این مقاله را به اشتراک بگذارید
وقتی افسانه و تاریخ و پندار به هم میرسند
سامان ح. اصفهانی
زندگی داستانی زرتشت، کوروش و فردوسی به قلم دکتر میرجلالالدین کزازی، ما را با کزازی دیگری مواجه میسازد که در پیوند نزدیکتری با کزازی مترجم قرار میگیرد: ترجمه چهار شاهکار دنیای کهن: «ایلیاد» و «ادیسه»ی هومر، «انهاید» ویر ژیل و «تلماک» فنلون. اکنون زندگی داستانی سه مرد بزرگ ایرانی که هر کدام در تاریخ فرهنگ ایرانزمین جایگاهی رفیع دارند، ما را یکبار دیگر به گذشته پرافتخار نیاکانمان سوق میدهد: زرتشت به عنوان پیامآور صلح و دوستی، «کوروش» که نخستین اعلامیه جهانی حقوق بشر جهان را به نام وی زدهاند، و فردوسی بزرگ که «شاهنامه»اش را برای زندهنگهداشتن و «زبان پارسی» نگاشته است. آنچه میخوانید گفتوشنودی است با دکتر کزازی پیرامون سهگانه داستانیاش («فرزند ایران» داستان زندگی فردوسی، «پدر ایران» داستان زندگی کوروش بزرگ، و «وخشور ایران» داستان زندگی زرتشت) که از سوی نشر «معین» منتشر شده است.
در کمتر از چند ماه، سهگانه داستانی شما به چاپهای چندمین رسید. با درنظرگرفتن شمارگان پایین کتاب در ایران، رویکرد مثبت کتابخوانان به این سهگانه را چگونه ارزیابی میکنید؟
پاسخ به این پرسش، از دیدی برای من دشوار است. من اگر بخواهم راست و روشن به این پرسش پاسخ بدهم، آن پاسخ میتواند به گونهای باشد که ناچار بشوم از خود به ستایش سخن بگویم. سخنگفتن از خویش، حتی اگر پیراسته از ستایش هم باشد، کاری است که چندان خوشایند من نیست؛ زیرا به گونهای نشان از وابستگی به خویش، خویشتنرایی و به خود پرداختن میتواند داشت. اما بههر روی، خواست شما از این گفتوگو خواستی است دانشورانه. من بهناچار میکوشم که این پروا را به کناری بنهم. از دیدگاههای گوناگون به این پرسش میتوان پاسخ داد: یکی بازمیگردد به اندرونه و زمینه و ساختار پیامشناختی در این سهگانه داستانی. این سه چهره، که من در پیکره داستانی بلند سرگذشت آنان را نوشتهام، از گرامیترین چهرهها در تاریخ و فرهنگ ایراناند؛ بهویژه در این روزگار، میتوانم گفت رویکرد ایرانیان به این سه چهره در سنجش با روزگاران دیگر فزونیگرفته است. نشانههای آن را ما آشکارا میبینیم. برای نمونه، پیامکهای بسیار فرستاده میشود در پیوند با روزهایی که با این سه بزرگ نامدار پیوند دارند یا آموزهها و اندرزهایی از آنان را ایرانیان به بهانههای گوناگون برای یکدیگر میفرستند. شما میبینید در روز فردوسی یا سنجیدهتر آن است که بگوییم روزهای فردوسی هنگامهای فرهنگی در ایران برانگیخته میشود که در دیگر روزهای همانند نشانی از آن نمیبینیم. پس نام این سه تن، خود، به تنهایی میتوانسته است انگیزنده باشد. دیدگاه دیگر این است که من به جای آنکه کتابی در تاریخ زندگانی این سه چهره فرهمند و بیمانند در تاریخ و فرهنگ ایران بنویسم، که به هر روی میتوانسته است کتابی باشد خشک و دُژم، سرگذشت آنان را در پیکره داستانی نوشتهام. کوشیدهام که شگردهای داستانی را به کار ببرم. برای نمونه، در «فرزند ایران» شگردی را در کار آوردهام که آن را «بازگشت به گذشته» مینامند. من داستان را از جایی آغاز نهادهام که فردوسی به دربار محمود غزنوی رفته است و آمدن او را چشم میدارد تا بیتهایی از شاهنامه را بر وی بخواند. همین پیکره داستانی انگیزهای نیرومند میتوانسته است بود که این کتابها با رویکرد خوانندگان همراه بشود. سومین انگیزه، که آن را ما تنها در این سه داستان میبینیم، از این دید با آن دو انگیزه پیشین ناهمساز است. این است که افزون بر اینکه در این سهگانه داستانی سرگذشت سه چهره بسیار گرامی و والا نوشته شده است؛ افزون بر اینکه پیکره داستانی است؛ کتابهایی دیگر هم میتواند بود که درباره این سه تن نوشته بشوند در پیکره داستانی، اما این کتابها به زبانی نوشته شده است که میتوانم گفت با این سه چهره پیوندی تنگ و ساختاری و ناگزیر دارد.
اکنون که شما اشاره به زبان کردید، خوب است که ویژگیهای این پیوند را بیشتر برای ما واکاوی کنید و اینکه چقدر زبان نثر شما در نوشتن اینگونه داستانها نقش ایفا میکند؟
پاسخ این پرسش کمابیش روشن است. زبانی که من در نگارش این سه داستان به کار گرفتهام، همان زبانی است که من همواره به کار میگیرم، حتی در گفتار. به سخنی دیگر، زبانی است که بیش از آنچه دیگران میگویند و مینویسند پارسی یا ایرانی است. این شیوه در نوشتار در این سه داستان میتوانم گفت پارسیتر و ایرانیتر شده است. این سه تن سه چهره پُرفروغ، فرهمند، در گونه خویش بیهمال و همتایند که هرکدام در قلمرو ویژه خود شالوده فرهنگ و منش ایرانی را ریختهاند. در باورشناسی ایرانی، سهگانگی نمادِ سرآمدگی، فرجامیافتگی یا بوندگی (=کمال) است. نمونههایی چند میتوانم آورد در کارکرد نمادشناختی سهگانگی: آشناترین نمونه همان است که در دستانی، زبانزدی پارسی دیده میشود. ایرانیان هنگامی که میخواهند از کاری سخن بگویند که میباید به فرجام برسد، میگویند تا سه نشود بازی نشود. اگر کاری دو بار انجام گرفت، به ناچار میباید باری سومین هم انجام گیرد تا روندِ انجام گرفتِ آن به پایان برسد، یا نمونهای دیگر این است که بزمهای سور یا سوگ را ایرانیان سه روز یا هفت روز یا چهل روز برمیگزاردهاند؛ زیرا این هر سه شمار شمارهایی سپند و نماد سرآمدگی و فرجامیافتگی. بر این پایه، میتوان بر آن بود که به گونهای نمادشناختی هم، این سه داستان به فرجام خود رسیدهاند. من در پاسخ به یکی از این پرسشها، که در آن پرسنده از چهارمین کتاب سخن میگفت، نکتهای دیگر نغز و باریک را بر آنچه گفته شد افزودم. آن نکته این است که بیآنکه من خواسته باشم و دانسته این سهگانه داستانی از دیدی دیگر هم به سرانجام رسیده است و چهارمینی نمیتواند داشت: از دیدِ باورشناختی. با آنچه نیاکان ما، ایرانیان زردشتی، آن را سه بوخت (=مایه رستگاری) مینامند، این سه داستان همساز و هماهنگ افتاده است. زرتشت روشنایی را به اندیشهها، به جانها راه داد. آنها را با خرد و دانایی افروخت. مردمان را از اندیشههای تیره و تباه رهانید. در رازگوییهای او با اهورامزدا، که در گاهان آوردهشده است، آشکارا میتوانیم بنیادهای روشنرایی و یکتاپرستی را ببینیم و بیابیم. از دیگرسو، در شاهنامه هم آموزهها و اندرزهای زرتشت و دیگر فرزانگان ایرانی به گستردگی بازتافته است. به همانسان کوروش، شهریار نامدار هخامنشی، آنچه را زرتشت میاندیشیده است و فردوسی به شیوایی و شگرفی بازمیگفته است به کردار آورده است. از همین روست که کوروش در تاریخ جهان، نهتنها تاریخ ایران، چهرهای است بیهمانند. رفتار او چونان فرمانروایی بزرگ، که بر پهناورترین جهانشاهی فرمان میراند، با رفتار هیچ پادشاهی در درازنای تاریخ سنجیدنی نیست. از همینرو، آن سه بوخت، اگر این دیدگاه را بپذیریم، با نوشتهشدن این سه داستان فرجام یافته است. بوختی چهارمین در کار نیست که داستانی چهارمین بر پایه آن نوشته بشود.
برخی بر این باورند که اگر ما بخواهیم به بهانه پیدایی تفکر، با رویکرد بازگشت به گذشته، برد مفهومی رادر قالب داستان یا هر متنی به دوره معاصر برسانیم، شایسته است که نثری هماهنگ با طبیعت گفتار امروزمان گزینش کنیم. برای کسانیکه با بهکارگیری زبانی که ریشه در سنت ادبی ما دارد مخالفاند یا باستانگرایی را موجب نارسایی زبان و ناروشنی معنا میدانند، شما چه پاسخی دارید؟
این سخن در جای خود میتواند درست باشد و پذیرفتنی. اگر شما داستانی بر پایه آنچه در این روزگار انجام میپذیرد بخواهید نوشت، پیکره آن داستان، زبانی که داستان را در آن مینویسید، میباید امروزینه باشد. اما اگر من بخواهم پاسخی بسیار فراخنگرانه به این پرسش بدهم، همواره میباید مرزی را در میانه زبان گفتاری با زبانی که در آفرینش ادبی به کار میرود پیش چشم داشت، آن مرز را در کار آورد، از آن درنگذشت. به هر روی، آفریدهای ادبی، بدانسان که از نام آن آشکار است، میباید آفریدهای باشد ادبی. به سخنی دیگر، اگر نویسندهای زبان گفتاری را، زبان مردم کوچه و بازار را، در داستانی که مینویسد بهکارگیرد، همچنان باید آنچه پدید میآید آفریدهای ادبی باشد. از همینروست که من در امروزینهترین کارکرد زبان هم، روانمیدارم که واژهها را به گونه شکسته، بدانسان که گاه در گفتار به کار میروند، به کار بگیرم. من میتوانم در داستان زبانی را در دهان چهرهها بنهم که هماهنگ باشد با دانش آن چهره، با پیشهای که میورزد. اما من برآنم که این هماهنگی مرزی دارد. ما نمیتوانیم از واژههای شکسته بهره ببریم. برای اینکه از آن پس، آن آفریده ساختاری ادبی نخواهد داشت. مرزی که زبان را از ادب میگسلد پاس داشته نخواهد شد. من شایسته نمیدانم که از این بیش به این زمینه بپردازم؛ زیرا بیرون از گفتوگوی ماست. بازمیگردم به کتاب. اگر آن زبان، زبانی که باستانگرایانه است، گاهی واژههایی در آن به کار گرفتهشده است که آشناروی نیست. از آنجاست که اگر این سه داستان به زبانی دیگر نوشته میشد، آن پیوندی که پیشتر از آن سخن رفت آسیب میدید: پیوند پیام با پیکره. آن زبانی که با ساختار درونی، پیامشناختی داستان همساز نیست، به گونهای ناخواسته، ناآگاه بر خواننده کارگر میافتاد. به پیوند خواننده با متن زیان میرسانید، آسیب میزد. خواننده سرگذشت چهرههایی را میخواند که بنیادگذار فرهنگ و منش و اندیشه و چیستی ایرانیاند. زبانی که ایرانی نیست یا کمتر ایرانی است، با این چهرهها نمیسازد. در پاسخ به پرسش شما اگر بخواهم این پاسخ را اندکی بگسترم، همچنان میتوانم گفت اگر این زبان، آنچنان که آنکسان میانگارند و میگویند، زبانی آنچنان پیچیده، دشوار، دیریاب میبود که خواننده را به رنج میافکند، پیوند بنیادین و ناگزیر در میان خواننده و نوشته را آسیب میرسانید؛ به همانسان که شما خود نیز گفتید، این داستانها در زمانی کوتاه به چاپهای چندمین نمیرسید. در روزگاری که برهوت کتابخوانی است، شمارگان کتاب آنچنان کاستی گرفته است که نخستین دستاندرکار فرهنگ و کتاب و نشر، با دیدی میتوانم گفت خوشبینانه، گفته است که شمارگان کتاب در ایران امروز هفتصد است؛ هفتصد نمونه یا نسخه از کتاب به چاپ میرسد، بسیاری از کتابها در شمارگانی بسیار کمتر چاپ میشوند، با چاپ انگشتال (= دیجیتال) کتاب را حتی میتوان در یک پوشینه هم چاپ کرد، خوب، اگر «فرزند ایران» به چاپ چهارم میرسد. «پدر ایران» به چاپ سوم، «وخشور ایران» در زمانی کمتر از یک ماه نایاب میشود و چاپ دوم آن را ناشر به دست میدهد، خود به تنهایی نشانهای است از اینکه این زبان زبانی تاریک و نارسا نبوده است.
اکنون که سخن از نثر و زبان شد، روی سخن بیشتر متمرکز بر نوع استفاده و چینش واژگان در متن بود. شما از ظرفیتهای آهنگین نثر موزون و مُقفی هم استفاده بسیاری در داستانها بردهاید. استفاده از این نوع ظرفیتها در نثر چقدر میتواند رسانای خوبی برای معنای پیکرههاو بنمایهها در انتقال مقصود نویسنده باشد؟
اگر من بخواهم پیوندی بیرون از شیوه نگارش یا انگیزهها و خارخارهای هنری و زیباشناختی بیابم، میتوانم گفت از نگاهی پدیدارشناختی، ژرفکاوانه و گوهرگرایانه داستانی که درباره سه چهره ایرانی نوشته میشود، به ناچار میباید آهنگین باشد و بسامان؛ زیرا که ایران ما ایرانِ سامان و آهنگ و همبستگی و پیوستگی بوده است. چرا ایران سرزمین سپند سخن است؟ چرا بزرگترین و نامورترین سخنوران جهان در ایران پدید آمدهاند؟ چرا زبان پارسی زبان سرود و سرواد شده است؟ از آن دید میتوان پاسخ داد؛ چون منش و فرهنگ و اندیشه و ناخودآگاهی ایرانی بسامان است و آهنگین و ترازمند. با مرزشکنی، با گزافهگی، با آشوبگرایی، با درهمریختگی ناساز است و بیگانه. اما به هر روی، این شگردهای هنری سخن را شورانگیز میگرداند و بیش کارساز و اثرگذار؛ نخست در یاد خواننده، سپس در نهاد او. آن اثری که نوشته در نهاد مینهد از دید من بسیار ارزشمندتر و گرامیتر است از اثری که در یاد او میتواند نهاد؛ زیرا آن اثری که در یاد یا خودآگاهی نهاده میشود شاید دیری نپاید و به هر اندازه پایدار هم باشد، زمانی از میان خواهد رفت. اما آن اثری که در نهاد نهاده میآید دیر بر جای میماند. نمونهای بیاورم: خواننده یکی از این سه داستان یا هر سه را خوانده است. این داستانها در یاد او اثر نهادهاند. اما اگر این اثر به نهاد او هم رسیده باشد، چندین سال پس از آنکه خواننده به درستی نمیداند، در یاد ندارد که داستان چگونه بوده است،چگونه آغاز شده است، چگونه پیش رفته است، چگونه فرجام یافته است. همچنان با داستان پیوند دارد؛ پیوندی نهادین. اگر کسی بگوید، برای نمونه، من میخواهم با سرگذشت فردوسی یا کوروش یا زرتشت آشنا بشوم، کدامین کتاب را به من اندرز (=توصیه) میگویید، خواننده به گمان بسیار خواهد گفت: «فرزند ایران» یا «پدر ایران» یا «وخشور ایران». اگر آن پرسنده دوباره بپرسد: چرا؟ او پاسخ خواهد داد: چون کتاب خوبی است. اگر پرسنده دوباره بپرسد: چرا کتاب خوبی است؟ خواننده پاسخی روشن ندارد؛ چون پاسخی که میباید داد از یاد او برمیآید، مایه میگیرد. اما او داستان را در یاد ندارد. پیوند او با آن داستان در آن هنگام پیوندی خودآگاهانه و بهسر نیست. اما کتاب را همچنان کتابی گرامی، ارزشمند، خوب میداند. چرا؟ چون پیوندی ناخودآگاهانه، بهدل با داستان دارد. این پیوند، پیوندِ پایدار، که به آسانی از میان نمیرود، هنگامی پدید میآید که نویسنده بتواند به چیرهدستی، شگردها و شیوهها و ترفندهای زیباشناختی و هنری را در نوشته خویش به کار بگیرد. این ترفندها بیشتر، سخن را آهنگین و خنیایی میگردانند. آنچه بیش از هر هنری در ما کارگر میافتد خنیاست. چرا؟ چون خنیا آهنگینترین، بسامانترین، درتنیدهترین، فروپیوستهترین هنر است. نه تنها در ما کارگر میافتد، در جانوران و گیاهان نیز. حتی اگر به شگردهای دیگر در نوشتن متن بپردازیم، آنچه من آن را ارائه درونی مینامم شگردهایی که بر پایه پیام، ساختار معنایی پدید میآیند. مانند ایهام که برترین این ارائههاست، آن ایهام هم ساختار معنایی بیت یا جمله را بیش از پیش بسامان و پیوسته و همبسته میگرداند؛ زیرا که پیوند در میان واژهها و پارههای پندار هنگامی که نویسنده یا سراینده از این شگرد بهره میبرد، چندسویهتر و استوارتر خواهد بود. بهدرست از همینروست که در میان سخنوران غزلسرای، حافظ بیش از هر سخنوری، نهتنها در یاد شنونده و خواننده، در نهاد او نیز کارگر میافتد. بسیارند کسانی که بیتهایی از خواجه شیراز را هر زمان نیاز باشد بر زبان میرانند. حتی هنگامی که بر سر دو راهه میایستند و با پرسمانی در زندگی رویاروی میشوند، با او رای میزنند. آن شگردها و ترفندهایی که در نوشتن این داستانها به کار گرفته شده است، میتواند مایه ماندگاری افزونتر آنها در خواننده بشود. این نکته را هم من بیفزایم که بسیاری از این هنرورزیها بخواست و آگاهانه نبوده است. بایستگیها و ویژگیهای نهانی و نهادین متن آنها را پدید آورده است و بر خامه من روان گردانیده است؛ زیرا که بارها گفتهام آفرینش هنری هرگز نمیتواند آگاهانه و سنجیده و اندیشیده انجام بگیرد. هنرمند بر آن سر میافتد که بیافریند، سپس بیآنکه بداند، حتی در پی آن خواست نخستین، بیآنکه بخواهد میآفریند.
ویژگیای مشترک میان این سه داستان به چشم میخورد، و آن پیوند افسانه و تاریخ و پیدایی ساختار داستان از این پیوند است. اگر ممکن است، توضیح بدهید که با چه سازوکارها و ترفندهایی ساختار داستان از این دو مقوله ناساز پدید آمده است؟
به همانسان که من در دیباچههای این داستانها نوشتهام، به همانسان که شما گفتید، این داستانها نخست بر دو پایه نهاده شده است: یکی تاریخ است، دو دیگر افسانه. پایه سومین، که اگر نمیبود این داستانها پدید نمیتوانست آمد، پندار است. کسی میتواند سرگذشت فردوسی و کوروش و زرتشت را بهگونهای گزارشگرانه بر پایه تاریخ یا افسانه بنویسد، بدانسان که تاکنون نوشتهاند. اما هنگامی که شما تاریخ و افسانه را به کار میگیرید تا داستانی بنویسید، بهناچار به پندار هم میباید بپردازید. به سخنی دیگر، در میانه این سه پایه پندار، تاریخ و افسانه است که شالوده داستان را میریزد. ساختار داستانی در گرو پندار است. از همینروست که هر زمان سخن از آفرینشی هنری میرود از پندار هم به ناچار میباید یاد کرد. «پندار» را من در برابر واژه فرانسوی یا انگلیسی Fiction به کار میبرم. آن دو پایه دیگر: افسانه و تاریخ از آبشخورها ستانده شدهاند. بسته به اینکه ما کدام داستان را از این سه بنگاریم، کارکرد و بهره تاریخ یا افسانه فزونی یا کاستی خواهد گرفت. برای نمونه، در «وخشور ایران» افسانه بیشترین کارکرد را دارد؛ زیرا آنچه ما بهگونهای کمابیش بیچندوچون درباره زرتشت میدانیم بسیار اندک است. در «پدر ایران» میتوانم گفت چیرگی با تاریخ است یا آنچه گذشتگان آن را تاریخ مینامیدهاند. در «فرزند ایران» شاید بتوانم گفت که تاریخ و افسانه در ترازمندیاند. بخش تاریخی «فرزند ایران» که بیچندوچون است، سخنانی است که فردوسی درباره خویش در شاهنامه آورده است. بخشی دیگر از آن همان است که تاریخ از دید گذشتگان نامیده میشود. بخشی هم افسانه است یا دستکم من آن را افسانه میدانم. برای نمونه، رفتن فردوسی به غزنین و دیدار با محمود و آنچه پس از آن پیش میآید از دید من افسانه است. اما اینکه من چگونه افسانه و تاریخ را با هم پیوند دادهام پرسشی است که پاسخ آن در میانه سخن داده شد: به یاری پندار. خواست من بازْگفتِ تاریخ یا افسانه نبوده است. این کاری است که دیگران هم کردهاند. من از تاریخ و افسانه بهرهبردهام، چونان مایهها و ابزارهایی برای پروردن پندار. از همینروست که به ناچار بخشهایی بر این دو افزوده شده است. در همان فرزند ایران، که شما از آن یاد کردید، چندین گفتوگوی دیریاز در میانه فردوسی خردسال یا نوجوان با پدر آورده شده است یا در میانه پدر و مادر فردوسی یا فردوسی با یکی از چهرهای نامدار روزگار خود. این گفتوگوها در هیچ آبشخوری آوردهنشده است. من آنها را افزودهام به داستان. چرا؟ زیرا میخواستهام خواننده با سرگذشت درونی و فرهنگی و روانشناختی فردوسی هم آشنا بشود. بداند آنچه در او گذشته است، در سالیان زندگانی که سرانجام به آفریدن شاهنامه راه برده است، چه بوده است و چگونه. نمیخواستم اینها را من بیرون از پیکره داستان در آن بیاورم؛ زیرا اگر چنین میکردم، داستان از این پس داستان نمیبود. به گزارشی دانشورانه یا به هرگونهای دیگر فرو میکاست. پس این نکتههای ناگزیر را در دهان چهرههای داستان نهادهام. برای نمونه، در بخشی از کتاب میخواستهام نشان بدهم که فردوسی با ادب پارسی آشنایی روزآمد داشته است. میدانسته است که سخنوران دیگر در سرزمینهای دور و نزدیک در چه کارند. کدامین سرودهها را درپیوستهاند. ازهمینروی، گفتوگویی را در میانه فردوسی و دوست یکدله او درباره دقیقی در داستان آوردهام؛ زیرا میخواستهام که هرچند از تاریخ یا حتی افسانه بهره میبرم، تا آنجا که میتوانم به این تاریخ و افسانه پایبند باشم. بهره من از تاریخ و افسانه به گونهای نبوده است که این دو را دگرگون کنم. من آنها را به همانسان که در آبشخورها آورده شده است، هر زمان که نیاز بوده است، به کارگرفتهام، چونان بخشی از داستان، مانند آجرها یا سنگهایی که در ساختن و افراختن کاخی یا خانهای از آنها بهرهمیبرم. آجر یا سنگ دگرگون نمیشود. چیستی آجرانه یا سنگینه خود را از دست نمیدهد. همچنان آجر است و سنگ. اما هنگامی که در ساختمان به کار گرفته میشود، پارهای از ساختمان میشود. حتی پارهای که بیشتر فرادید هم نمیآید.
در ایران خلق آثاری از گونه رمان تاریخی چندان در میان داستاننویسان امروز، جدی گرفته نمیشود. توجه به گونهای خاص از رمان، برای نمونه، فلسفی یا روانشناختی بیشتر است. چرا با وجود استقبالی که از اینگونه رمان میشود، مولفان میل چندانی به نوشتن در این ژانر نشان نمیدهند؟
آنچه من میتوانم بگویم این است که شاید این گرایش، گرایشی است بر پایه پسند جهانی روز. نویسندگان از آنچه امروز در جهان ادب پسندیده است پیروی میکنند. در دیگر کشورها هم داستانهایی که بر پایه تاریخ نوشته میشود در سنجش با سالیان پیشین کاستی گرفته است، به همانسان که ما چند دهه پیش گواه آن بودیم که داستانهای تاریخی در ایران گسترش و روایی مییابد؛ زیرا در کشورهای دیگر نیز این داستانها بیشتر نوشته میشد. امروز هم میبینیم که داستانهای روانشناختی یا جهانشناختی کارکردی بیشتر یافته است. در آن زمان که نویسندگانی چون الکساندر دوما یا تولستوی داستانهای تاریخی مینوشتند، اینگونه داستانها خوانندگان بسیار میداشت. در ایران هم گرایشی یا شاید بتوان گفت خیزشی در داستاننویسی تاریخی پدید آمد. ما اینگونه از داستاننویسی را در پدیدآوردههای نخستین داستاننویسِ ایرانی، محمدباقر میرزا خسروی، به شیوه اروپایی میبینیم. پارهای از داستانهای او برگرفته از تاریخ است. در پی آن داستانهایی نوشتهشد، مانند «نادر پسر شمشیر» یا «ده نفر قزلباش»، حتی در هفتهنامهها و ماهنامههای ایران به گونهای زنجیرهای به چاپ میرسید. اما راست این است که اگر شما داستانی نژاده، بآیین و شورانگیز بنویسید، وابسته به هر گونه داستانی باشد، خوانندگانی خواهد یافت. درست است که با پسند روز سازگار نیست، اما داستانِ دلانگیز پرکشش، همواره میتواند بر پسند روز چیره بشود. به سخن دیگر، آنچنان که سخت کوتاه گفته آمد، آفرینش هنری آفرینشی است که از شوریدگیهای درون هنرمند برمیخیزد. این شوریدگیها میتواند با پسند روز یکسره ناساز باشد: نویسندهای شیوهای در داستاننویسی را به کار بگیرد که صدها سال پیش رواج داشته است، اما داستانی که بر پایه آن شیوه نوشته میشود داستانی باشد با رویکرد پرشور خوانندگان؛ زیرا نویسنده هنگامی که میخواهد داستان بنویسد، تنها پیرنگی از آن درذهن دارد. هیچ نویسنده راستین و سرشتین هنگامی که نوشتن داستانی را میآغازد، بهدرستی و روشنی نمیداند که چه خواهد نوشت. به کجا خواهد رسید، سرانجام داستان چه خواهد بود، این داستانی که نوشته میشود به کدام گونه داستانی وابسته است، در کدامین دبستان (= سبک) داستاننویسی به نگارش درخواهد آمد؛ چون هنرمند با جهان درون خویش، با ناخودآگاهی، با دل خود در پیوند است. هنرشناس است که این دانش را آموخته است. میتواند هنگامی که داستان را خواند، دانشورانه آن را بکاود، بررسد، بدین پرسشها پاسخ بدهد که این داستان در کدامین دبستان نوشته شده است. از کدام گونه داستانی است.
آیا در آینده از سوی شما با چندگانههای دیگری روبهرو خواهیم بود که ادامه روند این سرگذشتنامههای داستانی باشد یا اگر داستان تازهای نوشتهشود، شما رویکردهای متفاوتی به زبان، ساختار، معنا خواهید داشت؟
من پاسخی روشن به این پرسش نمیتوانم داد. بر پایه آنچه از این پیش گفته آمد. من این سخن را که هماکنون خواهم گفت، چند بار در گفتوشنودها گفتهام. من به نوشتن داستان روی آوردم؛ زیرا که همیشه دوست میداشتم که داستان بنویسم. اما این خواست هرگز به کردار درنمیآمد. هنگامی که ناشر کتابهای من، که مردی فرهیخته و کتابخوان است، پافشارانه از من خواست که بیاغازم به نوشتن داستان، من بدان آغاز نهادم. اگر این ناشر با من آشنا نمیشد، کتابهای مرا به چاپ نمیرساند، پیوندی در میانه پدید نمیآمد، سخت پای نمیفشرد که من داستان بنویسم، شاید هرگز این سه داستان نوشته نمیآمد. من از آن روی که مایه و توان نوشتن داستان را در خود داشتم، از سویی گاهی بر آن سر میافتادم که داستان بنویسم، پیمانهای بودم که به سرشاری رسیده بود. آن انگیزه برونی، آن سرشک بازپسین شد که این پیمانه لبریز بشود. ازاینروی، من نمیتوانم به شما بگویم که در آینده داستان خواهم نوشت. اگر داستانی بنویسم، چگونه خواهد بود. آیا همچنان داستانی بر پایه زیستنامه خواهد بود یا در زمینه و گونهای دیگر. آنچه میتوانم گفت این است که در میان کارهای ادبی گوناگون، که بدانها دستیازیدهام، نوشتن داستان از کارهایی است که مرا دلپسندتر میافتد. در کام من شیرینتر است. اما برای آنکه داستانی بنویسم، شاید همچنان نیاز است به آن انگیزه نیرومند، به آن سرشک بازپسین. هم آن سرشک بازپسین در کار است. هم آنچه در این سالیان بر من گذشته است بیآنکه بخواهم و بدانم. به سخن دیگر، آنچه پیمانه از آن سرشار شده است. اگر آن سرشک بازپسین نباشد، پیمانه لبریز نخواهد شد. اگر باشد، آنچه از پیمانه بیرون خواهد ریخت بستگی دارد به آنچه در این سالیان در پیمانه فراهم آماده است؛ زیرا از کوزه همان برون تراود که در اوست.
آرمان