این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره «لویی فردینان سلین» و رمان «شمال»
نوشتن رمان اتوبیوگرافیک، عملی سخت فریبکارانه است و البته مستلزم خطرکردنی که کار هرکس نیست. لوییس بونوئل در فصل اول کتاب «با آخرین نفسهایم»، که خاطرات خودنوشت اوست، می نویسد: «در تدوین این کتاب که تا حدی به زندگینامه شبیه است گاهی حس می کردم که درست مثل رمان های پرماجرا از جریان اصلی دور شده ام و به دام پرکشش داستانگویی بی مورد افتاده ام، از این رو امکان دارد که با وجود دقت و مراقبت من باز هم خاطراتی غیرواقعی در آن راه یافته باشد. همان طور که گفتم این موضوع اهمیت چندانی ندارد؛ زیرا اشتباهات و تردیدهای من هم در کنار دانسته ها و یقین هایم، بخشی از شخصیت مرا می سازند.
از آنجا که مورخ نیستم به هیچ کتاب و یادداشتی مراجعه نکرده ام. تصویری که ارایه داده ام درهرحال از آن خود من است؛ با دانسته ها و تردیدهایم، تکرارها و خطاهایم، حقیقت ها و دروغ هایم و در یک کلمه: با تمام حافظه ام.»۱ با این عبارات، بونوئل به شیوه مرسوم خود که در آن مرزی بین ریشخند و جدیت و شفقت و رذالت نیست، پنبه اتوبیوگرافی را به عنوان حامل راستین حقیقت زندگی نویسنده اینگونه از نوشتار می زند و آب پاکی را می ریزد روی دست آن دسته از خوانندگانی که هرآنچه را که اتوبیوگرافی نویس می نویسد زیاده از حد جدی می گیرند. با آخرین نفسهایم، یکی از خواندنی ترین اتوبیوگرافی های تاریخ ادبیات است و این بازمی گردد به مهارت بونوئل در به هم آمیختن راست و دروغ، به نحوی که دیگر آنچه اهمیت می یابد نه حقیقت محتوای روایت که خود روایت به عنوان عامل دست انداختن زمین و زمان و معوج کردن تاریخی است که با جدیت و انضباط، می کوشد به تفکیک راست از دروغ، در جهانی که این دو، چندان از یکدیگر قابل تفکیک نیستند.
این تفکیک ناپذیربودن، آن زمان بیشتر رخ می نماید که پا را از نوشتار اتوبیوگرافیک به مثابه زندگینامه نویسنده، فراتر بگذاریم و به ساحت «رمان اتوبیوگرافیک» وارد شویم؛ نوعی از رمان، که همان عنوانش نیز سخت محل مناقشه است چراکه «رمان اتوبیوگرافیک»، ترکیبی است متناقض و لغزنده. ترکیبی که هر جزء آن مدام در حال لغزیدن به ورطه آن جزء دیگر است و در این لغزیدن های پیاپی، قطعیت هر دو جزء از هم می پاشد و هرآنچه را که در این قالب روایت می شود، از هم می پاشاند. برای همین، شاید بتوان یکی از بهترین اشکال از هم پاشیدگی و درافتادن به وضعیتی دوزخی را در رمان های اتوبیوگرافیک جست وجو کرد؛ به شرط آنکه نویسنده در وفاداری به دروغ، مصر باشد و بر آن پای بفشارد که این پافشاری، خود به درصدی از رذالت محتاج است. رذالتی هم در بیان حقیقت و هم در کتمان آن در معنای تاریخ نگارانه اش. به بیانی می توان گفت هر رمان با ریشخند همزمان مفاهیم «صدق» و «کذب» در معنای کلیشه ای آنها آغاز می شود و «رمان اتوبیوگرافیک»، این ریشخند تناقض نما را به سطح می آورد و در شدیدترین شکل خود آشکار می کند. رمان های لویی فردینان سلین، از اینگونه اند. رمان هایی که در آنها خود نویسنده، به عنوان راوی حضور دارد. همان نویسنده ای که بعد از جنگ جهانی دوم، به جرم خیانت و همکاری با نازی ها محاکمه شد و روزگاری دوزخی را از سر گذراند و در رمان هایی که در شرح این روزگار دوزخی نوشت، ذره ای از هجو آنها که برایش زدند فروگذار نکرد. همان ها که قهرمانان جنگ جهانی دوم و فاتحان این جنگ بودند و اسوه مقاومت در برابر آلمان نازی به شمار می آمدند و برخی از آنها هم البته بعدها رنگ عوض کرده و به این سلک در آمده بودند.
اما آیا این سلین که اینگونه آش و لاش و خسته و تکه تکه در رمان های اتوبیوگرافیکش ظاهر می شود، به راستی همان لویی فردینان سلین واقعی است که بیرون از صحنه رمان هایش بوده؟ طبق آنچه گفته و نوشته اند، چنین انطباقی سخت محل تردید است؛ چراکه سلین در رمان هایی که اتوبیوگرافی گونه می نمایند، نه به طور کامل درباره خود دروغ گفته است و نه هرآنچه گفته عین حقیقت است. «پاتریک مک کارتی» در مقاله ای با عنوان «واقعیت سلین» می نویسد: «در بحث از زندگی سلین ما با دوگونه مشکل روبه روییم: نخست گردآوری اطلاعات است. چه، سلین تقریبا ۴۰ ساله بود که «سفر به انتهای شب» را به چاپ رساند و این در حالی است که از زندگی پیشین وی اطلاعات مستند چندانی در دست نیست. به سختی می توان چیزی از کودکی و نوجوانی وی فهمید. مشکل دوم، تمییز گذاشتن میان واقعیت و حرف های من درآوردی است. سلین نیز خود تصویر معوج و تحریف گشته ای از زندگی خصوصی خود در قصه ها ترسیم می کند. سیاه نمایی می کند و خودش را بدنام می کند.
مثل باردامو در سفر به انتهای شب به آفریقا سفر می کند و مثل فردینان در «کوشک به کوشک»۲ ماه ها در زیگمارینگن زندگی می کند. با این حال سالیان قرار و آرامشی را هم از سر می گذراند. اقبالی که هیچ یک از راویان قصه هایش به کف نیاوردند. البته آن گونه که قهرمانانش به سر می بردند همیشه ناکام و شکست خورده نبود. هربار که سلین پا به سن گذاشته با روزنامه نگاران از زندگی اش می گفت، قیافه قربانی معصومی را به خود می گرفت. زیر بار نمی رفت که یهودستیز است و با آلمان ها همکاری کرده است… در مواقع دیگر، نقش عوض می کرد و مردم را به جایی می کشاند که حتی باور کنند او واقعا یک هیولای بدسیرت است. هیتلر را می ستود و فرانسه پس از جنگ را محکوم و تقبیح می کرد. »۳ با این حساب شاید بتوان گفت نویسندگانی در نوشتن اتوبیوگرافی و به ویژه رمان اتوبیوگرافیک موفق ترند که بهتر روی مرز صدق و کذب حرکت می کنند؛ آنها که در کارشان راست و دروغ را نمی شود از هم تشخیص داد. همچنانکه در کار سلین نیز چنین تشخیصی دشوار است چون سلین راست و دروغ را بی محابا به هم می آمیزد. از یک طرف، ردی چنان صریح از خود واقعی اش بجا می گذارد که نمی توان در اتوبیوگرافیک بودن آنچه می نویسد چون و چرا کرد و از طرف دیگر همین کدها را چنان به دروغ آغشته می کند که خواننده با یک اتوبیوگرافی تحریف شده و بر ساخته تخیل نویسنده مواجه می شود.
نه کذب محض و نه صداقت مطلق، هیچ یک در خلق ادبیات راستین توفیق نمی یابند.
اولی به فانتزی های بی سر و ته می انجامد و دومی به بازنمایی و گزارش ماوقع و ظواهر امور. ادبیات راستین، در مرز میان صدق و کذب و در آمیختن این مرزهاست که شکل می گیرد و این همان کاری است که سلین انجام می دهد. در کار او، مرز میان صدق و کذب، مبهم و مغشوش است و از دل همین اغتشاش است که حقیقت دوزخی جهان آشکار می شود. سفر قهرمانان رمان های سلین، بی شباهت به سفر راوی «کمدی الهی» دانته به دوزخ نیست. منتها با این تفاوت که اگر راوی دانته در نهایت، پاک و مطهر به جهان بازمی گردد و بر دامانش غباری از دوزخ نمی نشیند و اگر هم می نشیند، زود پاک می شود، قهرمانان سلین، هم خود به وضعیتی دوزخی دچارند و هم با رذالت هایی ناگزیر به این وضعیت دامن می زنند و نویسنده ای می تواند اینچنین، شرِ خود، دیگران و جهان را آشکار کند که نه فقط به عنوان یک ناظر بیرونی، که به صورت آدمی بیرون آمده از دوزخ و تا مغز استخوان آغشته به شرارت های آن و در عین حال با شفقتی که متظاهرانه نیست و جاهایی حتی به دشواری از رذالت قابل تفکیک است، به خود و پیرامون بنگرد. اما شاید به قول براهنی در «رویای بیدار»، لازمه اینگونه نوشتن آن است که اول «طرف بغلتد، غرور نداشته باشد، تا حد یک تفاله در منجلاب تحقیر فرو برود… و بعد سر از منجلاب در آورد و به اندازه صدبرابر ده ها شخصیت رمان های پر از قهرمان پردازی های کاذب، انسان باشد.»
این البته نیازمند شهامتی در لاپوشانی نکردن رذالت است. هم رذالت خود و هم رذالت آنها که عرصه نمادین، چهره ای قهرمانانه از آنها ساخته است. هیچ چیز به اندازه خیرخواهی های تصنعی به ادبیات راستین آسیب نمی زند.
با وقوع جنگ جهانی دوم و موضع محافظه کارانه ای که سلین اتخاذ کرد، بسیاری خصم او شدند. همان ها که به نهضت مقاومت پیوسته بودند و شاید حق داشتند از نویسنده ای که به تعبیر آنها موضعی خائنانه اتخاذ کرده بود خشمگین باشند. تلاش برای تطهیر سلین از اتهاماتی که به او زدند، تلاشی است عبث. آنچه مهم است توانایی سلین در نگریستن به رذالت خود و همزمان، نگریستن به رذالت دیگرانی است که او را رذل و خائن خواندند. آنها هم در موقعیتی دیگر کمتر رذل نبودند و ادبیات، همواره به نویسندگانی که موقعیتشان این امکان را برایشان فراهم می کند که رذل باشند و از رذالت قهرمان هایی که تاریخ چهره رذیلانه شان را مخفی کرده است، سخن بگویند، محتاج است. مخصوصا وقتی درمی یابیم که حقیقت به قول شاملو بسیار آسیب پذیر است. آن وقت است که وجود نویسنده ای که بتواند مرز صدق و کذب را مخدوش کند، ضرورت می یابد؛ نویسنده ای که بتواند عمق دوزخ را در هر دو اردوگاه خودی و بیگانه ببیند و روی دیگر سکه دوست و دشمن را چنان آشکار کند که حقانیت خود این مفاهیم محل تردید واقع شود. «ژان لوی بوری» در مقاله ای با عنوان «سیل بنیان کنی در ادبیات فرانسه» درباره سلین و نگاه هجوآمیزش به نهضت مقاومت و فاتحان جنگ جهانی دوم می نویسد: «وقتی جوان بودم، ناشکیبایی را در نوشته های سلین دوست داشتم.
حالا که پا به سن گذاشته ام و نهضت مقاومت که نوید انقلاب را می داد نومیدم کرده، چون به جمهوری چهارم انجامیده (بی آنکه بخواهم از جمهوری پنجم حرف بزنم)، خشم را به رغم همه چیز در نوشته های سلین می پرستم. خشم اعلام جنگی دایمی است به حماقت های جهانی، که جزیی ترین منظرش احساس های مبتذلی است که دنیای مدرن، همچون شنی روان آن را می بلعد. پس از اردوگاه های مرگ، نوبت هیروشیما بود و بقیه قضایا: هندوچین، الجزایر، ویتنام، پراگ، اورشلیم. انتهای شب همچنان در پیش است. هنوز شش ماه از آزادشدن فرانسه نگذشته بود که خودم را شکست خورده احساس کردم؛ شکست خورده در اردوی پیروزمندان. حال آنکه سلین هم شکست خورده بود، منتها در اردوی شکست خوردگان.»۴
سلین و رمان «شمال» رمان «شمال»، که اخیرا با ترجمه محمود سلطانیه و از طرف انتشارات جامی منتشر شده، اثری است که می توان آن را در پیوند با رمان «قصر به قصر» خواند، چراکه اینجا هم سلین به عنوان راوی رمان، شرح دربه دری هایش را در جریان فرار از فرانسه باز می گوید. جنگ جهانی دوم نزدیک به اتمام است و آلمان در آستانه شکست. سلین، همسرش، گربه شان به بر و دوست بازیگرشان لاویگ به همراه دیگرانی که انگ همکاری با نازی ها را بر پیشانی دارند و با آزادشدن فرانسه در وضعیتی خطرناک قرار گرفته اند، در هتلی در «بادن بادن» اسکان داده شده اند اما با ترور ناموفق هیتلر، آنها مجبور می شوند بادن بادن را ترک کنند. سلین و همراهانش به برلن فرستاده می شوند. سلین در شمال، با خلق ساختاری شیرازه گسسته و مبتنی بر روایتی پاره پاره و با پس و پیش رفتن های مدام و تک مضراب های خشمگینانه راوی، علیه مسببان این اوضاع، وضعیت آوارگان فراری و ویرانه های به جامانده از جنگ را هنرمندانه روایت می کند.
سلین به عنوان راوی شمال، خود در توضیح سبک نوشتاری اش در این رمان می نویسد: «خدا کند شما شیرازه داستان را از دست ندهید، آن هم با شیوه ای که من دارم پیش می برم… پس و پیش و معوج و گاه از قلم افتادن برخی چیزها! … اوف! گیج و گم شدن در لحظه ها، آدم ها و سال ها… به هر رو نتیجه دست اندازی من به رویدادها همین سمساری و آشفته بازاری است که می بینید…» شمال، تصویری درخشان از وضعیتی دوزخی است که در آن، آدم ها چون اشباحی پرسه زن در ویرانه ها می چرخند و هرکس، خصم دیگری است. این مخصوصا از آنجای رمان شمال، شدت می گیرد که شخصیت های رمان وارد برلن می شوند و در وضعیتی ناپایدار پیش می روند و در پس زمینه آنها، مناظری بمب خورده و ویران خودنمایی می کنند: «آنچه می دیدیم سردرهای فروریخته فروشگاه ها بود و آنها که هنوز نریخته بودند شکسته بسته و کج آویزان بودند و با هر تابش نوری می درخشیدند.» با ورود به برلن، راه رفتن برای سلین دشوار می شود و نیاز به عصا پیدا می کند و این انگار نمادی است از فرسودن در درازنای بحران زده تاریخی که از انفجار بمب ها و غرش هواپیماهای جنگی آشفته است. در برلن، مشکل اصلی از جایی آغاز می شود که سلین، لی لی و لاویگ به «دفتر روادید» می روند تا مدارک شان را ارایه دهند و کارت شناسایی بگیرند.
اما عکس هایی که آنها از خودشان ارایه می دهند چندان شبیه خود فعلی شان نیست. باید بروند و دوباره عکس بگیرند. عکس ها اما باز هم شبیه در نمی آید. آنها به هتلی می روند که یک روس مهاجر اداره اش می کند. روبه روی هتل، ساختمانی ویران قرار دارد که در یکی از طبقاتش، خانه ای میان زمین و هوا معلق است؛ منظره ای بس هنرمندانه از وضعیتی ناپایدار و ویران. خانه ای معلق میان زمین و هوا با صاحبخانه ای نیمه دیوانه و البته شیاد که اشیای خانه را از آنچه در ویرانه های خانه های دیگران به جا مانده، گرد آورده است. خانه ای، گردآمده از تکه پاره ها. سلین و همراهانش، در همین خانه، یکی از اشیای خود را می یابند و پی می برند که در هتل، به اموالشان دستبرد زده می شود. دیگر جای ماندن نیست و سلین، مجبور می شود برگی را رو کند که روکردن آن بدنامی به بار می آورد اما راه دیگری نمانده است. مجبور است برود سراغ دوستش، پروفسور هاراس، که رییس نظام پزشکی رایش است: «گرچه تردید نبود که سبب بدنامی می شد، اما به هر رو از همان زمان که کشورمان را ترک کردیم گام نخست به سوی جنایت را برداشته ایم!» پروفسور هاراس را می یابند. البته در این میان، سلین از آنچه در مسیر یافتن نشانی هاراس، بر او و همراهانش می گذرد به سادگی عبور نمی کند؛ مخمصه ای که مهارت سلین را در پرداخت فضاهای آشوبناک و پر زدوخورد به خوبی نشان می دهد.
اصولا رمان پر است از راهپیمایی هایی که در طول آنها انواع حوادث ریز و درشت بر سر شخصیت ها آوار می شود و راوی مدام در طول مسیر زیگزاگ می رود و به اینجا و آنجا گریز می زند و باز مسیر اصلی را پی می گیرد. سرانجام سلین و همراهانش، هاراس را می یابند و او در زیرزمینی در یک باغ پناه شان می دهد. در این باغ به سلین و همراهانش چندان بد نمی گذرد. اما این وضعیت دیری نمی پاید و آنها باید از اینجا هم کوچ کنند و به زرنهف که ته دوزخ است، بروند. جایی که همه تشنه به خون هم در کمین یکدیگر نشسته اند و از فرط قحطی، لقمه از دهان هم می گیرند و آماده اند به دریدن یکدیگر. از طرفی در دوردست، صدای هواپیماها و بمباران هایی به گوش می رسد که دست به کار ویران کردن تتمه برلن اند. اینجا هم دیگر جای ماندن نیست و این ماجرا همچنان ادامه دارد. چنانکه سلین در صفحات پایانی رمان می گوید: «گرچه در زرنهف براندبورگ هنوز کمی می توانستم به لرزه هایی که پیش از آن در مونمارتر، سارتروویل، لاروشل، بزن، بادن بادن بر پیکرمان نشسته بود بیندیشم، اما به خوبی می دانستم که این تازه آغاز کار بود و رویدادهای جدی تر پیش رویمان قرار داشت… »
علی شروقی
پی نوشتها:
۱. با آخرین نفسهایم/ لوییس بونوئل/ ترجمه علی امینی نجفی/ انتشارات هوش و ابتکار
۲. این رمان با عنوان «قصربهقصر» با ترجمه مهدی سحابی، از طرف نشر مرکز منتشر شده است.
۳. واقعیت سلین/ پاتریک مک کارتی/ ترجمه محمدرضا فرزاد/ چاپ شده در مجله بخارا، ویژهنامه لوییفردینانسلین
۴. «سیل بنیانکنی در ادبیات فرانسه»/ ژان لوی – بوری/ ترجمه: پرویز شهدی
شرق