این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با امیرحسن چهلتن درباره نویسندگی و آخرین کتابش
جمهوری جهانی ادبیـات را حالا بهتر میشناسم
وقتی نویسنده سربه سر تاریخ میگذارد
زینب کاظمخواه
امیرحسن چهلتن به تاریخ علاقه دارد، علاقهای که سالها دست از سر او بر نداشته است و هر وقت که در کتابهای تاریخ سرک کشیده چیزی از آنها در آورده و داستان خودش را روایت کرده است. گاهی مصدق را آن طوری که دلخواهش بوده در داستان آورده است و گاهی باقرخان و ستارخان را. او تاریخ را دوست دارد؛ به خصوص تاریخ معاصر را. رد این علاقه در کتاب آخر او نیز پیداست. شخصیتهای تاریخی از صد سال پیش از دل تاریخ بیرون کشیده شدهاند و او به شیوه خود سر به سر تاریخ گذاشته است. اینکه آدمهای داستان خودکشی میکنند یا کشته میشوند مهم نیستند؛ مهم این است که شخصیتهای تاریخی از سر کنجکاوی نویسنده است که پایشان به داستانهای او باز میشوند. روایتی که بخشی از آن واقعی است و بخشی دیگر با تخیل نویسنده در آمیخته است. چند واقعیت باورنکردنی داستانهای جدید چهلتن هستند؛ مصطفی شجاعیان، علیاکبر داور، صادق هدایت و فضلالله خان شخصیتهایی هستند که نویسنده سراغ مرگ آنها رفته است. او سرنخ یک واقعیت تاریخی را گرفته و بعد نشسته داستان خودش را خلق کرده است. با امیرحسن چهلتن درباره کتاب تازهاش گفتوگو کردیم، کتابی که خودش هم اعتراف میکند که در آن سر به سر تاریخ گذاشته است و بیش از آنکه به نظر میرسد برای این کتاب کمقطر تحقیق کرده است.
با خواندن کتاب «چند واقعیت باور نکردنی»، مثل همیشه ما شاهد علاقه چهلتن به تاریخ هستیم، اما فرق این کتاب با کتابهای دیگرتان شاید این باشد که در این مجموعه شما به نوعی سر به سر تاریخ گذاشتهاید. واقعیت تاریخی وجود دارد، اما با تخیل شما در هم آمیخته است.
بله همین طور است. آن اتفاق تاریخی البته سر جایش است. من آمدهام فرض کردهام اگر سندی افشا شود و بخش تاریک قضیه را روشن کند باور و نظر ما در مورد آن واقعیت تاریخی چه خواهد بود. این کم و بیش شگرد من در چهار داستان از این مجموعه است. مثلا در مورد کلنل فضلاللهخان، خودکشی او یک واقعه تاریخی است همچنین این موضوع که او یادداشتی از خود به جا گذاشته که وثوقالدوله رییسالوزرای وقت آن را با خود برده است، اینها همه در تاریخ ثبت شده است. حالا من آمدهام و ادعا کردهام که دست نوشته او پیدا شده است و کل ماجرا را دوباره در معرض نور قرار دادهام. در واقع من با یک واقعه تاریخی بازی کردهام، در نقش یک محقق جوان یا در نقش یک نویسنده ظاهر شدهام و یک واقعه تاریخی را با نگاه تازهای روایت کردهام. مثلا در مورد مصطفی شعاعیان ادعا کردهام دختر سرپاسبان یونسی بخشی از یادداشتهای او را به من داده است. میخواستم بگویم که گاهی ناآگاهی ما از آن بخش تاریک قضیه اگر به آگاهی برسد، کل ماجرا ممکن است به صورت دیگری دربیاید. شاید داستان به طور کلی تخیل در مورد چیزهایی است که به آنها مشکوکیم یا
دربارهشان چیزی نمیدانیم؛ در عین حال فکر میکنم تاریخ معاصر ما پر از ابهامات و گوشههای پنهان است و این استعداد ویژهای است. اتفاقا این تعبیر سر به سر گذاشتن تاریخ تعبیری است که خودم هم دارم. کاری که در مورد مواد تاریخی در این مجموعه کردهام دقیقا همین سر به سر گذاشتن است.
ضمن اینکه تاریخ یک پایش در واقعیت است…
اساسا باید پا در واقعیت داشته باشد.
بله ولی کاری که شما با شخصیتهایی که در تاریخ ما وجود داشتند کردهاید این است که با تخیل خودتان به سراغ آنها رفتهاید، فکر نمیکنید در دهههای آینده اینها بخشی از تاریخ ما شوند به هر حال تاریخ همیشه مورد تحریف قرار میگیرد، نمیتوان گفت که این گونه سراغ تاریخ رفتن هم میتواند به تحریف آن کمک کند؟
بعید میدانم. چون به هر جهت من ادعا کردهام که اینها داستان هستند. همین الان هم اعتراف میکنم آن بخشهایی که سندیت تاریخی ندارند، حاصل تخیل من است و چیزی است که من ساختهام. بنابراین اینکه جایگزین تاریخ شود فرض محالی است، ولی این اعتقاد در من هست که برداشت هنری از واقعیت گاهی اوقات میتواند جانشین خود واقعیت شود. اتفاقا گلشیری در این مورد یک داستان دارد به نام «نقاش باغانی» درباره این موضوع که چگونه هنرمندان واقعیت خود را با واقعیت روزمره جانشین میکنند، در واقع مثل این است که واقعیتی را پیشنهاد میکنند تا بدیل واقعیت روزمره و جاری شود. این کاری است که اساسا هنرمندان انجام میدهند. وقتی امپرسیونیستها در تقابل با نقاشی رئالیستی سیب را کشیدند شاید نگاه ما به سیب فرق کرده باشد.
به هر حال مرز بین تاریخ و ادبیات هم مرز باریکی است همان طور که میدانیم ادبیات داستانی ما در نخستین دورهاش از تاریخ وام گرفته و داستانهای ما عموما داستانهایی تاریخی بودهاند.
بله همین طور است. بگذارید دورتر برویم، مثلا تاریخ بیهقی یک کتاب تاریخ است، منتها این کتاب با چنان فارسی شگفتانگیزی نوشته شده که به آن به عنوان یک اثر ادبی نگاه میکنیم، مگر نه اینکه بخش عمده ادبیات بر دوش زبان است؟ به مرور زمان جاذبه آن اتفاقات تاریخی برایمان کمرنگ شده یا اهمیتش را از دست داده لذا به تاریخ بیهقی به عنوان یک متن ادبی نگاه میکنیم. اساسا هیستوری
(history)، یعنی تاریخ با استوری (story)، یعنی داستانی در زبان فرنگی از یک ریشه هستند. بنابراین در واقع فقط فرق اساسیشان این است که ادبیات سرگذشت آدمهای معمولی مثل من و شماست اما تاریخ سرگذشت ملتها و افراد مهم است. در تاریخ اهمیت ندارد که من امروز ناهار چه خوردم. شما امروز چه کردی. ولی وقتی به ادبیات تبدیل شد به عنوان یک اثر ادبی اهمیت مییابد نه به عنوان اثر تاریخی.
شخصیتهایی که در این داستانها انتخاب کردید چه ویژگیای داشتند که شما دوست داشتید سراغ آنها بروید؟ مثلا هدایت برای ما توجیه پذیر است که نویسنده بوده و شما هم به عنوان نویسنده به او علاقه داشتید اما جذابیت بقیه شخصیتها برای شما چه بود؟
هرکدام از اینها برای من از یک وجهی جالب بودهاند.
مثلا همه آنها خودکشی کردهاند.
بله. خود خودکشی مسالهای است که آنها را متمایز کرده است. آدمی که خودکشی میکند به آدمی متفاوت تبدیل میشود زیرا کاری است که هر کسی آن را انجام نمیدهد آدمهای به خصوصی این جرات را دارند که خودشان داوطلبانه زندگیشان را به پایان برسانند. این خود نکته جالبی است که کلنل فضلالله خان یا مصطفی شعاعیان را متمایز میکند. با آنکه خیلیها زندگی چریکی داشتند اما شعاعیان صاحب یک ویژگی است. بعد آن اتفاق خیلی عجیبی که بعد از انقلاب افتاد، پاسبانی که اصلا به او شلیک نکرده بود. مصطفی شعاعیان چون خطر دستگیری را احساس میکند کپسول سیانور را میخورد اما آن پاسبان محکوم میشود. اگر بخواهیم مسوولیت قتل مصطفی شعاعیان را مشخص کنیم طبیعتا آن را به پای یک پاسبان بدبخت نمیتوان نوشت. روزنامهها نوشتند که پاسبان یونسی مسوول قتل شعاعیان است. این یکی از موضوعاتی بود که بعد از انقلاب فراموشش نکردهام. او فقط تیری شلیک کرده بود و بعد هم پنهان شده بود. من میخواستم این دو نفر را در کنار هم قرار دهم و بر این نکته تامل کنم که آیا به راستی یکی از آنها شهید است و دیگری قاتل؟ شاید هر دوی آنها قربانی هستند؛ قربانی یک وضعیت. در مورد علیاکبر داور، این نقل قول تاریخی برایم بسیار تکاندهنده بود، در آخرین جلسهای که داور با رضا شاه داشت، رضا شاه به او میگوید برو گم شو. بنا بر تجربه، داور معنای این حرف را میفهمد و در واقع خود را با خودکشی گم میکند. هدایت هم که روشن است، برای ما به عنوان نویسنده شخصیت جذابی است و البته زندگی جذابی داشت. البته مرگ تختی هم در هالهای از ابهام است. به شخصیتهایی چون فرخرو پارسا و هویدا و کسروی هم به دلایل دیگری علاقه داشتم.
چرا این شخصیتهایی که نام بردید در مجموعهتان نیاوردید؟
میدانستم که این داستانها از صافی سانسور نمیگذرند و فکر کردم نکند بقیه داستانها را هم به خطر بیندازند. این بود که آنها را درآوردم و گفتم بگذار با همین داستانها برای چاپ برود.
چرا سراغ شخصیتهای معروفتری نرفتید مثلا مصدق یا ستارخان و باقرخان یا یکسری آدمهای دیگری که جای تخیل را برای نویسنده باز میگذارند.
من به طور کلی در رمان «امریکایی کشی در تهران» یک فصل راجع به کودتا حرف زدهام. طبیعتا مصدقی که خودم ساختهام را روایت کردهام. انتخاب من بر اساس اهمیت تاریخی افراد نبوده است، در این مجموعه چنانکه گفتم به سراغ آدمهایی رفتهام که تخیل مرا
انگولک کردهاند.
یعنی این شخصیتها وجه شخصیشان برای شخص نویسنده جذاب بودهاند نه
به خاطر وجه تاریخیشان.
بله همین طور است. من در آثار دیگرم به سراغ آن شخصیتهایی که نام بردید یا در واقع فضایی که آنها در به وجود آوردنش موثر بودهاند هم رفتهام. بدون اینکه خودشان را ببینیم.
شما علاقه خاصی به تاریخ دارید آیا این کار را برای این انجام میدهید که از دست کلیشههایی که داستاننویسی امروز گرفتار آن است رها شوید؟
من قبلا چند مجموعه داستان منتشر کردهام که شاید هیچ کدام از آن داستانها از نوع چیزی که شما میگویید کلیشهای نبوده و نیست. من داستانهایی دارم که مونولوگ است. داستانهایی دارم که مثل داستانهای مدرن کلاسیک گره و بحران دارد و مثل داستانهای کوتاه قرن نوزدهم این بحران به سمت گشایش رفته است. اما برای فرار از کلیشهها به سمت آنها نرفتهام. میتوان گفت به دنبال تجربه راههای نرفته بودهام. امروز البته شناختی که از داستان کوتاه و به خصوص رمان دارم با شناختی که بیست سال پیش داشتهام فرق میکند، حالا آن چیزی که در جمهوری جهانی ادبیات در حال وقوع است را بهتر میشناسم. امروز یک جوری ژانرها در هم رفتهاند و هر کسی سعی میکند به شیوه متفاوتی تخیل کند و بنویسد و به شیوه خود از واقعیت به عنوان ماده خام استفاده کند. این است که وقتی شما کتابی را به عنوان داستان دست میگیرید میمانید واقعا این داستان است، سفرنامه است، گزارش یا خاطرات است؛ ممکن است همه اینها باشد. سکوی پرش ما در داستاننویسی واقعیت است و مواد خاممان را از واقعیت و تاریخ میگیریم، اما هر کسی میتواند به شیوه خود از آنها استفاده کند. من یک جوری میخواستم به داستاننویسان خودمان هم تلنگر بزنم که تاریخ معاصر ما به عنوان ماده خام مورد توجهم بوده است. این موضوع در همه کتابهایم وجود داشته، حتی در رمانهایی که به زبان فارسی نتوانستهاند منتشر شوند، این نکته مد نظرم بوده است. در آخرین رمانم «خوشنویس اصفهان» این شهر را در هشت ماه محاصره افاغنه در سه قرن پیش میبینیم؛ اما من البته در این رمان داستان خودم را گفتهام. «سپیده دم ایرانی» هم همینطور بوده است. حوادثی است که برای خانوادهای پیش میآید اما در بحبوحه ملی شدن نفت و کودتا. اگر به مجموعه «چند واقعیت باور نکردنی» این طور نگاه کنیم میبینیم که اتفاق عجیب و غریبی در آن نیفتاده است. من فقط کار دیگری در این داستانها کردهام، همیشه در رمانهایم، در پس و پشت صحنه، وقایع تاریخی در جریان است اما من زندگی چند آدم معمولی را روایت میکنم، اینبار البته به شکل مستقیمتری به سراغ اتفاقات تاریخی رفتهام.
نویسنده دوست دارد سراغ سوژههایی برود که جذاب هستند و در دل تاریخ ما هم وجود دارند، اما نویسندگان ما از اینکه سراغ تاریخ معاصر بروند هراس دارند آن هم به خاطر ممیزی شدن. همین طور که خودتان میگویید شخصیتهایی مثل تختی، هویدا، کسروی و پارسا به خاطر ترس از ممیزی برداشته شدند. آیا همین ترس باعث نمیشود که داستان نویسان ما سراغ این سوژهها نروند؟
بله این واقعیتی است که به خاطر آن خیلی از موضوعات اجتماعی – تاریخی که ممکن است حساسیت برانگیز باشند از حیطه ادبیات حذف میشوند. شما از چیزهای بیخطری مثل زندگی آپارتمانی حرف میزنید. البته فردیت در ادبیات خیلی مهم است. من تازه وقتی آدمها را در بحرانهای تاریخی قرار میدهم بازهم دارم بر فردیتشان تاکید میکنم؛ زیرا دارم زندگی فردی آنها را روایت میکنم اما در عین حال هر خانهای پنجرهای هم دارد، و آدمها ممکن است لب پنجره بروند و به خیابان نگاه کنند و ببینند چه اتفاقی در خیابان میافتد، فرد ناچار است نسبتش را با جامعه تعریف کند؛ این هم جزو فردیت است.
شما در دو داستان این کتاب اسمها را حذف کردهاید. مخاطب باید با توجه به سرگذشت شخصیتها، خودش حدس بزند منظور کدام شخصیت بوده است. شناخت این شخصیتها برای مخاطبی که قبل از انقلاب زیسته باشد مشخص است ولی برای خواننده نسل جدید خیلی سخت است. حذف این اسمها شاید هوشمندانه بوده است. چرا نام مبارز انقلابی و نویسنده را در دو داستان حذف کردید؟
حذف نام آنها آگاهانه بوده است. من در مورد مصطفی شعاعیان مساله شهید یا قربانی را مطرح کردهام. این موضوعی نیست که منحصر به مصطفی شعاعیان باشد، شاید سرپاسبان یونسی شهید دیگری بوده است، مثلا آدم بدبختی که در یک اتاق اجارهای زندگی میکرده، شاید شعاعیان برای امثال او مبارزه میکرده. در مورد هدایت هم همین طور است. فکر میکنم همه نویسندگان و هنرمندان بعد از هدایت پارههایی از وجود او را در خود حمل میکنند. هدایت چند شغل عوض کرد؟ همین ناپایداری زندگی، بلاتکلیفی و اینکه نداند در این مملکت چه کاره است… اگر کسانی شخصیتهای مورد اشاره مرا نشناسند مشکلی پیش نمیآید. یک نویسنده و یک مبارز شخصیتهای این دو داستان هستند.
در داستان هدایت که راوی به عنوان نویسنده از داستانهای دیگر خیلی پررنگتر است. شما مثالی از فیلم نیمهشب در پاریس وودی آلن میآورید احساس میشود این نویسنده کسی است که میتواند شخص شما باشد که در کافهای نشسته و روایت میکند. ولی در داستانهای دیگر راوی یعنی خود شما اینقدر بارز نیست.
در داستان مصطفی شعاعیان هم شخص نویسنده وجود دارد، ولی به این معنی نیست که آن نویسنده امیر حسن چهلتن است. و البته واضح است کسی که کتاب را نوشته امیرحسن چهلتن است، وقتی شما در داستانی شخصیتی دارید که نویسنده است به این معنا نیست که این شخصیت همان نویسنده داستان است. در مورد داستان هدایت هم همین طور است. یک شخصیت نویسنده وجود دارد که میتواند من باشد میتواند یکی دیگر باشد.
در مورد دو داستان آخرتان. فضای
هر دو با دیگر داستانها فرق دارد. مخاطب احساس میکند این دو داستان انگار از دنیای دیگری هستند و نویسنده به خاطر کم قطر بودن کتابش آنها را آورده است؟ این دو داستان نه حس تاریخی دارند و نه تم مشترک خودکشی در شخصیتها، چرا این دو داستان را در کتاب آوردهاید؟
بله این درست است. منتها احساس کردم در آنها نیز عنصر تخیلی نیرومندی وجود دارد که در تقابل با واقعیت قرار میگیرد، فکر کردم پر بیراه نیست که در این مجموعه قرار بگیرند. اما علت اصلیاش این بود بعد از اینکه صلاح دیدم آن چهار داستان را حذف کنم، مجموعه قدری حجیمتر شود. اما این نکته را باید در نظر گرفت که در هر دو داستان اتفاق عجیبی میافتد. یکی داستان ماری است که الماس میدزدد و داستان دیگر، داستان تخیلی سفر به ماه است.
شاید اسم کتاب با این دو داستان جور باشد که واقعیت باورنکردنی هستند.
ولی وجه تاریخی ندارند. آن چهار داستان از آغاز این توقع را به وجود میآورند که در هر کدام از آنها در مورد مسالهای تاریخی صحبت میکنیم. اما این دو داستان این طور نیستند.
این سر به سر گذاشتن تاریخ آنقدر برایتان لذت داشته که این کار را ادامه دهید؟
دربارهاش فکر نکردهام. فقط چیزی که میدانم این است که ١٠ یا ١۵ سال است فکرهای داستانی که به ذهنم میرسد اغلب در قالب داستان کوتاه نمیگنجند. بیشتر این قالبها گرایش به رمان دارند، فقط همین را میدانم. در این اواخر کمتر به سراغ داستان کوتاه رفتهام. هنوز ایدههای بسیاری دارم که فکر میکنم مشابه همین کارها را بشود کرد. ضمن اینکه نمیخواهم تکراری شوند. معتقدم تاریخ معاصر ما یک منبع شگفتانگیز و تمام نشدنی برای داستان نویسان ما است.
البته خط قرمزهای زیادی دارید…
طبیعتا همین طور است. اصولا معتقدم جامعه، به خصوص سیستم آموزشی، برخورد مناسبی با تاریخ ندارند. میتوانم ادعا کنم که ما از جمله ملتهایی هستم که نسبت به تاریخمان جاهلیم. کتابهای درسی تاریخ ما خیلی بدسلیقه نوشته شدهاند. سالهاست یکی از تفریحاتم خواندن تاریخ به خصوص تاریخ معاصر است. البته سراغ تاریخ گذشته هم میروم. ما از مقاطعی از تاریخ چیزی نمیدانیم، از جمله دوره صفویه. سواد ما منحصر به افسانههایی است درباره شاهعباس و البته مسجدهای اصفهان که خیلی زیبا هستند، اما این چه ربطی به تاریخ ٢٠٠ ساله سلطنت یکی از سلسلههای مهم پادشاهی ایران دارد. به همین دلیل غربیها خیلی روی تاریخ صفویه کار کردهاند. اما ما خودمان درباره این دوره چیزی نمیدانیم. در سفرنامهها حتی از کوچه و پس کوچههای اصفهان نام بردهاند. کسی مثل شاردن فرانسوی ١٠، ١١ جلد سفرنامه نوشته و سالها در این شهر زندگی کرده است. برخی اتفاقات این دوره برایم تکاندهنده است. نمیدانم چه ارادهای است که این تاریخ مکتوم بماند.
به عنوان نویسنده معاصر چقدر میتوان از این ماتریال تاریخی استفاده کرد؟
به اعتقاد من بسیار زیاد. اما مشکلاتی وجود دارد که به ضرورت لحاظ عنصر تاریخ در ادبیات اولویت میبخشد. چرا مثلا در مورد کودتا و مسائل پیرامون ملی شدن نفت چند روایت متناقض وجود دارد؟ نوشتن تاریخ، کار مورخان است نه سیاستمداران. دلیلش این است که ما به اجماع عمومی نرسیدهایم. اگر حکومتی عوض میشود کتابهای درسی تاریخ که نباید عوض شود. تاریخ اگر اتفاق جمعی برای یک ملت است چیزی واحد است، البته در مورد اتفاقات تاریخی نگاههای متفاوتی میتواند وجود داشته باشد، در کشورهای دیگر یک اجماع عمومی در مورد برخی اتفاقات وجود دارد که تدوین شده تا در مدارس و دانشگاهها تدریس شود. ولی ما این وضعیت را نداریم، هر وقت دولتها عوض میشود کتابهای تاریخ را عوض میکنند. حذف تاریخ از داستان به ناچار به تحریف زندگی ایرانی ختم میشود. چگونه میتوانیم خودمان را بشناسیم بدون آنکه بدانیم در حیات جمعیمان چه کردهایم یا چه میکنیم؟ این آگاهی کمک میکند خودمان را بیشتر و بهتر بشناسیم و شاید باعث شود که گاه از رفتار جمعیمان اینقدر تعجب نکنیم. الان جوانان ما هیچ شناختی از تاریخ معاصر ندارند. مثلا همین جنگ که اینقدر به ما نزدیک بوده است؛ نمیتوان درباره آن به صراحت حرف زد، باید بگذارند در مورد آن حرف بزنیم و بگوییم کشوری که با ما دشمنی میکرد حالا تبدیل به کشور دوست شده.
مقطع تاریخی معاصر چرا اینقدر برایتان جذاب است در حالی که میگویید دوره صفویه خیلی چیزهایش برای ما مکتوم مانده است؛ اما چرا سراغ تاریخ معاصر میروید که خط قرمزهایش اتفاقا بیشتر است؟
زیرا ما درگیر آن هستیم. چرا که با لحظه لحظه این دوره تاریخی به طور روزمره درگیر هستیم. بنابراین این دوره خودبهخود حساسیت ما را بالا برده و برای من یک مشت دغدغه ایجاد کرده است. من مدام به آن فکر میکنم و طبیعی است که گهگاه آن را به ادبیات تبدیل کنم.
برای همین دوست دارید در دل تاریخ کندوکاو کنید و چیزی برایتان جذاب باشد و از آن سوژه داستانی بسازید؟
در مورد این مجموعه داستان دقیقا
همینطور است. به کمک چاشنی تخیل تاریخ را به بازی میگیرم، در داستانهایی که ظاهرا شبیه متنی مستند هستند چون اصلا محققی وجود ندارد، محقق جوان یا شخصیت نویسنده را من در داستانها ساختهام.
نقش پژوهش در این داستانها چقدر بوده است؟
وقتی تصمیم به نوشتن این داستانها گرفتم خیلی بیشتر از آن چیزی که فکر میکنید تحقیق کردم. شخصیت و آن اتفاق را میشناختم ولی تازه شروع به مطالعه کردم. بیشتر برای اینکه چیزی نگویم که متناقض با یک داده تاریخی باشد. در مورد کلنل فضلالله خان، چیز زیادی پیدا نکردم با اینکه شخصیت معاصر است حتی عکسش را هم پیدا نکردم. به طور کلی وقتی تصمیم به نوشتن میگیرم تازه شروع به تحقیق میکنم. کار بسیار سختی است و کسانی که اطلاعاتی راجع به این شخصیتها دارند متوجه این موضوع شدهاند که کتابهای بسیاری را دیدهام و احاطه لازم برای نوشتن پیدا کردهام.
آن چهار داستان را میخواهید چه بکنید؟
شما بهتر است بپرسید آن چهار رمان را چه میخواهید بکنید، آخرین رمانهایم که هنوز نتوانستهاند به فارسی منتشر شوند. اگر شرایط فقط کمی بهبود پیدا کند فکر کنم بتوانم این چهار داستان را در چاپ بعدی بیاورم. این داستانها برای من در نقش نویسنده آنها فقط وقتی که نوشته میشدند صاحب حیات بودند، بعد به نحوی زندگیشان به پایان رسیده است. اینکه منتشر بشوند یا نه مسالهای
ثانوی است.
اعتماد