این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان آدینه (۲): «اندوه» نوشته ناصر نیر محمدی
از «در بسته»، انتشارات نیل، ۱۳۳۶
«… آه دیریست کاین قصه گویند/ از بر شاخه مرغی پریده/ مانده بر جای از او آشیانه.»
نیما-
چند دقیقه پیش بود که جنازه او را دفن کردم و باز بمن میگویند که او را دیدهاند و یا او را میبینند! چه کسی ممکن است که او را دیده باشد و یا چه کسی ممکن است که او را ببیند؟ الان از آنجا برمیگردم. هنوز هم که راه میروم برگهای خشک چنار زیر پاهای خسته و کوفتهام خش و خش میکند. از میان تاریکی و سکوتکشنده باد سرد و نمناکی زوزه میکشد و برگها را بسر و صورتم میزند. بنظرم میرسد که در لجنزار راه میروم: پاهایم بسختی از زمین کنده میشود.
چه کسی حرفهایم را میفهمد، چه کسی این درد را حس میکند؟ هنوز فشار نعش روی شانه راستم سنگینی میکند، هنوز بسختی نفس میکشم.
بدن او را – وقتیکه مثل پروانه لطیف و خوشرنگی از پیله تنگ و نامناسبش پر کشید – از روی آب گرفتم. اگر کسی او را میدید نیستی حتمی تهدیدش میکرد: دو سطر خبر چاپی یک روزنامه اطلاع میداد که «جنازه زن ناشناسی را کنار ساحل پیدا کردهاند.» فقط همین! اما من او را از این نیستی پوچ، از این مرگ نجات دادم: او را در خلاء، در تاریکی و سکوت و در ابهام و رؤیا دفن کردم نه در زیرخاکهای سرد و سنگین و نه در جائیکه همه مردهها را چال میکنند. برای همینست که همیشه باز میگردد، میان علفها و گلهای وحشی، زرد و سفید و آبی، بدنبال پروانهها میدود، قهقه میزند آنطور که شانههای استخوانیش میلرزد و بمن میگوید: «من آن چیز را فردا خواهم داد، فردا خواهم گفت.»
حالا که مطمئن میشوم هیچکس تاکنون از مرگ او باخبر نشده و جنازهاش را ندیده است آرامش مطبوعی در خودم حس میکنم.
گفتم که بدنش را از روی آب گرفتم. قطرات درشت آب روی صورت چرب و سبزهاش مانده بود. بدنش بالا و پائین میرفت. دریای چشمانش که زندگی من در آن نابود شده بود و یا از اعماق آن بوجود آمده بود، بسته و آرام بود. گوئی خواب آرام و شیرینی را دنبال میکرد. گیسوان سیاهش مثل همیشه نامرتب بود. پیراهن نقرهای رنگش، همان آب بالا میزد. هنوز سرخی غروب روی دریا بود… همه جا را خون گرفته بود. من بزمین بسته شده بودم، فقط زندگی گذشته من، امید- من، آرام و سبک روی امواج روی خونها و کفها میلغزید…
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
اولین بار توی آسایشگاه دیدمش. اولین بار بود اما من او را از سالها پیش میشناختم! او از دنیای تاریک و مبهم، از دنیای خیالی و وهمی من بیرون آمده بود. از میان درختها، روی برگهای خشک، با پیراهن کوتاه نقرهای رنگش میدوید، درختها را تکان میداد و برگهای نیمه مرده را که در هوا چرخ میزدند سبک و آرام میگرفت… از جلوی من که گذشت خندید و گفت: «افسوس!… فردا باز همه این برگها را جارو میزنند.»
صورتش لاغر و استخوانی، رنگ سبزه ملایم، گونههایش برجسته و چشمهایش سیاه و عمیق بود.
آشنائی ما اینطور شروع شد و شانزده ماه مدت آن بسکوت و نگاه گذشت. او کبوتری وحشی بود که از روی زندگی من گذشت… هنوز صدای بال زدن این کبوتر وحشی را که دور میشود، میشنوم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
یکروز غروب پائیز بود. کلاغها با بالهای سیاه و شومشان معلوم نبود بکدام طرف میپریدند. سرخی بیرنگی ازخورشید روی درختها مانده بود. برگهای نیمه مرده، زرد و سوخته در هوا چرخ میزدند. اندوه سردی روی همه چیز سنگینی میکرد. از شب پیش تا آنوقت در التهاب بودم. حس میکردم که زندگیم تاریکتر و تنهاتر میشود اما من میخواستم از این تاریکی و تنهائی بگریزم. همهاش با خودم حرف میزدم یعنی حرفهای او را تکرار میکردم، اشارات و کنایههای او را تجزیه و تحلیل میکردم: همه آنها در سایه روشن و ابهام بود. جمله آخرش تمام شب توی سرم صدا میکرد: «من آن چیز را فردا خواهم داد، فردا خواهم گفت!»
غروب او را با دختر کنار تختش زیر آلاچیق دیدم. حالت غمزده و اندوهگینی داشت. دخترک با دقت بحرفهای او گوش میداد و در قیافهاش محبت و دلسوزی خوانده میشد. همینکه مرا دیدند مثل اینکه غافلگیر شده باشند، هر دو ناراحت شدند. بعد او چیزی را بدخترک داد و با خندهای که بنظر میرسید میخواهد اضطرابش را در سایه آن بپوشاند، بطرفم آمد. گفتم:
– میدانی این مدت را چگونه گذراندهام؟
نگاهش را بسردی از سر و روی من جمع کرد، بنقطه دوری خیره شد، شانههایش را بالا انداخت و رفت! آنوقت مثل اینکه با خودش حرف بزند گفت:
– کسی چه میداند… یکی دو سال دیگر باز تو شعر خواهی گفت… شاید کسی آنرا همانطور که میخواهی برایت بخواند… باید منتظر اتفاق بود.
دلم بسردی و یأس تو ریخت. نمیدانم چطور پرسیدم:
– پس آن چیزی را که میخواستی بدهی؟…
سیاه تلخی روی صورتش افتاد، قدمهایش را تندتر کرد و یکمرتبه بلند خندید، بقهقه افتاد آنطور که شانههای استخوانیش میلرزید! چند قدمی که از من دور شد سرش را برگرداند، زلفهای سیاهش را روی شانه راستش ریخت، نگاه کرد و گفت:
– آن چیز را فردا خواهم داد، فردا!…
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
کی بود، نمیدانم. شماره سالها نه فایدهای دارد ونه من میتوانم آنها را بدرستی بخاطر بیاورم. دهسال یا بیست سال چه فرق میکند؟ زندگی من شانزده ماه طول کشید، فقط شانزده ماه! هنوز تمام آن چیزها زنده است.
روز بعد زودتر از همیشه بباغ رفتم. دخترک زیر همان آلاچیق تنها نشسته بود. برگهای زرد و مرده اطراف آنرا پرکرده بود. شاخه پیچکها لخت و عریان شده بود. دخترک گرفته و اندوهگین بطرفم آمد، چشمهایش مرطوب بود و در آنها محبت و دلسوزی خوانده میشد.
پرسیدم:
– پس او کجاست؟
– امروز صبح رفتد!
– رفتند؟!
– …
– چطور… با چه کسی؟
– …
– حتی یک کلمه از من خداحافظی نکرد؟
– فقط بمن گفت که این چیزها را بشما بدهم.
بعد از جیب شنلش یکدستمال تا کرده نقره آبی با چند صفحه کاغذمچاله شده بیرون آورد و گفت:
– میدانید دستمال جدائی میاندازد؟…
این دستمال آبی و آن چند صفحه کاغذ، تمام چیزهائی بود که من باو داده بودم!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
بمن میگویند که او را دیدهاند و یا او را میبینند! چه کسی ممکن است که او را دیده باشد و یا چه کسی ممکن است که او را ببیند؟ چند دقیقه پیش بود که جنازهاش را دفن کردم.
نعش او روی آب بود. آب کمکم همه جا را فرا میگرفت، همه چیز را در خودش فرو میبرد و محو میکرد. باد سرد و نمناکی زوزه میکشید و امواج همهمه کنان و غلتان همه چیز را میبلعیدند. حس میکردم که بدنم میپوسد و خاک میشود، خاک میشود و بآب میریزد. نامهها و دستمال آبیرنگ هنوز در دستم مچاله شده مانده بود. باد آنرا بدنبال نعش برد، همهچیز بدنبال آن میرفت! اما مرگ حتمی، نیستی پوچ، او را تهید میکرد. از این خیال بوحشت افتادم. بدنم از عرق خیس شد. خود را از زمین کندم. هوا سنگین و سخت بود. هراسان بدنبال نعش دویدم. او را از روی آب گرفتم، روی دوشم انداختم و تا دره، تا لب دره حمل کردم… مدتها راه بود. برگهای خشک چنار زیر پاهایم ناله میکرد. نمنم باران میآمد و باد سردی آنرا بسر و صورتم میزد. تاریکی وحشتناکی بود و من در آن میان تنها سرگدان مانده بودم. گاهی برق میزد. گرمی سر و صورتم اندازه نداشت. هراسان و مضطرب بودم. از بیشه که میگذشتم صدای چندش آور شغالها در فضا کش میآمد. جلوی چشمم اشاحی در هم میلولیدند، همهمه میکردند و در این میان ناگهان او سالم و وحشی، روی برگها و گلهای عقب پروانهها میدوید و بمن میگفت:
«کی چه میداند… یکی دو سال دیگر باز تو شعر خواهی گفت و شاید کسی…»
آنوقت بقهقهه میافتاد آنطور که شانههایش میلرزید!…میترسیدم، مطمئن نبودم ، نعش او را بخود میفشردم و تندتر میکردم. پاهایم در سنگینی بدنها خم و راست میشد. توی برگها فرو میرفتم، تلوتلو میخوردم. اگراو را در آن تاریکی و تنهائی از من میگرفتند، اگر میخواستند نعش او را مثل همه مردهها زیر خاکهای سرد و سنگین نابود کنند، من چه میشدم؟… جنازه را روی برگها میگذاشتم و بصورتش نگاه میکردم: نور تند برق گاهی آن را روشن میکرد، قطرات باران بصورتش مانده بود و زلفهای سیاهش خیش شده بود… نه او را هنوز داشتم. باز بروی شانه حمل میکردم… تا لب دره کشاندم، همان درهای که بین خیال من و او ایجاد شده بود، دره عمیقی که او را از من جدا میکرد. من برای از بین بردن و پر کردن این دره تمام زندگی و هستیام را بکار بردم اما فاصله آن ژرفتر و وسیعتر شد… همانجا نعش او را رها کرده. برای همیشه جاودان ماند، آسوده و راحت شدم صدای سقوط جنازه شنیده نشد فقط مدتی در تاریکی و سکوت پیش رفت و بعد محو شد! مثل اینکه وزن نداشت یا در خلاء رهایش کرده بودند… و الان از آنجا برمیگردم… این کار همیشگی منست.
«گیلیارد» تیرماه ۱۳۲۸
- این داستان با رعایت رسم الخط نویسنده، از مجموعه داستان «در بسته» چاپ ۱۳۳۶ توسط انتشارات نیل در هزار نسخه، برگرفته شده است.
- بیو گرافی نویسنده: ناصر نیر محمدی به سال ۱۳۰۴ در تهران متولدشد. دانشکدهی حقوق را نیمه کاره رها کرد و از سال ۱۳۳۳ به کار مطبوعاتی پرداخت. او همچنین دانش آموختهی زبان و ادبیات انگلیسی از دانشسرای عالی بود. دههی چهل و پنجاه او ج فعالیت مطبوعاتی او بود که در دوره هایی سردبیری مجلههای «فرهنگ و زندگی» و «فردوسی» را بر عهده داشت. فعالیت او در زمینهی داستاننویسی تنها انتشار یک مجموعه داستان با نام «در بسته» بود که در سال ۱۳۳۶ منتشر شد. داستانهای او نشان از تاثیرپذیری شدید او از «صادق هدایت» و دارای حال و هوایی تلخ و پوچ انگارانه است.