این مقاله را به اشتراک بگذارید
مسعود لقمان
به “علی میرفطروس” که برای همنسلان من، چونان چراغِ “هدایت” است.
اشاره
نوشتن؛ یعنی نومیدی مطلق! (ویرجینا وولف)
نوشتههای صادق هدایت، به مانند آینهای در برابر ما، بازتاب همهی زیباییها و زشتیها، نیکیها و پَلشتیهای انسان ایرانی است. داستانهای او، برخلاف فردوسی که با شاهنامهاش، شکوه و سرفرازی ایران گذشته را به ایرانیان شناساند، روایتگر انحطاط منش ایرانی است.
هدایت با دستی در تاریخ و فرهنگ ایرانزمین و پایی در شهرآینی و اندیشههای دوران روشنگری باخترزمین، چنان کاخ باشکوهی پی ریخت که میتوان با آن، تاریکیها را شناخت و به دیو نادانی و خرافات تاخت.
اکنون با نگاهی به حال و روزِ امروز میبینیم که همهی نگرانیهای او، اکنون شکل واقعیت به خود گرفته است. … رجالهها… کابوس وحشتناک خواب و بیداری ما شدهاند و «مثل خوره روحمان را میخورند و میتراشند» و با “افسانهی آفرینش“شان چنان “نیرنگستان”ی ساختهاند که آوایی جز “وغ وغ ساهاب” در آن نمیآید و ما “زنده بگور”انِ “شهرستانهای ایرانشهر” با “ولنگاری“، حتا توان یافتن “آب حیات” را در خود نمیبینیم.
آری! او بیم داد از آن چه به سرمان آمد…
بوف کور: روایت سرگذشتِ شوم و شوربختی مردم ایران
بوف کور، سرگذشت ملتی است که هزاران سال زیسته، هزاران سال اندیشیده و هزاران سال پیر شده و نتیجهی این اندیشه و کوشش او برای زیستن، در بوف کور «چکانده» شده است. از این روست که بوف کور را روایت سرگذشتِ شوم و شوربختی مردم ایران میدانم.
ایرانیان که به دختر اثیری ماننده بودند و پیامشان خردورزی و شادزیستنِ این جهانی بود، در گذرِ سدهها به علت تازش انیرانیان، به لکاتههایی پَلشت که پیامآورِ مرگ و نیستیاند، دگردیسی یافتهاند.
بوف کور: شاهکار هدایت
هدایت فهمیده بود که «ورطه هولناکی» میان او و دیگران وجود دارد و هیچگاه برای او مهم نبود، دیگران او را باور کنند یا نکنند، جاودانه شود یا نشود، از همین رو بود که برخی داستانهای هرگز چاپنشدهاش را در پایان عمر، پاره کرد، اما در این بین از چیزی میترسید و آن اینکه، بمیرد و هنوز خود را – یا ملت خویش را- نشناخته باشد. چنین بود که بَر آن شد، برای سایهای که نوشتههایش را با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد، خود را بشناساند.
آشکار است، هنگامی که گذشته و آیندهی دور و نزدیک، با زندگی انسان فرزانهای چون هدایت گره بخورد، «در این جور مواقع هر کس به یک عادت زندگی خود، به یک وسواس خود پناهنده میشود؛ عرقخور میرود، مست میکند، نویسنده مینویسد، حجّار، سنگتراشی میکند و هر کدام دق دل و عقدهی خود را به وسیلهی فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکند و در این مواقع است که یک نفر هنرمند حقیقی میتواند از خود شاهکار به وجود بیاورد.»
هدایت به رسایی در بوف، به مانند “مهدی اخوانثالث” فریاد “این مباد! آن باد!” میزند و از جهانی که آرزوی بودن در آن میکند و چگونگی آن، سخن به میان میآورد. او از آنچه میباید بود و نیست، سخن میگوید: «قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیدهاند.»
هدایت به همه چیز به دیدهی شک و تردید مینگریست، تردیدی که باید باشد تا اگر حقیقتی وجود دارد با آن یافت؛ چراکه تنها در شک است که نمیتوان شک کرد: «من از بس که چیزهای متناقض دیده و حرفهای جور به جور شنیدهام و از بس که دید چشمهایم روی سطح اشیای مختلف سابیده شده، این قشر نازک و سختی که روح، پشت آن پنهان شده، حالا هیچ چیز را باور نمیکنم، به ثقل و ثبوت اشیا، به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم، نمیدانم اگر انگشتم را به هاون سنگی گوشه حیاتمان بزنم و از او بپرسم: آیا ثابت و محکم هستی؟ در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور کنم یا نه.»
بوف کور: داستان سالکی در سلوک خودشناسی
بوف کور، داستان رهرویی در راه خودشناسی است: «فقط میترسم فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.»
با نگاه به این که آخرین گام از پایههای عرفان مزدیسنا، “اورمزد“شدن است، میبینیم سالک به این مرحله گام مینهد و «یک خدا میشود» نه «خداهایی که زاییده شهوت بشری هستند» بلکه “خداوند جان و خرد” یعنی انسان کامل میگردد.
بوف کور: فرای زمان و مکان
هدایت برای بوف کورش، زمان و مکان ویژهای قرار نمیدهد تا خواننده به فراخور موقعیتش آن را در هر جا و هر مکان که خواهان است، بنگرد. بوف کور، وهم و واقعیت، هستی و نیستی، خواب و بیداری، هویت و شخصیت همه و همه را در مینوردد و به خرافات و اجتماعِ پستی که در آن میزید، میتازد.
بوف کور موسیقیایی
بخشهای بوف کور دارای هماهنگی بسیار شگفتانگیزی است که میتوان به این نکته، پس از چند بار خواندن پی برد و این مینمایاند که نویسنده در هنگام نوشتن، دارای ذهنی تیزبین، بیدار و خلاق بوده است و این چنین تراوشهای ادبی هرگز از یک ذهن افیونی «صادر نمیشود.»
بوف کور، سراسر موسیقی است. روایت آن، همانند نُت موسیقی است. میدانیم که در موسیقی اگر نتی نادرست باشد، همهی نغمه بهم میخورد. بوف کور هم دارای هماهنگی شگفتی مانندِ نتهای ردیفشدهی موسیقی است و به مانند موسیقی سنتی ما با پیشدرآمدی آغاز میشود («در زندگی زخمهایی است …»)؛ سپس درآمدی در پیاش میآید («من فقط برای سایه خود مینویسم…»)؛ اوج میگیرد («دختر اثیری») و فرود میآید («نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم…»).
بوف کور و حیوانات
ما ردپای عشق به حیوانات و تأثیرگذاری آنها بر زندگی انسانها را در بوف کور نیز بسان سایر نوشتههای هدایت میبینیم؛ برای نمونه به این جملهی بوف کور بنگرید: «هر روز صبح زود، دو یابو سیاه لاغر، یابوهای تب لازمی که سرفههای عمیق خشک میکنند و دستهای خشکیدهی آنها منتهی به سم شده، مثل این که مطابق یک قانون وحشی، دستهای آنها را بریده و در روغن داغ فرو کردهاند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان شده، جلو دکان میآورند.» یا آنجا که «جسدهای خونآلود را با گردنهای بریده، چشمهای رکزده و پلکهای خونآلود از میان کاسه سر کبودشان در آمده است» آن چنان شرح میدهد که نفرتش را از کشتار حیوانات آشکارا نشان میدهد.
بوف کور و شخصیتهایش
هدایت به ژرفا نفوذ میکند و درون شخصیتهای داستانش را میشکافد و آنان را رسوا میکند. هدایت این رجالهها -کسانی که در اندیشه شکم و زیرشکمند- اینگونه به وصف میکشد: «همه آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته منتهی به آلت تناسلیشان میشد.» راوی داستان، خود را اسیر زندگی همین رجالهها میداند و میگوید: «زندگی من مثل یک کُنده هیزم تر است که گوشهی دیگدان افتاده و با آتش هیزمهای دگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده است.»
در بوف کور همهی شخصیتها به علت آموزههای مذهب حاکم، دست سنگین تقدیر را برتر از اراده خود میدانند و خوبی را نه برای خوبی بلکه برای پاداش میورزند، اما راوی، «معجزات انبیا» را «فکر پست» میخواند و «کتاب دعا» را «افکار رجالهها» میداند و «هیچ وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و نه اَخ و تُف انداختن و دولا و راستشدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد» در او تأثیری نداشته است او «حس میکند مرگ، مذهب، ایمان و اعتقاد، چه قدر سُست و بچگانه و تقریباً یک جور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت است» و خدا را «مظهر فرمانروایان روی زمین» میداند «که برای استحکام مقام الوهیت و چاپییدن رعایای خود… تصویر روی زمین را به آسمان منعکس کردهاند» و «آنچه راجع به کیفر، پاداش، روح و روز رستاخیز» به راوی «تلقین کرده بودند، یک فریب بیمزه شده بود» به گونهای که «صدای نالهی سگی را از لابهلای اذان» میشنید.
البته همهی شخصیتهای بوف کور، نشاندهنده بخشی از وجود راوی داستان هست و هنگامیکه راوی اشاره میکند: «میترسم بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم…» این اندیشه به ذهن خطور میکند که مراد از خودشناسی، همهشناسی است و اینچنین در بوف کور به وحدت وجود میرسیم؛ چراکه همه مردان، یک مرد و همه زنان، یک زن و این یک مرد و زن نهایی، یک انسانند.
راوی، خود و دختر اثیری را به مشی و مشیانه (آدم و حوای آریایی) مانند میکند و روان خود در زندگی پیشین را همجوار با روان دختر اثیری در «عالم مثال» میداند که در این جهان نتوانستهاند به هم برسند، پس بنابراین آغاز به گله و شکایت میکند. این نکته، ریشه در حکمت خسروانی و پسینتر در عرفان پس از اسلام به ویژه در اندیشهی شاعر بزرگ پارسیگوی مولوی بلخی دارد، آنجا که مولانا نیز در آغاز دفترش این گونه مینالد:
بشنو از نی چون حکایت میکند از جداییها شکایت میکند…
نمادشناسی بوف کور
بوف کور به دیدِ من، شناسنامهی هویت ایرانی و نسخهای کامل از ادبیات نمادین و کنایهای است؛ چراکه میهن پرستی عریانی که ما در داستانهای «مازیار» یا «پروین دختر ساسان» میبینیم در بوف کور شکل کاملشده و پیچیدهاش را شاهدیم؛ شکلی سرشار از نمادهای برآمده از فرهنگ ایران که در ادامه برخی از آنها را میشکافیم.
بوف
بوف در فرهنگ سامی پیامآور شومی، مرگ و تاریکی است، اما در فرهنگ زرتشتی “بهمنمرغ” نامیده میشود. بهمن در پارسی امروز – وُهومَنَ در اوستایی و وَهْمَن در پهلوی- به معنای اندیشهی نیک یا منش نیک است. بنابراین بوف در فرهنگ مزدیسنا مرغی نیکاندیش و نیکمنش است. دگردیسی معنایی بوف، از مرغی خردمند به مرغی شوم، میتواند نمایندهی سایر فرگشتهای فرهنگی ایرانیان پس از تازش تازیان باشد.
بوف در باور نیاکان ما، مرغی اهورایی، شببیدار، منزوی و یکتاست که چهرهای انسانگونه دارد. او دشمن خرفستران (جانداران موزی و حشرههای زیانبار) است و از این رو ستایش میشود. تا آنجا که در بُندهشن، بوف، مرغِ زرتشت نامیده شده است؛ پرندهای که بخشی از اوستا به زبان اوست و از آن رو در ویرانهها خانه میکند که دیوان در آنجا نشیمن نگیرند.(۱)
هنوز در تنکابن به گونهی میانقامتی از جغد “کوره بو” یا بوف کور میگویند.(۲) هدایت نیز این کتاب را بوف کور مینامند.
بوف کور را با بهره از بندهشن میتوان چنین رمزگشایی کرد: او نگهبان ایران است و در ویرانهای که ایرانزمین کنونی است، خانه میگزیند تا آن را از گزند بداندیشان و بدمنشان بپاید.
شهر ری
از ری در بوف کور چنین یاد میشود: «اتاقم یک پستوی تاریک است و به توسط دو دریچه با خارج، با دنیای رجالهها ارتباط دارد؛ یکی از آنها رو به حیاط خودمان باز میشود و دیگری رو به کوچه است؛ از آنجا مرا مربوط به شهر ری میکند، شهری که عروس دنیا مینامند و هزاران کوچه پسکوچه و خانههای توسری خورده و مدرسه و کاروانسرا دارد. شهری که بزرگترین شهر دنیا به شمار میآید، پشت اتاق من نفس میکشد و زندگی میکند. اینجا گوشه اتاقم وقتی که چشمهایم را به هم میگذارم، سایههای محو و مخلوط شهر –آنچه که در من تأثیر کرده – با کوشکها، مسجدها و باغهایش همه جلو چشمم مجسم میشود.»
در استورههای ایرانی، ری را ساختهشده به دست هوشنگشاه پیشدادی میدانند و سفالهای یافتشده از “چشمهسورن” یا “چشمهعلی” این شهر، پیشینه آن را حداقل به هزاره چهارم پیش از میلاد میرساند و از این رو بیراه نیست، ری را یکی از کهنترین شهرهای ایران و جهان بدانیم. همچنین بنا بر اوستا، دوازدهمین شهری که در جهان ساخته شد، ری بود و ری نزد ایرانیان باستان، شهری مقدس به شمار میرفته است، به گونهای که برخی دفترهای پهلوی، ری را زادگاه مادر زرتشت دانستهاند. داریوش بزرگ، شاهنشاه هخامنشی، نیز از ری در سنگنگاره بیستون یاد کرده است.
هدایت شهر ری را برمیگزیند؛ چراکه این کهنشهر استورهای، حوادث بیشماری را از سر گذرانده است. به یاد میآورد که چگونه در دوران اسکندر گجستک (ملعون) ویران شده است، چگونه مغولان و پس از آن تیمور لنگ بر وی تاختهاند و با خاک یکسانش کردهاند، چگونه بلایای طبیعی، همچون زلزله را پشت سر نهاده و اکنون هر چند نه به شکوه دیرینه، اما استوار در قلب ایرانزمین ایستاده است؛ همچون روح انسان ایرانی.
نمادشناسی بخش نخست بوف کور
در بخش نخست بوف کور، ایران باستان و سپس خاکسپاری اصالتها (دختر اثیری) به تصویر کشیده شده است.
در این بخش بینندهی نگارهی بالا هستیم. پیرمرد، نماد انسان ایرانی است که در زیر تُرکتازی فرهنگهای مهاجم خمیده شده، اما درخت سرو که نماد استواری و راستقامتی فرهنگ ایران است، هنوز سرسبزی خود را نگه داشته و پیرمرد در زیر سایهی آن نشسته است.
دختر اثیری برای راوی نماد حقیقت است. حقیقتی که با رسیدن به آن «به آسانی به رموز نقاشیهای قدیمی به اسرار کتابهای مشکل فلسفه به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم.» حقیقتی که «همهی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند. به یک نگاه او رمز و اسراری، دگر وجود» نمیداشت و «در زندگی من آرامشی تولید میشد.»
در کل دختر اثیری نماد انسان نژادهی ایرانی است که در سوگ اصالت از دسترفته، رَخت سیه بر تن کرده و خرد و گوهر ایرانیبودن را در گل نیلوفری ریخته است و میخواهد آن را به انسان ایرانی جمود و خمودهشده در زیر تازش مهاجمان دهد، ولی جوی آب که بیانگر فاصله پیرمرد و اصالتش است مانعی برای رسیدن او به خاستگاهش است.
پدر و عمو: برادران هندوایرانی
پدر و عمو کسانی نیستند، جز آریاییان هندی و ایرانی که در هزارههای پیشین، از هم جدا شدهاند و هر یک به راه خود رفتهاند ولی چنان برادر، جوهرهی وجودی یکسان خود را نگه داشتهاند.
پیرمرد کالسکهچی: گورکن قهار اصالتها
پیرمرد کالسکهچی در بخش نخست، انسان ایرانی کنونی است که گورکن قهّار اصالتهاست (دختر اثیری) که دفن اصالتها برای او به یک حرفه و عادت روزمره بدل شده است.
گلدان راغه: نشان همدرد قدیمی
گلدان راغه دیدِ ما را به این “فلسفهی خیامی“ سوق میدهد که بدن نیاکان ما خاک کوزهگری شده و کوزهگر آن را به گلدانی بدل کرده است؛ گلدانی کهن به دیرینگی شهر باستانی راغه (ری).
آنجا که راوی پس از دیدن نگاره روی گلدان متوجه وجود «همدردی قدیمی» میشود، این همدرد کهن به گمانم کسانی نیست جز خیام و راوی نیز خود هدایت است که هر دو درد میهن و اصالتهای از دسترفتهی آن و مبارزه با تحمیق آدمیان را داشتهاند.
نمادشناسی بخش دوم بوف کور
بخش دوم بیانگر منِ ایرانی، پس از تازش تازیان است که ارزشها آنچنان دگردیسی یافتهاند که وی «نژاد ناشناس» با فرهنگ ناشناس پیرامون خود میبیند و بدین گونه در میهن خود احساس بیگانگی و تنهایی میکند.
پیرمرد خنزرپنزری بخش دوم نیز نماد انسان ایرانی کنونی است که پس از هزاران سال زندگی در بساطش جز کوزهای لعابی، دستغاله، مهرههای رنگین، گزلیک و… چیز دیگری یافت نمیشود: «زیر یک تاقی، پیرمرد عجیبی نشسته که جلویش بساطی پهن است. توی سفره او یک دستغاله … فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد افتاده اش قرآن میخواند … پُشتِ این کلّهی مازویی و تراشیدهی او که دورش عمامهی شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او، چه افکار سمج و احمقانهای مثل علف هرز روییده است؟»
فرجام سخن
این جُستار تلاشی کوچک برای نمادشناسی بوف کور بر اساس جان و جهانی که صادق هدایت بدان باور داشت، یعنی تاریخ و فرهنگ ایران است و برداشت شخصی نگارنده را بیهیچ ادعای جامعیتی، اما گرهگشا در فهم بوف کور بیان میدارد.
بوف کور کتابی نیست که تنها خواند و لذت برد؛ چون کتابی است که بسیاری با آن زیستهاند. به هر روی میتوان از ظن خود یار هدایت شد، اما نمیتوان به روشنی از درون او اسرار جست.
یادداشتها
* نوشتههایی که میان این نشان («…») قرار گرفتهاند، از آنِ خود صادق هدایت است.
** نقاشی نخستین از آنِ خود هدایت و دو نقاشی دیگر، کار هنرمند معاصر «جواد علیزاده» است.
پینوشتها
۱. «دربارهی مرغ اشوزرتشت که مرغ زوربرک و مرغ بهمن است که جغد خوانند، گوید که بخشی از اوستا در زبان او آفریده شده است، هنگامی که بخواند، دیوان از او گریزند (در) آنجا بنه نکنند و بدان روی (بوف) بنه در بیابان کند و در ویرانستان باشد تا دیوان آنجا بنه نکنند.» [فرنبغ دادگی (۱۳۶۹)؛ بندهش؛ گزارنده مهرداد بهار؛ تهران: توس، برگ ۱۰۲.]
۲. لغتنامهی دهخدا، زیر نام جغد.
۳. جامهی ابریشم چینخورده بلند که چسب تن است، جامهای بود که بانوان در ایران باستان میپوشیدند که این دختر نیز همین رَخت را بر تن دارد.
۴. نیلوفر یا لوتوس همان گلی است که به فراوانی در تخت جمشید دیده میشود و در فرهنگ ایرانی نماد خرد و اصالت است.
این جستار پیشتر در شمارهی سیزدهم نشریهی دانشجویی “تلاطم” دانشگاه علوم پزشکی تهران، آذرماه ۱۳۸۲ خورشیدی و سپس در شمارهی ۲۶-۲۴ ماهنامهی “ایرانمهر”، شهریورماه ۱۳۸۵ منتشر شد.
متن کامل بوف کور نوشتهی صادق هدایت را با پیشگفتاری (نمادشناسی بوف کور) از مسعود لقمان از «اینجا» دریافت کنید.
———————————————————————
داستان «بوف کور» نوشتهی صادق هدایت را با صدای سورنا سلگی از کتابخانهی گویا در بخشهای زیر بشنوید.
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
بخش ششم
بخش هفتم
بخش هشتم
بخش نهم
——————————————————
در اینباره در ایرانشهر:
هدایت بوف کور و ناسیونالیسم (دکتر ماشاالله آجودانی)
خانهی پدری صادق هدایت: خانهای که نمیخواهند موزه شود! (مسعود لقمان)
خط زمان زندگی صادق هدایت (رامن)
صادق هدایت: روز آخر (بهرام بیضایی)
یکصدوهشت سال تنهایی (جهانگیر هدایت)
در این باره:
ادبیات, ایرانشهر گفتاورد, نقد و بررسی کتاب, یاد بزرگان
۵ دیدگاه
- مسعود لقمان میگوید،
بازخوردها
————————-
نقد دکتر رجبی (۱):
مسعود عزیز
چندی پیش دوست بسیار بسیار عزیزی درباره ی بوف کور هدایت نوشته بود. برایش نوشتم:
بی آن که بخواهم به بزرگی متقدمان دستبرد بزنم، می خواهم بگویم که ما در پرداختن به این بزرگواران به قدری راه اغراق پیش کشیده ایم که هرگز به درستی متوجه نشده ایم که اخلاف آن ها را ندانسته، کم و بیش در زیر دست و پا له کرده ایم. تردیدی نیست گه صادق هدایت و جمالزاده و بزرگ علوی و چوبک از پیشگامان محترم ما هستند، ولی تردیدی هم نیست که پرداختن ناگسسته به اینان، جفای بزرگی است در حق بسیاری از نویسندگان پس از این ها. واقعا چنین می نماید که سوزن گرامافن گیر کرده است»…
با فروتنی
پرویز رجبی
نگاهی کنید به :
روزنوشت های دکتر رجبی: http://parvizrajabi.blogspot.com/2007/04/blog-post_07.html
————————-
پاسخ من به دکتر رجبی (۱)
درود به استاد رجبی و سپاس از نکته سنجی های شما:
استاد! به دیدِ من، ما اگر به بزرگان ادب و فرهنگمان به جا و شایسته می پرداختیم، اینچنین دچار انحطاط و زوال فرهنگی نمی شدیم.
با سخنتان همگام نیستم چرا که در این صورت باید همه ی کوشش ها و کنش های مثلا شاهنامه پژوهی، خیام شناسی و … را به گوشه ای می نهادیم.
به هر روی بی شک نباید به بهانه ی پرداختن به باشندگان از گذشتگان غفلت کرد. به گفته ی نیوتون: “من اگر امروز به جایگاهی رسیده ام به دلیل آن است که بر شانه ی غولان سوارم.”
آری اگر می فهمیدم غول ادبیات ما در “بوف کور” چه می گفت، آنگاه کابوس های وحشتناک او به کابوس های دهشناک شب و روز ما بدل نشده بود.
با مهری فراوان
مسعود لقمان
————————-
نقد دکتر رجبی (۲):
مسعود عزیز
اگر تو هم به سبب پیری خودت را در زیر آوار صدها نوشتۀ تکراری دربارۀ تنها دو سه نویسنده می یافتی، تردیدی ندارم که همان رایی را می زدی که من!
فکر می کنم که پنجاه سال کافی باشد برای شنیدن دربارۀ یک نویسنده و یک اثر کوتاه. در هیچ کجایی هم رسم نیست که دربارۀ نویسنده ای از روزگاران گذشته، برای نسل های نو سخن مکرر کنند.
اما کاشکی شاهنامه را نمونه نیاورده بودی که هنوز شاهنامه پژوهی در آغاز راه است. باور کن دربارۀ هدایت بیشتر از فردوسی حرف زده شده است. اصلا چگونه دلت به چنین داوری بار داد؟
از پنجاه سال پیش به یاد دارم که هروقت پای ادب نو به میان آمد، همۀ کوشش پژوهندگان هزینۀ حداکثر چهار نویسنده شد. سوگند که بدون سخنی نو و باب دندان. و چه بی شمارند نویسندگانی که در جغرافیای ذهن پژوهندگان ما حتی نقطۀ کوری ندارند…
کم کم دارم به این باور می رسم که همۀ استعداد پژوهندگان ادب معاصر ما تنها هزینۀ همین سه چهار نفر را کفایت می کند!..
چقدر ناخوشایند است این خلق و خوی که گر کسی بخواهد چرتمان را پاره کند، بی درنگ او را محکوم کنیم که گویا آهنگ آزاری ویژه دارد!
من با هدایت چشم بر روی ادب معاصر گشوده ام و برای او احترامی بسیار قائلم. به ویژه ازیرا که از نوشته های او در زمینه های ایران شناسی سود فراوان برده ام. اما به خدا مادرم هم اگر زنده می بودی حاضر به خوردن شیر او نبودمی. اگر نخشکیده بودی!
دشواری ها همیشه ساختاری «آلترناتیو» ندارند که می کوشیم هیچگاه دست از دو کفۀ ترازو نکشیم.
کوتاه: نیاز چندانی به کاویدن روحیۀ عنصری نیست. دربارۀ هدایت و بوف کورش باید هرگاه که براستی باور کردیم که گره کوری را می توانیم بگشاییم دست به قلم ببریم. و دربارۀ فردوسی هنوز از پیشگامان هستیم. اما در پیوند با نویسندگان معاصرمان باور کن مسعود که جفا کاریم!
اینک که گفته ام، بگذار این را نیز بگویم که ما هنوز با الفبای نقد بیگانه ایم مسعود!
با فروتنی
پرویز رجبی
نگاه کنید به:
روزنوشت های دکتر رجبی: http://parvizrajabi.blogspot.com/2007/04/blog-post_07.html
————————-
پاسخ من به دکتر رجبی (۲)
استاد گرامی! به باور من هنوز که هنوز است “پژوهندگان ادب معاصر” دِینی که هدایت به جامعه ی ایرانی دارد را ادا نکرده اند و گرنه در هر کوی و برزنی که نام هدایت می آمد مخاطبت با نگاهی چندش آور و احمقانه از تو نمی پرسید: چرا هدایت خودکشی کرد؟
بر این باورم که نوشتن و باز هم نوشتن از هدایت نیاز جامعه ی امروز ایران است و به دید من هدایت پژوهی نیز در آغاز راه خود است که نشر کتاب جدید دکتر آجودانی نوید دهنده ی آغاز این راه دراز است.
مشکل هدایت هنوز مشکل ماست و تنها این دلیل باید ما را بر آن دارد تا سدها بار، نوشته های او را بکاویم و زیر و رو کنیم. همان گونه که در آن مقاله نوشتم: « نوشتههای صادق هدایت، به مانند آینهای در برابر ما، بازتاب همهی زیباییها و زشتیها، نیکیها و پَلشتیهای انسان ایرانی است. داستانهای او، برخلاف فردوسی که با شاهنامهاش، شکوه و سرفرازی ایران گذشته را به ایرانیان شناساند، روایتگر انحطاط منش ایرانی است.
اکنون با نگاهی به حال و روزِ امروز میبینیم که همهی نگرانیهای او، اکنون شکل واقعیت به خود گرفته است. …
استاد! می گوئید: “دربارۀ هدایت و بوف کورش باید هرگاه که براستی باور کردیم که گره کوری را می توانیم بگشاییم دست به قلم ببریم.” با سخنتان همگامم بی شک کسی که دست به قلم می برد حتما سخنی برای نوشتن دارد و گرنه چرا چنین رنج بیهوده ای را بخود هموار کند من نیز اگر به این باور نرسیده بودم هرگز چنین کاری نمی کردم.
با مهری فراوان
مسعود لقمان
————————-
نقد دکتر رجبی (۳):
مسعود عزیز،
می دانم که می توان این گفت و گو را تا روز مرگ من کش داد. برای پرهیز از گیر کردن سوزن گرامافون از نخست می گویم که این آخرین پاسخ است!…
چه اصراری داری که بگویی که من گویا ضد هدایت هستم. من که در هر چند نوشته ام نوشتم که برای هدایت احترام زیادی قایلم… انتظار داشتی که گوشم را ببرم و وثیقه بسپارم؟…
نوشتۀ آخرت، یا اجازه بده بگویم بحر طویلت که در آن نوشته های هدایت را به تسبیح کشیده بودی، مرا برای مردم ایران خیلی متاسف کرد که هنوز باید بنشینند و هدایت را بکاوند!…
مردمی که هنوز نتوانسته اند ثابت کنند که کوچک ترین مهری به کتاب دارند و در این زمینه در مقام اول از آخر قرار دارند…
آن هم مردمی که نوایی خوش را «هزاردستان» می نامد و کتابی «هزارتیراژ» روی دستش می ماند و ناشر دستش را داغ می کند…
ترا به کتاب سوگند که سخن از ریشه به میان نیاوری!… پیداست که هر علف هرزی و هر بتۀ زعفرانی را حتما ریشه ای است… (می دانم که زعفران را به کنار خواهی گذاشت و به علف هرز گیر خواهی داد!)
مگر مردم ما نادان هستند که باید برای نوشته های هدایت توضیح المسایل نوشت؟…
پس برای «مرشد و ماگریتا» چه باید کرد؟ و یا برای آن یکی «صد سال تنهایی»؟…
و متاسفم که در این چند نوشته به دغدغۀ من پی نبردی!… از دغدغۀ هدایت هایی که به هیچ جایگاهی هدایت نشدند. و امروز به جای پِرلاشِز، گورشان هم نشانی ندارد پسرم!
با فروتنی
————————-
پاسخ دکتر مسعود امیرخلیلی به دکتر پرویز رجبی
اختلاف صادق هدایت با “… جمالزاده و بزرگ علوی و چوبک از پیشگامان..” که آقای دکتر رجبی به آنها اشاره کرده اند در سبک داستان نگاری نیست. اگر بزرگ علوی و یا جمالزاده و … نویسندگان با استعدادی هستند هدایت، بقول غربی ها، یک نویسنده کلاسیک است، یعنی نویسنده بدون زمان. امروز دیگر فردی در باره “چشم هایش” علوی اظهار نظری نمی کند و شاید این نول بدست فراموشی نیز سپرده شده است، “سنگ صبور” چوبک داستان خواندنی خوبی باشد که خواننده را مدت زمانی کوتاه تحت تاثیر خود قرار می دهد و یا “یکی بود یکی نبود” که داستان بامزه ای است، اما بوف کور هدایت خواننده را رها نمی کند. هدایت برعکس بیشتر نویسندگان دوران پهلوی داستان های خود را بطور غیرارادی نوشت، بدین معنا که با قصد و نظر (سیاسی) بخصوصی، بطور مثال، سگ ولگرد را بتحریر در نیاورد. اما امروز سرنوشت سگ ولگرد سرنوشت خیلی از شهروندن ایران است، همانطور که سرنوشت قهرمان کافکا در داستان “محاکمه” سرنوشت بسیاری از انسان ها شده است؛ بدون دلیل بازداشت شوند. جورج لوکاش فیلسوف مجاری قرن گذشته و یکی ازمنتقدان شدید کافکا، که معتقد بود کافکا نویسنده رئالیستی نیست، در سال ۱۹۵۶ در بوداپست دستگیر و زندانی می گردد و فیلسوف آلمانی آدرنو آن زمان نوشت: لوکاش در زندان متوجه گردید که کافکا نویسنده رئالیستی است؛ بدون دلیل لوکاش دستگر شده بود. هدایت رئالیست ترین نویسنده غیر سیاسی ایران است که شناخت درستی از ایران زمین امروز داشت.
————————-ارسال شده در تاریخ اردیبهشت ۲۰م, ۱۳۸۷ در ساعت ۷:۵۵ ب.ظ
- محمدحسن جمشیدپور میگوید،
با درود و عرض ادب
برخلاف نظر استاد رجبی، از نگرگاه من پرداختن به هدایت، صرفاً پرداختن به یک نویسنده نیست، بل پرداختن به اندیشههای اجتماعی ایرانیان است. آنچه را که از اجتماع و محیط، بر ذهن هدایت اثر گذاشته و اندیشههای اجتماعی او را شکل داده است، تنها اندیشههای شخص “هدایت” نیست. از نخستین سطور “بوف کور” میتوان فهمید که هدایت از زمانهی خود خسته و دلزده است؛ از آدمهای اطرافاش بریده و هیچکس را جر سایهاش مخاطب خود نمیداند؛ گویا هدایت از اینکه توسط اجتماعاش که امثال او، حرفها و اندیشههای او را یا اصلاً درک نمیکنند یا به استهزاء میگیرند، سرخورده شده و تنهایی را بر حضور در اجتماع ترجیح میدهد، هدایت در بوف کور مخاطبی را نمییابد که او را بفهمد. اکنون چگونه میتوان سخن گفتن از دردهای جامعه و واکاویدن آنها را صرفاً عملی برای درشتنمایی و اغراق خاص نویسنده دانست؟ این صادق هدایت است که با پرداختن به جا و شایسته به کژیها و ناراستیهای جامعه، توجه خُرد و کلان را متوجه خود ساخته و باعث شده تا اندیشههای انتقادی او تا به زمان ما همچنان مورد توجه باشد. مسلماً با چنین رویکردی، شرح اندیشههای اجتماعی هدایت “توضیح المسائل” نخواهد بود و سخن گفتن از او طریقتی برای نجات زوال اندیشهها شمرده خواهد شد.ارسال شده در تاریخ اسفند ۲۶م, ۱۳۸۹ در ساعت ۳:۲۱ ق.ظ
- لهراسب میگوید،
باسلام و احترام
به عقیده ی این حقیر بی سواد از هرکجا بکشیم از این لشکر کشته ایم
و اما در باره ی هدایت روزی دانستم کسی بیشتر از او بایزید نخورده و مارکس پس نداده و ایمان آوردم و دلخورم از اینکه کسی تا هنوز بی تزلزل احساس و بی حسر اسرار دلی به دریا نمیزند ای کاش فلک مکتب خورده بودم و سوادی داشتمارسال شده در تاریخ فروردین ۲۴م, ۱۳۹۱ در ساعت ۱۰:۵۲ ب.ظ
- موسیقی و ادبیات میگوید،
دوستان سلام
لازم است که عقاید دکتر رجبی را در خصوص هدایت که نه، آثار وی، دیگر بار بخوانید. فکر کنم نظر ایشان نه بر این است که نقدی بر آثار هدایت نگاشته نشود بل اینکه دیگر چه جای درجا زدن در نقد هدایت پس از این همه نقد! شاید دو سه نفری که بر آثار گرانقدر هدایت نقد نوشتهاند و به حق هم مطلب را ادا نمودهاند کافی بوده و کاتبان دیگر را نیازی به رونویسی از این چند نفر نباشد …ارسال شده در تاریخ فروردین ۲۶م, ۱۳۹۱ در ساعت ۲:۰۶ ب.ظ
- ایرانی خستهدل میگوید،
با درود
اندیشهی هدایت به مثابه تخمی ست که کاشته شد و کسی او را نپروراند، اندیشه هدایت میتوانست بجای ایدئولوژی های انقلابی وارداتی پیش روی انسان ایرانی قرار بگیرد.. حکایت همان شخصی که در خرابه بروی تلی از خاک که درَش گنج مدفون است، نشسته بود و چشم به خرمهرههای دیگران داشت. نحله فکری هدایت حتما چنین توانایی را بمانند یک نسخه ایرانی دارد .
اما در نمادشناسی بوف کور: به باور من جغد(بوف) نماد سرزمینی ایران نوین است(نگاه کنید به نقشه ایران) .. وانگهی که در داستان، هدایت روایت تاریخی را به پایان رسانده و راوی در پایان بوف را پیش رو ما قرار داده و میگوید :
«در این وقت شبیه یک جغد شده بودم، ولی نالههای من در گلویم گیر کرده بود و به شکل لکههای خون آنها را تف میکردم.شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر میکند. سایه ام به دیوار درست شبیه جغد شده بود[حتا بیش از گربه] و با حالت خمیده نوشته های مرا میخواند.ارسال شده در تاریخ دی ۲۷م, ۱۳۹۲ در ساعت ۵:۳۷ ق.ظ
دیدگاه شما
نام (لازم)
رایانامه (ایمیل) نمایان نخواهد شد.
تارنما
به گونهی خودکار، واژگان پینگلیش به دبیرهی پارسی دگرگون خواهد شد. اگر میخواهید با دبیرهی لاتین بنویسید Ctrl+g را فشار دهید.