این مقاله را به اشتراک بگذارید
همه آنچه باید درباره جان آپدایک بدانید!
اریک هامبرگر/مترجم:محمدامین فقیه
جان آپدایک، رماننویس آمریکایی، که در ۷۶سالگی درگذشت، گفته است: «موضوع کار من جامعه کوچک طبقه متوسط پروتستان آمریکایی است»؛ جامعهای که خشونت چه لفظی و چه غیرلفظی، آشنای روزمره فرهنگ آمریکایی بود، آپدایک ایمانش را به امکان زندگی عادی در آمریکا حفظ کرد. «وقتی مینویسم، ذهنم معطوف به نیویورک نیست، بلکه به یک نقطه نامشخص در شرق کانزاس فکر میکنم. به کتابهایی فکر میکنم که در قفسه کتابخانهاند، جلد کاغذیشان پوسیده است، خیلی قدیمی هستند و به یک پسربچه نوجوان روستایی فکر میکنم که آنها را پیدا میکند و کتابها با او حرف میزنند.»
آپدایک یک سفیدپوست و پروتستان بود و در تمام طول زندگیاش بار نویسندهای را به دوش میکشید که نه سیاهپوست بود، نه زن و نه یهودی. او به هیچوجه چندفرهنگی نبود. او همیشه طرف «ناحق» مسائلی را میگرفت که درباره آنها اجماع لیبرال وجود داشت. آپدایک از دخالت آمریکا در ویتنام حمایت میکرد و از طرف دیگر، به صلاحیت حکومت در حمایت از هنر شک داشت. همه او را یک سفیدپوست پروتستان اعیان آمریکایی میدانستند و خاستگاه واقعی او که طبقه پایین جامعه بود، فراموش شده بود.
او در شیلینگتن، شهر کوچکی در شرق ایالت پنسیلوانیا و در نزدیکی شهر نسبتا بزرگ ریدینگ، متولد شد. پدر او، وسلی، بعد از چند دوره بیکاری در دهه ۱۹۳۰، در یک مدرسه محلی با حقوق کم معلم ریاضی شد. بعد از عمری جمهوریخواهی، حزبش را عوض کرد و به روزولت رای داد و دیگر به حزب قبلیاش بازنگشت. آپدایک در سال ۲۰۰۷ نوشت: «خاطره رها شدن توسط جامعه و کسب و کار بزرگش هیچگاه او را رها نکرد.» انتخاب این حزب بخت و فرصتی دوباره به وسلی، این «مرد فراموششده»، داد و تمایل پسرش نیز تا پایان عمر همین حزب بود. مادر آپدایک، لیندا هویر، که زنی با علایق فرهنگی بزرگتر و آرزوهای اجتماعی عمیقتر بود، فروشندهای در یک فروشگاه محلی بود. لیندا مدرک کارشناسی ارشد انگلیسی از دانشگاه کورنل داشت و دلش میخواست نویسنده بشود. (او بعدها دو مجموعه داستان به نامهای (Enchantment (1971 و
(۱۹۹۰) The Predator منتشر کرد.) فرزندش، جان، بار آرزوی او را به دوش کشید. خاطره کودکیاش از صدای ماشین تایپ به خانه «روح رمزآلود و جستوجوگری» میداد. وقتی سالها بعد از او درباره شهرت پسرش پرسیدند، با سردی گفت: «ترجیح میدادم که من جای او میبودم.»
خانواده آپدایک همیشه به دموکراتها رای میدادند. (آپدایک در سال ۲۰۰۸ به شدت از اوباما حمایت کرد و سارا پیلین را یک «احمق» خواند. او از اینکه هم اوباما و هم مککین کتابهای او را در میان کتابهای مورد علاقهشان ذکر کرده بودند، متحیر بود.) در مراسم کلیسای پروتستان شیلینگتن که پدرش خادم آن بود، شرکت میکرد. در سال ۱۹۴۵، زمانی که جان ۱۳ سال داشت، خانواده آپدایک مزرعه خانواده هویر را خرید و به پلاویل در پنسیلوانیا مهاجرت کرد. جان آپدایک، آدابدانترین نویسنده آمریکایی، سالهای جوانیاش را در یک مزرعه ۳۰هکتاری سپری کرد.
شیلینگتن برای او دابلین، پاریس و لوئرایستساید بود. «شیلینگتن خانه من بود… من عاشق شیلینگتن بودم، نه مثل کسی که کاپری یا نیویورک را دوست دارد چون اینها خیلی خاص هستند، بلکه مانند کسی که بدن و شعورش را دوست دارد چون اینها مترادف بودنش هستند.» این احساس تعلق به جایی که نام خانوادگیاش (بهخصوص نام خانوادگی مادرش، یعنی هویر) در آن طنین داشت، باعث میشد که این نویسنده جوان احساس متفاوتی نسبت به آمریکا به عنوان موضوعی برای نوشتن داشته باشد. او هیچگاه احساسش را نسبت به اشعار زندگی عادی در آمریکا، آمریکای متوسط، آمریکای مدرسههای دولتی، آمریکای سوپرمارکتها از دست نداد. «آن جا بود که احساس راحتی میکردم، آنجا بود که احساس میکردم اخبار واقعی در جریان است.» آپدایک که نوجوانی بلندقامت، خجالتی و دردانه مادر بود، با بینی بزرگ عقابیاش، بزرگترین لذتش را در نقاشی و نویسندگی یافت. او یک کارتونیست زبردست و امیدوار بود انیماتور شرکت والت دیزنی شود. او مرتب برای نشریه دبیرستان شیلینگتن به نام چترباکس مطلب مینوشت و درنهایت برنده بورسیه رشته انگلیسی در دانشگاه هاروارد شد. او در هاروارد هماتاقی منتقد اجتماعی آمریکایی، کرستوفر لش، بود. او از مجله ادبی اصلی دانشگاه، به نام ادوکیت، که پراز آدمهای جاهطلب بیرحم بود، دوری میکرد و در عوض، به باشگاه لمپون پیوست که مخصوص اشرافزادگان هنردوست بود. او نویسندهای پرکار بود و بعدها به عنوان رییس هاروارد لمپون که مجلهای درباره فکاهی و طنز بود، انتخاب شد. درخواست پذیرش آپدایک برای گذراندن دوره عالی نگارش خلاق در هاروارد دو بار توسط آرچیبالد مکلیش رد شد و به نامههای استعدادیاب بنیاد ادبی هاروارد-باستن نیز بیاعتبا بود. در سال اول دانشگاه با مری پنینگتن که دانشجوی کارشناسی ارشد هنرهای زیبا در کالج ردکلیف بود، ازدواج کرد و سال بعد با درجه ممتاز فارغالتحصیل شد. آپدایک در مدرسه نقاشی آکسفورد تحصیل کرد و همانجا اولین فرزندش به نام الیزابت در سال ۱۹۵۵ به دنیا آمد. همان سال به آمریکا بازگشت تا به تیم ویلیم شاون در نیویورکر بپیوندد. کترین وایت، همسر نویسنده افسانهای نیویورکر،ای بیوایت، به آپدایک پیشنهاد داد نویسنده ثابت ستون «Talk of the Town» شود. این مجله تاثیر زیادی روی آپدایک داشت. در ۱۲سالگی، اشتراک مجله به او داده شد و او شیفته تایپوگرافی ظریف و جهاننگری مجله شد. او به پیشنهاد مادرش نوشتههایش را چند سال برای نیویورکر میفرستاد تا بالاخره در ماهی که از هاروارد فارغالتحصیل شد، یعنی ژوئن ۱۹۵۴، یک شعر و یک داستان او در مجله پذیرفته شد. آپدایک پس از بازگشت از انگلستان توسط آژانس ملی نظام وظیفه در زمان جنگ به خدمت فراخوانده شد. بیماری داءالصدف که تمام عمر همراه او بود، باعث معافیت پزشکی او از خدمت شد. او از طریق تلویزیون ناظر جنگ رو به رشد ویتنام بود. شاون بعد از مدت کوتاهی او را از گزارشگری به نویسندگی با حقوق هفتهای ۱۲۰ دلار ارتقا داد. ارتقای او به این معنی بود که نوشتههایش، مصاحبهها، گزارشها و مشاهدات دیگر مستقیما به فرآیند کذایی بازنویسی سپرده نمیشد. آپدایک و خانوادهاش یک آپارتمان کوچک در طبقه پنجم ساختمانی در ریورساید درایو در منطقه آپر وست واید در منهتن اجاره کردند. این زمان برای او دوران کشفهای پرشور ادبی بود. آپدایک نخستینبار ناباکوف را در آکسفورد خواند و در نیویورک با جویس، پروست و کییرکگور آشنا شد. او شیوه
جی. دی سلینجر را که نشان میداد داستان کوتاه میتواند «احساس فراگیرتری از واقعیت آمریکای پس از جنگ» را در خود جای دهد، میستود. او هنگام فراغتش از کار مجله روی یک فیلمنامه بلند با عنوان «Home» کار میکرد که درباره زندگیاش تا ۱۶سالگی بود. از دل این فیلمنامه چندین داستان کوتاه بیرون آمد و درنهایت کل کار فدای نوشتن اولین رمان او شد. هیچگاه در مخیله او نمیگنجید که حرفه ادبی یکنفر باید براساس خوانشی از همینگوی، استینبک یا دوس پسوس شکل بگیرد. دورهای از ادبیات آمریکا که در اثر تجربه جنگ جهانی اول و پاریس در غربت در دهه ۱۹۲۰ آغاز شده بود، در آپارتمان آپدایک در نیویورک و در دوره دوم ریاستجمهوری دوایت آیزنهاور به پایان رسید. نیویورکر علاقه و احترام آپدایک را به واقعیتمداری و به ثقل هر چیز قوت بخشید. او به چیستی و چگونگی وفادار بود؛ به چیزهایی که بوییدنی و لمسکردنی بودند. او در مقام یک رماننویس به هیچوجه علاقهای به «آرا» نشان نمیداد. این نظر منتقد آمریکایی را که سه رمان اول از مجموعه رمانهای Rabbit او «تهی از عقلانیت» هستند، با غرور میپذیرفت. او ۲۰ ماه در نیویورک زندگی کرد اما احساس میکرد که این شهر خود عامل مزاحمی است و ممکن است حتی خلاقیت او را تهدید کند. آپدایک در سال ۲۰۰۳ نوشت که «نیویورک در این ۲۰ ماه اقامت من پراز نویسندگان دیگر و مملو از جدلهای فرهنگی است و بازی کلمات بیش از اندازه بین نمایندگان نویسندهها و رندان بازار نشر جریان دارد. آمریکای واقعی برای من آنجاست… آنجا که من به آن تعلق دارم.» او کارش را رها کرد (البته همچنان برای ستون Talk مینوشت و با فروش داستانهای کوتاهش به نیویورکر مخارج خانوادهاش را تامین میکرد) و در سال ۱۹۵۷ به ایپسویچ در ایالت ماساچوست رفت. آپدایک و همسرش در ماساچوست صاحب سه فرزند دیگر شدند و به شهری در حومه باستن نقل مکان کردند. آنها در مراسم کلیسای محلی شهر خود شرکت میکردند (آپدایک متن یک نمایشنامه تاریخی به مناسبت سالگرد تاسیس کلیسا را نوشت و در آن بازی کرد)، عضو یک گروه نیلبکنوازی بودند و نامشان را رسما به عنوان طرفدار حزب دموکرات ثبت کردند. مری که لیبرالتر و بسیار فمینیستتر از همسرش بود، باعث ورودشان به مسائل مربوط به تصویب قانون «معامله منصفانه املاک» (Fair Housing) شد.
اولین رمان آپدایک بهنام The Poorhouse Fair (1959) شامل مشاهداتی استادانه از ساکنان یک خانه سالمندان بود که درگیر نزاع ارزشها بین یکی از سالمندان مسیحی و رییس خانه سالمندان که معتقد به کمالپذیری انسان بود، شده بودند. نبوغ کلامی آپدایک در سال ۱۹۵۹ با روی خوش منتقدان مواجه نشد. ارویل پرسکات، منتقد اصلی نیویورکتایمز، نوشت: «کل کار بسیار خوب است اما خیلی مبهم و فاقد فرم است و زود کنار گذاشته و فراموش میشود.» با انتشار دو مجموعه داستان کوتاه به نامهای
(۱۹۶۲) The Same Door و Pigeon Feathers (1959) که شامل بررسی ضرباهنگهای ناشیانه و افقهای کوتاه در شرق پنسیلوانیا با نگاهی متاثر از چخوف بودند، مهارت هوشمندانه آپدایک تثبیت شد. این نوع اعتبار برای یک نویسنده جوان مانند جام زهر بود. چیزی که ممکن بود در اثری از بورخس یا ناباکوف (دو نویسندهای که آپدایک در مقالههایش آنها را میستاید) از آن چشمپوشی شود یا حتی مورد تحسین قرار گیرد، در کار یک نویسنده جوان آمریکایی با دیده شک نگریسته میشد. با افزایش تندیها نسبت به آپدایک، منتقدان و همعصران او مانند نرمن میلر اظهار شک کردند که نکند او تنها صاحبسبکی بدون محتواست. آپدایک به طرق مختلف به این انتقادات گزنده پاسخ میداد. رمان (Rabbit, Run (1960 آغازگر مواجهههای ۴۰ساله با ستاره سابق تیمهای بسکتبال دبیرستان، هری ربیت («Rabbit») انگسترام بود. چهار رمان اول (Rabbit, Run و پس از آن Rabbit Redux، Rabbit is Rich، Rabbit at Rest) که بعدها در سال ۱۹۹۹ در قالب یک مجموعه و با اندکی تجدید نظر با عنوان Rabbit Angstrom تجدید چاپ شدند، در طول یک دهه منتشر شدند و تصویری دقیق و پرتنوع از تحول آینده یک مرد کاملا عادی و یک شهر کوچک در پنسیلوانیا به نام بروئر ارائه میکردند. دنباله این رمانها، Rabbit Remembered، در مجموعه داستان Lick of Love منتشر شد. رمانهای Rabbit هدفی بزرگتر از تنها ثبت کردن آداب و رسوم آمریکا داشتند. این داستانها به آپدایک فرصت میدادند تا جنس رو به افول مردان آمریکایی، زنان آمریکایی (موضوع همیشه نوشتههای او)، بیوفایی (که به همان اندازه موضوع کارهای او بود) و کودکان آمریکایی (پسر عبوس و بدبین ربیت به نام نلسن با دقتی آزاردهنده به تصویر کشیده شده است) را بهتر ترسیم کند. این رمانها جوایز بسیاری را برای او به ارمغان آوردند و دو بار برنده جایزه پولیتزر در زمینه داستان شدند. در سال ۱۹۸۲، عکس او برای دومین بار روی جلد مجله تایم قرار گرفت. آپدایک گفته است: «من میانه را دوست دارم. دو بینهایت در میانه است که برخورد میکنند؛ جایی که جولانگاه ابهام است.» کمتر رمانی پیدا میشود که درک مطمئنتری از زندگی در یک شهر کوچک معمولی و مصائب آن داشته باشد. کتاب Centaur(1963) کوششی برای نشان دادن جدیت ادبی او بود که کارگر افتاد و برای او جایزه ملی کتاب آمریکا را در بخش داستان به همراه داشت. اما به نشانه احترام به پدر، بار غنی علایق روانشناختی موجود در رابطه یک مرد متواضع و یک پسر بیاندازه بلندپرواز کاملا تحتالشعاع روایات موازی اسطورهای و متظاهرانه قرار گرفت که تقریبا کل قصه را دربر گرفته بودند. دهه ۱۹۶۰ در آمریکا زمان نسبتا خوبی برای رماننویسان جوان و زرنگ بود. آپدایک یک اتاق کار در طبقه بالای یک رستوران در مرکز شهر ایپسویچ اجاره کرد و شش روز در هفته صبحها به نوشتن با قلم و کاغذ مشغول شد. (او اولینبار در سال ۱۹۸۳ بود که از کامپیوتر استفاده کرد.) ایسپویچ و مساچوستس فاصله زیادی با ویتنام داشتند ولی زمینهای گلف خیلی خوبی در آنها وجود داشت. (آپدایک برای مجلات گلف مینوشت و مجموعه مقالات و داستانهایش را در مجموعه Golf Dreams در سال ۱۹۹۶ چاپ کرد.) زمانی که در نیویورک زندگی میکرد، مرتب به «موزه هنرهای معاصر» میرفت (کتاب Just Looking مجموعه نقدهای هنری او بود که در سال ۱۹۸۹ گردآوری شد) و همیشه کتابهایی در دست نقد برای نیویورکر و مجله نقد کتاب نیویورک داشت.
رمان از مزرعه اثر آپدایک با ترجمه سهیل سمی منتشر شده است
بهار / مد و مه/ تیر ماه هجدهم ۱۳۹۲