این مقاله را به اشتراک بگذارید
کین کمدی است
ارسال در تاریخ ۱۳۹۳/۰۶/۳۰ ترجمۀ وازریک درساهاکیان
فصلی از کتاب«ناهار در خدمت اُرسن»-گفتگوهای هنری جگلام و اُرسن ولز با ویرایش پیتر بیسکیند
——————————–
اُرسن ولز سالهای آخر عمرش، روابط گرم و دوستانهای با هنری جگلام، فیلمساز جوانتر، برقرار کرده بود، و از جمله، مرتب برای صرف ناهار به یک رستوران فرانسوی در هالیوود میرفتند به نام Ma Maison که چند سالی بعد تعطیل شد. از اوایل سال ۱۹۸۳ تا اکتبر ۱۹۸۵ ، یعنی نزدیک دوسال و نیم آخر (ولز به تاریخ دهم اکتبر ۱۹۸۵ با سکتۀ قلبی درگذشت)، جگلام به درخواست ولز گفتگوهای ضمن ناهارشان را روی نوار ضبط میکرد، اما مجبور بود ضبط صوت را توی کیفی مخفی کند، چون ولز دوست نداشت میکروفنی در برابر داشته باشد. این نوارها سالها بعد در اختیار پیتر بیسکیند، منتقد و نویسندۀ سرشناس سینمایی، قرار گرفت تا به صورت کتاب تدوین شود. بیسکیند گفتگوها را پیاده کرد، تدوین کرد، و با مقدمهای بس خواندنی، کتاب را در سال ۲۰۱۳ منتشر ساخت.
از این پس، بخشهایی از این کتاب را جسته و گریخته، در این سایت خواهم آورد، وشاید روزی روزگاری، ترجمۀ کل کتاب را هم در اختیار ناشری گذاشتم. تا ببینیم!
———————————–
ج: اخیراً یکی از فیلمهای رنوآر را دیدم که تا به حال ندیده بودم. نمیفهمم چرا کارهای او اینقدر بد و خوب دارد…
و: او هم چند تا فیلم بد ساخته است.
ج: فیلمش در واقع بد نبود، ولی بازیهای وحشتناکی داشت. به نام رودخانه.
و: فیلم خیلی بدی است.خیلیها البته آن را یکی از فیلمهای مهم سینما میدانند، ولی بیخود بزرگش کردهاند. رنوآر وقتی که سرحال نیست، عین یک آماتور کار میکند. من یکی را که حسابی گیج کرده است. هیچ نمیدانم چطور منظورم را بیان کنم. فقط هم به یک دلیل حرفش را پیش نمیکشم چون خیلیها را رَم میدهد.
ج: دربارۀ توهم بزرگ نظرت چیست؟
و: احتمالاً یکی از سه چهار تا فیلم برتر سینماست. هر بار توهم بزرگ را میبینم، اشکم سرازیر میشود. بخصوص آنجا که همه میایستند و «مارسهیز» را میخوانند. و پییر فرهنه حرف ندارد – در واقع همۀ بازیها عالیاند.
ج: قواعد بازی چطور؟
و: آن را هم خیلی دوست دارم، ولی به نظر من، به پای توهم بزرگ نمیرسد، ولی فرق معامله خیلی زیاد نیست. نظر من این است که توهم بزرگ فیلم بهتری است. عین گوش دادن به موتسارت است. هیچ چیزی به پای آن نمیرسد. اما آن داستان عاشقانهاش را دوست ندارم. اصلاً قضیه این است که توهم بزرگ مرا کلهپا میکند.
ج: فرانسویها با کین آشنایی داشتند؟
و: من فکر میکردم که فیلم در پاریس با استقبال زیاد روبرو شده. ولی وقتی رفتم آنجا، دیدم اینطور نبوده. اصلاً نمیدانستند من کیام. و نه اطلاعی دربارۀ «گروه تئاتر مرکوری» داشتند، در حالیکه من خیال میکردم خبرش به آنها رسیده است، چون من با تئاتر آنها آشنا بودم. و هیچ تحویلم نگرفتند. کین مدتها بعد بود که اسم و رسمی در فرانسه پیدا کرد. تازه آن موقع هم خیلیها ازش بدشان آمده بود. آمریکاییها فیلم را درک کردند، ولی اروپاییها انگار نه انگار. اولین چیزی که به گوششان خورد، حملۀ خشماگین ژان پل سارتر به فیلم بود. یک مقالۀ مفصل دربارهاش نوشت حدود چهل هزار کلمه…
ج: لابد به لحاظ سیاسی بهش برخورده بود.
و: نه، به نظرم به این دلیل بود که کین اصولاً یک کمدی است.
ج: بله؟
و: بعله. به مفهوم کلاسیک کلمه. نه از آن کمدیهایی که مردم از خنده رودهبر شوند، بلکه به این لحاظ که همۀ خصایص تراژیک آن به صورت کاریکاتوری در میآیند.
ج: من هیچوقت به کین به عنوان کمدی فکر نکردهام. به نظر من خیلی هم جدی است.
و: بله، جدی است، ولی کمدی هم میتواند جدی باشد. کل آن کاخ پرشکوه «گزانادو» یک شوخی بیشتر نیست. و سارتر، که از طنز و مطایبه مایهای ندارد، نتوانسته بود این را بگیرد.
ج: فکر میکنی دلیلش همین بود؟
و: سارتر وقتی که از هیئت یک فیلسوف آلمانی خارج میشد، که خیلی هم در این کار شایستگی داشت – حکمت اواخر هایدگر – بیشتر چیزهایی که در زمینۀ نقد عصر جدید نوشت، چه سیاسی و چه غیر آن، سرتاپا هیچ پُخی نبود.
ج: در مقام نمایشنامهنویس هم کارهای درست و حسابی ازش نمانده است.
و: بیخود بزرگش کردهاند. ولی خوب، آن زمان، خدایی بود برای خودش. دوستان من گفتند مبادا بروی توی «کافه فیلیپ» که پاتوقش بود. گفتند خودت را کنف نکن. گفتند برو «لو دُم» که آن ور خیابان است و پاتوق خودیها – یعنی آمریکاییها – است.
اورسن ولز و هنری جگلام
سالها بعد، رفته بودم «دوبروونیک» (کروآسی) با یکی از دوستان خیلی عزیزم ولادیمیر دِدییر، که در سالهای جنگ دوم جهانی، از دستیاران نزدیک تیتو بود. آن دورهای بود که در گرماگرم جنگ ویتنام، در اروپا کمیتهای تشکیل شده بود زیر نظر سارتر و برتراند راسل و ولادیمیر دِدییر تا آمریکاییها را به خاطر جنایات جنگی به محاکمه بکشند. هر سه در دوبروونیک جمع شده بودند تا جلسهای برگزار کنند و بعد بروند پاریس. من و دِدییر با هم داشتیم توی خیابان قدم میزدیم که دیدیم سارتر و راسل در کافهای نشستهاند. دِدییر به من گفت اصلاً نزدیک نشو. او از آن تیپ آدمهایی بود که با هیچکس خرده-بردهای نداشت و میتوانست راست برود سراغ سارتر و بهش بگوید «ول کن، آقا، از این اُرسن نازنینتر پیدا نمیشه». ولی این کار را نکرد. گفت «هیچ نزدیکش نشو.» خیلی عجیب بود. هیچ نفهمیدم چرا این کار را کرد. انگار مثلاً سارتر قرار بود دستکش بوکساش را به دستش بکشد و یک هوک چپ نثار چانۀ من کند، یا مرا به دوئل دعوت کند. ولی ما که در سال ۱۸۹۰ نبودیم. هیچ تصورش را هم نمیتوان کرد که سارتر کسی را به دوئل دعوت کند.
ج: سارتر اصولاً ضدآمریکایی بود. البته نمیدانم ریشۀ این خصومت از کجا بود.
و: خوب، بیشتر فرانسویها ضدآمریکایی هستند، بخصوص آنها که عقل درست و حسابی دارند. بنابراین میشود گفت که ضدآمریکایی بودن او حسابشدهتر بود.
ج: با سیمون دوبووآر آمریهم آشنا شدی؟
و: نه، با او هیچوقت ملاقاتی دست نداد. نمیشد هم. لابد باید مخفیانه با هم ملاقات میکردیم.
ج: شاید دلیلش هم او بود. تنها راهی که میشد با سارتر تسویه حساب کرد، همین بود. شاید دوبووآر فیلم را دیده بود و خوشش آمده بود، از تو هم خوشش آمده بود، و مثلاً گفته بود «به نظر من مرد خیلی جذابی است.»
و: مثل پیتر سلرز. به همین دلیل بود که من هیچ نتوانستم سر فیلم کازینو رویال با آن دختر خوشگله، اسمش چی بود، که باهاش ازدواج کرده بود – بریت اِکلند – روبرو بشوم. چون ظاهراً پیش عدهای گفته بود «نگاه کنید این اُرسن را، سکسیترین مردی است که به عمرم دیدهام.» و یکی از آنها رفته بود پیش پیتر سلرز و جریان را لو داده بود.
ج: برخورد انگلیسیها با کین چطور بود؟
و: خیلی استقبال نکردند.آؤدن که از فیلم خوشش نیامد. از امبرسونها هم خوشش نیامد. عدهای آن را نسخۀ رقیق بورخس خواندند و سخت به فیلم تاختند. خود بورخس هم میدانستم که از فیلم خوشش نیامده است. گفته بود خیلی فاضلمآبانه است، که از آن حرفهاست، و بعد هم گفته بود یک هزارتوی آنچنانی است. و اینکه بدترین خصیصۀ هزارتو آن است که راه خروجی ندارد. و این فیلم، هزارتویی است که راه خروج ندارد. بورخس، میدانی که، نیمه نابیناست. این را هیچوقت فراموش نکن. ولی خوب، من اینطور تصور میکنم که او و سارتر از فیلم خوششان نیامد. همین و بس. خیلی ساده. در نظر خودشان، چیز دیگری میدیدند و به آن چیز حمله میکردند. مشکل از فیلم من نیست، از خودشان است. من بیشتر از دست منتقدهای معمولی دلخورم.
ج: نظرت دربارۀ جیمز ایجی چه بود؟
و: از من دل خوشی نداشت. هم او و هم دوایت مکدانلد که تازگیها مُرد.
ج: ولی مثل اینکه ایجی یک نقد سراپا منفی دربارۀ کین نوشت.
و: بله.
ج: چرا از فیلم بدش آمده بود؟
و: نمیدانم. چه اهمیتی دارد؟ هیچ حال و حوصلۀ بحث این چیزها را ندارم. به فیلم حمله نکرد، البته، ولی خوشش هم نیامده بود. هیچ اسم ایندیو فرناندز به گوشت خورده است؟
ج: همان بابا که به عنوان مدل عریان، برای مجسمۀ اسکار ازش استفاده شد؟
و: بله. او تنها کارگردان مکزیکی بود که سرش به تنش میارزید. یک بار وقتی که داشت فیلمی را تدوین میکرد، منتقدها را دعوت کرد بیایند «راف کات» فیلم را تماشا کنند. و بهشان گفت «چرا باید صبر کنم تا شماها نسخۀ نهایی فیلم را ببینید و دیگر نتوانم کاری در مورد اشکالات فیلم بکنم؟ بیایید راف کات را ببینید و نظرتان را بفرمایید، تا من وقت داشته باشم فیلم را بهترش کنم.» پس آمد و راف کات را برای منتقدها نمایش داد. بعدش هم نظرشان را در مورد فیلم پرسید. همه از فیلم خوششان آمده بود به جز یک نفر. این یک نفر ایستاد و گفت «فیلم خوبی نیست.» این را که گفت، ایندیو هفتتیرش را در آورد و گلولهای نثار منتقد کرد.
همشهری کین
ج: دستش درست!
و: تا یکی دو سالی بعد از کین، هر بار که در نیویورک قدم میزدم، مردم داد میزدند «آهای، این فیلم تو اصلاً معلوم هست راجع به چیه؟ چی میخواستی بگی؟» هیچوقت نمیگفتند «رُزباد یعنی چی؟» میگفتند «معنی این فیلم چیه؟» همان آدمهایی که به تماشای سریالهای تلویزیونی معتادند. مثل این بود که یکهو فیلمی از آنتونیونی را به خوردشان داده بودند. «منظورت از این صحنه چی بود؟» ولی امروزه دیگر این حرفها نیست. همه فهمشان رفته بالا.
راجع به نقدی که جان اُهارا دربارۀ کین نوشت برایت گفتهام؟ توی مجلۀ نیوزویک. او منتقد سینمایی نیوزویک بود. باور نمیکنی چه تعداد از رماننویسها دوست داشتند نقد فیلم بنویسند. گراهام گرین حدود شش سال، کارش نوشتن نقد فیلم بود. نقدهایش هیچ خوب هم نبودند. نه نثر خوبی داشت، نه نکتههای خوبی را مطرح میکرد و نه اصولاً درک درستی از فیلمها داشت. نقدهایی بودند کاملاً معمولی، ولی هوشمندانه و مفرح. اگر میخواهی منتقد خوبی بشوی و نقدهای خواندنی بنویسی، باید کمی سرزنده و سروزباندار باشی. اشکالی ندارد که برداشت درستی از فیلم نداری، ولی باید نوشتهات خواندنی باشد.ما همه توی یک کسب و کاریم. داریم موجبات تفریح مردم را فراهم میآوریم.
ج: داستان اُهارا چه بود؟
و: او بهترین نقدی را که میتوان تصورش را کرد دربارۀ کین نوشت. گفته بود: «این فیلم، نه تنها بهترین فیلمی است که تابه حال ساخته شده، بلکه از این به بعد هم کسی فیلمی بهتر از این نخواهد ساخت.»
ج: عجب! بعد از چنین فیلمی چکار باید میکردی؟
و: هیچی، باید خودم را بازنشسته میکردم.
————————-
نکاتی دربارۀ بعضی افراد:
* جیمز ایجی (۱۹۰۹-۱۹۵۵) نویسنده، روزنامهنگار، شاعر، فیلمنامهنویس و منتقد فیلم. او در دهۀ ۱۹۴۰ بانفوذترین منتقد فیلم آمریکا بود. رمان خودزندگینوشت او به نام «مرگی در خانواده» (۱۹۵۷) که بعد از مرگ او به چاپ رسید، جایزۀ پولیتزر را نصیب او ساخت.
*ایندیو فرناندز، با نام واقعی امیلیو فرناندز (۱۹۰۴-۱۹۸۶) کارگردان و بازیگر مکزیکی، و بازیگر نقش ژنرال در فیلم «این گروه خشن». یکی از فیلمهای او به نام «ماریا کاندلاریا» در سال ۱۹۴۶ جایزۀ نخل طلایی جشنوارۀ کن را برد.
* جان اٌهارا (۱۹۰۵-۱۹۷۰) نویسندۀ ایرلندی-آمریکایی که ابتدا با داستانهای کوتاهش شهرت یافت و بعد با رمانهایی چون «باترفیلد ۸» پایش به سینما هم کشید.
*دوایت مکدانلد (۱۹۰۶-۱۹۸۲) نویسنده، منتقد، مترجم، فیلسوف و در سیاست، متمایل به چپ.
آؤدن (دابلیو. اچ) (۱۹۰۷-۱۹۷۳) از بزرگترین شاعران انگلیسی در قرن بیستم.