این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان آدینه (۶): «عشق دلقک» نوشته ارونقی کرمانی
جمعهها با «مد و مه»: یک نویسنده، یک داستان/ از مجموعه داستان «عشق دلقک»
اشاره:
برای داستان آدینهی این هفته، به سراغ رسول ارونقی کرمانی یکی از معروفترین پاورقینویسان دههی چهل رفتیم، با داستانی بهنام «عشق دلقک» که از مجموعه داستانی به همین نام، انتخاب شده است. البته ذکر این نکته ضروریست که ارونقی کرمانی بیشتر با پاورقیهای طولانیاش که در مجله «اطلاعات هفتگی» منتشر میشد، شهرت داشت، اما در عین حال گهگاه داستانهایی کوتاه نیز در این مجله منتشر میکرد، ضمنا با توجه به اینکه تلقی و تصور پاورقینویسانی چون او از داستان کوتاه، با آنچه امروز مد نظر ماست، فاصله دارد و از طرفی این داستانها در نشریاتی برای عامه مردم منتشر می شدند ، نباید تعجب کرد اگر حاصل کار آنها امروز ضعیف به نظر می رسد.
ارونقی کرمانی
اما فراموش نکنیم که او یکی از محبوبترین نویسندگان پاورقی در ایرانی بوده که بسیاری برای آثارش – چه به صورت پاورقی در اطلاعات هفتگی و چه در قالب رمانهایی در قطع کتابهای جیبی (که اغلب توسط کانون معرفت منتشر میشد)- سر و دست میشکستند! شاید همین دلیل کافی باشد که لااقل با خواندن نمونههایی از آثارش بدانیم پدران و مادران ما در آن روزگار از چه داستانهایی خوششان میآمده!
در زمینهی بازخوانی داستانهای قدیمی، بنا را گذاشتهایم بر انتخاب داستانهایی که تا حد امکان در فضای مجازی منتشر نشده، به صورت مکتوب هم کمتر در دسترس بوده و یا از آثار نویسندگان کمتر شناخته شده باشند و در مجموع هدف از بازخوانی این داستانها، نمایش تنوع و سلیقههای مختلف داستاننویسی در ایران است، به خصوص برای علاقمندان پیگیر ادبیات داستانی که با پیشینه این ادبیات بیشتر آشنا شوند، در انتهای هر داستان هم میکوشیم با مروری کوتاه بر زندگی و آثار نویسنده داستان، زمینه ای را فراهم آوریم که خوانندگان عزیز ضمن خواندن هر داستان، تا حد اندکی نیز با نویسنده آن آشنا شوند.
رسم بر این بود که در پایان قصههای آدینه که هر هفته روزهای جمعه در «مد و مه» منتشر میشود، مختصری از بیوگرافی نویسنده داستان نیز نقل میشد، از این پس اما قرار را براین گذاشتیم که در مورد نویسندگانی که کمتر شناخته شدهاند، به جای یک بیوگرافی کوتاه، مطلب مفصلتری تدارک دیده شود که در کنار داستانی از آن نویسنده به عنوان، جمعهها با «مد و مه»: یک نویسنده، یک داستان. جمعه را برای این منظور استفاده کردیم که روز تعطیل است و مخاطبان پیگیر «مد و مه» احتمالا وقت آزاد بیشتری دارند که به مطالعه بسته داستانی و ویژه ما بپردازند.
***
عشق دلقک (ارونقی کرمانی)
«عباس» را در کوچه ما همه میشناختند. همه کاره و هیچکاره بود. بار بری میکرد. آب حوض میکشید. حاج فیروز میشد و اگر هم کاری نبود، معرکه میگرفت. ادا و اطوار در میآورد بشکن میزد. میرقصید و تصنیف میخواند تا دو سه ریالی از این و آن تلکه کند.
مثل یک هنرپیشه ماهر و زبردستی بود. که تقلید همهی ساکنین کوچه را در میآورد. تقلید رقیه خانم زن حسین قلی را در میآورد که چه طور با سبزی فروش سر کوچه چانه میزند و چه قرواطواری میریزد.
او در تقلید استعداد عجیب و خارق العادهای داشت و دلقک محله ما بشمار میرفت.
یک سال قبل به کوچه ما آمد. پدر و مادر نداشت و مثل خیلیها نظیر قارچی بود که از زمین میروید! لبان آویخته و چشمان گرد گود افتادهای داشت. چهرهاش پر آبله بود و سرش مانند کسی که و بهخوره و جذام مبتلا شود، لکههای مات پنبهای داشت. بسیار زشت و کریه المنظر بود، اما چون همیشه میخندید. این خنده یک نوع جذابیت و نمک بخصوص به چهرهاش بخشیده بود.
برای فردایش امید نداشت و فکر نمیکرد که فردایی هم برای او وجود دارد، روی این اصل هر چه به دست میآورد، یکراست به میخانه پست و کوچکی که در آن حوالی بود میرفت و چند گیلاس عرق کشمش پشت سر هم، بدون غذا ومزه سر میکشید.
عباس وقتی مست میکرد، بچههای کوچه دور او جمع میشدند. کف میزدند. هورا میکشیدند و فریاد و قشقرق راه میانداختند و او را وادار میکردند آواز بخواند، برقصد و ادا و اطوار همه را در بیاورد.
یک روز ناگهان توی کوچه ما شایع شد که عباس عاشق شده است. ماجرا را معشوقه سنگ دل او بر سر زبانها انداخته بود و الا وی مردی نبود که اسرار خود را فاش کند، چنانکه در مدت یک سال هیچ کدام از ساکنین کوچه نمیدانستند، او سابقا چکار میکرده و چه ماجراها و حوادثی پشت سر گذاشته است.
در محله ما اشخاص پولدار و ثروتمند زیاد بودند و عباس هم عاشق عفت خانم که شوهری پولدار داشت، شده بود. این زن از لحاظ زیبایی چشم و چراغ زنهای محله و کوچه ما به شمار میرفت. یک زن ۳۰ساله قد بلند و زیبا بود که سپیدی ساقهای خوش ترکیب و متناسب او چشم را خیره میکرد و چشمان بادامی و سیاهش زیر سایه مژگان بلند دلها را میلرزاند و هر وقت با اندام کشیده و مواجش در کوچه راه میرفت، نگاهای سر کشته جوانان را به دنبال خود به خاک میکشید. روز قبل از آنکه شایع شود عباس شده است، زینب برای شستن رخت به خانه عفت خانم رفته بود، این زن ولنگار و وراج دلش میخواست دائما حرف بزند و بدین جهت مجبور بود برای تنوع حرفهای خود، چشم و گوشش را باز کند و آنچه را که میشنود و میبیند با آب و تاب برای سایرین تعریف نماید.
بهر خانهای که برای شستن رخت میرفت، حرفهای تازهای هم داشت و از آن خانه هم حرفهای تازهتری به خانه دیگری میبرد. وقتیکه زینب رختهای شسته را آب میکشید و روی طناب، که شکم داده شل شده بود، میآویخت عفت خانم که کنار طشت رختشویی روی عسلی نشسته بود، بدون مقدمه خندید گفت:
-دیشب دو سه ساعت با آقا خندیدیم زینب. باورکن از خنده روده بر شده بودیم.
زینب که مشغول آب کشیدن رختها بود و زیر پیراهن عفت خانم را توی دستهای سرخ و کبودش فشار میداد لحظهای ایستاد و گفت:
روی جلد چاپ اول «امشب دختری می میرد» در قالب کتاب
– چرا خانم. مگر چی بود ؟
-اگر بگویم تو هم از خنده میمیری، این عباس را میشناسی؟
– چرا نمیشناسم.
– او عاشق شده است.
– عاشق !
– آری، یکسال است که دیوانهوار عشق میورزد و برای همین هم به این کوچه آمده است.
– خوب عاشق کی است؟
– عاشق من شده، می فهمی؟! و بخاطر من به این کوچه آمده است.
بعد عفت خانم قاه قاه خندید و باز تکرار کرد:
-به خاطر من….
زینب که حسن کنجکاویش بشدت تحریک شده بود و احساس میکرد موضوع جالبی برای وراجی پیدا کرده است، گفت:
– اوه! چقدر احمق و دیوانه است. من با این سن و سال حاضر نیستم صورت کریه او را ببینم تازه عاشق خانم خوشگلی مثل شما شده است، اما راستی از کجا پی بردید؟
– از کجا؟… خودش گفت که تو را دوست دارم.
– چطور؟
«خاطرخواه» در قطع رقعی با جلد سلفون و کاغذ مرغوب!
– گوش بده زینب. پریروز ننه را فرستادم که یک آب حوضی صدا کند او هم عباس را آورد. وقتیکه عباس مشغول کار بود من هم زیر آفتاب نشسته بودم. یک دفعه متوجه شدم که زل زل به صورتم مینگرد، تعجب کردم ولی حرفی نزدم و بعد دامنام را که کمی بالا رفته و زانوانم پیدا بود، پایین کشیدم. او خندید و از توی حوض بیرون آمد. جز ننه کسی در خانه نبود که او هم درآشپزخانه سیب زمینی سرخ میکرد.
عباس یک راست به طرف من آمد. نمیدانستم منظورش چیست. دفعتا دیدم لبخندی که بر لب داشت محو شد و ناگهان خود را به روی پاهای من انداخت. از فرط ترس و وحشت جیغ زدم و او گفت:
-خانم تو را دوست میدارم و دیوانه تو هستم. یکسال قبل تو را دیدم و به دنبالت آمدم و بعد به خاطر تو در پایین این کوچه اتاقی اجاره کردم. من عاشق تو هستم. دوستت میدارم. به من رحم کن!
از نفرت و تعجب سر جایم خشک شدم. چشمهای کلاپیسه و صورت زشت او وحشتناک بود، روی لباسهایش لکههای لجن خشک شده بود و بوی تعفن تنش در سرم میپیچید. از ترس اینکه مبادا دست به عمل جنون آمیزی بزند گفتم:
-خیلی خوب عباس جون برو و کارت را تمام کن بعدا در این باره صحبت میکنیم.
بسیار خوشحال شد و دوباره توی لجن حوض رفت. پس از آن من هم بدورن ساختمان رفته به ننه گفتم که هر چه زودتر او را از سر واکند.. این ماجرا را وقتی برای شوهرم تعریف میکردم هر دو آنقدر خندیدیم که حد نداشت. راستی من از چشمان او میترسم. نکند بلایی بسرم بیاورد؟
زینب خندید و گفت:
نه خانم. او سگ کیست که به شما چپ نگاه بکند. احمق و دیوانه است، اما سر بزیر و بی آزار میباشد.
همانروز زینب این واقعه را با آب و تاب در خانه دیگری که بعدازظهر مشغول رختشویی بود شرح داد. و همان شب اکثر کوچه این ماجرا را با شوهران و افراد خانواده خود در میان گذاشتند و خندیدند.
عباس هم فهمید که رازش فاش شده است و دو روز بعد ناگهان مفقودالاثر شد.
***
یکهفته گذشت. هیچکس از او خبر نداشت. معلوم نبود کجا رفته است. یکسال آزگار بود که او از عشق را در قلب خود مکتوم داشته برای کسی فاش نکرده بود و پس از یکسال که بخود دل و جرئت داده پیش معشوقه سنگدل خود، با عجز و التماس سر درونی را گفته بود. حالا میدید که همه از آن با خبرند و حتی بچههای شرور و دور هم جمع شده دسته جمعی فریاد میزنند:
-عباس دیوونه عاشق شده عاشق شده. عاشق شده!
بدان جهت رفت. رفت که عشق خود را فراموش کند، اما نتوانست. بزودی پی برد که امکان ندارد عفت خانم را فراموش نماید. هر قدر از خانه و کوچه معشوقهاش دور میشد، احساس میکرد که بیشتر قلبش بضربان میفتد و چهره زیبای عفت در برابر دیدگانش مجسم میشود.
یکهفته بعد عباس را دم دکان بقال سر کوچه دیدیم. ظاهرا منتظر بود که باز مثل معمول هر کاری پیش بیاید انجام بدهد تا مزدی دریافت کند. اما دیگر ساکت و آرام بود بشکن نمیزد و شکلک در نمیآورد و آن لبخند دائمی هم از چهره زشت و ابلهانهاش محو و زایل شده بود.
رمان «آواره» چاپ کانون معرفت
از آن روز به بعد اکثرا او را دم در خانه عفت خانم میدیدیم. ساعتها آنجا میایستاد و چشم بدر و دیوار میدوخت. چند بار شوهر عفت خانم او را فحش و ناسزا داده تهدید کرده بود، ولی او ساکت و آرام، با گردن کج و چشمان منتظر میایستاد و هیمنکه عفت خانم از خانه بیرون میآمد، یکبار او را از سر تا پا نگاه میکرد و بعد راه خود را پیش میگرفت و به دنبال باربری و آب حوض کشیدن و سایر کارها میرفت. عادت کرده بود که هر روز یک بار عفت خانم را ببیند، اگر یکروز نمیدید ناراحت و عصبانی میشد و تا تنگ غروب مثل دیوانهها با خودش حرف میزد و دو دستهایش را تکان میداد.
خیلیها او را مسخره میکردند و برای اینکه بوصال معشوقهاش برسد، طرحهای عجیب و غریبی برایش پیشنهاد میکردند.
یکروز جمعه مثل معمول و سایر روزها دم خانه معشوقه کشیک میداد و با وجودیکه میدانست روزهای جمعه عفت خانم و شوهرش عصر برای گردش میروند، باز ساعت دوازده ظهر آنجا پای دیوار کز کرده بود. آنروز عفت خانم عدهای از دوستان و آشنایان را برای ناهار دعوت کرده بود. هنگام صرف ناهار یکی از خانمها بشوخی گفت:
-عفت باز هم این عباس تو را دوست میدارد؟
-بله. دست بردار نیست.
مهمانان که پی تفریح میگشتند، قرارگذاشتند آنروز سربسر عباس دیوانه بگذارند. ترتیب کار را دادند. بعدازظهر عباس دیوانه دید که در خانه عفت خانم باز شد. چشمانش برق زد، ولی متوجه شد که ننه است. ننه بااشاره دست او را پیش خواند وگفت:
-عباس. خانم مرا پیش تو فرستاد. با تو کار لازمی دارد.
باورش نمیشد، ولی وقتی که ننه راه داد تا او از در وارد شود، از خوشحال لبانش را میان دندانهایش گرفت و فشار داد. وقتی با راهنمایی ننه به سالن انتظار وارد شد، دید کسی نیست. با هیجان زایدالوصفی گفت:
-پس کجاست؟
ننه بیرون رفت و لحظهای بعد عفت خانم بدورن آمد. زنها و مردها پش در ایستاده بودند. یکی دو نفر از زنها از سوراخ کلید نگاه میکردند، عباس به قدری خوشحال بود که نمیتوانست حرف بزند. مانند مجسمهای در برابر عشق خود ایستاده بود و از جایش تکان نمیخورد.
عفت پیراهن آبی رنگ چینداری بتن داشت. عطر دل آویزی که از پیکر او بمشام عباس میرسید، وی را سرمست کرده بود. لحظاتی زل زل خیره ماند و بعد دفعتا دیوانهوار پیش دوید و خود را بروی پاهای عفت خانم انداخت. زن زیبا که از چهره زشت و حرکت جنونآمیز او ترسیده بود خواست جیغ بکشد، ولی بزودی متوجه شد که نقشه تفریحی شان بهم میخورد، روی این اصل با نفرت و کراهت خم شد کلاه عباس را برداشت و دست خود را بروی سر او کشید و گفت:
-عزیزم.
عباس بپای او افتاد و لبهای آویخته و کلفت خود را بمچ پایش گذاشت بوسید. عفت خانم برای آنکه بیشتر مسخرهاش کرده و مهمانها را خوشحال کند از او پرسید:
-خیلی دوستم داری؟
عباس آه کشید، صدایش دگرگون و گره شده بود:
-آخ! اگر بدونید چقدر دوستت دارم از همه دنیا بیشتر میخوامت. عباس که جرئت یافته بود نیمه خیز روی زانوهایش ایستاد و این بار لبها را بروی ساق عفت گذاشت، زن از برخود لبهای لزج و کلفت عباس چندشش شد و بیاراده لگدی محکم بسینه او کوفت، در این وقت مهمانان در حالیکه قاه قاه میخندیدند، بدرون سالن ریختند.
چاپ سوم «امشب دختری می میرد» توسط کانون معرفت، ناشر آثار ارونقی کرمانی
عباس که بر زمین افتاده بود هاج و واج مثل اشخاص صاعقه زده چهرههای ناآشنا و غریبه را تماشا میکرد. هیچ انتظار ندشت که با این همه زن و مرد مواجه شود، آنها میخندیدند و دور برش چرخ میزدند و میرقصیدند. همه مست بودند و با آهنگ یکدستی دم گرفته بودند: «عباس دیوونه هاها- عاشق دیوونه ها…ها» هر کدام از زنها و مردها خنده کنان دور او میگشتند، دستی به سرش میزدند و قاه قاه میخندیدند عباس از خجالت و شرم سرش را وسط زانوها گذاشته بود و کز کرده و بدبخت با نگاهی که طلب ترحم میکرد، آنها را مینگریست هر وقت که میدید عفت نیز همراه آنهای دیگر دستی بهسرش میزدند و میخندد ،دلش درد میآمد و از انبوه فشار غم، حتی نمیتوانستاشکی بریزد.
بالاخره یکی از مهمانان که دختر ۱۸ سالهای بود طاقت نیاورد. خود را بمیان انداخت و فریاد زد.
دیگر بس است. گناه دارد. شما را بخدا نزنید.
***
پس از آن روز، چندین هفته از عباس خبری نشد. عفت خانم و شوهرش فکر کردند که دیگر از شر او راحت شدهاند، ولی یکروز صبح زود باز سرو کلهاش پیدا شد و در کنار در خانه عفت در سر نبش کوچه با گردن کج و قیافه مغمومی ایستاده بود.
دیگر خنده همیشه را بلب نداشت و صورتش گرفته و اندوه بار بود. از آن پس هر روز در سر کوچه میایستاد و بدون آنکه چیزی بگوید، منتظر میماند تا وقتی که عفت خانم از خانه خارج میشود، او را ببیند؛ در این موقع با نگاه پر از حسرت و التماس او را دنبال میکرد و تا از نظرش دور نشده بود، همچنان مینگریست.
همه ماجرا را میدانستند و در کوچه و خیابان از این عاشق بدبخت حرف میزدند، بعضیها پندش میدادند که از عشق بیهودهاش دست بردارد.
و بعضی دیگر سر به سرش میگذاشتند. تقریبا هر روز عصر مردم بیکار و جوانان او را دور میکردند و از عشقاش، از اندازه محبت او سئوالها میکردند. او اکثرا خاموش میایستاد و فقط گاه گاه آه سوزناکی از سینه بیرون میداد و با اندوه میگفت:
-آه خدایا عشق او مرا دارد میکشد.
***
شوهر عفت خانم کم کم از این ماجرا که موجب افتضاح و آبروریزی آنها شده بود، ناراحت و عصبانی شده به زنش میگفت که به هر ترتیبی باشد به این مسخره بازی خاتمه بدهیم و شر او را از سر خود دور کنیم. دیگر همه اهل محله درباره عشق و دلدادگی او صحبت میکنند و اسم من و تو بر سر زبانها استفاده است.
زن و شوهر در اینباره خیلی فکر کردند و بالاخره عفت خانم گفت:
-نقشه خوبی بفکرم رسیده است. با مهربانی برای او میگویم که من هم عاشق تو هستم، ولی به یک شرط که برایم چیز گرانبهایی هدیه کنی.
مثلا یک گردن بند مروارید پر قیمت. البته او نمیتواند چنین چیزی بدست آورد و در نتیجه از این که نباید دست خالی مرا ببیند، پی کارش میرود.
شوهر این نقشه را پسندید و فردای آنروز موقعی که عفت خانم تک و تنها از خانه بیرون آمد و عباس را دم در منتظر دید با اشاره او را پیش خواند. لبخندی برویش زد و گفت:
-عباس جون! من هم تو را دوست میدارم، اما میدانی که ما زنها بیشتر از عشق و محبت، طالب جاه و جلال هستیم. از اینکه من شوهر را بتو ترجیح میدهم، علتش اینست که او پول دارد و چیزهای گرانبهایی برایم هدیه میکند. اگر تو هم برتوانی یک چیزی پر قیمت بمن هدیه کنی، مطمئن باش که عشق تو را قبول خواهم کرد.
عباس که انتظار نداشت عفت خانم با او حرف بزند با خوشحالی گفت:
-مثلا چی؟
-یک گردن بند مروارید!
عباس خواست بگوید خودت میدانی من صاحب هیچ چیز نیستم و در هفت آسمان یک ستاره ندارم، ولی آنا فکری به مغزش رسید و گفت: اگر یک گردن بند بیاورم قول میدهی که عشق مرا قبول کنی؟
بله. قول میدهم!
***
آن شب برف میبارید. از تنگ غروب ابرهای متراکم آسمان را فرا گرفته و برف شروع به باریدن کرده بود. همه جا کم کم بسپیدی میگرایید و عباس با قدمهای لرزان روی برف راه میرفت.
او آن روز پس از ملاقات عفت در کوچهها و خیابانها راه افتاد و بعد از فکر زیاد بالاخره راه حل آنرا پیدا کرده بود. بگردن سپید و صاف خانمها مینگریست تا آنچه را که در جستوجویش بود پیدا کند و برای معشوقهاش ببرد. پس از چند ساعت در یکی از خیابانها خانمی را دید که گردن بند مروارید بر گردن او آویزان بود. وی را تعقیب کرد و راه خانهاش را یاد گرفت، آن شب ساعت یازده میرفت تا آن گردن بند را بدست آورده و دل معشوقه سنگدل را نرم کند.
او بی آنکه تردید بدل راه بدهد، از دیوار بالا رفت. به اولین اتاقی که وارد شد جز چند صندلی چیزی نبود. از آنجا به اتاق دیگر رفت و دید که همان خانم با شوهرش روی تختخواب دراز کشیدهاند. مرد خروپف میکرد کنار تختخواب کمد کوچکی بود. عباس بی آنکه ترس و وحشتی داشته باشد با خونسردی جلو رفت و وکمد را بازکرد گردن بند مروارید را برداشت و با شتاب و عجله از اتاق بیرون آمد. از خوشحالی در پوست نمیگنجید. با خود میگفت عفت از دیدن این هدیه گرانبها ذوق زده شده خود را در آغوش او خواهد انداخت و برای اولین بار لبان آندو روی هم قرار خواهد گرفت.
وقتیکه از در خانه بیرون آمد هنوز برف میبارید. ناگهان احساس کرد سایهای از سر کوچه پیدا شد. شروع بدویدن کرد صدای پاسبان کشیک در سکوت سپید شب برفی تا دور دست دنباله کشید:
-ایست!
خواست بایستد، اما عفت بخاطرش آمد.
پاسبان دوباره فریاد زد ولی او همچنان میدوید. پاهایش توی برف فرو میرفت. پاسبان چند گلوله پشت سر هم شلیک کرد و عباس سوزش دردناکی در سینه خود احساس کرد. باصدای خفهای گفت:
-سوختم!
اما باز توقف نکرد. بنظرش رسید که در انتهای کوچه در میان برفها عفت ایستاده است و او را با اشاره دست پیش میخواند و باز برویش میخندد. او همچنان میدوید. بسوی عفت میرفت.
فردا صبح ساکنین کوچه جسد عباس را جلوی در خانه عفت خانم دیدند که خون لته و دلمه شده از پیرهن چرکتابش بچشم میخورد و سایه لبخند گم و دور دست گذشته، روی چهرهاش میلغزید.
یک دستش روی زخم سینهاش بود و بالا سرش به دستگیره در، گردن بند مروارید آویزان بود که با وزش باد تکان میخورد.
***
ارونقی کرمانی
یک زندگی: رسول ارونقی کرمانی
حمید رضا امیدی سرور
ارونقی کرمانی به سال ۱۳۰۹ در کرمان متولد شد، اما کودکی خود را در تبریز سپری کرد؛ ظاهرا او برخلاف نام شهری که به عنوان پسوند فامیلی خود یدک میکشید، بیشتر از زندگی در تبریز تاثیر پذیرفته بود، او بعدها این تأثیرات را در بهترین اثرش «گلین» تا اندازهای بازتاب داد. جوانیاش را اما در تهران گذراند و همانند بسیاری از پاورقینویسان آن روزگار، کار خود را با خبرنگاری (روزنامه نگاری) آغاز کرد؛ بیست و دو ساله بود که پایش به (نشریات) روزنامه اطلاعات کشیده شد و تقریبا تا پایان فعالیت مطبوعاتیاش همانجا ماند و عمده داستانهایی هم که نوشت برای مجلات این سازمان و به ویژه مجله «اطلاعات هفتگی» بود. رفته رفته از خبرنگاری روزنامه اطلاعات به مقام سردبیری مجله اطلاعات هفتگی رسید که پس خود روزنامه، مهمترین نشریه سازمان مطبوعاتی اطلاعات به حساب میآمد و از تیراژ بالایی برخوردار بود، البته بخشی مهمی از همین تیراژ مدیون پاورقیهای عاشقانه و البته پرحادثهای خود او بود.
یکی از پاورقی پلیسی- جاسوسی در اطلاعات هفتگی (دهه چهل)
البته نباید ناگفته گذاشت که در محبوبیت اطلاعات هفتگی در دهه چهل پاورقینویسان دیگری نیز شریک بودند، چرا که اطلاعات هفتگی همزمان در هر شماره، چهار و گاه پنج پاورقی (در گونههای مختلف داستانی: عشقی، تاریخی، پلیسی – جنایی و…) به طور همزمان منتشر میکرد که در میان آنها پاورقیهای پلیسی – جاسوسی امیر عشیری نیز طرفداران بسیار داشت.
البته اطلاعات هفتگی در اوایل دهه پنجاه در رقابت با مجله جوانان که سردبیریاش به ر.اعتمادی سپرده شده بود، جاماند. چرا که جوانان مجلهای بهروز، جوانپسند و با رنگ و لعاب بیشتری بود که مهمتر از آن پاورقیهای ر.اعتمادی را داشت که محبوبترین پاورقینویس دهه پنجاه محسوب میشد.
ر.اعتمادی درواقع با پاورقیهای عشقی خود سلیقه مخاطبان را تا اندازهای دگرگون (البته نه بهتر) کرد. به خصوص اینکه پاورقیهای اعتمادی از حال و هوایی جوانگرایانه و البته متناسب با فضای حاکم بر جامعه در دهه پنجاه و روحیات جوانان ایت سالها برخورداربود. شاید توجه به این نکته نیز جالب باشد در سالهایی که جمعیت ایران از نصف رقم کنونی کمتر بود و ساکنان پایتخت نیز به یک سوم جمعیت فعلی آن میرسید، مجله جوانان چهارصد تا چهارصد پنجاه هزار نسخه تیراژ داشت که در نوع خود یک رکورد دست نیافتنی برا یک هفته نامه به حساب میآید، اطلاعات هفتگی ارونقی کرمانی در دهه پنجاه، بعد از مجله جوانان که تیراژش فاصلهای بسیار با مجلات دیگرداشت، از جمله نشریات پرمخاطب این دهه نیز بود.
پاورقی «آفت» اثر مستعان در تهران مصور، با نام مستعار حبیب
ارونقی داستاننویسی (پاورقینویسی) را از پایان دهه سی، آغاز کرد که همزمان بود با افول شهرت حسینقلی مستعان (که در دو دهه بیست و سی، سلطان بیرقیب پاورقینویسان ایرانی بود، مستعان پاورقی «آفت» را که در تهران مصور منتشر میکرد، به دلیل استقبال مخاطبان تا شش سال و بیش از سیصد قسمت به صورت هفتگی ادامه داد!) و همچنین شهرت نسبی جواد فاضل (که متاسفانه زود هنگام درگذشت).
بنابراین در دهه چهل در غیاب جواد فاضل و افول مستعان (که با رفتن از مجله «تهران مصور» به مجله «سپید و سیاه» شدت بیشتری گرفت)، شرایط برای اقبال پاورقیهای ارونقی مهیا بود، به خصوص اینکه داستانهای او برخلاف حال و هوای رمانتیک و قرن نوزدهمی آثار مستعان و فاضل، به زندگی واقعی مردم در این سالها، نزدیکی بیشتری داشت.
ر. اعتمادی در دهه پنجاه پاورقی نویسی را متحول کرد!
بعد از یک دهه بسیار موفق اما، دوران افول او نیز آغاز شد، چرا که سلیقه مخاطب دهه پنجاه با دهه چهل بسیار فرق کرده بود، مدنیزاسیون شتابان به سوی غرب دراین دهه برای جوانان طبقه متوسط که عمده مخاطبان این آثار بودند، دغدقههای تازهای را شکل داده بود که آثار ارونقی کرمانی (برخلاف آثار ر. اعتمادی که خورند زمانه بود) پاسخگوی آن نبود. از آخرین پاورقیهای بسیار موفق او میتوان به «خاطر خواه» اشاره کرد که درست در سال ۱۳۵۱ منتشر میشد و در قالب کتاب نیز مکرر توسط «کانون معرفت» (ناشر اغلب آثار ارونقی کرمانی به صورت کتاب ) تجدید چاپ شد.
در سال ۱۳۵۲ امیر شروان با توجه به شهرت و استقبال مردم از این پاورقی خاطرخواه، فیلمی با بازی فروزان و ناصر ملک مطیعی بر اساس آن، جلوی دوربین برد که اثری پرفروش نیز از کار در آمد. این دومین اقتباس سینمایی از آثار ارونقی کرمانی بود. چرا که در اواخر دهه چهل (۱۳۴۸) فیلمی از روی پاورقی «امشب دختری میمیرد» به کارگردانی مصطفی عالمیان، با بازی فروزان و تقی مختار ساخته شده بود که آن نیزدر جذب مخاطب کم و بیش موفق بود، هرچند توفیق خواطرخواه را نداشت.
«امشب دختری میمیرد» داستانی بود که ارونقی کرمانی در ۳۲ سالگی در مجله اطلاعات هفتگی منتشر کرد، اثری که شهرتی بسیار برایش به همراه آورده و تکانی هم به تیراژ اطلاعات هفتگی داده بود. این پاورقی چنان سر زبانها افتاد به الگوی مادر برخی پاورقیها که در سالهای بعد منتشر میشدند، بدل شد، تا نه فقط از حال و هوا و مضمون آن که از نامش نیز برای تضمین موفقیت تقلید کنند!ارونقی پس از پیروزی انقلاب به امریکا مهاجرت کرد و ظاهرا در آنجا برای برای ایران تایمز مطالبی مینویسد، او همچنین ترجمههایی از آثار ماکسیم گورکی و الکساندر دوما در کارنامه دارد.
از پاورقی های تجدید چاپ شده ارونقی کرمانی در سالهای اخیر
بهترین اثر ارونقی کرمانی بیشک گلین (عروس) بود، پاورقی ای که در آن موفق شده است گوشههایی از آداب رسوم مردم تبریز را در دل داستانی عاشقانه بازتاب دهد، او در یکی دیگر از آثار موفق خود (زورق طلایی) که آنهم ریشه در خاطرات و تجربه زندگی در تبریز داشت، داستانی عاشقانه را در جزامخانه این شهر روایت میکند و جالب است اشاره کنیم که این همان جذامخانهایست که در فیلم «خانه سیاه است» به کارگردانی فروغ فرخزاد، مورد استفاده قرار گرفته… داستانهای ارونقی در عین برخورداری از مایههای عاشقانهای که برگرفته از زندگی مردم کوچه و بازار هستند، به شرح ناکامیها و ناهنجاریهای جامعه در قالب بافتی ماجراپردازانه و با رنگ و بویی از جنایت نیز میپردازند.. نثر او ساده و بدور از غنا و روایتهایش خطیست و کمتر به عمق میرود.
از دیگر پاورقی های تجدید چاپ شده او در سالهای اخیر
آثار ارونقی کرمانی اگرچه (همانند بسیاری از پاورقی نویسان) در سالهای پس از انقلاب چندان امکان انتشار نیافتند، اما شاید اگر تمایلی برای این منظور وجود داشت، با حک و اصلاحهای جزیی امکان انتشار برخی از آنها ناممکن نبود، چنان که رمان «شبی که سحر نداشت» که از مضمونی تاریخی برخوردار است، با نام خود او در سالهای اخیر منتشر شده. رمان گلین نیز چند سال پیش با نام مستعار (ا . خورشید) توسط نشر علم به بازار آمد که به سرعت دو چاپ آن به فروش رفت، اما از چاپ های بعدی این رمان جلوگیری شد!
عمده آثار:
امشب دختری میمیرد (۱۳۴۱)، عشق دلقک، افسانههای مادر من، دلهره (۱۳۴۳)، خروس چهل تاج (۱۳۴۳)، نفرین (۱۳۴۳)، نگین، آواره (۱۳۴۲)، شهر باران (۱۳۴۲)، بابا نان داد، گلایل وحشی (۱۳۴۴)، دختر شالیزار(۱۳۴۳)، در تهران کفش پاشنه بلند نخواهم پوشید (۱۳۴۴)، یک آدمکش اجاره داده میشود، ساعات نا امیدی، گریز پا، زورق طلایی (۱۳۴۴)، شبی که سحر نداشت، شب و هوس، زندگی قصه میسازد (۱۳۴۵)، فرزندان شیطان، بابا نان داد (۱۳۴۹)، گلین (۱۳۴۹)، خاطرخواه (۱۳۵۱) و سالهای شتاب (۱۳۵۲) اشاره کرد.