این مقاله را به اشتراک بگذارید
جلال آلاحمد، پنجاهسال پس از سنگیبرگوری
اختتامیه یک تن تنها
شیما بهرهمند
«… اصلا درد تو همین است که آنچه مینویسی بیخ ریشت میماند. تو زندگی میکنی که بنویسی. آنهای دیگر بیهیچ قصدی فقط زندگی میکنند.»
١
جلال آلاحمد چنانکه در «سنگیبرگوری» نوشته است زندگی میکند تا بنویسد. برای آلاحمد تنها «نوشتن» معتبر است، این است که در مقدمه «زنزیادی» که یکدهه قبل از «سنگیبرگوری» منتشر شد، از تعهد نویسنده به زبان و کلام مینویسد و با تشبث به رساله پولس تلویحا خودش را با مسیح قیاس میکند: مقطوعالنسلی دیگر که لوگوس (کلمه) منشاء ولادت او بوده است. هم از اینرو است که در روایت براهنی، جلال نخستین روشنفکر جدی در منطقه است که با زبان جدید سر به عصیان برمیدارد. «با دموکراسی تقلیدی مشکلات منطقه را نمیتوان حل کرد. نوعی از دموکراسی ضرورت دارد که از سینه خود مردمان منطقه جوشیده باشد. آلاحمد به این دموکراسی از نظر فکری دسترسی نداشت، ولی زجر نبودِ آن را به نثرش منتقل میکرد. نثری شکسته، جملات ناقص و ابتر که ابتر بودنشان میارزد به هزار جمله قزوینیوار و غنیوار و فروزانفروار و عبدالعظیمخان قریبوار.» جلال یکسر مخالف رسمیت زبان و زبان رسمی ادبی بود و برهم زدن ساختار جمله بهمعنای برهم زدن استبداد حاکم بر جمله است. «جلال، زبان را از جمله به سوی کلمه راند و بعد از ترکیب کلمات، نثر خودش را ساخت که از بهترین نثرهای فارسی است از آغاز تا به امروز چرا که جلال ریشه را برهم زده بود»، با قطعهقطعه کردن زبانرسمی و کنارهمگذاشتن مجدد مفردات. «زبانی جدا از هرگونه رسمیت با پردازشی بدیع از پس ویرانکردن آن. زبانی با سبکی تحملناپذیر هستی؛ با آن دو انگشت معتاد به اشنو و قلم و خط خوش. و تعهدی که ایجاد تعهد میکرد.» آلاحمد از اینمنظر مابازای تلقی بورخس از ادبیات فرانسه است، سرزمینی که خاستگاه همه گسستها در سنت ادبی است. رانسیر در مقاله «بورخس و مرض فرانسوی»* این تلقی بورخس را به بحث میگذارد. نزدِ بورخس فرانسه ادبی نه با هنر، که با سیاستِ هنر سروکار دارد و انحراف بنیادیناش همین است. بهزعم رانسیر، این انحراف در دو شیوه بهظاهر متناقض، صورتبندی میشود. از یکسو مرض فرانسوی گویای نوعی ویتمنیسم است: «انبوهی از فهرستهای همرنگ جماعت و آیندهگرا، که با گُزیدگی و ایجاز مقتضی با هنر در تضاداند.» اما دیری نمیپاید که به جلوهای از شرارتی ملی یعنی رئالیسم درمیآید و مساله بورخس از اینجا آغاز میشود، «این رئالیسم کمال طرح داستانی را به پای انبوهگی جزییات قربانی میکند. این همان نخ نامریی است که روانشناسی خماندرخم پروستی را با گشتوواگشتهای بالزاکی در اعماق رسوبات جامعه پیوند میزند. پروست ما را با جزییاتی سردرگم میکند که بهمنزله ابداع و انتخابی هنرمندانه مقبول نیستند، ابتذال رئالیستی فتحبابی است بر سیاههای از جزییات مکتوبی که در مقام ابداع محلی ندارند، مرض فرانسوی یعنی همین.» اما از زاویهای دیگر، مرض فرانسوی درست عکس این است. «پالودگی است یا جستوجوی کلمهای ناب، سبکبارگی است، آن هم تا بدان حد که با خرافه سربهسر میشود.» و چنانکه بورخس میگوید، این همخوان با نگره فلوبری است که «هر کلمه مابازای یک ایده، هر جمله بیان یگانه هر فکر.» رانسیر اما معتقد است، آنچه شر رئالیسم را با شر استتیک پیوند میزند، مازاد اشیاء است که دست در دست مازاد کلمات پیش میرود و هر دو با آنچه ذات ادبیات محسوب میشود، با ابداع حکایت و چینش هسته و گرهگشایی متناسب با آن، سر ناسازگاری دارند. این است که تیر دوسری که نویسنده آرژانتینی به جانب قهرمانان ادبیات فرانسه روانه میکند، تداوم دادگاه مستمری است که هموطنان متولی سنت ظرف صدسال گذشته علیه ایشان برپا داشتهاند. «فلوبر و پروست هر دو به یکسان از جانب هممیهنان فرهیخته خود در معرض نقد قرار میگرفتند. یکی به این دلیلکه بیش از حد از اشیا، از جزییات ناچیز و بیهوده زندگی روزمره داد سخن سر میدادند؛ و دیگری به دلیل اینکه با جستوجو برای بیانی که بنیان جمله را صلب میکند، خود را از پا میانداختند.»
بهراستی که آلاحمد مصداق مرض فرانسوی در ادبیات ما است و فراوانی چیزها و کلمهها در داستانهایش از اینروست. زبانِ تکهتکهشده و محاورهای جلال و حضور انبوه اشیاء در آثارش و پرگویی بسیار در روایتِ حاشیه بهجای خط اصلی داستان، در عین ایجاز، «مرض زبانِ» آلاحمد را عیان میکند. آلاحمد در سبک، بسیار وسواسگونه عمل کرد و بهجای آنکه سبک نوشتاری را در اختیار تخیل قرار دهد به خدمتِ زبان مردم کوچهوبازار گرفت و با اقتدار، شکل خاصی از محاورهنویسی را دنبال کرد که تا هنوز کسی در مواجهه با نثر داستانی محاورهای فراتر از او نرفته است. این مازاد کلمات با مازاد اشیاء در داستانهای جلال پیوند خورد تا «ادبیاتِ» خاص او را شکل دهد، آن نوع ادبیاتی که در فلوبر سراغ گرفتند و بورخس علیه آن موضع گرفت و رانسیر در مقام دفاع از آن برآمد و دستآخر نشان داد که «مرض فرانسوی»، نام دیگر «سیاست» است. بورخس اما با ردِ ادبیات فرانسه، طرفِ داستانپردازی و طرح داستانی را میگیرد و گفتنِ بیش از حد از اشیاء و وسواس در نحوه جملهنویسی را محکوم میکند. در تلقی رانسیر این موضعگیری همدست با جریانی است که در گسست بین «ادبیات» و «کلام زیبا»، جانب کلام زیبا را میگیرد و در موضعی واپسگرایانه تلاش میکند ادبیات را به کلام زیبا تقلیل دهد و البته امر سیاسی را، امر اجتماعی جا بزند. حال آنکه اگر ادبیات حولمحور داستان و طرح تعریف شود، قانون مستقر بر بیان و بیانگری، نظم علی خواهد بود که وضعیتهای بشری را ابدی جلوه میدهد و امکانِ رخداد را از بین میبرد. این ادبیات برآن است تا از سلسهمراتب اجتماعی محافظت کند و هرکس را در جایگاه ازپیشموجود خود بنشاند. این است که کلام زیبا با امر اجتماعی سروکار دارد، حالآنکه در اواخر قرننوزدهم منشاء ادبیات با فلوبر چرخشی جدی پیدا میکند. آدمهای فلوبر دیگر سر جای خود نیستند، ادبیات او دچار نوعی مازاد کلمات و اشیاء است. از این تاریخ گسست اتفاق میافتد و سروکله آدمهای عوضی یا آدمهایی در وضعیتهای عوضی در ادبیات پیدا میشود، موجوداتی که تاکنون چندان سهمی از بیان نداشتند و حالا در کنار فرادستان امکانِ بیانگری دارند. موجوداتی که هم در ادبیات ممکن شدهاند و هم ادبیاتِ از جنس دیگر را پدید آوردند. و این همان انقلاب استتیکِ رانسیر است؛ توزیع امر حسی بهنحوی که ادراک تازهای بهدست دهد و بیشک آلاحمد حامل شکلی از انقلاب استتیکی است. چرا که در داستانهایش موجوداتی را خلق کرد که سر جای خودشان نبودند، «بچه مردم» نمادِ ایندست موجودات است.
٢
اما جلال آلاحمد را مشخصا از دهه هفتاد به بعد در جایگاه فرزند مطرود نویسندگان/ روشنفکران نشاندند. پارادایمی که رگههای بیبنیانی از آن تا هنوز هم فرهنگ و ادبیات ما را محاصره کرده، شاید از همین دوران پا گرفت. «ماومدرنیتِ» داریوش آشوری، «ابنخلدون و مقدمهای بر علوم اجتماعی» سیدجواد طباطبایی، «جدال نقش با نقاشِ» گلشیری، «حکایتحالِ» احمد محمود و انبوه یادداشتها و مقالات در رد اندیشههای آلاحمد در این دوران منتشر شد و البته وجهغالب این نقدها از مواجهه با آلاحمدِ داستاننویس طفره میرفت. منتقدان جلال چندان اشارهای به آثار داستانی او نمیکنند. نقطه آغاز انتقاد از جلال، جداکردن او از روایت است. این است که تمام نقدها، شخصیت و افکار یا آلاحمدِ غیرداستاننویس را نشانه رفتند و «در خدمتوخیانت روشنفکران» و «غربزدگی» به متنهای مبنایی برای رد این نویسنده/ روشنفکر بدل شدند. به اینترتیب آپاراتوسِ فرهنگی از آلاحمدِ داستاننویس انتقام میگیرد و فاصلهگرفتن از آلاحمد وجهمشترک غالبِ نویسندگان/ روشنفکران پساانقلابی میشود. درعینحال آلاحمد از روایتِ یکداستان یا مبنا قراردادن داستانپردازی سرباز میزند. «سنگیبرگوری» عینیترین مصداقِ این تخطی است و بهتعبیری مهمترین اثر آلاحمد، که در فاصله ششسال فترت داستاننویسی این نویسنده نوشته شده است. داستانِ «سنگیبرگوری» در همان جمله نخستین تمام میشود: «ما بچه نداریم. من و سیمین.» اما «بسیار خب این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟» در نظر جریانغالب کارگاهی ادبیات اخیر ما که از قضا منتقد آلاحمد نیز هست، کار به همینجا ختم میشود. چون به شیوه کارگاهی، پلاتِ سنگیبرگوری همین است و تمام. اما آلاحمد سنگیبرگوری را حدود نودصفحه دیگر هم ادامه میدهد تا یکی از مهمترین و جسورانهترین متنهای ادبی ما رقم بخورد و براهنی، منتقد سختگیر زمانه خودش «اما جلال شجاعترین آنها بود» را بنویسد.
آلاحمد برخلاف نویسندگان پساانقلابی، خاصه در دو دهه اخیر که در مواجهه با سیاست گویا زبانشان باز شده، در برخورد با زبان به سیاست روی آورد. تمایزی که رانسیر میان کلام زیبا و ادبیات قایل میشود، پیش از هر چیز ناظر بر نوعی سیاستِ ادبی است. جایی که موجودات پرسهزن و بیمعنای جامعه بیانگر میشوند و این امر با رویکرد مدافعانِ کلام زیبا از مبنا متفاوت است، چرا که این سیاستِ ادبیات، مازاد کلمهها و مازاد چیزها در اثر را تخطی از ایدهآلِ کلام زیبا، همان بازنمایی میداند. بدیل این طرز تلقی در دوران ما، یا در دورانِ پس از جلال تندادن به ادبیاتی است که جز بازنمایی و امتداد وضعیت موجود کاری از پیش نبرده و از هرگونه سبکپردازی سر باز میزند، ادبیاتی که به تعبیر رانسیر دیگر هنر نیست چون از انقلاب استتیکی هنر پیروی نمیکند. در حالیکه ادبیات آلاحمد از توانشی بالقوه برخوردار است و شکلی از عمل سیاسی است. چون میتواند منطق رایج توزیع امر محسوس، یا همان سیاست را دگرگون کند.
آلاحمد به گواه آثارش خاصه سنگیبرگوری با مفهوم عقیمبودن ادارک تازهای از سنت حاکم بر جامعهاش به دست میدهد. راوی «سنگی برگوری» به خاطر ناتوانی از ادامه نسل، بدنی است که بعد مرگ دفن و فراموش میشود و «آخرین سنگ مزار در گذشتگان خویش» است، آن آدم ابتر که هیچ تنابندهای را بجا نخواهد گذاشت تا پناه بیاورد به این گذشته در هیچ و سنت در خاک. و نظام موروثی، در چرخه عقل/ جهل، بدن را منشأ اعمال قدرت معرفی میکند. از اینروست که برخی معتقدند آلاحمد در سنگیبرگوری صورتبندی تازهای از عقیمبودن ارایه میدهد و برآن است تا چرخه نظام موروثی سلطنت را بر هم زند. «من اگر شده یک جا و به اندازه یک تن تنها نقطه ختام سنتم.»
*«بورخس و مرض فرانسوی»، ژاک رانسیر،
نگاه آدینه، انتشارات نگاه، چاپ اول: ۱۳۹۳
شرق