این مقاله را به اشتراک بگذارید
طنین صدای نیچه در جهان مدرن
در گفتگو با سیاوش جمادی
سیاوش جمادی از جمله مترجمان نام آشنای زبان آلمانی به فارسی ست که آثار ارزنده ای را تا کنون به فارسی برگردانده که کتاب درآمدی بر فهم فلسفه ورزی نیچه اثر کارل یاسپرس از جمله مهمترین آنها بوده. با توجه به اشراف و آشنایی جمادی با نیچه در ادامه خواننده گفتگویی در باره اندیشه و آرای این اندیشند بزرگ خواهید بود
نیچه از جمله فیلسوفان مجادلهبرانگیز است. شما این را ناشی از چه میدانید؟
بله! نیچه مجادلهانگیز است و چنین بوده است. شاید بیش از هر فیلسوف دیگری حتی مارکس. بخشی از این امر به زبان نیچه، شیوهی بیان و طرح مضامین اندیشهاش برمیگردد. زبان «چنین گفت زرتشت»، زبان تعلیل به شیوهی فیلسوفان مدرنی مثل دکارت، کانت، اسپینوزا، هگل و حتا شوپنهاور نیست. نیچه بهجای تحلیل و توضیح روشمند و پله به پله، زبان شاعران، استعاره و تمثیل، بلاغت و افزون بر اینها، گزینگویی و پارهنویسی را وارد فلسفه میکند. کلام او آکنده از رمز و راز و انگیختهی شور و شیدایی است. بهجز آثار معدودی چون «زایش تراژدی»، «تبارشناسی اخلاق» و «در باب سود و زیان تاریخ» و تاحدی «تأملات نابهنگام»، بیشتر آثار او دارای تبویب مرسومی نیستند، که به توالی منطقی بخشهای اصلی و فرعی یا تمرکز بر مضمونی روشن و شرح و بسط آن پایبند باشد. حتا آثاری که نام بردم، دارای چنین تبویبی نیستند؛ بلکه مشتمل بر فصلهای کوتاهی هستند که فقط رشتهی پیوند آنها نسبت به آثار دیگر نیچه هماهنگتر و مستدلتر است. اگر از چشم فیلسوفی چون راسل که سرسختانه پایبند منطق ریاضی است، به نیچه بنگریم، او را به صورت شاه لیری میبینیم که دیوانهوار فریاد میزند: «کارها خواهم کرد؛ کارهایی که هنوز نمیدانم چه خواهند بود، اما جهان را به وحشت خواهند افکند.» نه اینکه من بگویم. راسل در «تاریخ فلسفهی غرب» این تشبیه را بهکار میبرد.
طنین صدای نیچه به هیچ وجه آرام و یکنواخت نیست؛ بلکه چون خروش امواج متلاطم دریایی طوفانی و شاید بتوان گفت که مانند آتشفشان است. یاسپرس به کمک همین تشبیه مشکل همخویشی و فهم نیچه را توصیف میکند. آتشفشان خاموششده، گدازههای ناهمگون، برخی بزرگ، برخی کوچک، پخش و پلا شدهاند. اینکه بتوان در این گدازهها جستوجو کرد و در این اشکال بعضا ضد و نقیض ترجیعبندهای مکرری یافت، کاری است که به آسانی ممکن نیست. نیچه دربارهی هرچیزی سخن میگوید: زن، ازدواج، روزنامه، دموکراسی، موسیقی، رقص، الکل، زهد و ریاضت، بودیسم، اسلام، زناشویی، نژاد، تربیت، تغذیه، رفاقت، بیماری، کودکی، دولت، جنگ، صلح، حسد و کینه، گناه، لهو و لعب و خیلی چیزهای دیگر. تاریخ اندیشه، کمتر ذهنی به پرباری ذهن نیچه سراغ دارد. زبان او پیشگویانه است و در بند مجاب کردن معاصرانش نیست. چه بسا در یک دم چیزی میگوید که دمی دیگر آن را نقض میکند.
فیلسوفی چون کانت روزی به کمک هیوم از خواب دگماتیسم بیدار میشود و مابقی عمرش صرف توضیح و تحلیل آن کشف اولیه میشود. فیلسوفی چون دکارت با اتخاذ شک روشی به یک نقطهی اتکای ارشمیدسی به نام کوگیتو میرسد و مابقی فسلفهاش را بر این سنگ بنا بالا میبرد. نیچه برعکس مدام در حال دگرگونی و گاه زیرورویی است. نوشتههای او را اگر بنا به تاریخ نگارش آنها مطالعه کنیم، پاک سردرگم میشویم. یک جا میبینیم در ستایش شوپنهاور و واگنر داد سخن میدهد، در جای دیگر میبینیم که در ذم زبونی آنها حدی نمیشناسد. خلاصه آنکه کلیت اندیشهی نیچه، رشتهی وحدتبخش تراوشهای پایانناپذیر ذهن او و زبده و لب تفکر او فراچنگآمدنی نیست. در عین حال به قول یاسپرس، هرکس هرچه بخواهد، از نوشتههای او میتواند به چنگ آورد. محافظهکاران، انقلابیون، سوسیالیستها، صلحطلبان انساندوست، جنگستایان نازی، ملحدان، خداپرستان هر یک میتوانند اندیشههای خود را از زبان نیچه بشنوند. مجادلهانگیزی نیچه تاحدی به همین امر برمیگرد.
او مفسران خود را نومید میکند و در عین حال به تفسیرهای کثیر و ناهمگون مجال بروز میدهد. اما این فقط یک وجه قضیه است. نیچه مجادلهانگیز است؛ چون خودش نیز فیلسوف جدال است. فلسفهی او صرفا دنباله، اصلاح و تکمیل فلسفهی قبلی نیست؛ بلکه نقد بنیانکن و پردهبرانداز تمام تاریخ متافیزیک است. از همین رو فلسفهی نیچه نه فقط کهنه و مندرس نمیشود؛ بل هر دم از نو تازه میشود؛ چه برای اندیشمندان مدرن، چه برای متفکران پستمدرن، و پیداست که در پیشروند این تجدیدها این فلسفه هر دم جدلی تازه به پا میکند.
همانطور که داریوش شوری در مقالهی «نیچه، زرتشت، ایران» به علاقهی نیچه به ایران ادعان میکند، دلایل این ارتباط را در چه میبینید؟
من اصل مطلب را چندان جدی نمیدانم. نیچه نیز مثل گوته، دانته و میلتون تصوری از شرق و به طور خاص ایران داشته، که تصوری دورادور بوده و با رنگها و نقش و نگارهای غربی برجسته شده است. شناخت نیچه از ایران احتمالا از رهگذر آثار شرقشناسان بوده ست. شرقشناسی ساختهی غربیهاست. همانطور که مرحوم ادوارد سعید نشان داده است، شرق بویژه در آثار ادبی غرب برای غربیها نقش یک دیگری متعارض را داشته که با مصالح غربی برساخته شده است. نیچه معاصر با دورهای از تاریخ ایران است که اسلام و به طور خاص تشیع دین غالب است و آیین زرتشت، دین اقلیت. اگر مقصود، علاقهی نیچه به ایران مسلمان است، پس این ایران، نه ایران واقعی، بلکه تصوری از ایران بوده، که در حافظ ، خیام، مینیاتور، دین حضرت محمد (ص) و به اصلاح غربیشده، محمدیسم و فرش ایرانی و مانند اینها مصور میشود. نیچه به حضرت محمد (ص) در «اراده به سوی قدرت» اشاراتی دارد کمابیش مثبت؛ مثلا میگوید اسلام دینی مردانه است و نازکدلی و دروغزنی مسیحیت را ندارد. (بند ۱۴۵) یا این جمله که «بهشت در سایهی شمشیرها جای دارد» به مذاقش خوش میآید (بند ۹۵۲).
علاقهی نیچه به حافظ ، علاقه به حافظ گوته است؛ حافظی که از جنس دیونیزوس و فراخواننده به شور و مستی و شادی است. زرتشت هم برای نیچه نامی است نمایندهی تندرستی، شادی، بازگشت جاودانهی همان و سرود آفتابی زندگی. این زرتشت، زرتشت اوستا، زرتشت ایرانی نیست. نیچه در «اینک انسان»، چنین تصویری را از زرتشت عرضه میکند. این زرتشت، پیامبر اخلاق نیست؛ اما دورادور مثلا به لحاظ دعوت به راستی، شباهتی به زرتشت دارد. حالا فرض میگیریم که نیچه علاقهای به چنین تصویر کژ و مژی از ایران باستان یا ایران بعد از اسلام داشته است. این به چه درد ما میخورد؟ ما که نمیخواهیم خود را فریب دهیم. نیچه متفکری است متعلق به متافیزیک غرب. آنچه اهمیت دارد، تفکر او در متن تاریخ تفکر غرب است.
دلایل رویکرد به مطالعه و مطرح بودن آثار نیچه در ایران از نگاه شما چیست؟
من در اینباره تحقیق نکردهام. شاید یک دلیلش همین نام «زرتشت» باشد. شاید زبان شاعرانه و شورانگیز نیچه دلیلش باشد. شاید مترجمان در این رویکرد سهم داشتهاند. از اینها که بگذریم، مضمون آثار نیچه چندان پیچیده نیست. برای تماس با نیچه چندان به دانش فلسفی گسترده نیازی نیست. نیچه در همهجای دنیا از اقبال زیادی برخوردار است و فقط شامل ایران نمیشود. کتابهای نیچه را از هر کجا که باز کنی، میتوانی بخوانی و از ظن خود مطلب را بفهمی. گزینگویههای نیچه و زبان شاعرانهی آن میتواند در ایران پسند خاطر مردمی شود، که تعلق خاصی به سخنان کوتاه و نغز دارند. نوعی وجد عارفانه از کلام نیچه احساس میشود. در آثار او کمتر نشانی از اصلاحات کلاسیک و تخصصی فلسفه و برهانآوری پیچیده و پازلگونهای میبینیم که خواندن آثاری چون اخلاق اسپینوزا، و رسالهی منطقی – فلسفی ویتگنشتاین را دشوار میکند.
کلام نیچه جذاب و افسونکننده است و ترجمهی آقای آشوری در انتقال وجه بلاغی زبان نیچه حق مطلب را ادا کرده است و تأثیر ترجمهی خوب هم در اینباره شاید بیاثر نباشد.
قاطعیت و روح مردسالارانهی اندیشههای نیچه چگونه است؟ اینطور که گفته میشود، آیا نوعی لحن مستبدانه در بیان نیچه نیست و اگر هست، این امر در رویکرد به او چه تأثیری دارد؟
نمیدانم. ممکن است. در واقع سخت است از جانب خوانندگان نیچه سخن گفت. هرکس ممکن است به جهتی خاص خودش، جذب نوشتهی نیچه شده باشد. اما خب. وقتی که این جاذبه در میان اهل کتاب و مطالعه کمابیش همگانی شود، ما هم به دنبال خصلتهای قومی و عام میگردیم. در هر حال نیچه مضامین فلسفی را به زبانی بیان میکند که برای ایرانیها غریب و نامأنوس نیست. اینکه تا چه ژرفایی به فلسفهورزی نیچه توجه میشود، قابل تشخیص نیست.
هنوز بعضی تصور میکنند که انتقاد نیچه از دموکراسی مساوی با اقتدای او به یک مرجعیت مطلق است و این همان تفسیر نازیهاست که فرانسویها حتا بیش از آلمانیها برای زدودن آن تلاش کردهاند. نیچه دموکراسی را دنبالهی مرجعیت مطلقهی مسیحی میداند. در نزد او، هیچچیز به اندازهی افلاطونیسم و مسیحیت، زندگی اروپایی را فاسد و منحط نکرده و به نیستانگاری دامن نزده است. نیچه دموکراسی را همچون دیکتاتوری میانمایگان بر آزادهجانان میانگاشت و آزادهجانی یعنی هیچچیز حتا خود را مطلق نگرفتن. به صرف اینکه نیچه چنین و چنان گفته است، گفتهی او معتبر نمیشود. اعتبار گفته به دهان گوینده نیست؛ بلکه باید از درون خود گفته سرچشمه گیرد.
همچنان که خود نیچه برای یکی از آثارش عنوان «تأملات نابهنگام» را انتخاب کرده، این نگاه که او را فیلسوفی ضدسیستم میدانند، تا چه اندازه به تفکرات نیچه نزدیک است؟
نیچه نه تنها سیستم به مفهوم یک هیأت تألیفی از گزارههایی که آینهی حقیقت باشند، ساخته است؛ بلکه بنا به نظریهی پرسپکتیویسم خود، همهی حقیقتهای مطلق فراتاریخی و فراانسانی را مجعول میداند و اصلا حقیقتخواهی بانیان این سیستمها را دروغ بزرگی میداند که انگیختهی صورت ریاکارانهی خواست قدرت بوده است. به نزد نیچه، ما همواره جهان را از منظر چشم خود تفسیر میکنیم و آن را برحسب این منظر میسازیم. انسان قادر نیست به کلیت و حقیقتی که بر او احاطه دارد، محیط شود؛ از همین رو به کانت حمله میکند و او را هماوردی قوی برای خود میداند؛ چون کانت در نقد اول خود کمابیش همین حرف را میزند. کانت فاهمه و حس را محدود میداند و عاجز از فهم چیزهایی چون شیء فینفسه، خدا، جهان از حیث کلی، نفس از حیث کلی است. نیچه از دست او عصبانی میشود؛ چون کانت در نقد دوم خود چیزی را که از در رانده، از پنجره وارد میکند. نیچه کانت را ابله و فلسفهاش را فلسفهی سوراخ دعا یا Hinterturenphilosophie میخواند و این برمیگردد به اصرار کانت بر پایهریزی سیستماتیک فلسفهای که سرانجام هیچ چیزی را نفی نمیکند. نیچه نمیتواند بانی سیستم باشد؛ زیرا بیش از آنکه بسازد، ویران میکند.
در اشارهای به سرفصلهایی از تفکر نیچه، به چه مواردی میرسیم؟
فلسفهی نیچه را جزو فلسفههای اصالت حیات شمردهاند. با درکی که او از حیات جسمی و روحی دارد، رانشها و انگیزشهای رفتارهای انسانی بویژه در جهان فیلسوفان را ژرفکاوی میکند. او به نیروهای تاریک و شرورانهی انسان ره مییابد و از همین رو به داستایوسکی علاقه پیدا میکند.
آنچه به نزد نیچه انگیزهی همهی انگیزههاست، اراده است؛ اما نه ارادهی کور و فراگیری که باعث شوربختی باشد؛ بلکه اراده به سوی قدرت و افزایش نیرو. نیچه به حقیقت ثابت و بیرون از دایرهی کون و فساد قائل نیست. همهچیز در حال گذار، شدن و صیرورت است. تنها حقیقتی که زرتشت شادمانه خود را به آن میسپرد، نوعی بازگشت جاودانهی امر یکسان است. این مایهی امید و زندگی است.
اراده به سوی قدرت، صیرورت و بازگشت جاودانه، سه مضمون اساسی فلسفهی نیچه است. مفسران هر یک با تأکید بر یکی از این مضمونها نیچه را تفسیر کردهاند. کارل لویت – یکی از نخستین مفسران نیچه – بازگشت جاودانه را زبدهی فلسفهی نیچه میداند. یاسپرس و هایدگر کوشیدهاند تا با توجه به همهی این مضامین به نوعی همداستانی با نیچه برسند. این سه مفسر هر یک به طریقی میکوشند نیچه را از دست مفسران نازی نجات دهند.
ژیل دولوز در فرانسه نیچه را برحسب نگاهش به سوژه و دشمنیاش با کانت، تفسیر میکند. تفسیر دولوز تفسیر دورانسازی است که احتمالا نیچه را چون خط دهندهای برای تفکرات پستمدرن – لیوتار، دریدا و فوکو – معرفی میکند. حقیقت آن است که پاسخ به سؤال شما در یک مصاحبه ممکن نیست و چیزهایی هم که گفتم، در دست سودن به قشر تفکر نیچه است.
مضمون دیگری که دربارهی آن زیاد بحث شده، «ابرانسان» است. زرتشت چندینبار خود را آموزندهی بازگشت جاودانه و آمادگی ابرانسان معرفی میکند. ابرانسان کسی است که از انسان تاکنونی فرامیگذرد. این فراگذر تا آنجا که من میدانم، مفهومی زیستشناختی و داروینی ندارد. البته مباحثی دربارهی پرورش نژاد در «اراده به سوی قدرت» آمده است؛ اما میدانید که این کتاب که مشتمل بر دو بخش و ۱۰۶۷ پارهگفتار است، چیزی نیست که نیچه خودش در زمان حیاتش منتشر کرده باشد. بعد از مرگ نیچه و تاحدی در ده سال آخر عمر که نیچه دچار فروپاشی مغزی بوده است، خواهر او، الیزابت فودستر نیچه، اختیار و تولیت آثار چاپنشده و یادداشتهای نیچه را به دست میگیرد. الیزابت که نیچه بارها نفرت خود را از او مکتوب کرده، زنی است جداً نفرتانگیز، ضد یهود و بهشدت نژادپرست، که با مردی از خودش نژادپرستتر از آمریکای لاتین ازدواج میکند. در زمان نازیها، الیزابت متولی آرشیو نیچه است. او با هیتلر و موسولینی چای و قهوه میخورد و عصای نیچه را به رسم یادگار به آدولف هیتلر میدهد. ضمن آنکه به پیشوا اطمینان میدهد که تمام اعضای آرشیو نیچه از نازیهای دوآتشهاند. برخی از نیچهشناسان پافشارانه معتقدند که بخش عمدهای از «اراده به سوی قدرت» جعلی است. ما هم که از دور دستی بر آتش داریم، میتوانیم ببینیم که این کتاب برخلاف آثاری چون «سپیدهدم» و «دانش شادمانه» چقدر بیروح، شلخته و بیبهره از سبک زیبای نیچه است. میگویند الیزابت بخش عمدهای از یادداشتهای نیچه را که در دفاع از یهودیهاست، نابود کرده است.
آنچه مسلم است، همکاری جدی الیزابت با ایدئولوگهای نازیای چون ریشارد اولر (Richard Oehler) و آلفرد بویملر (Alfred Baumler) است. در این همکاری، چه بر سر آثار بعد از مرگ نیچه آمده، فقط خدا عالم است. یکی از تفسیرهای مهم نیچه که بخشی از اهمیت آن مربوط به زمینه و زمانهی انتشار آن است، کتابی است که کارل یاسپرس نوشته است. عنوان کتاب هست «نیچه: درآمدی بر فهم فلسفهورزی او». البته چون خودم این کتاب را به فارسی ترجمه کردهام، به این کتاب اشاره نمیکنم. این کتاب در همان عنوانش جانمایهی اندیشهی نیچه را، نه در یک فلسفه با مضامین قطعی، بلکه در نفس فلسفهورزی، میداند. یاسپرس در مقابل مفسرانی که نیچه را متافیزیسین اقتدارگرایی میدانند، موضعگیری میکند. او فلسفهی نیچه را فلسفهورزی مستمر، نقض، نقد و نفی مستمر خود میداند. او نیچه را دشمن تمام مرجعیتهای مطلق قدرت معرفی میکند. این دو مضمون یعنی قدرت و نفی دایم خود از دیدگاه این مفسر، از اساسیترین جانمایههای فکر نیچه است.
اگر باز هم در لایهی ژرفتر بهدنبال سرفصلهای فلسفهی نیچه بگردیم، شاید دریابیم که اساساً این تفکری که پارهنویسی و گزینگویهنویسی را فرم بیانی خود میکند، خود در برابر تلاش ما مقاومت میکند و نمیگذارد آن را در چند سرفصل یا مقوله بگنجانیم. این تفکر به آسانی به اثبات و گزارههای ایجابی تن نمیدهد. ابرانسان کسی است که از انسان تاکنونی فرامیگذرد؛ انسان تاکنونی یعنی تفکر متافیزیکی تاکنونی که به نزد نیچه سرشته با روح کین است؛ بنابراین ابرانسان متافیزیک تاکنونی را نفی میکند؛ بی آنکه تعیین کند که از پس این رهایی چه چیزی وضع و تثبیت میشود. قدرت از منظر نیچه چیزی نیست که ما به توصیه و اندرز او باید به دست آوریم. قدرت یک ایدهآل و هدف اخلاقی یا نااخلاقی نیست. اراده به سوی قدرت بدواً خواهش و ارادهای است که شوپنهاور و شلینگ نیز آن را موجود برین و سرچشمهی هستی موجودات دیگر دانستهاند.
قدرت چیزی است که نامش را به غلط ، اخلاق، شفقت و زهد مسیحی، و حقیقت نهادهاند. دوهزار سال تاریخ متافیزیک، نیست را هست گرفته است. در اینجاست که نیستانگاری یکی دیگر از مضمونهای اندیشهی نیچه میشود. فراگذر از انسان تاکنونی یعنی اینکه انسان آنی میشود که هست. این فراگذر یعنی پردهبراندازی از دروغی دوهزارساله.
شاید یک دلیل علاقهی نیچه به زرتشت، اهمیت راستی به نزد این پیامبر باشد. نیچهی لاپوشانیهایی که خود، آنها را به لاک تعبیر میکند، افشا میکند. به قول یاسپرس، نیچه روانشناس پردهبراندازی است که بیماران او، فیلسوفان بزرگ و نامدار تاریخ هستند. به باور نیچه، مسیحیت از افلاطون آغاز میشود؛ نه از شخص مسیح [ع]. مسیحیت جهانی وارونه و وارونهبینی و سراپا ریاست. در همین جا اجازه دهید دریافتی شخصی را اضافه کنم. فرض کنید زاهد یا اهل حقیقتی وجود داشته باشد که به راستی از کینه، از انگیزههای قدرتخواهی و کلاً از سائقههای نفسانی و از آن کلیتر از منٍ خود رسته باشد و به قول ابن سینا نفس معلقشده باشد. فرض کنید که چیزی چون من بیمن ممکن باشد. فرض کنید که کسی به راستی از خود گذشته و در عشق به همسایه و دیگران یا خدا محو شده باشد. نیچه نه فقط چنین کسی را خوار نمیدارد؛ بل ابرانسان خود او کسی است که از کین رسته است. حرف نیچه آن است که مدعیان این بیمنی در تمام تاریخ متافیزیک و مسیحیت دروغ گفتهاند. همهی اینها نقابی بوده که ناتوانی آنها از دستیافت به قدرت خالص را پوشانده است. نیچه متفکری ناآرام و بلکه ناآرام متفکر است. حساسیت به دروغهایی که قرنها حقیقت پنداشته شده، در وجود او لحظهای فروکش نمیکند. شم تیز او در بوکشیدن هر آنچه نقاب به چهره میزند، ژرفمایهی نبوغ اوست. او به اهل زمانه و آنچه به نزد معاصرانش مقدس گرفته میشد، باج نمیدهد. او به دلخواه همگان و افکار عمومی زمان سخن نمیگوید و از همینرو در زمان حیاتش چندان با اقبال مواجه نمیشود. بلکه روز بهروز تنهاتر میشود. حتا برخی از مفسران جنون او را برخاسته از کشش و خواهش عمیقاً درونیشدهی کسی میدانند که به هیچ وجه میان معاصرانش گوشی برای شنود کلامش نمییابد.
آخرین و شاید گویاترین اثر او یعنی «Ecce Homo» یا «آنک انسان» رنگ وصیتنامه دارد. در این اثر مینویسد که مفهوم بنیادین داستان زرتشت، بازگشت جاودانه است و برای درک شخصیت زرتشت، خواننده را به قطعهی پایانی «دانش شادمانه» ارجاع میدهد. لحن «آنک انسان» چنان است که خوانندهی خوگرفته به اخلاق ریاکارانه آن را برمیتابد و امر مشتبه میشود که نویسنده دچار خود بزرگبینی مفرط شده است. مثلا عنوان یک فصل میشود: «چرا من تا به این حد فرزانهام؟» عنوان فصل دیگر: «چرا من چنین کتابهای خوبی مینویسم؟» امروزه بیش از زمان نیچه این عناوین وازننده مینمایند. ما میگوییم این چیزها را باید خوانندگان، دیگران و دست آخر همگان قضاوت کنند. اما همین گفته از بدفهمی نیچه ناشی میشود.
نیچه پایبند ریای اخلاقی نیست. از فرط تکبر، خود را فروتن نشان نمیدهد. او مثل نویسندهای رفتار نمیکند که در دل، کتاب خودش را شاهکار میداند؛ اما در برابر دیگران آن را خزعبلات میخواند. نیچه با خود و با خواننده در حد خطرناک و وحشتناکی جدی است و از همین رو پرده از هر آنچه تاکنون جدی تلقی شده است، برمیدارد و ما را به نوعی رقص فیلسوفانه که بندهای دروغهای جدیشده را برمیگسلد، فرامیخواند. نیچه فیلسوفی بتشکن است. بحثهایی که او میشکند، امروز کمتر از زمان نیچه پرستش نمیشوند و از همینرو نیچه کهنه نمیشود. او میگوید انسان تاکنونی درازترین عمر را دارد، و مادام که این عمر ادامه دارد، نهیبهای نیچه هر دم از نو در کسی یا در جایی تفکری تازه برمیانگیزد.
تأثیر آرا و تفکرات نیچه بر اندیشمندان پس از خود را چگونه تبیین میکنید؟
از یک منظر تأثیر نیچه بر متفکران قرن بیستم، ادامهی جهشها و جنبشهای قرون نوزدهم است. در این قرن در عالم اندیشه و هنر غولهایی ظهور میکنند، همچون کارل مارکس، تولستوی، داستایوفسکی و کییرکگور، که کمبیش همهی آنها پس از خود تأثیری دامنهدار داشتهاند. در این قرن که مدرنیته تا حدی آزموده شده، کمکم عوارض ناگوار آن از حیث اخلاق، گسست از ایمان، بیعدالتی در بازار کار، عجز قانون در برابر نیروهای شرارتبار و عقلستیز، بحرانهای روحی در جامعهی بورژوایی، مسألهی یهود و وضعیت جامعهی یهودی در دولتهای ملی غیرذالک اندیشمندان، هنرمندان و نویسندگان را به نوعی بازنگری انتقادی در وضعیت بحرانی حاصل از نظم جدید برمیانگیزد. میدانید که تفکر جدی و تأثیرگذار صرفا نمیتواند از درون کتابخانهها آغاز شود. برعکس نوعی گزند و آسیب یا بگویید بیماری که در وضعیت موجود روی میدهد، متفکر را به سوی کتابخانهها سوق میدهد. زندگی کارل مارکس و سالهای درازی که در جایی همیشگی در کتابخانهی بریتیش میوزیوم غرق خواندن و نوشتن بود، در عین واقعی بودن به صورت نمادینی این ماجرای تفکر را نشان میدهد. میتوان به همین منوال دربارهی قطع تعلق عاشقانهی کییرکگور به رژین یا محکومیت داستایوفسکی به زندان سیبری اشاره کرد. گشت تفکر کتابخانهیی و مفهومپرداز به تفکری که به خود زندگی، عمل و انقلاب رومیکند، نشانهی مشترک این متفکران است.
تأثیر نیچه بر متفکران پس از خود را آندره مالرو با تأثیر مارکس قیاس میکند. مالرو میگوید: «تفکر اروپایی در پایان قرن بیستم، یا نیچهیی خواهد بود یا مارکسی.» تأثیر وی بر ژرژ باتای، ژیل دولوز، ژاک دریدا، میشل فوکو و نسل اول مکتب فرانکفورت، بیش از آنکه از جهت قلمبهگوییهای او دربارهی ابرانسان و انسانهای والاتر باشد، از لحاظ جنبهی نفیکننده و سلبی فلسفهی اوست.
همچنین تفسیرانگیزی بارقههای فکری نیچه بویژه در آلمان باعث خوانشهای گونهگون و بعضاً متناقضی میشود؛ از تفسیر رسمی نازیها گرفته تا تفسیر نیچه در متن فلسفهی اگزیستانس یاسپرس و هستیشناسی هایدگر. در فرآیند این تفسیرها مسائلی کشف و مطرح میشوند که دیگر به قرن نوزدهم منحصر نمیشوند.
در فاصلهی سالهای ۱۹۱۴ (آغاز جنگ جهانی اول) و سال ۱۹۳۳ (آغاز رایش هیتلری) نیچه به فیلسوفی پرخواننده و معروف تبدیل میشود. والتر بنیامین در سال ۱۹۱۴ متأثر از «در باب آیندهی مؤسسات آموزشی ما» مقالهی «زندگی دانشجویان» را مینویسد. در این برههی زمانی نویسندگانی از قبیل کارل سپتلر – خالق «ایماگو» -، هرمان هسه – خالق «گرگ بیابان» و «سیدرتا» -، گرهارد هوپتمان و هاینریش مان – نقاشان اکسپرسپونیست -، نقد ارزشها، نیستانگاری و نگاه منفی نیچه به میانمایگی را در هنر خود مجسم و مصور میکنند.
در آلمان، اسوالد اشپنگلر متأثر از نیچه، کتاب «هبوط مغربزمین» را دربارهی هزارههای تاریخی و فرآیند انحطاط آنها مینویسد. توین بی متأثر از همین کتاب، «تاریخ تمدن»اش را مینویسد. گئورگه – شاعر معروف آلمانی – حال و هوای دیونیزوسی شعرهایش را مدیون نیچه است. برترام – شاگرد گئورگه و دوست توماس مان – تحقیقاتی دربارهی نمادهای آثار نیچه میکند. اصلاً جریان گستردهی فلسفهی اصالت حیات در آلمان با نمایندگانی چون لودویک کلاگس، فون فرمان کیزرلینگ و ویلهلم دیلتای متأثر از حیاتگرایی نیچهاند.
روانشناس معروفی به نام هانس هورن، نیچه را پایهگذار روانشناسی جدید معرفی میکند. میگویند آدریان کوهن – قهرمان کتاب «دکتر فاوستوس» توماس مان – از روی نیچه کپیبرداری شده است. خلاصه اینکه نیچه که در تنهایی و گمنامی و نکبت مرد، طبق پیشگویی خودش بعد از مرگ تازه متولد میشود. شمار آثار، مقالات، رمانها، اشعار، تابلوهای نقاشی، مقالات و رسالههای دانشگاهی که بین ۱۹۱۴ تا ۱۹۳۳ دربارهی نیچه نوشته میشود، او را به برجستهترین و افسونکنندهترین چهرهی این سالها برمیکشاند.
میرسیم به سال منحوس ۱۹۳۳، یعنی سالی که پس از آن جهان هرگز یک روز خوش ندیده است؛ سالی که هنوز تمام نشده است؛ نه به حسب تاریخ سال و ماه؛ بل بر حسب آثاری چون جنگ جهانی دوم، اردوگاههای آدمسوزی، جنگ داخلی اسپانیا، قدرت گرفتن آمریکا و اسراییل از برکت این جنگ، دوقطبی شدن جهان، ساختن بمب اتمی، بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی و نسلکشیها و جنگهایی که هنوز ادامه دارند. نازیها نیچه را با تفسیر ایدئولوژیک به تاراج میبرند. کارل لویت، یاسپرس و هایدگر میکوشند نیچه را به نحو دیگری تفسیر کنند. هایدگر در اثری به نام «افادات در فلسفه» (از رویداد خویشمندساز) ایدهی نیستانگاری را در متن تاریخ هستی تفسیر میکند. این اثر پس از مرگ هایدگر منتشر میشود. بعدا هایدگر با کتابی دوجلدی که عظیمترین تفسیر نیچهاش شمردهاند، تفسیر خود را کامل میکند. هایدگر به رغم عضویت در حزب ناسیونال سوسیالیسم، در تفسیر نیچه با نازیها همسو نمیشود. میشل هار مینویسد: هرگز فیلسوفی بزرگ خوانشی شبیه خوانش نیچه از هایدگر انجام نداده است؛ خوانشی چندینساله، جزء به جزء و انقلابی. این تفسیر با ربط دادن نیستانگاری و سلطه و تعدی تکنولوژی و همچنین معرفی نیچه بهعنوان پایان و نهایت متافیزیک غرب در کنار فلسفهی خود هایدگر، بیتردید خط دهندهی اندیشههای تازهای مثلا دربارهی قدرت در آثار فوکوست. هرچند فوکو تأثیر هایدگر را بر خود تا واپسین مصاحبهاش آشکار نمیکرد؛ لیکن تفسیر نیچه و تأثیر او در فرانسه به خیلی قبلتر برمیگردد.
توجهی فرانسویها به نیچه حتا از سال ۱۸۹۰ یعنی قبل از مرگ نیچه آغاز شده است؛ لیکن توجه جدیتر از تحسین پرشور نیچه توسط آندره ژید و پل والری در سال ۱۹۱۴ آغاز میشود. ژید شاید نخستین کسی باشد که نیستانگاری نیچه را با رفتار شخصیتهای رمان «تسخیرشدگان» داستایوفسکی همنوا مییابد.
بعد نوبت به ژرژ باتای میرسد که مرگ خدا را به وضعیت سیاسی پیوند میزند و بعد آندره مالرو، پیر کلوسوفسکی، موریس بلانشو، ژیل دولوز، اوژن فینک، ژاک دریدا و دیگران. به احتمال زیاد، ژیل دولوز پیشاهنگ اندیشههای جدیدی است که تفسیر نیچه نیستند؛ اما به شدت تحت نفوذ شیوهی فسلفهورزی و نگاه منفی و نفیکنندهی نیچه به ارزشها هستند. دولوز این نگرش را به تحلیل بیان تئاتری و سینمایی تسری میدهد. دولوز خط دهندهی متفکران دیگری میشود که تفکر خود را مدیون نیچه هستند. در اینجا من به رابطهی نیچه و مارکسیستهایی چون گئورگ لوکاچ و آنتونیو نگری نمیتوانم وارد شوم و اطلاع زیادی ندارم.
1 Comment
وحید کریمی پور
سلام
آیا ممکن است لطف کنید و راه تماسی مثل شماره تلفن یا آدرس ای میل از آقای سیاوش جمادی را به من اطلاع دهید. من می خواهم از ایشان برای سخنرانی در دانشکده خودمان دعوت کنم.
با احترام
وحید کریمی پور
استاد فیزیک – دانشگاه صنعتی شریف
آدرس ایمیل من این است:
vahid@sharif.edu
آدرس وبگاه من نیز این است:
http://physics.sharif.edu/~vahid