این مقاله را به اشتراک بگذارید
یک سال با سریالهای تلویزیونی
بیخود و بیجهت
محسن جعفریراد
تلویزیون در سالی که گذشت سعی کرد صرفاً کنداکتور پخش را پر کند، نظیر هفت سنگ. در شبکهی نمایش خانگی نیز وضعیت بهتر از تلویزیون نبود. خیلیها امیدوار بودند که با گرایش کارگردانان سرشناسی مثل داود میرباقری، مهران مدیری و کمال تبریزی به این شبکه رونقی دوباره به سریالسازی بخشیده شود اما حاصل کار کوچکترین همخوانی با وقت، انرژی، سلیقه و هزینهی مخاطب این شبکه نداشت. تیپهایی که هرگز به شخصیت تبدیل نمیشدند و استفادهی صرفاً تجاری از بازیگران اسمورسمدار و یک مورد عجیب که در دو ماه آخر سال از آن رونمایی شد: عشق تعطیل نیست (بیژن بیرنگ) که اگر سریال هفت سنگ در کپی از منبع خارجیاش، حداقل معیارهای ضوابط و روابط یک خانوادهی ایرانی را رعایت کرده بود در عشق تعطیل نیست همان حداقلها نیز دیده نمیشد. با نگاهی به مهمترین سریالهای سال گذشته شاید بتوان مصداقهایی برای این ضعفها پیدا کرد. در ادامه، سری هم به سریالهای پخششده در شبکهی ویدئویی زدهایم.
همه چیز آنجاست (شهرام شاهحسینی): چه چیزی کجاست؟!
موضوع و موضع بهشدت کهنه و بارها گفته شده: میل مفرط جوانان برای رسیدن به آرزوهایشان در سریعترین زمان ممکن و لزوم احترام به خانواده و گذشتگان در جهت تحکیم بنیان خانواده با فرم و اجرایی بارها پرداخت شده. مثلاً برادر کوچکتر برای رسیدن به دختر محبوبش به اعتبار برادر بزرگتر و در کل، خانوادهاش، رحم نمیکند. با این موقعیت، مخاطب در انتظار پایانی متفاوت نسبت به پایانهای کلیشهای و خوش تلویزیون است، اما با کش دادن بیهودهی ماجراها همه چیز به خیر و خوشی تمام میشود و مقصود سریال یعنی بیان برخی معضلهای جامعه در حدواندازهی احترام به بزرگترها به تصویر کشیده میشود. از نظر بازیگری نیز کمتر خلاقیتی دیده میشود و مثلاً مهرانه مهینترابی، الهام حمیدی و جمشید مشایخی برای چندمین بار پرسونای همیشگی خود را تکرار کردهاند.
گذر از رنجها (فریدون حسنپور): وقتی کمیت فدای کیفیت میشود
قصهی تکراری تقابل رعیت و ارباب، مقابلهی آدمهای انقلابی با ساواک و اتکای سریال به تصاویر کارتپستالی شمال به جای تعریف داستان سرگرمکننده در سریالی که با اولین مراجعهی دنیا به مدرسه برای کسب سواد میتوان روند داستانیاش را پیشبینی کرد و حتی آخرش را هم حدس زد. به گواه تصاویر خوشرنگولعاب و طراحیهای متعلق به زمان گذشته به نظر میرسد چند میلیاردی خرج این سریال تاریخی شده اما دستاورد آن صرفاً میتواند تماشای محیط دلپذیر شمال برای شهروندان خسته از جامعهی ماشینی باشد. مصداقها فراوان هستند؛ به عنوان مثال در هر قسمت حدود یکسوم از زمان سریال صرف تصاویر کارتپستالی میشود که بیشتر نگاه خلاق یک عکاس را میتوان در آن ردیابی کرد تا کارگردانی که دغدغهی قصهگویی و روشنگری در یک وضعیت تاریخی را داشته باشد. سریال از لحاظ ریتم و ضرباهنگ بهشدت کشدار و خستهکننده است تا حدی که مثلاً در قسمتی که قرار است حمید (بابک حمیدیان) در خارج از کشور جراحی شود، نیمی از این قسمت صرف رفتوآمد او و همسرش از هتل به بیمارستان میشود، بدون آنکه تأثیری در پیشبرد روایت داشته باشد. علاوه بر این غیر از بابک حمیدیان و پژمان بازغی، نوع حضور سایر بازیگران بیشتر به یک تست بازیگری میماند و میتوان مثل یک نمایش رادیویی دیالوگهای آنها را شنید، که صرفاً حضور فیزیکی دارند و هیچ حسی از صورتشان منتقل نمیشود.
هفت سنگ (علیرضا بذرافشان): برای کدام مخاطب؟!
پادرهواترین شخصیتها را میتوان در این سریال جستوجو کرد. مثلاً مردها کمتر مشغول به کاری دیده میشوند. آنها بیشتر زمان شبانهروز را در خانه و در کشوقوس با خانوادههایشان میگذرانند تا در انتها از زبان یکی از اعضای خانواده، مهر و محبتی که از خانوادهی ایرانی حذف شده دوباره به آنها یادآوری شود. همان منطق قابلپیشبینی پیامگویی و نتیجهگیری اخلاقگرایانه دامن این سریال را هم گرفته است. بهتر نیست برای تأثیرگذاری بیشتر چنین سریالهایی، مختصات جامعهی ایرانی را در نظر داشت تا با چنین آدمهای بیشناسنامه و روایت بیزمانومکانی روبهرو نباشیم؟ انتخاب نامناسب بازیگران هم بیشترین لطمه را به ساختار آن وارد کرده است؛ از مهدی سلطانی که مخاطب چند سالی میشود با پرسونای خودخواه و خشن او خو گرفته (دیوار، مادرانه و…) و نمیتوان با طنازیهای او همراه شد تا پرویز پورحسینی که حضورش با سریالهای جدی فرقی نمیکند.
ستایش۲ (سعید سلطانی): خسته نباشید!
سعید سلطانی در سریالهایی مثل پس از باران نشان داده که نیازهای مخاطب را برای سرگرم شدن با یک ملودرام خانوادگی میشناسد، اما در قسمت دوم سریال ستایش صرفاً همان ایدههای قسمت اول را دنبال کرده است. موقعیتهای تصادفی و بیمنطق از حضور نوهی حشمت فردوس به عنوان نصاب ماهواره در خانهی پدربزرگش و اقامت خانوادهی ستایش در همان شهری که خانوادهی فردوس برای تفریح در آن ساکناند گرفته تا تحول یکشبهی شخصیت ستایش که معلوم نیست اگر قرار بود با یک تشر ساده از طرف شوهر دوستش چنین دلش برای حشمت فردوس بسوزد چرا این همه سال به مقابله و کینهتوزی مشغول بود؟ علاوه بر این، روایت خستهکننده در کنار پایان دمدستی به پاشنهی آشیل سریال تبدیل شده. در واقع آن قدر حجم سریال بیخود و بیجهت کش پیدا کرد که حتی ضرغامی هم شاکی شد! اما حاصل این شکایتها اقدام سازندگان برای ارجاع به قسمت سوم بود. خب وقتی آنها که جفا کردهاند سزای کارشان را دیدهاند و آنها که کینه ورزیدهاند به مدارا مشغولند، دیگر چه پتانسیلی در این داستان نهفته است که قرار است چندده قسمت دیگر هم آن را تحمل کنیم؟
پردهنشین (بهروز شعیبی): شعارها و آدمها
سریالی که در بعضی قسمتها و با اتکا به بازیهای قابلقبول بازیگرانش نشان داد که شعیبی برای گام اولش در تلویزیون موفق ظاهر شده اما در ادامه دچار همان کلیگوییها و شعاردهی مرسوم در تبیین یک زندگی دینی و اسلامی شد. طوری که مدام تأکید میشد که شخصیت روحانی فیلم شبیه آدمهای عادی روزگارش را میگذراند. آیا این دستاورد مهمی برای یک سریال است که صرفاً روحانیهای داستان را شبیه مردم عادی نشان دهد؟ اگر بازیهای خوب بازیگرانی مثل فرهاد آییش و هومن برقنورد در لباس روحانی را از سریال بگیریم، چندان چیزی باقی نمیماند.
رخصت (قدرتالله صلحمیرزایی): ده سال قبل
سریالی از آرشیو خاکگرفتهی صداوسیما و متعلق به یک دهه قبل که مجال دیده شدن پیدا کرد. داستان فقط شخصیتهای سیاه و سفید دارد. برخی معصوم و بیگناه هستند و بعضی هم بدون هیچ دلیل منطقی مدام برای دیگران خط و نشان میکشند تا در انتهای داستان دوباره همان پایان خوش سریالهای مناسبتی را شاهد باشیم: قرار گرفتن آدم بد و آدم خوب داستان در مراسم مذهبی و ختم ماجرا.
دردسرهای عظیم (برزو نیکنژاد): جذاب
یکی از معدود سریالهای موفق تلویزیون به سبب سوژهی بکر، بازیهای جذاب، ضرباهنگ متناسب با وقایع داستان و مقدمهچینی منطقی برای سیر اتفاقها؛ مثلاً آشنایی لطیف (جواد عزتی) با مهندس (مهدی هاشمی) پس از حضور او در شهرداری که به خاطر جمع شدن دیویدیهایش وارد آنجا شده و فروش دیویدی خودش موقعیتی است که در پی بیپولی و تنگنای اقتصادی لطیف ایجاد شده است و… این موقعیتهای زنجیرهوار نشان میدهند که حوادث سیر منطقیشان را طی میکنند.
استفادهی درست از شوخیهای کلامی و تصویری مهمترین نقطهی قوت این سریال است. دیالوگهای پینگپنگی میان شخصیتها که مثلاً در بسیاری از سکانسها آدمها مشغول جدال لفظی سر معنای واژهها هستند که در نهایت به عدمتفاهم در رابطه با یکدیگر پی میبرند. مثلاً خطاب به لطیف میگویند: «لطیف! تو اگه میفهمیدی، با جنازه نمیرفتی خواستگاری…» اعضای خانوادهی متوفی تصور میکنند که او جنازه را هم با خودش به مراسم خواستگاری برده در حالی که لطیف به اقتضای شغلش با ماشین حمل جسد به خانهی دختر مورد علاقهاش برای خواستگاری رفته که ترکیب متناقض این دو موقعیت طنز ایجاد میکند. در کنار این شوخیهای کلامی در زمینهی شوخیهای تصویری تمهیدهای خلاقانهای صورت گرفته است؛ به عنوان نمونه آنجایی که لطیف در خیابان دنبال جنازه میگردد و فردی خوابیده در ایستگاه اتوبوس را با جنازه اشتباه میگیرد یا زمانی که لطیف که طبق شواهد فردی باعرضه نشان داده میشود، به بالای پشتبام ساختمان شهرداری میرود و همه تصور میکنند که او قصد خودکشی دارد.
شاهگوش (داود میرباقری): میهمانی پرستاره
حضور انواع و اقسام تیپها، ساختار خوشرنگولعاب و بازیهای جذاب، مهمترین خصوصیات اولین ساختهی میرباقری برای شبکهی نمایش خانگی بود. بدون آنکه داستان جذابی برای تعریف در میان باشد. یک کلهپز با یک ماشین پژو سبز لجنی کشته میشود. پلیس دهها ماشین و راننده را با همین مشخصات آن هم در شهری کوچک پیدا میکند و بدون آنکه عاقبت قاتل پیدا شود همه چیز به شکی مبهم ختم میشود. خب این داستان کمرنگ این امتیاز را دارد که از بازیگران محبوب مخاطبان برای خلق تیپهای متنوع استفاده شود و میرباقری نیز به همین بسنده کرده، بدون آنکه حضور و خروج هر یک از این شخصیتها بر مبنای منطق درام طراحی شده باشد.
ابله (کمال تبریزی): تعدادی شخصیت مورد نیاز است
این سریال کمترین تناسب را با مدیوم شبکهی نمایش خانگی دارد. آدمهای کاریکاتورگونه، روابط سادهانگارانه میان شخصیتها و از همه عجیبتر ارجاع به انواع شخصیتها و فیلمهای سینمایی که به طور طبیعی برای مخاطب عام جذابیت خاصی ندارد. بهخصوص تیتراژ که هرچند خلاقانه طراحی شده اما ربطی به سلیقهی مخاطبان عام ندارد. از فرد فیلمنامهنویسی با نام هوشنگ تتلو که میتوان هر شغل دیگری برای او در نظر گرفت تا پیرمرد و خانوادهای که همگی در توهم به سر میبرند. در این میان مهمترین حسرت به حضور بازیگرانی برمیگردد که اعتبار سینمایی خود را زیر سؤال بردند. از جمله هانیه توسلی با چهرهپردازی دمدستی که هر چهقدر هم لمپنی حرف بزند باز هم یک دختر شیک تهرانی را تداعی میکند. جالب اینکه قرار بود قبل از او باران کوثری این نقش را بازی کند. علاوه بر این انتخاب نامناسب بازیگران نیز بیشترین لطمه را به سریال وارد کرده است. هوتن شکیبا در نقش پسر، مهران احمدی در مقام شخصیت اصلی و از همه عجیبتر اینکه بازیگران ستارهای که قرار است کنجکاوی مخاطب را برانگیزند، اغلب زیر گریم سنگین اصلاً دیده نمیشوند! از محسن تنابنده که همان بگومگوهای پیرزن و هنرمند مستأجر سریال شاهگوش را تکرار کرده تا بهنام تشکر که هنگام حرف زدن و راه رفتن سن واقعیاش را لو میدهد. ارجاع به بانی و کلاید و بازسازی صحنههای وسترن و نوآر هم که دیگر محشر است!
عشق تعطیل نیست (بیژن بیرنگ): ایرانیها در خانههای اروپایی
این سریال را میتوان به عنوان ضعیفترین سریال سال در نظر گرفت. کپی موبهموی سریالهای خارجی دوستان و ملاقات با مادر حتی در دکوپاژ و میزانسن و طراحی صحنه. سریال علاوه بر اینکه انطباق لازم را با زندگی ایرانی ندارد، با تمهید خنده زیر صداها شعور مخاطب را در کمترین حد خود در نظر گرفته است؛ یا پر کردن زمان سریال بیتوجه به کیفیت آن، مثلاً حدود بیست دقیقه از یک قسمت صرف گفتوگوی تلفنی میشود. یعنی واقعاً سازندگان سریال فکر نکردهاند که شنیدن گفتوگوی تلفنی میان یک پدر و دوستپسر دخترش آن هم صرف نواختن پیانو و داستان خالهزنکی که در دکوپاژ و میزانسن و بازیگری کمترین خلاقیتی در آن دیده نمیشود، چهطور میتواند مخاطب را به تماشای قسمتهای بعدی ترغیب کند؟
قلب یخی (سامان مقدم): درباره تعلیق چه میدانیم؟!
ساختار جذاب اما علتومعلولهای بیمنطق و شخصیتهای قابلحذف. در قسمتهای نخست به نظر میرسید که سامان مقدم با برنامه و ایده سراغ سریالسازی در شبکهی نمایش خانگی رفته است و ریتم جذاب روایت، همه را امیدوار کرد و حتی در قسمتهایی که با وقفهی یکساله وارد شبکهی خانگی شد، افشای هویت پلیسی مهران مدیری به جذابیتها افزود اما از هیچکدام از این داشتهها، برداشت مطلوبی صورت نگرفت تا اکثرآدمها قابلیت حذف شدن را پیدا کنند.
مؤخره: انواع و اقسام سریالهای مناسبتی و غیرمناسبتی دیگر هم در کنار این مجموعهها پخش شدند که ضعفهای مشترکی داشتند؛ شروعهای کمرمق و پایانهای خوش بیمنطق، تغییر و تحولهای یکشبه و تصنعی، شعارهای دهنپرکن، نبود مخاطبشناسی درست و بیتوجهی به طرحی برای سرگرمسازی که سال ۹۳ را به سال شکست تلویزیون و شبکهی نمایش خانگی در ارتباط مؤثر با مخاطب تبدیل کرد. در واقع اگر در سالهای گذشته سریالهایی مثل پایتخت۱و۲، دزد و پلیس و ساختمان پزشکان حداقل از لحاظ سرگرمی نمونههای موفقی بودند، در سالی که گذشت کمتر خلاقیتی از سازندگان سریالها شاهد بودیم و همگی در یک توافق دستهجمعی یک گام به عقب حرکت کردند. میتوان درباره ساخت سریالهای مناسبتی این توصیهی تکراری را کرد که مسئولان مربوطه کمی زودتر دست به کار شوند و چند ماه قبل از ماههای رمضان و محرم، داستانهای جذابی را انتخاب کنند و برای رسیدن به نتیجههای قابلتوجه تولید را به عوامل مجرب بسپارند تا دوباره اسیر بینظمیها و سادهانگاریها نشویم. فقط این سؤال باقی میماند که آیا کسی برای این توصیهها ارزشی قائل هست؟ آیا رئیس جدید صداوسیما نسبت به نزول مخاطبانش فکری فراتر از اهدای جوایز به سریالها بدون توجه به مقبولیت سریال نزد مخاطبان، خواهد کرد؟ آیا با حضور مهران مدیری، دیگر کارگردانان مجرب نیز به تلویزیون گرایش پیدا میکنند و از همه مهمتر آیا سریال شهرزاد با توجه به سابقهی درخشان حسن فتحی میتواند نمونهای از یک سریال ماندگار و جذاب باشد؟ منتظر سال آینده و سریالهای در دست تولید و آمادهی پخش میمانیم.
ماهنامه فیلم