این مقاله را به اشتراک بگذارید
در وصف فیلم «مردی که اسب شد»
زندگی کن
رضا درستکار
در روزگاری که تقریبا تمامی خاستگاههای هنری سینما رفتهرفته درحال نابودی است؛ و تولیدکنندگان به این فکر افتادهاند تا بیشتر به جنبههای تجاری و عامتر سینما توجه کنند و از قافله گیشه و پیشه خود عقب نمانند و اصلا در روزگار -باقالی به چند من!؟- سینمای این دیار، ظهور فیلمساز خوشقریحهای مثل امیرحسین ثقفی، اگر نگوییم اعجاببرانگیز؛ که حتما تعجببرانگیز است.
امیرحسین ثقفی در سنوسالی کم فیلم میسازد؛ این سومین فیلمش است، اما فیلمها و آثارش با تأثیری که روی مخاطب خود میگذارند، گویا سنوسالی بالاتر دارند! اینچنین است که میتوان گفت او به چنان جایگاهی در فیلمسازیاش رسیده که باید گفت، غبطهبرانگیزست. راستش ساخت چنین فیلمهایی در سینما، گونهای که ثقفی بهسمتشان رفته، نیازمند جسارتی بالاست و او این شهامت را دارد تا مخاطبان سینما را با فرمی دیگر از فیلمسازی درگیر و آشنا کند.
ثقفی از معدود فیلمسازانی است که در این تاریکی، همانند نور ساطعشده از فانوس، رسما چراغ سینمایی را روشن نگاه داشته است که میتوان در آن دست به تجربههای متفاوت و تازه زد. او به ترتیب از نخستین فیلم خود «مرگ کسبوکار من است» و دومین و بهترین فیلم این کارنامه سهفیلمیاش «همهچیز برای فروش» به «مردی که اسب شد» رسیده و غنایی به کاملتر و بهترشدن سینمای متکی بر اصالت فرمیک و سینمای هنری این دیار بخشیده است.
منهای همه امتیازهایی که ساخت اینگونه فیلمها برای یک فیلمساز تجربهگر و نوگرا به ارمغان میآورد، میتوان چشمانداز و آیندهای روشن برای او ترسیم و تصور کرد، چراکه هنوز بسیار جوان و نوجوست و هنوز فرصت بیشتری برای زندگیکردن و ادراک بیشتر جهان دارد و اگر تا میانسالگیاش، همین جسارتها را حفظ کند، آنوقت میتوان امیدوار بود که میتواند قدمهایی بلندتر در نوع ویژه فیلمسازیاش بردارد. بهنظرم چنین سینمایی، نیازمند آزمودنها و زندگیکردنهای بیشتر و بیشتر است و ثقفی هنوز فرصت دارد تا از هجوم اینهمه تصویر نو و فرمگرایی آمیخته بهنوعی اثباتگرایی در سینمایش و البته الزامی که در کوباندن مهر خود بر روشهای فیلمسازی دارد، سرانجام خلاصی یابد و آن سینمای متعالی موردنظرش را خلق کند. برای ثقفی و امثال او، باید بگویم که همیشه خطر در کمین است! گاهی مثل همین «مردی که اسب شد» هضم و درک حجم اینهمه تازگی در تصویر برای مخاطب خاص همین فیلمها هم دشوار میشود و ممکن است چنین سینمایی به کل در فرایندهای ناعادلانه سینمای جاری، درست در همین ابتدای راه تولدش، تلف شود! برای همین خیلی باید مراقب بود و خوشبختانه ثقفی بهنسبتی، این مهم را دریافته و چون این سینما درحال نوزایی و تولد است، میتوان گفت جای امید هست که با مطالعه بیشتر و کسب تجربههای جدیتر، با زندگیکردن، به سینمایی قوامیافتهتر برسد. ثقفی هم همانند همه سینماگران متفکر ما، نیازمند تجربههای بیشتر در زندگی و کارش است، وقتی میخواهی بر قواعد کلیشهای سینما برآشوبی و از نحوه سلوک و زیست مردم باپشتکار گرته برمیداری و مایه میگذاری (سکانس طولانی راهرفتن کارگران معدن روی ریل یادتان هست؟)، وقتی میخواهی هیمنه قلابی کلیشهها را بشکنی و قواعد نویی را در محیط بسته و نفوذناپذیر سینما حاکم کنی، وقتی هر اثر تو، تبدیل به سندی میشود بر بیاعتباری سینمای معیار حاکم، وقتی…؛ پس لابد باید پوست کلفتی داشته باشی و پشتت گرم باشد تا بتوانی از مسیر و راهی که میآیی، با جدیت راهی را بگشایی.
امیرحسین ثقفی به پشتوانه ریاضتی که به خودش داده و راه و سلوکی که برگزیده، به نظرم ثابت کرده که هم قریحه تعریف سینمای «بازنوگرا» را دارد و هم به پشتوانه پدر سینماگرش، میتواند پوست کلفتتر هم باشد و از چیزی و حرفی و کنایهای هم نرنجد و راه را تا انتها برود و سرانجام هم طرحی نو درافکند و راهی بگشاید.
برگردیم به «مردی که اسب شد»؛ فیلمی که در نگاه اول، تصویری متفاوت از کارگردانش به دست میدهد. فیلم کاستیهایی دارد -در کنار هزار ویژگی- و البته فضایی سرد را تجربه میکند، بهنظرم قرار نیست فضای سرد آثار هنری و اینطوری، کماکان تا پایان، سرد باقی بماند! تجربه «همهچیز برای فروش» میگفت میتوان از دل سرمای حاکم بر محیط، گرمایی را لمس کرد و همزمان مخاطب را به تفکر وامیداشت. اشکال کار در «مردی که اسب شد» دقیقا باقیماندن فضای فیلم در یک سردی مطلق است! هرچند فیلم بسیار دشوار و از منظر تولید، بسیار فراتر از حدتوان و تحمل سینمایی است که در آن ساخته شده است.
دعوت ثقفی به تماشای دنیایی که پرداخته است، بدون ایجاد حس همدلی متناسب فیلم با کاراکترها، بهثمر نمینشیند و فیلم در یک قدمی رسیدن به حس همذاتپنداری با شخصیتهایش -در منطقه اصرار زیاد کارگردان بر ساختار فرمال- شاید بتوان گفت که متوقف مانده است. جهانی که او خلق کرده، هرچقدر در «همهچیز برای فروش» شمولیت بیشتری داشت، در «مردی که اسب شد» محدود شده! و فیلم باوجود پختگی و غنای تصویری، از آن یکی، پایینتر ایستاده است.
فیلمهای ثقفی، مخاطب را به تماشای یک گالری نقاشی دعوت میکند، قابهای فیلمهای او، درست مثل آثار فاخر بهنمایشدرآمده در یک نمایشگاه معتبر است و مخاطب همیشه از تماشای آدمها و فضاها و محیط و دنیای پیرامون فیلمهایش غرق لذت میشود، همیشه چیزی هست برای فروش! که در «مردی که اسب شد» میتوان گفت بسیار بیشتر و قابللمستر شده است؛ فضاهای بدیع فیلم و طراوت و تازگی، در اینجا هم یکی از امتیازات فیلم به حساب میآید.
می ماند یک حرف، تا اثر بعدی او: «امیرجان زندگی کن! دوست داریم جهان پختهتری را در آثارت خلق کنی.»