این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با «آلیس مونرو» به بهانه انتشار مجموعه داستان « جان شیرین»
بدترین چیز این است که فکر کنی باهوشی
دبورا ترایزمن- مترجم: سعید خانجانینژاد
«آلیس مونرو»ی کانادایی نویسندهای که با داستان کوتاهنویسیاش آکادمی نوبل را در سالِ ٢٠١٣ وادار کرد که جایزه ادبی را به او بدهند و «استاد داستان کوتاه» لقب بگیرد، برای ما ایرانیان نامی شناخته شده است و کتاب هایش را خوانده ایم. اغلب مجموعه داستانهای این بانوی کانادایی در ایران به چاپ چندم رسیدهاند. ویژگی اصلی نثر مونرو تاکید او بر مکان داستان و شخصیتهای زن پیچیده است. آثار او اغلب با آثار بزرگان ادبیات مقایسه شده و گفته میشود در آثار او، مثل آثار چخوف خط داستانی درجه دوم اهمیت دارد و تقریبا اتفاق خاصی در داستانها رخ نمیدهد و اغلب تلنگری موجب دگرگونی زندگی شخصیتها میشود. او بر اساس اتفاقهای ناگهانی پیش میرود و مسیر شخصیتهای داستانی را عوض میکند؛ به تازگی مجموعه داستان «جان شیرین و شش داستان دیگر» از این نویسنده توسط «پگاه جهاندار» به فارسی ترجمه شده و توسط انتشارات نگاه راهی بازار کتاب شده است، به همین مناسبت گفتوگویی تازه از این نویسنده با مجله «نیویورکر» را ترجمه کرده ایم که بخشی از گفتوگو درباره برخی داستانهای همین مجموعه جان شیرین است.
«جان شیرین»، مجموعه داستان جدید شما که این ماه منتشر شد، شامل چندین روایت است که در آن زنان به نحوی از زیر بار تربیتی خویش شانه خالی کرده و اعمالی غیر متعارف انجام دادهاند و سپس به دست مردانی که ترکشان کرده، تنبیه شدهاند. این اتفاق در «عزیمت از ماورلی»، «آموندسن»، «کری»، «قطار» و داستانهای دیگر رخ میدهد. حتی شخصیت عمه در داستان «پناهگاه»، به خاطر سرکشی به ظاهر جزیی خود علیه شوهر مستبدش بهای سنگینی میپردازد. به نظر شما این خط داستانی اجتنابناپذیر است؟
در «آموندسن»، دخترک زندگی را با یک مرد درمانده خودخواه تجربه میکند؛ نوعی که مورد علاقه اوست. موهبتی که داشتنش همیشه ارزشمند است، اما وی تا حدی واقعبینانه عمل میکند و مرد را در دورترین خیالاتش نگه میدارد. من داستان را به این شکل میبینم.
در «عزیمت از ماورلی»، بسیاری از شخصیتها در دوران پس از عشق یا چیزی شبیه به آن قرار دارند. به نظر من ایزابل و شوهرش از پس کار بر میآیند. با این حال، بسیاری از شخصیتها به دلایلی غافل میمانند. دخترکی که خود را از آن رابطه رهانید، بسیار تحسینبرانگیز است و من امیدوارم که او و مردی که همسرش مرده، بتوانند به نحوی به هم برسند.
در «پناهگاه»، یک «همسر ایدهآل» وجود دارد که شخصیتش تقریبا کاریکاتوری بر مبنای مجلات زنان در زمان جوانیام است. در پایان، او به آخر خط میرسد. خدا میداند چه بر سر او خواهد آمد. «قطار» کاملا متفاوت است. این داستان در مورد مردی است که رضایت و راحتیاش در گرو آن است که پای ارتباط به میان نیاید. فکر میکنم یک زن خشن در زمان جوانی او را مورد آزار قرار داده است. فکر نمیکنم کاری از دست او بر بیاید. او باید تغییر کند.
در داستانهای شما، بر اغلب دخترهایی که جلبتوجه میکنند، انگ چسبانده میشود. فردگرایی برای زنان به عنوان یک انگیزه شرمآور دیده میشود. آیا در زندگی شخصیتان تلاش زیادی برای رهایی از این انگ و رسیدن به نویسندگی انجام دادید؟ آیا در زمان شما تحصیل دختران روستایی اُنتاریو در دانشگاه امری عادی تلقی میشد؟
من بر اساس این باور تربیت شدم که بدترین کاری که یک فرد میتواند انجام دهد «جلبتوجه» است، یا اینکه «فکر کند باهوش است». مادرم از این قاعده مستثنا بود و با ابتلای زودهنگام به بیماری پارکینسون تنبیه شد (این قاعده برای مردمان حومه شهر مانند ما صدق میکرد، نه برای شهرنشینان). من تلاش کردم که یک زندگی مقبول در کنار زندگی خصوصیام داشته باشم و اغلب اوقات نیز راضی بودم. جز تعداد اندکی از پسرها، هیچ یک از دخترانی که میشناختم به دانشگاه نرفتند. من در آن زمان یک بورس تحصیلی دو ساله داشتم، اما با پسری آشنا شدم که میخواست با من ازدواج کند و مرا به سواحل غربی ببرد. میتوانستم تمام مدت بنویسم (این همان رویایی بود که از قدیم در سر داشتم. ما مستمند بودیم، اما همیشه کتابهای زیادی داشتیم).
شما بارها در مورد زنان جوانی نوشتهاید که احساس میکنند در دام ازدواج و مادر شدن گرفتار شدهاند و در جستوجوی چیز بهتری در زندگی هستند. شما هم زود ازدواج کردید و در اواسط ٢٠ سالگی دو دختر داشتید. برقراری تعادل میان وظایفتان به عنوان یک همسر و مادر و آرزویتان به عنوان یک ن ویسنده چقدر دشوار بود؟
کارهای خانه و فرزندان نبود که مرا سرافکنده میکرد. من در تمام دوران زندگیام کارهای خانه را انجام دادهام. این یک قانون نانوشته بود که زنانی که به دنبال حرفه غیر عادی نویسندگی میرفتند، به شکل عجیبوغریبی سربههوا بودند. با این حال، از میان زنانی که شوخی میکردند و مخفیانه کتاب میخواندند، دوستانی برای خود پیدا کردم که اوقات خوشی با هم داشتیم. مشکل خودِ نوشتن بود که اغلب فایدهای نداشت. در حال ورود به عرصهای بودم که انتظارش را نداشتم. از بخت خوب من در آن زمان یک پرسش بزرگ مطرح بود که «ادبیات کانادایی ما کجا قرار دارد؟» از این رو، تعدادی از مردم تورنتو به پیشنهادات نه چندان خوبم توجه کرده و مرا در این راه یاری کردند.
«جان شیرین» شامل چهار بخش است که شما آنها را نه به عنوان داستان، که به عنوان شرح حالی احساسی و توام با واقعیت توصیف میکنید (بخش آغازین، یا همان «جان شیرین» در نیویورکر در قالب خاطرات منتشر شد، نه داستان). به نظر میرسد که این بخشها تقریبا نمایانگر خُرده لحظات رویایی و فراموششده دوران کودکیتان باشد که به درستی نیز درک نشدهاند. آیا آنها بر اساس خاطرات شما نوشته شدهاند؟
من هیچوقت دفتر خاطرات نداشتم. فقط حافظه خوبی دارم و بیش از دیگران خودگرا هستم.
مادر شما در این چهار بخش نقش ایفا میکند. در مصاحبهای با مجله نقد پاریس در سال ١٩٩۴ گفتید که مادرتان تمام زندگی شما بود. هنوز هم همین را میگویید؟
هنوز هم بر این باورم که مادرم یکی از چهرههای اصلی در زندگیام است. چون زندگی بسیار غمانگیز و ناعادلانهای داشت، اما خیلی شجاع بود و کاملا مصمم بود مرا که در آن زمان دختر کوچکی بودم، از هفت سالگی یا همین حدود به کلاسهای مذهبی یکشنبه بفرستد. اما من مقاومت میکردم.
وقتی فهمیدم که این بخش از کتاب را به عنوان «اولین و آخرین» حرفی که باید در مورد زندگیتان میزدید، توصیف کردهاید، شگفتزده شدم. به نظر میرسد که در بسیاری از داستانهای خود از عناصر دوران کودکی و زندگی پدر و مادرتان وام گرفتهاید. مجموعهداستان «دورنمای کاسلراک» (٢٠٠۶) بر اساس سوابق خانوادگیتان نوشته شد، همینطور است؟
من همیشه از جزییات و لحظات زندگیام استفاده کردهام، اما نوشتههای اخیرم در کتاب جدید تماما حقیقت محض بودند. باید بگویم که «دورنمای کاسلراک» تمام آنچه بود که میتوانستم درباره خانوادهام بگویم.
به هنگام بررسی کتاب پی بردم که در هر نسل از خانواده شما یک نویسنده وجود داشته است. زمانی که وارد عرصه نویسندگی شدید، این میراث را احساس کردید؟ یا آنکه آرمان خود را یگانه میپنداشتید؟
باعث شگفتی بود که نویسندگان زیادی در خانواده ما در تکاپوی نوشتن بودند. با اینکه مردم اسکاتلند مستمند بودند، اما خواندن را آموخته بودند؛ غنی و فقیر، مرد و زن. اما عجیب بود که من بدون چنین احساسی بزرگ شدم. همیشه به دنبال یادگیری هنر بافندگی و رفو بودم (از خالهها و پدربزرگ و مادربزرگ، نه مادرم). یکبار با گفتن اینکه تمام این چیزها را در آینده دور خواهم ریخت، آنها را بهتزده کردم و همین کار را نیز انجام دادم.
زمانی که نوشتن را آغاز کردید، از نویسندگان خاصی الگوبرداری میکردید؟ آیا نویسندهای وجود داشت که او را ستایش کنید؟
نویسندهای که دوستش داشتم، یودورا ولتی بود. هنوز هم دوستش دارم. هرگز سعی نکردم از اونسخهبرداری کنم. او بیش از اندازه خوب و بیش از اندازه خودش بود. فکر میکنم بهترین کتاب او «سیب طلایی» است.
چطور شد که فرم داستان کوتاه را برگزیدید؟ یا اینکه این فرم شما را برگزید؟
من تا چندین سال فکر میکردم که نوشتن داستان کوتاه صرفا تمرین و ممارست است. تا آنکه فرصت کردم یک رمان بنویسم. بعد فهمیدم که برای این کار ساخته شدهام و از این رو با آن مواجه شدم. گمان میکنم که آشنایی من با داستان کوتاه غرامتی بود که باید میپرداختم.
اغلب اوقاتی که در حال ویرایش یکی از داستانهای شما هستم، بخشی را که به نظر اضافی میآید حذف میکنم. اما بعد از آنکه کار را ادامه میدهم به ضرورت آن بخش پی میبرم. از خوانش داستان برمیآید که شما آن را در یک نشست طولانی نوشتهاید، اما شرط میبندم که زمان زیادی را صرف تفکر در مورد
چون و چرای آن کردهاید.
من کارهای بیهوده بسیاری را در حین نوشتن داستان انجام میدهم، چیزها را اینجا و آنجا قرار میدهم. این کارها کاملا آگاهانه صورت میگیرند و گاهی به طور ناگهانی فکر میکنم که همهچیز اشتباه است.
آیا نوشتن را کار دشواری میدانید؟ نوشتن در طول این مدت برایتان آسانتر نشده است؟
نوشتن برای من هم دشوار است هم نه. در ابتدا یک جرقه خوب در پیشنویس شکل میگیرد، سپس نوبت به مرحله عذابآور بازنویسی و رفع اشکال میرسد.
در یک دهه گذشته چندین بارعنوان کردید که میخواهید نوشتن را کنار بگذارید. اما ناگهان داستان جدیدی از شما به دستم میرسید. هنگامی که تصمیم به کنارهگیری میگیرید، چه اتفاقی میافتد؟
من بارها به خاطر تصور عجیب «طبیعیتر» بودن، سهلانگاری را کنار گذاشتم. بعد چند ایده جذاب به سراغم آمد. فکر میکنم این بار نوشتن را به راستی کنار بگذارم. ٨١ سال دارم، نامها و کلمات را به راحتی فراموش میکنم، پس…
با اینکه هر یک از داستانهای «جان شیرین» از نوعی گشایش برخوردارند-حتی یک کیفیت بخشاینده-حسرت و سردرگمی انبوه در زندگی شخصیتها به تلخی فرجام آنها میافزاید. تعداد اندکی از قصههای زندگی این زنان بدون از دست دادن و اندوه به پایان میرسد. مطمئنم این یک سوال تحریککننده است، اما آیا شما خود را یک نویسنده فمینیست میدانید؟
من هرگز به این فکر نکردم که یک نویسنده فمینیست هستم، باید بگویم که نمیدانم. به نظرم چیزی در داستانهایم گویای این مساله نیست. معتقدم مرد بودن بیش از اندازه دشوار است. به این فکر میکنم که در آن سالهای نخست ناکامی، چه میشد اگر حامی خانواده میبودم؟
آیا داستانی در «جان شیرین» وجود دارد که به آن علاقه خاصی داشته باشید؟
داستان «آموندسن» را ترجیح میدهم. دردسرهای زیادی برایم داشت و صحنه مورد علاقهام در داستان «غرور» است. آن قسمتی که بچه راسوی کوچک در چمن راه میرود. در واقع، همه آنها را بسیار دوست دارم، هر چند میدانم که نباید این حرف را بزنم.
اعتماد