این مقاله را به اشتراک بگذارید
رمانی از استفن دیکسون
«دوستان قدیمی»، رمانی است از استفن دیکسون، نویسنده آمریکایی، که با ترجمه میترا هوشیار از طرف نشر افق منتشر شده است. استفن دیکسون متولد ١٩٣۶ در نیویورک است و ٣۵ سال است که در دانشگاه جان هاپکینز آمریکا به تدریس داستاننویسی خلاق اشتغال دارد. از دیکسون تاکنون ٢٣ کتاب به چاپ رسیده و داستانهای کوتاهش نیز در نشریات معتبر چاپ شده. دیکسون در رمان دوستان قدیمی با لحنی به طنز آمیخته ماجرای آشنایی نویسندهای تنبل را با یک نویسنده دیگر که زندگی بیسروسامانی دارد، روایت کرده است. آشنایی این دو نویسنده با یکدیگر ماجراهایی را در داستان رقم میزند که گاه پرشور و خندهدار هستند و گاه دردناک و اندوهبار و دیکسون از خلال روایت این آشنایی، نقبی هم به مسائل اجتماعی زده است. در بخشی از توضیح پشت جلد ترجمه فارسی رمان، درباره آن آمده است: «دوستان قدیمی طنز نافذ و نگاه بیپرده نویسنده به مسائل اجتماعی را نشان میدهد و خلاقیتی که او در نثر خود از آن بهره میجوید. این رمان امضای نویسنده را در خود دارد و خودش آن را «نگارش یک پاراگراف و یک نقطه» مینامد.» آنچه میخوانید بخشی است از این رمان: «کاتیا به ایرو گفت: «اگه بیشتر از یکی دو روز اینجا میمونی، بهتره برای وقتایی که من سر کارم و توی خونه تنهایی، همین دور و بر برای خودت همصحبت دست و پا کنی. یه نویسنده دیگه رو همین نزدیکیها میشناسم که دست و دلش برای داشتن همصحبت فرهیخته و علاقهمند به ادبیات میلرزه. پدر یکی از شاگردامه. پسرش میگفت فقط دو مایل با اینجا فاصله دارن. رانندگی و دوچرخهسواری نمیکنه. میتونی با دوچرخه من بری خونهشون یا اگه هوا خیلی سرد و بارونی نباشه، قدمزنان با پای پیاده. شاید بتونید با هم اخت بشید، مطمئنم تو میتونی». ایرو یک ماه پیش با کاتیا آشنا شده بود. همدیگر را در کتابفروشی دیده بودند و سر کتابی که کاتیا میخواست در کلاس به شاگردهای دبیرستانیاش درس بدهد، حرفشان گل انداخته بود. کاتیا به جای اینکه شمارهاش را به او بدهد، از او شماره گرفته بود و چند ساعت از دیدارشان نگذشته، با تماسش ایرو را غافلگیر کرده بود. ایرو آپارتمانی در نیویورک داشت. کاتیا خانهای کوچک در راکلند کانتی اجاره کرده بود که نزدیک بیست مایل با خانه او فاصله داشت. ایرو اغلب با اتوبوس برای دیدن کاتیا تا بالا میرفت. بعضی وقتها هم کاتیا با ماشین تا پایین میآمد و ماشینش را در پارکینگ آپارتمان ایرو پارک میکرد، کارهای روزمرهاش را، با او یا بدون او، انجام میداد و بعد با هم به تماشای فیلم یا موزه یا بازی بیسبال میرفتند، بعد کاتیا به سمت خانهاش رانندگی میکرد و ایرو یکی دو روز بعد با اتوبوس به شهر برمیگشت…»
چهرهای دوگانه
«این داستان واقعی است. هم قهرمان داستان و هم نشانی او که عبارت است از ایروان، خیابان آقیوساگورتسنر، ساختمان شماره ۴۶، ورودی سمت راست، طبقه چهارم، آپارتمان شماره ٢١، منزل ویگن آستوازادریان. بله این داستان واقعی است و درعینحال بسیار باورنکردنی. اگر باورکردنی بود، ارزش نوشتن نداشت چون همه خانوادههای خوشبخت شبیه هماند… یادتان آمد؟… پس نتیجه میگیریم آنچه جالب است داستان خانوادههای بدبخت است، یعنی داستانی که پیشامدها و رویدادهای آن از مسیر عادی روزانه خارج شده باشند و در این مورد بهخصوص، داستان باورنکردنی ایروانی آقیوساگورتسنرویگنیان». این شروع رمانی است با نام «به آینه نگاه نکن» از پرچ زیتونتسیان که به تازگی با ترجمه آندرانیک خچومیان در نشر افق به فارسی منتشر شده است. پرچ زیتونتسیان متولد سال ١٩٣٨ در مصر است. او بعد از جنگ جهانی دوم همراه خانوادهاش به ارمنستان رفت و نوشتن را هم از سال ١٩۵٣ شروع کرد. او تاکنون چندین رمان، فیلمنامه و نمایشنامه نوشته و آثارش، از جمله همین رمان «به آینه نگاه نکن» در روسیه، چک، مجارستان و بلغارستان ترجمه و منتشر شدهاند. «به آینه نگاه نکن»، ماجرای تغییر چهره ناگهانی مردی است که با استفاده از شرایط اقتصادی جامعه از امتیازهای خاصی برخوردار شده است. او صبحی مثل هر صبح دیگر که برای اصلاح صورتش جلوی آینه قرار میگیرد با ماجرایی عجیب روبهرو میشود. او در آینه چهرهای دیگر میبیند که هیچ ربطی به چهره خودش ندارد. حسی میان وحشت و تحیر به او دست میدهد و بعد در آینهای که نگاه میکند همان چهره غریبه را میبیند. انگار آدم دیگری در درون آینه به دنیا آمده و همانجا زندگی میکند. تلاشهای زیاد و نافرجام او برای یافتن هویت واقعیاش به بحران عجیبی در شهر بدل میشود و داستان اینگونه پیش میرود. در بخشی دیگر از رمان میخوانیم: «احساس دلتنگی میکرد، دلتنگی بزرگ و وصفناپذیری نسبت به خود گمشدهاش. چون مجرد بود، عکس هم کم داشت. عکس آخرش مربوط به سهسال پیش بود، آنهم یک عکس گروهی که البته با آن نمیشد شناخت کاملی از ویگن امروز پیدا کرد. او میخواست الان خودش را ببیند، همین امروز، در همین لحظه ببیند و به خودش لبخند بزند. آیا این رویایی بزرگ و دستنیافتنی بود؟ چرا دیگران هر لحظه که اراده میکردند میتوانستند خودشان را ببینند، ولی این ابتداییترین تمایل برای او دستنیافتنی بود؟ راننده مرتب به عقل نگاه میکرد، شاید به این دلیل که در آینه تصویر کس دیگری را میدید نه مسافر خودش را. راننده سرانجام ویگن را شناخت، از او کرایه نگرفت و گفت: «خدا میداند دوباره کی شما رو میبینم. میخواید منتظر بمونم؟ یا بگید چه ساعتی بیام دنبالتون و من درست سرساعت اینجا منتظرتون میشم». ویگن جواب خوشرویی راننده را با خشونت داد: «لازم نکرده، متشکرم» و از تاکسی پیاده شد و در را محک کوبید. آهسته از پلهها بالا رفت تا احترام خودش را حفظ کند و بیصبریاش را هم پنهان کند. جلوی آپارتمان رسید، زنگ زد و در که باز شد، همه اعضای خانواده را در راهرو دید. جمع شده بودند تا بدانند چه کسی خانهشان آمده …».