این مقاله را به اشتراک بگذارید
ترجمههای تازه داستان در کتاب پارسه
نقابهای دروغین
«عنکبوت» عنوان رمانی است از هانری تروایا که با ترجمه پرویز شهدی در نشر کتاب پارسه به چاپ رسیده است. نویسنده این رمان از نویسندگان معاصر فرانسه و از روسشناسان مشهور است که در ٢۴سالگی اولین جایزه ادبی خود را دریافت کرد و بعد با نوشتن رمان «عنکبوت» جایزه گنگور را به دست آورد. هانری تروایا که اصالتا روسی است در سال ١٩١١ به دنیا آمد و در سال ٢٠٠٧ از دنیا رفت. از او بهجز داستان و رمان، زندگینامههایی درباره چهرههای برجسته روسیه نیز منتشر شده است. داستانهای او غالبا تمی روانشناسانه دارند و این ویژگی در رمان عنکبوت هم دیده میشود. داستان این کتاب مربوط به خانوادهای است با سرنوشتی عجیب که تارهایی خودخواسته دور آن تنیده شده و داستان از وجود شر در پشت نقابهای دروغین پرده برمیدارد. در قسمتی از بخش سوم این رمان میخوانیم: «پس از چندماه فاصله، ناراحتیهای خانم فونسک از سر گرفته شد. بیخوابیها و بدخوابیدنها روزوشب به سراغش میآمد. بهخاطر دردهای عضلانی نمیتوانست بخوابد. روی تختخواب مینشست و زیر پتو پاهایش را میمالید. کسی را به کمک نمیطلبید. گاهی هم نوک انگشتانش بیحس میشد، دست به گونههایش که میکشید، احساس میکرد بهطرز عجیبی مانند گوشتی مرده سرد و بیحساند. روزبهروز لاغرتر میشد. اشیا را دوتا میدید. یکروز صبح که ژرار پس از خوردن صبحانه وارد اتاقش شد، دید روی صندلی دستهدار نشسته و لگن کوچکی هم روی زانوهایش گذاشته است. خون بالا آورده بود. چهره رنگپریدهاش را به طرف او بلند کرد، لبهایش بیحال و آغشته به خون بود، با چشمهایی از حدقه بیرونزده و نگاهی محبتآمیز که سردرنمیآورد چه بلایی سرش آمده، پسرش را ورانداز میکرد. نفسهای کوتاهی میکشید. کوشید لبخند بزند. دکتری که باعجله به بالینش خوانده بودند، زبان خاکستری و سختشدهاش را معاینه کرد، از او خون گرفت. صحبت از بالارفتن اوره خون میکرد. دستور داد سرم گلوکز به او تزریق کنند. از او مقداری خون گرفت که تا اندازهای آسودهاش کرد. ولی ژرار حدس میزد جای هیچ امیدی نیست. هفتههای بعد را با حالت خوابگردها گذراند…».
آرزوها
«عشق تابستانی»، عنوان رمانی است از جویس کرول اوتس که بهتازگی با ترجمه خجسته کیهان توسط نشر کتاب پارسه منتشر شده است. کرول اوتس از مشهورترین نویسندگان ادبیات آمریکا است که به نامهای گوناگونی آثارش را منتشر کرده و در گونههای مختلف ادبی هم به نوشتن پرداخته است. آثار او جایزههای زیادی بردهاند و از سالها پیش برخی از آثارش به فارسی ترجمه و منتشر شده بودند. کرول اوتس متولد ١٩٣٨ در آمریکا است و از آثارش میتوان به «سقوط لرزان»، «آنها»، «زامبی»، «آبشار»، «بلوند» و «زمان آفتابخیز» اشاره کرد. «عشق تابستانی» اینگونه شروع میشود: «همهچیز ساده و بدون دنگوفنگ شروع شد. وقتی کاتیا اسپیواک ١۶ ساله بود و مارکوس کیدر شصتوهشت سال داشت. در خیابان اوشن، شهر بیهد هاربر در ایالت نیوجرسی، در رخوت فزاینده گرمای نزدیک ظهر، کاتیا که کالسکه بچه ١٠ ماهه خانم انگلهارت را میکشید و دست تریشا، دختر سهساله او را در دست داشت، از مقابل فروشگاههای خیرهکننده و رویایی که خیابان اوشن به آن مشهور بود میگذشت- فروشگاه عروس، کفاشی بوتری، ویکر هاوس، رالف لورن، لیلی پولیتزر، جواهرات سلطنتی، هدیه پاندورا، لباس زیر و لباس خواب پامچال. وقتی مقابل ویترین مغازه پامچال ایستاد به تماشا، صدای غیرمنتظرهای زیر گوشش گفت: اگه میتونستی به آرزوت برسی، کدوم را انتخاب میکردی؟ آنچه در ذهنش ماند آرزویت بود. به آرزویت برسی، درست مثل چیزی در یک قصه پریان. در ١۶ سالگی دیگر قصه پریان را باور نداشت، اما قولی را که ممکن بود با صدای خوش مردانهای داده شود باور داشت. صدایی که مشتاقانه از آرزو سخن میگفت…».
آن دیگری
بهتازگی کتاب دیگری از مجموعه «هزارتوی بورخس» که توسط نشر کتاب پارسه منتشر میشود، به چاپ رسیده است. «کتاب شن» عنوان این اثر است که توسط مانی صالحیعلامه به فارسی ترجمه شده است. مترجم در یادداشت کوتاهی در ابتدای کتاب درباره ترجمه مجموعه داستانهای بورخس نوشته: «این مجموعه داستانهای کوتاه یا آثار تخیلی بورخس که جایش در ادبیات فارسی خالی بود، میبایست سالها پیش منتشر میشد اما از بد حادثه سالهایسال به تعویق افتاد… قبلا داستانهای پراکندهای از این مجموعه به فارسی ترجمه شده اما این نخستینبار است که مجموعه داستانهای بورخس بهطورکامل به خوانندگان فارسیزبان تقدیم میشود». داستانهایی که در مجموعه «کتاب شن» منتشر شده عبارتند از: آن دیگری، اولریک، کنگره، چیزهای دیگری در جهان هست، فرقه سی، آینه و نقاب، اوندر، ناکجاآباد مردی خسته، رشوه، آهلینوآرهدوندو، سکه و کتاب شن. در بخشی از داستان اول کتاب، «آن دیگری»، میخوانیم: «این واقعه در فوریه ١٩۶٩، در کمبریج، در شمال شهر بوستون روی داد. آن موقع چیزی دربارهاش ننوشتم، چون اولین هدفم این بود که بهکلی فراموشش کنم تا دیوانه نشوم. حالا، در سال ١٩٧٢، بهنظرم میآید که اگر ماجرایی را که اتفاق افتاد، بنویسم، مردم آن را بهعنوان یک داستان میخوانند و با گذشت زمان، شاید خود من هم بتوانم همینطور با آن برخورد کنم. میدانم که آن واقعه در موقع خودش، کمابیش ترسناک بود و در شبهای بیخوابی که در پی آن آمد، اوضاع بدتر و واقعا ترسناک شد. این بدان معنی نیست که هرکس دیگری هم که داستان را از زبان من بشنود، تحتتأثیر قرار گیرد و به هیجان بیاید. حوالی ساعت ١٠ صبح بود. من راحت و آسوده روی نیمکتی کنار رودخانه چارلز نشسته بودم. سمت راستم، حدود پانصدمتر آنطرفتر، ساختمان بلندی بود که هیچوقت اسمش را یاد نگرفتم. تکههای بزرگ یخ در جریان خاکستری رود شناور بود. رودخانه بهطور اجتنابناپذیری مرا به فکر زمان انداخت…».