این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به هایدگر و آرای او
هایدگر، نازیسم ، پست مدرنیسم
یدالله موقن
ترجمه فرانسوی ( ۱۹۸۷) کتاب ویکتور فاریاس “هایدگر و نازیسم” (1) جنجال عظیمی در فرانسه به پا کرد. به دنبال کتاب فاریاس کتاب های زیادی منتشر شدهاند. از جمله این کتاب ها کتاب”مارتین هایدگر وناسیونال سوسیالیسم”(2 ) است. در کتاب اخیر میخوانیم که هایدگر انقلاب نازی ها در آلمان را آغاز جدیدی میدانسته که شاید به قول خودش سنت دوهزار پانصد ساله “متافیزیک” غرب را واژگون کند و به جایش فلسفه او جایگزین شود. در این باره هایدگر در سمینارهایش می گفته است که علم پایه و اساسی ندارد. قرون وسطای تازه ای آغاز شده است.
شگفتی آور است که فاشیست ها در هر جا و در هر زمان که به قدرت می رسند می خواهند قرون وسطای تازه ای ایجاد کنند.اما برتراندراسل حکومت بلشویک ها در روسیه را قرون وسطای جدیدی می دانست که حزب کمونیست نقش کلیسای کاتولیک و دبیر کل حزب نقش پاپ و کتاب های مارکس وانگلس و لنین نقش کتاب مقدس را داشتند.
ولی منظور هایدگر از این که علم پایه و اساسی ندارد چیست؟ اگر این طور بود که هایدگر مدعی است. کارخانه های برق نمی بایستی کار کنند، هواپیماها نمی بایستی از زمین بلند شوند و پرواز کنند و به مقصد برسند. راکتورهای اتمی نمی بایستی کار کنند. زیرا همه اینها بر پایه تئوری های علمی کار می کنند. اگر علم بی پایه است پس چگونه بشر به کره ماه می رود و بر می گردد و چگونه سفینه هایش بر کره مریخ سالم فرود می آیند و دست به اکتشافات علمی می زنند؟ هایدگر مدعی بود که کسانی که کار علمی می کنند مانند انیشتاین و بوهر و نیوتن و داروین کارگر یا عمله اند. ولی کسانی که مثل هایدگر فلسفه بافی می کنند ارباب و خدایگان اند. بعضی از منتقدان فرانسوی هایدگر میگویند که علت استقبال استادان فلسفه در فرانسه از فلسفه هایدگر این است که آنان دچار این توهم خود بزرگ بینیانه می شوند که برتر از دانشمندان اند. آنان خدایگان اند و دانشمندان عمله و کارگر.
ماکس موللر در مصاحبه اش که در کتاب “مارتین هایدگر و ناسیونال سوسیالیسم” چاپ شده می گوید که هایدگر به برادری و برابری انسان ها اعتقادی نداشت و دشمن لیبرالیسم و دموکراسی بود. ولی اهمیت زیادی به کار و کارگر می داد. (۳) نازی ها نژاد آلمانی را نژاد پرولتاریایی می نامیدند. آرزوی هایدگر این بود که او در جنبش نازیسم همان مقامی را به دست آورد که مارکس در جنبش کمونیسم داشت.
در مقدمه کتاب”مارتین هایدگر و ناسیونال سوسیالیسم” هاریس کارزتن می گوید: “انتظار هایدگر یک انقلاب روحانی شبه- دینی، بسیار رادیکال تر از آنچه نازی ها درنظر داشتند، بود.” ( 4) هایدگر انسان را موجودی مذهبی می دانست . او به پیروی از نیچه معتقد بود خدای مسیحیت “مرده است” پس باید منتظر “ظهورخدا یا خدایان دیگری بود تا ما را نجات دهند” او مطلب اخیر را در مصاحبه اش با مجله شپیگل می گوید . این مصاحبه طبق قراری که هایدگر با آن مجله گذاشته بود پس از مرگش منتشر شد. او اعتقاد داشت که چون جنبش نازیسم بر اثر شکست در جنگ جهانی دوم از میان رفت باید منتظر ظهور خدای دیگری بود تا عصر اساطیری تازه ای آغاز شود و بساط علم و فلسفه را یا به قول خودش “متافیزیک ” رادر هم بپیچد. ( البته این مطلب را در پرانتز بگوییم که جمله مشهور نیچه “خدا مرده است ” از او نیست . این موضوع را نخستین بارژان پل ریشتر در قطعه ای با عنوان ” سخن مسیح از کائنات که خدایی نیست” (1796) اعلام می کند. این قطعه بازگویی یک رویاست. رویای ژان پل ریشتر که رویای ” مرگ خدا ست”.)
هانس گئورگ گادامر هم مقاله ای در کتاب “مارتین هایدگر و ناسیونال سوسیالیسم” دارد با عنوان ” سطحی نگری و نادانی : در باره انتشار کتاب ویکتور فاریاس”
( صفحات ۱۴۱-۱۴۱-).او مقاله خود را چنین آغاز می کند : “حساسیتی که کتاب ویکتور فاریاس در باره هایدگر و نازیسم در فرانسه بر انگیخته حیرت آور است. گرچه فرانسویان آثار این متفکر بزرگ( یعنی هایدگر) را غالبا با احترام می خوانند.ولی این حساسیت نشان می دهد که دانش فرانسویان در باره رایش سوم چقدر کم است. در این فقدان آگاهی ( از نازی بودن هایدگر ) ممکن است ستایشگرانش نقش داشته اند. زیرا آنان با بی اهمیت نشان دادن این موضوع و دفاع از هایدگر با این استدلال که او پس از یک سال بر اثر تجربیات نومیده کننده اش در مقام رئیس دانشگاه ( فرایبورگ) با ناسیونال سوسیالیسم “قطع” رابطه کرد.(…) بسیاری کسان در آلمان از این که هایدگر با حزب ناسیونال سوسیالیسم قطع رابطه نکرده است شگفت زده نمی شوند. (…) گاهی اوقات مدافعان هایدگر در ستایش از این متفکر بزرگ خود را با این استدلال راضی می کنند که خطای سیاسی او با فلسفه اش هیچ ارتباطی ندارد. ولی آنان در نمی یابند که چنین دفاعی از هایدگرچه توهین بزرگی به این متفکر مهم است.”
گادامر که دانشجوی هایدگر و خودش هم نازی بوده است علنا می گوید که میان فلسفه هایدگر و پیوستن او به حزب نازی ارتباط وجود دارد و هر کس این ارتباط را منکر شود به هایدگر توهین بزرگی کرده است!
از جمله مقاله های کتاب “مارتین هایدگر و ناسیونال سوسیالیسم” معرفی و نقدی است که هوگو اوت بر کتاب فاریاس: “هایدگر و نازیسم” نوشته است. هوگو اوت استاد تاریخ اقتصادی در دانشگاه فرایبورگ بوده است؛ همان دانشگاهی که هایدگر در سال ۱۹۳۳ در زمان هیتلر ریاستش را بر عهده گرفت. او با استفاده از آرشیو دانشگاه فرایبورگ و دیگر اسناد کتابی نوشته با عنوان : “هایدگر” با زیر عنوان “یک زندگینامه سیاسی”. این کتاب جزو کتاب های معتبر و مشهور درباره زندگی سیاسی مارتین هایدگر است. اما کتاب اوت زندگینامه کامل هایدگر نیست. مثلا از رشد و بالندگی اندیشه هایدگر و مطالعات او گزارشی نمی دهد و به توضیح فلسفه او نیز نمی پردازد. این موضوع نیز مورد بحث قرار نمی گیرد که آیا ارتباطی میان فلسفه هایدگر با فعالیت سیاسی او وجود دارد یا نه . اوت می گوید بحث درباره این موضوع کار فیلسوف است نه او. پژوهش اوت ارتباط فزاینده هایدگر با نازیسم را نشان می دهد. اوت فعالیت های هایدگر را در دوران ریاستش بر دانشگاه فرایبورگ به تفصیل شرح می دهد. سخنرانی هایدگر به مناسبت برگزیده شدنش به مقام ریاست دانشگاه فرایبورگ را بررسی می کند. کوشش هایدگر برای انطباق دادن دانشگاه های آلمان با نازیسم را شرح می دهد. ازرفتار یهود ستیزانه او را با استادش ادموند هوسرل و دیگر استادان یهودی سخن می گوید. اوت بر پایه اسناد و مدارک نشان می دهد که نازی بودن هایدگر با استعفای او از ریاست دانشگاه فرایبورگ خاتمه نمییابد و او همچنان به هیتلر و حزب نازی وفادار می ماند.هایدگر یازده سال، یعنی تقریبا همیشه ،عضو حزب نازی بوده است. هایدگر از”عظمت و حقیقت درونی جنبش نازیسم ” سخن می گفت. من هر وقت فیلمی در باره جنایات نازی ها را می بینم از رعب و وحشتی که نازی ها ایجاد کرده بودند هراسان می شوم و به یاد این جمله هایدگر می افتم و از خودم می پرسم “عظمت و حقیقت درونی جنبش نازیسم ” که هایدگر از آن سخن می گفت همین است؟
اوت مدعی است که هایدگر تلاش می کرد، البته تلاشی ناموفق، تا رهبری فکری جنبش نازیسم را به دست آورد. اوت علاوه بر ارتباط هایدگر با نازیسم، رابطه او با کاتولیسیسم را هم بررسی می کند.
هایدگر در خانواده ای کاتولیک به دنیا آمد. مادرش کاتولیک متعصبی بود و هایدگر وابستگی شدیدی به مادرش داشت و عکس مادرش همیشه روی میزش بود. هایدگر بر اثر کمک های مالی نهادهای کاتولیک موفق به تحصیل شد و ابتدا قرار بود که کشیش شود. هایدگر در سالهای ۱۷-۱۹۱۶ از آیین کاتولیک دست کشید؛ اما همچنان که اوت تأکید می کند رابطه هایدگر با آیین کاتولیک متغیر است. البته همسر هایدگر می گوید که اعتقاد دینی هایدگر میان کاتولیسیسم و پروتستانتیسم در نوسان بود. گاهی اوقات پروتستان بود و گاهی اوقات کاتولیک. اما هایدگر سرانجام با آیین کاتولیکی دفن شد نه پروتستانی. اوت این دمدمی مزاجی را در کتاب “هستی و زمان” نیز تشخیص می دهد. هایدگر در آنجا بر سکولاستیسیم می شورد؛ در حالی که اندیشه اش عمیقا در سکولاستیسیم ریشه دارد. دلمشغولی او با دین به همان اندازه ارتباطش با نازیسم بخش جدایی ناپذیر فلسفه اوست. اوت درباره بازجویی کمیسیون “نازی زدایی” دانشگاه فرایبورگ از هایدگر سخن می گوید. هایدگر طی بازجویی دچار تشنج عصبی می شود و در بیمارستان بستری می گردد.
کمیسیون “نازی زدایی” دانشگاه فرایبورگ و خود هایدگر از کارل یاسپرس درخواست می کنند که نظرش را درباره صلاحیت هایدگر برای تدریس در دانشگاه اعلام کند. یاسپرس به تاریخ ۲۲ دسامبر ۱۹۴۵ طی نامه ای به کمیسیون ” نازی زدایی” دانشگاه فرایبورگ حکم شدید اللحن خود را اعلام می کند. یاسپرس می نویسد که هایدگر باید پاسخگوی اعمالش در دوران حاکمیت نازیسم باشد. چون او یکی از معدود استادان دانشگاه بود که به طور فعال کمک کرد تا “ناسیونال سوسیالیسم در وضعیت تهاجمی قرار گیرد”. هایدگر باید از گرفتن مقام دانشگاهی و تدریس در دانشگاه منع شود. اما “حقوقی به او پرداخت شود” تا بتواند مطالعات فلسفی خود را دنبال کند. البته می شود در این حکم بعدا تجدید نظر کرد یعنی وقتی که شخصیت هایدگر اصلاح شده باشد و وضع سیاسی و دانشگاهی در آلمان تثبیت. اما در این زمان که ” آموزش نسل جوان باید با نهایت مسئولیت و مراقبت انجام شود” اجازه تدریس تمام وقت به هایدگر صلاح نیست.
“شیوه تفکر هایدگر، به نظر من غیرآزاد، مستبدانه و ارتباط ناپذیر است، از اینرو در این زمان تأثیر بسیار مخربی بر دانشجویان خواهد گذاشت. به نظر من شیوه اندیشه مهم تر است تا محتوای واقعی داوری های سیاسی که می توان پرخاشگرهایش را به آسانی از جهات دیگر به چالش کشید. تا هنگامی که زایش واقعی دیگری در هایدگر صورت نگرفته باشد و تا وقتی که این زایش دوباره در او دیده نشود که کار می کند، به نظر من کاملا اشتباه است که چنین مدرسی را بر جوانان امروز بگماریم که از لحاظ روانی بسیار آسیب پذیرند. نخست بیش از هر چیز باید به جوانان آموخت که چگونه برای خودشان بیندیشند.”(5 )
کمیسیون “نازی زدایی” دانشگاه فرایبورگ حکم می دهد که هایدگر حق تدریس در دانشگاه های آلمان را تا پایان عمر ندارد. ولی این نمایندگان فرهنگی فرانسه هستند که به آلمان می آیند و هایدگر را با اندیشه هایش به پاریس منتقل می کنند؛ و بر اثر فشار آنان است که هایدگر دوباره حق تدریس در دانشگاه های آلمان را به دست می آورد و پروفسور ممتاز می شود. اوت مدعی است که بازگشت هایدگر به دانشگاه و پروفسور ممتاز شدنش غیر قانونی بوده است.شاید خواننده حیرت کند که چرا فیلسوفان فرانسوی بیش از آلمانی ها هوادار هایدگر واندیشه های او هستند؟ نخست این که فرهنگ فرانسه یک فرهنگ کاتولیکی است و فلسفه هایدگر هم شدیدا متاثر از سکولاستیسیسم است. دوم این که فرانسه هم سر زمین انقلاب ۱۷۸۹ است که به صدور اعلامیه جهانی حقوق بشر و شهروند انجامید و هم سر زمین کلاسیک فرهنگ فاشیسم است.نظریه پردازان فاشیسم بیشتر فرانسوی بوده اند تا ایتالیایی یا آلمانی.(۶ )
اوت درباره تاثیر انتشار ترجمه فرانسوی کتاب فاریاس ” مارتین هایدگر و نازیسم” می گوید:
“آسمان فیلسوفان فرانسوی بر سرشان خراب شد. صحنه فوق العاده آراسته و پر زرق وبرق نمایندگان فلسفه نو )=اگزیستانسیالیست ها و پست مدرنیست ها) با کتاب فاریاس به هم ریخت. جهان فکری فرانسوی از بنیاد متزلزل شد. موضوع ارتباط هایدگر با نازیسم نه تنها به روزنامه های سراسری فرانسه بلکه به صفحات روزنامه های دوردست محلی نیز کشانده شد.”
فرانسوی ها می گفتند ما با آلمان نازی جنگیدیدم حالا فلسفه نازی ها بر دانشگاه هایمان حاکم شده است.
” این موضوع حتی به دولت فرانسه نیز کشانده شد. ساعت های فرانسوی، گویی، متفاوت با ساعت های آلمانی کار می کنند. آلمانی ها این موضوع را می دانند. بنابراین نتیجه پژوهش های فاریاس حتی جزئیات آن قبلا در قلمرو آلمانی زبان ها موضوع هایی شناخته شده بودند.اما این ها با تأخیر بسیار در فرانسه دانسته شدند و با آشکار شدن آنها جهان بسیار منظم و مرتب مکتب های عمده فلسفی در فرانسه فرو ریختند.”
ارتباط هایدگر با نازیسم
اوت در ادامه می نویسد:
“مارتین هایدگر به طور وجودی در سال ۱۹۴۵ در هم شکست. نیروی اشغالگر فرانسوی در سالهای ۴۷-۱۹۴۶ هایدگر را از استادی دانشگاه فرایبورگ برکنار کرد به این سبب که او با رایش سوم در ارتباط بوده است. (از نظر حکومت نظامی فرانسوی این حکم نهایی بود و برگشت ناپذیر).”(7 )
اما هم چنان که در بالا گفته شد نمایندگان فرهنگی فرانسه به آلمان آمدند و او را با افکارش به پاریس منتقل کردند و ناشران فرانسوی برای ترجمه آثار او با مترجمان قرارداد نوشتند.
ژان پل سارتر فیلسوف مارکسیست فرانسوی نشریه ای راه انداخت به نام دوران نو. مطالب نخستین شماره دوران نو به هایدگر اختصاص داشت. گرچه مطلبی نیز از کارل لویت به همراه عکس او در همان شماره چاپ شده بود که می گفت نازی شدن هایدگر نتیجه فلسفه اوست؛ ولی کسی به این مطلب کوتاه توجهی نکرد.
شاید خواننده از این که چگونه ژان پل سارتر مارکسیست سرسپرده هایدگر نازی می شود شگفت زده شود و آن را باور نکردنی بداند. ولی کمونیسم و نازیسم برآمده از رومانتیسیسم ضد بورژوایی و ضد سرمایه داری اند. حتی یکی از اعضای مکتب مارکسیستی فرانکفورت مدعی است که نازیسم شبه مارکسیسم بود.( برای اطلاع بیشتر از این موضوع خواننده را به مقدمه خودم بر کتاب “اسطوره دولت” نوشته ارنست کاسیرر ارجاع می دهم.) پیمان دوستی هیتلر و استالین را نیز باید در همین راستا دانست. استالین می خواست که هیتلر همه نیرویش را در جنگ با دشمن مشترک یعنی دموکراسی غربی و لیبرالیسم به کار گیرد. و شگفتی آور این که نظریه پردازان فاشیسم اکثرا مارکسیست تجدید نظر طلب بوده اند.هنگامی که برنشتاین اعلام کرد که زمان انقلاب پرولتاریایی گذشته است زیرا اکنون سوسیال دموکراسی از طریق شرکت در انتخابات می تواند در حکوت سهیم شود بحرانی عظیم درجنبش مارکسیسم پدید آمد.بعضی از مارکسیست ها مانند ژرژ سورل تجدید نظر دیگری را در مارکسیسم لازم دیدند. آنان به این نتیجه رسیدند که سوسیال دموکراسی مارکسیسم را عقلانی کرده است و دیگر امیدی به بر اندازی فرهنگ بورژوایی نیست. پس برای این کار باید شیوه ها و فلسفه های دیگری را در نظر گرفت. از اینجا بود که فرهنگ فاشیسم در کنار فرهنگ سوسیالیسم و فرهنگ لیبرال دموکراسی در فرانسه پا به عرصه وجود گذاشت.(۸ )سورل فلسفه برگسون و بویژه فلسفه نیچه را به کار گرفت.از اینرو به جای مبارزه طبقاتی بر نفس مبارزه تاکید شد و دینامیسم انقلاب اسطوره و وسیله نیل به هدف اراده معطوف به قدرت دانسته شد. حمله به خرد و خرد گرایی و لیبرال دموکراسی و ماتریالیسم که تبلور آن را پوزیتیویسم می دانستند جزوشعار های ادبیات فاشیستی شد.طرفه این که این نوع ادبیات را در کتاب ” دیالکتیک روشنگری ” اثر هورکهایمر و آدورنو نیز می یابیم. اگر خواننده نداند که نویسندگان این کتاب مارکسیست بوده اند تصور می کند که این کتاب را فاشیست ها نوشته اند.( ۹) زیرا همان شعار های فاشیست ها را در آن می یابیم. همانندی مارکسیسم با فاشیسم باور نکردنی است. هربرت مارکوزه هم می خواست مارکسیسم هایدگری درست کند. نخست فرهنگ فاشیسم در فرانسه شکل گرفت سپس قدرت سیاسی در ایتالیا به دست فاشیست ها افتاد. البته خود ژرژ سورل شدیدا تحت تاثیر مارکس و نیچه و برگسون بود. موسولینی خود را پیرو سورل می دانست. حتی کتاب “انحطاط غرب” شپنگلر تحت تاثیر سورل نوشته شده است. سر سپردگی متفکران غربی به نازیسم و فاشیسم شگفتی آور است.نخست این نخبگان و استادان دانشگاه ها هستند که تسلیم نازیسم و فاشیسم می شوند بعد نوبت به عوام می رسد.
فاریاس دانشجوی هایدگر
فاریاس در سمیناری که هایدگر درباره هراکلیتوس فیلسوف یونانی پیش از سقراط داشته شرکت می کرده است. فاریاس به هایدگر می گوید که قصد دارد کتاب “هستی و زمان” را به اسپانیایی ترجمه کند. هایدگر یکه می خورد و در پاسخ می گوید که تصور نمی کند زبانهای رمی (یعنی زبان های ایتالیایی و فرانسوی و اسپانیایی) توانایی بیان افکار او را داشته باشند. هایدگر معتقد بود که آثارخود را فقط برای آلمانی زبان ها نوشته است؛ زیرا فقط زبان آلمانی توانایی بیان اندیشه های او را دارد.. اگر هایدگر در گورش می شنید که “هستی و زمان” به فارسی ترجمه شده و دو ترجمه از آن موجود است در گور از خشم به خود می پیچید.
اوت می گوید که فاریاس کتاب خود را بر پایه آرشیو دولتی آلمان شرقی(سابق) ( که برای شهروندان آلمان غربی دسترس ناپذیر بودند، ولی به نظر می رسد که برای بیگانگان در دسترس بوده اند) نوشته است. مثلا فاریاس به اسناد” وزارتخانه پروسی فرهنگ” و نیز “وزارتخانه علم رایش” دسترسی داشته است. بر پایه این اسناد می توانیم ماهیت “مأموریت سیاسی” هایدگر در ارتباط با دومین احضارش به برلین در اواخر سال ۱۹۳۳ را دقیقا تعیین کنیم. این اسناد و مدارک می گویند که طرحی بوده است که “آکادمی رایش” تأسیس شود و هایدگر رئیس آن باشد. قبلا فقط می دانستیم که قرار بوده است که هایدگر “رئیس آکادمی پروسی مدرسان دانشگاه” شود. هم چنین می دانستیم که مخالفان هایدگر در حزب ناسیونال سوسیالیست ینش(Jaensch) (که برای سالها همکار فلسفی هایدگر در دانشگاه ماربورگ بود) ونیز کریک(Krieck) شدیدا با این طرح مخالف بودند. این دو از دفتر روزنبرگ می خواهند که برای جلوگیری از اجرای این طرح مداخله کند. اوت می گوید که فاریاس مدعی است که ابتدا و انتهای تفکر هایدگر را کشف کرده است. چون فاریاس معتقد است که افکار ارتجاعی و محافظه کارانه هایدگر در دوران دانش آموزیش در مدرسه کاتولیکی شکل گرفت. در قرن هفدهم راهبی کاتولیک در زادگاه هایدگر می زیسته که هم یهودستیز وهم ترک ستیز بوده است. فاریاس یهودستیزی هایدگر را متأثر از همین راهب می داند. اما اوت معتقد است که یهودستیزی هایدگر می تواند متأثر از لوتر، بنیان گذار پروتستانتیسم در آلمان، باشد. چون هایدگر در جوانی آثار لوتر را مطالعه کرده بود. کاسیررنیز کتاب “هستی و زمان” را در درجه اول متأثر از کیرکه گور و بعد متأثر از فردگرایی دینی لوتر می داند.آثار لوتر پر از دشنام به یهودیان و ترکان است.
گرچه کتاب فاریاس: “هایدگر و نازیسم” از برقراری ارتباط میان فلسفه هایدگر با نازیسم ناتوان است؛ و گرچه اشتباهات تاریخی و بیوگرافی زیادی دارد؛ با این وصف کتاب فاریاس دوران ساز بود و موجب شد که ارتباط فلسفه هایدگر با نازیسم کانون توجه پژهشگران قرار گیرد و آثار زیادی در این باره نوشته و منتشر شوند.
در پی ترجمه فرانسوی کتاب فاریاس پست مدرنیست ها در فرانسه زیر فشار سهمگین مطبوعات قرار گرفتند. به ویژه ژاک دریدا. هنوز غوغای کتاب فاریاس فرو ننشسته بود که جنجال دیگری، این بار در آمریکا، به پا شد. مروج و اشاعه دهنده نظریه “دوکنسترکسیون” یا ساختار شکنی در امریکا پل دومن (Paul de Man) بود. پس از مرگش دانشجویی در بلژیک یعنی زادگاه پل دومن به نشریات هوادار نازی ها در زمان اشغال بلژیک توسط آلمانی ها دست می یابد که شامل مقالات متعددی از پل دومن بوده است. در این مقالات دومن همصدا با نازی های آلمانی خواهان جمع آوری “یهودیان منحوس” از کشورهای اروپایی و انتقالشان به یک کشور آفریقایی می شود. پس از این افشاگری دریدا زیر فشار روانی جانگاهی قرار می گیرد. چون هایدگر پدر معنوی پست مدرنیسم نازی بوده است و اکنون نیز اشاعه دهنده “ساختار شکنی” در آمریکا نازی از آب در آمده است. منتقدان پست مدرنیسم مدعی اند که فاشیسم پیشگام پست مدرنیسم بوده است و پست مدرنیسم به احیای فاشیسم می انجامد. آیا کسانی که پست مدرنیسم را در ایران علم کرده اند از این امور آگاهی دارند و اگر دارند آیا این آگاهی را به مخاطبان خود انتقال می دهند؟ من که این را بعید می دانم.
پا نوشت ها:
۱-Victor Farias ,Heidegger And Nazism –
Publisher: Temple University Pressو۱۹۸۹
۲٫ Gunter Neske & Emil Kettering (ed), Martin Heidegger and National Socialism : Questions and Answers, English trans.
این کتاب شامل مقالاتی هم در دفاع از هایدگر و هم در انتقاد از اوست.
۳-Ibid ,pp.175-195.
۴-Ibid, Karsten, Harries , P.xiii
۵- Hugo Ott, Martin Heidegger: A Political Life,Translated by Allan Blunden,Basic Books,1993, P.32
۶- cf.Zeev Sternhell,The Birth of Fascist Ideology
Princeton University Press ,1995
۷-cf. Gunter Neske & Emil Kettering (ed), Martin Heidegger and National Socialism : Questions and Answers, English trans.
عنوان مقاله هوگو اوت که معرفی و نقد کتاب فاریاس “هایدگر و نازیسم” است و قبلا در یکی از نشریات آلمان به تاریخ ۲۷ نوامبر ۱۹۸۷ به چاپ رسیده هست :
“راه ها و کژراهه ها: درباره پژوهش نقادانه فاریاس در خصوص هایدگر” ترجمه انگلیسی این مقاله در کتاب بالا در صفحات ۱۳۹-۱۳۳ آمده است.
۸-cf. Zeev Sternhell , Neither Right Nor Left: Fascist Ideology in France Princeton University Press ,1995
۹- cf.Zeev Sternhell ,The Anti-Enlightenment Tradition, Yale University Press (December 22, 2009).
شترن هل در این کتاب یعنی “سنت ضد-روشنگری” مدعی است که دو نوع مدرنیته وجود دارند. یکی که دستاورد روشنگری است و دیگری که از اواخر قرن هجدهم شکل می گیرد و اوج آن اواخر قرن نوزدهم است.او ویکو ، هردر و بورک را موسسان مدرنیته دوم می داند. اگر روشنگری بر خرد و خردگرایی تکیه می کند فیلسوفان مدرنیته دوم بر غریزه و احساس و اسطوره تاکید می ورزند و ضد ماتریالیست هستند. طبق نظر شترن هل فرهنگ فاشیسم بر خاسته از این مدرنیته دوم است .نظریه پردازان فاشیسم هم لیبرالیسم و هم سوسیالیسم را ماتریالیسم می دانند و تجلی این ماتریالیسم را پوزیتیویسم می پندارند. نیچه بزرگترین فیلسوف مدرنیته دوم است . فاشیست ها و پست مدرنیست ها دنباله این مدرنیته دوم هستند. در این کتاب شترن هل که خود مارکسیست یا متمایل به مارکسیسم است در صفحه ۴۴۶ آن در باره کتاب “دیالکتیک روشنگری” هورکهایمر و آدورنو می گوید که این دو در شرایط بسیار دشوار روانی این کتاب را نوشتند. این دو فیلسوف می پنداشتند که فرهنگ اروپا فقط دستاورد روشنگری است. بنابر این فکر می کردند که ظهور نازیسم نیز باید پی آمد روشنگری باشد. شترن هل می گوید که به ذهن این دو نرسید که نازیسم محصول سنت ضد-روشنگری است نه روشنگری.