و یکی درون مغازه و دیگری هم در حول و حوش مغازه کشیک میداد. هنوز یک ماه نگذشته بود که شاگردها فرار کردند. آقای اسبقی بر اثر این پیش آمد بار دیگر تنهائی و بدبختی روحی خود را احساس و یقین کرد که بیش از این نمیتواند رنج تحمل این آدمها و اخلاقها را به خود هموار کند. این بود که تصمیم گرفت برای همیشه زن و فرزندانش را وداع گوید و به گوشهی دورافتاده ای فرار کند و همچنان که گمنام آمده بود گمنام بمیرد. اما شاید سابقهی روحی و اخلاقی او نیز در این مورد تأثیر داشت. خوانندگان به یاد دارند که همیشه آدمهای ناشناسی را به خانه میآورد و آنها را مهمانان خود معرفی میکرد. مهمانان مینشستند و یکی دو ساعت میگذشت. بعد آقای اسبقی ناگهان بلند میشد و به بهانهی تهیهی خوراک بیرون میرفت. میرفت و سه ماه بعد برمیگشت. ولی این بار، آه! چه سالهای درازی! به این ترتیب، خانوادهی آقای اسبقی در میان بدبختیها و تنگدستی و مرض و سالهای نامطمئن آینده تنها و بیسرپرست ماند. به زودی همه چیز تغییر کرد. اندوختهی مختصر به باد رفت. گوسفند بیچاره کشته شد. طلبکارها مغازه را تصرف کردند و بچه ها بزرگتر شدند. تهمتها باریدن گرفت. نیشها و کنایههای همسایگان، شوخیها و مسخرگیهای دوست و دشمن دو برابر شد. و بچهها باز هم بزرگتر شدند و اخلاق عجیبی پیدا کردند: ساکت و مغموم بودند و از جایشان تکان نمیخوردند و مثل مجسمههای سنگی در گوشههای مختلف اتاق کار گذاشته شده بودند. تنها یادگاری که از پدرشان با خود داشتند چپقی بود که آن را در جیبهای خود نگهداری میکردند و هر هفته حفاظت آن را یکی متعهد میشد. زن که روز به روز پیرتر میشد در آتش انتظار و درد میسوخت. . . “
ــ اینها درست، اما بهتر نبود غم این پیرزن درمانده را با یکی دو صحنهی جاندار، با عمل نشان میدادید؟ همین در آتش انتظار و درد میسوخت؟ مثلاً: زمستان سختی است. برف سرتاسر زمینها را پوشانده است و گرگهای گرسنه از دشت به کوچههای تودرتوی ده آمدهاند. آنوقت پیرزن در اتاقش کز کرده است. به مجسمههای سنگی نگاه میکند که اکنون به روی زمین دراز کشیده و به خواب رفتهاند. با خودش میگوید: “چرا؟ چرا سبزعلی مرا تنها گذاشت و رفت؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ چرا بچههایش اینطور شدهاند؟ سالهاست که رخت شستهام، در سرمایی که سنگ را میترکاند دستهای خسته و بیجانم را در آب یخ آلود فرو بردهام. ولی اکنون چقدر از تو نفرت دارم، ای مرد سنگدل! تو رذل بودی، تو دیوانه بودی و چه خوب شد که برای همیشه مرا تنها گذاشتی. کاش مرده باشی! کاش همان روزهای اول مرده باشی! اما اگر برگردی با همین دستهایم خفهات خواهم کرد. آخر ببین: نه زغال، نه قند، نه چای، نه لباسی … اگر برگردی راهت نخواهم داد. به این بدبختها گفتهام، به این بچههای دیوانه ات هم گفته ام … وای که از غصهی تو به سرشان زده است! ” آنوقت برمیخیزد و در را اندکی باز میکند. باد زوزه کشان به درون میآید. به نظرش میرسد که کسی او را صدا میزند. درست گوش میدهد: صدای سبزعلی است. آه، سبزعلی آمده است! چشمهایش میسوزد. سبزعلی برگشته است! حتماً از اهواز آمده است، با یک کیسهی پر پول. برای او چارقد خریده است. خیلی خوب، سر مریم را معالجه میکنند. دیگر لااقل فردا مجبور نیست به کاریز برود … اما چطور؟ راهش بدهد؟ سبزعلی را؟ بله، مرد بیچاره زیر برف مانده است. حتماً میلرزد. حتماً گرسنه است. راهش میدهد، نانش میدهد و بعد خفهاش میکند. “ آه! اما درست گوش بدهم، مثل اینکه سبزعلی ساکت شده است “ در را باز میکند، باد صدای گرگ گرسنه را به گوشش میرساند .
ــ ولی من هم نظیر چنین صحنهای را در داستانم آورده ام .
ــ البته ، ولی موقعی که سبزعلی واقعاً پس از بیست سال برگشته است .
ــ چه نقصی ممکن است در این قسمت باشد؟
ــ اجازه بدهید، من فکر میکنم حرفی که قهرمان داستان در آخرین لحظه میزند با روحیهی او جور در نمیآید. شما قهرمانتان را چگونه وصف کردهاید؟ بار دیگر مرور میکنیم: “ … آقای اسبقی اخلاق عجیبی داشت. اگرچه ظاهرش با دهقانهای دیگر یکسان بود اما در باطن چیز دیگری بود، سرشت دیگری داشت. همین آواز خواندن بیموقع او، خوابوبیدار شدنهای ناگهانیش، سرکوفتنش به دیوار و تمایلی که به نشستن در جاهای گرم نظیر آفتاب و لای کرسی داشت از دیگران متمایزش میکرد. یک سال در ماه رمضان وقتی که شبهای احیاهی نزدیک میشد اهل محله را جمع کرد و به این عنوان که شب احیاهی را با رنگ و روی بهتری برگزار کنند از هر کس به فراخور حالش پولی گرفت. بالأخره شب موعود فرا رسید و ریش سفیدها نزدیک نیمه شب به مسجد رفتند. فکر میکنید چه خبر شده بود؟ دیدند که او و چند تن دیگر بساط منقل و وافور را گستردهاند و دوروبرشان هم یک مشت بچههای قدونیمقد به سرومغز هم میکوبند. نزدیک بود آنها را سنگباران کنند، اما آقای اسبقی یک تنه ایستاد و نطق مفصلی ایراد کرد که ای مردم! پولی را که از شما گرفتهایم پس میدهیم، بگذارید خداوند خودش ما را مجازات کند که در خانهاش کار ناصواب کردهایم. مردم قبول کردند و قرار شد صبح زود بیایند و پولشان را بگیرند. اما، جان کلام اینجاست، همان شب آقای اسبقی و رفقایش چنان فرار کردند که شیطان هم نمیتوانست به گرد پایشان برسد. این جنگوگریزهای موقتی به همین ترتیب ادامه داشت تا … “ درست است که داستان شما سبزعلی را تا حد ابله یا دیوانهی مضحکی پائین میآورد اما من به شخصه این موضوع را قبول ندارم. من با وجود این به سبزعلی علاقه پیدا کردهام و او را سخت دوست میدارم. او را مرد تنهایی تصور میکنم. در ده دوردستی، کارهایی هست که او میتواند بکند اما نمیخواهد بکند و به عکس کارهایی هم هست که او توانایی کردنش را دارد اما نمیخواهد … همین مایهی امتیاز اوست. آن وقت شما با تمام علاقه و احترامی که به او داشتهاید و با وجود آن اثر عمیقی که دیدار ده در ذهنتان باقی گذاشته است که حتی حاضر شدهاید او را آقای اسبقی کنید و بیغولهاش را منزل و دکهاش را مغازه بنامید چگونه نشانش دادهاید پ؟ یک ابله بیخاصیت سنگدل که خانوادهاش را دوست نمیدارد. کسی که مسئولیت خودش را درک نمیکند. کسی که زنش را در برابر بدبختیها تنها گذاشته است. اما چطور راضی شدهاید؟ درست است که معلوم نیست او در این بیست سال کجا بوده و چه میکرده است، اما خیال شما که نویسندهاید باید نیرومندتر از زمان و مکان باشد: میتوانستید او را دنبال کنید، در نهانگاه روحش نفوذ کنید. او هم رنج کشیده است، پیاده و گرسنه راه پیموده است، از این شهر به آن شهر، از این گوشه به آن گوشه، هزار کار کرده است: حمالی، عملگی، شاگرد شوفری؛ و همیشه به یاد زن و فرزندانش بوده است. اما چه میتوانسته است بکند؟ شما میبایست جواب این سؤال را در داستانتان داده باشید. کسی هست که خانوادهاش را رها میکند به این امید که در گوشهای از دنیا پولی به دست بیاورد و خودش راحت زندگی کند. اما سبزعلی چه پولی به دست آورده است؟ حتی یک لحظه هم راحت نبوده است. دیگری به این امید میرود که پس از چند سال برگردد و خانوادهاش را خوشبخت کند. ولی هیچکدام اینها نیست. او نمیداند چرا رفته است و چرا روزی برگشته است. آقای اسبقی شما پیش از آنکه دیوانه باشد یا به جای آنکه مرد تن پرور بیفکر و بدجنسی باشد آدم بدبختی است که مثل آونگ نوسان میکند و دست خودش نیست. یکبار از پیش زنش فرار میکند و بیست سال بعد برمیگردد، لحظهای میماند و باز میرود … من حتم دارم اگر زنده باشد پس از بیست سال دیگر باز برخواهد گشت. خیلی خوب، بازگشتن او را هم همانها برایتان تعریف کردند؟
ــ بله، بالأخره درِ دل پیرزن باز شد. در اتاقش نشسته بودیم. مریم که لچکی به سرش بسته بود و چهارزانو زده بود با صورت پف آلود و چشم های ترسان گاه در آینه نگاه میکرد و گاه دزدانه به من خیره میشد. پسرها که در لحظات اول کنجکاو و دقیق شده بودند اکنون باز به حال همیشگی خود برگشت کرده بودند. پیرزن رختشو مصایبی را که در عرض بیست سال کشیده بود یکایک شرح داد. آن وقت رسید به آن روز آفتابی بهار …
ــ بله ، اینجای داستان نوشته اید: “ … آفتاب بر درختهای سرسبز بوسه میزد . ده مثل همیشه ساکت و آرام بود. پیرزن در کاریز که اکنون پر از صفا و طراوت بود رخت میشست و خبر نداشت که در کوچههای ده چه میگذرد. اول از همه پینه دوزی که روی عسلی شکستهاش نشسته بود آقای اسبقی را دید. . . “
ــ آه، و او را نشناخت. چون سبزعلی کاملاً عوض شده بود. این را زارع جوانی که عاشق بود پیش از آن هم برایم گفته بود … پینه دوز دیده بود که یک پیرمرد قد خمیده، با ریش سفید و انبوه، در حالیکه نگاهش را به جلو دوخته است، وارد بازارچهی ده شد. معلوم بود که شهری است، چون کت و شلوار تروتمیزی پوشیده بود و از آن گذشته کلاه لگنی بزرگی به سر و عینک سیاهی هم به چشم داشت …
ــ بله، و بعد “ … آقای اسبقی بیاعتنا به قیافههای رنگارنگی که دور و برش بود میگذشت. هنوز کسی او را نشناخته بود. با قدمهای مطمئن و پیروز سرداری که پس از فتحی بزرگ برای تقدیم گزارش به دربار شاهی میرود به طرف خانه اش میرفت. . . ”
– معهذا برایم تعریف کردند که پول زیادی نداشته است و قبل از اینکه به خانه برود با نان و پنیر سد جوع کرده است .
ــ سد جوع کرده است؟ ولی اینجا چیزهای دیگری است: “ … بالأخره یکی دو نفر از معمران که سابقاً با آقای اسبقی رابطه داشتند او را شناختند. به زودی خبر همه جا پخش شد و قبل از همه بچهها و بعد جوانها و دست آخر پیرمردان دنبال او راه افتادند. . . ”
ــ و پیرزن خوب به خاطر داشت. گفت که از کاریز برمیگشتم و بقچهی لباسها روی دوشم بود. وقتی به در خانه رسیدم سبزعلی را دیدم. در همان نظر اول شناختمش .
ــ “ … آقای اسبقی از پشت عینک سیاه به هیکل نحیف و پوسیدهی زنش نگاه کرد. پیرزن فریاد زد و بستهی لباس از دستش به زمین افتاد. ساکنان خانه یکایک بیرون آمدند. مریم با آینهاش و پسرها در حالیکه دست یکدیگر را گرفته بودند به سرعت خودشان را به میان جمع رساندند و بلافاصله پشت به دیوار، مثل مجسمههای سنگی، نشستند و به پیرمرد موسفید و نسبتاً چاقی که لباس شهری پوشیده بود خیره شدند. در جمعیت همهمه افتاد. . . ”
ــ بله، همهمهی شدید: “ سبزعلی پس از بیست سال برگشته است! سبزعلی اعیان شده است! سبزعلی در شرکت نفت کار می کند! با انگلیسیها رفیق شده است! ” و یک مرتبه همهمه خوابید. پیرزن تعریف کرد که نزدیک بود از شادی بمیرم. فوراً او را بخشیدم. فکر کردم که دورهی سختی و محنت تمام شده است و منتظر بودم ببینم چه میگوید. همه ساکت بودند. با وجود این نمیخواستم از همان اول به نرمی رفتار کنم. جیغ زدم: سبزعلی! ظالم بی چشم و رو، چه میگویی؟ چه میخواهی؟
ــ نکتهی مهم اینجاست. شما داستانتان را اینطور پایان دادهاید: “ … آقای اسبقی جواب داد: برگشتهام، مرا ببخش! میخواهم مرا که سالیان دراز به تو عذاب دادهام ببخشی … پیرزن چپق او را که در جیب یکی از پسرها بود درآورد و به او داد. آقای اسبقی گفت: متشکرم، اکنون بار دیگر تو را تنها میگذارم و میروم، اما بدان که دورهی سختیها گذشته است، به زودی برخواهم گشت. آنگاه در میان سکوت و بهت حاضران آقای اسبقی آرام آرام برگشت و از همان راهی که آمده بود بار دیگر به مقصد نامعلوم خود رفت “ اما من حتم دارم که چنین نگفته است. شما چرا خواستهاید امیدواری بیهوده در دل پیرزن داستان و خوانندگانتان به وجود آورید؟ مسلم است که سبزعلی به زودی برنخواهد گشت. او سبزعلی نیست، آقای اسبقی نیست، زارع دیروز و هزارپیشهی امروز نیست، او چیز دیگری است. اما میلیونها نفر هستند که زندگی میکنند و عشق میورزند و کینه دارند و گرسنگی میکشند. یا در ناز و نعمت غوط ورند و خودشان هستند. میدانند چرا خانوادهشان را دوست میدارند و چرا دوست نمیدارند. میدانند چرا میروند و چرا برمیگردند. در میانشان آدمهای ابله و دیوانه و ظالم و خوشقلب و سادهلوح و آدمهایی که هیچ خصوصیتی ندارند فراوان است. اما هیچکدام مثل سبزعلی نیستند و سبزعلی هم مثل هیچکدام نیست. او، دوست من، او آونگ است … اکنون میخواهم بدانم واقعاً قهرمان داستانتان به زنش چه جواب داده است .
ــ آه ، اما نویسنده باید حوادث را آنطور که میخواهد از کار در بیاورد نه آنطور که هست .
ــ بگذریم ، زندگی از هر چیز قویتر است .
ــ هیچ. پیرزن گفت: همه اشک میریختند. بر لبهای مریم لبخند حزنآوری نقش بسته بود. در چشم پسرهایم نور تازه ای میدرخشید. خودم حس میکردم که ترکهای دستم خوب میشود و درد استخوانهایم رو به بهبود میرود. رو به سبزعلی کردم و داد کشیدم: برای چه برگشتهای؟ بعد از بیست سال آزگار برای چه برگشتهای؟ نمیدانستم که باز میرود. نمیدانستم که باز پسرهایم مجبور میشوند سرشان را پایین بیندازند و به لبهای مریم خندهی بدبختی و ناامیدی نقش میبندد. نمیدانستم که لحظهای بعد ترکهای دستم بازتر میشود و استخوانهایم تیر میکشد . آنوقت سبزعلی جواب داد …
ــ بفرمایید: آونگ جواب داد …
ــ آه، بله
… به هر حال گفت: “ آمدهام چپقم را ببرم. آن شب فراموش کرده بودم بردارمش. ”
نقد آذر نفیسی بر همین داستان را اینجا بخوانید