این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان ایران و جهان
«آفریده عشق و مرگ» عنوان رمانی است از گابریله الیوت که بهتازگی با ترجمه شادی ابراهیمی در نشر افق منتشر شده است. گابریله الیوت متولد سال ١٩۵۵ در سوئیس است و از نویسندگان شناختهشده آلمانیزبان معاصر به شمار میرود. «آفریده عشق و مرگ» در سال ٢٠٠٣ نوشته شده و شامل چهار بخش است که جهتهای اصلی جغرافیایی، عناوین این بخشها هستند: شرق، شمال، غرب و جنوب. داستان این کتاب، روایت زنی نویسنده است که برای برگزاری جلسههای کتابخوانی به مناسبت موفقیت رمان تازهاش، از ایرلند به آمریکای شمالی سفر میکند. سفر او به اکتشافی در گذشته میانجامد، سفر بهسوی عشقی بزرگ. بنا به توضیح کتاب، این رمان «روایت بههمپیوستن دو انسان است فراسوی هر حد و مرزی». در بخش اول کتاب با عنوان شرق میخوانیم: «بیدار که میشوم، نوار درخشان رودخانه بر زمین سیاه زیر پایم به چشم میآید. مهماندار سینی غذا را جمع میکند و میز کوچک جلوی صندلی را بالا میزند. پتوی شرکت هواپیمایی تا چانهام میرسد. نمیدانم چطور توانستهام خودم را در آن بپیچم. در صفحه پیش رویم، زنی خود را به شکل شیر دریایی درآورده است. خواب دیدم هنوز در ایرلند، در خانه بالای دره هستم و چیزی نامرئی دنبالم است. صندلی کناریام خالی است. مهماندار را هم نمیبینم. ساعت مچیام دو و سیدقیقه را نشان میدهد. نباید زیاد خوابیده باشم… خلبان، پیش از فرود، ساعت محلی را اعلام میکند. ساعتم را تنظیم میکنم. ابرها زمین را میپوشانند. سایه هواپیما در حلقه رنگینکمان میلغزد. خورشید به افق نزدیک است. «دیگر درکت نمیکنم»؛ فلیپ شب آخر این را گفته را بود. تاریکی دره پیش رویم را بلعیده بود و تمام مدتی که فلیپ رو به من حرف میزد، چهرهام را در شیشه پنجره نگاه میکردم. تصور اینکه دیگر هرگز تصویرم را در قابهای چوبی تاببرداشته نبینم غرق اندوهم میکرد. هواپیما با تکانی بر باند مینشیند. پشت سرم چیزی بر زمین میافتد. ترمز هواپیما از صندلی بلندم میکند و درست زمانی که امیدوارم در هوا معلق بمانم، ناامیدی در وجودم ریشه میدواند. هواپیما بر باند فرودگاه میلغزد…».
از آب و آتش
«نگهبان تاریکی» عنوان مجموعهداستان تازهای است از مجید قیصری که مدتی است در نشر افق به چاپ رسیده است. این مجموعه شامل ٩ داستان کوتاه است که عناوین آنها عبارتست از: «آب»، «یکی خوابیده زیر درخت کنار»، «آصف خروس نداره!»، «در را باز کن»، «کاتب»، «ساقه پلاتین»، «نگهبان تاریکی»، «کی اولین شوت رو میزنه؟» و «آتش». قیصری در داستانهای این مجموعه نیز، همچون کارهای قبلیاش، به جنگ و مسائل مختلف آن پرداخته است. آنطور که در توضیح خود کتاب آمده، او در این داستانها به کندوکاو درونی انسانهای درگیر جنگ پرداخته، «جنگی که انگار جنگ نیست، صلح است.» او در این قصهها کوشیده رفتارها و خلقوخوهای فردی آدمهای قصه را برجسته کند و ضمنا با بهکارگیری زمینههای اسطورهای در لایههای درونی داستانهایش، نادیدههایی از جنگ را به تصویر بکشد. در بخشی از داستان اول این مجموعه با نام «آب» میخوانیم: «خودش خواسته بود برود آن طرف، به کسی نگفته بود. اگر گفته بود، شاید جلوش را میگرفتیم. برود آن طرف که چه بشود؟ نباید آن تیر شلیک میشد که شد. کسی آنجا حق شلیک نداشت؛ همه میدانستند. جایی ننوشته بودیم. درست است، جنگ بود، ولی حرف زده بودیم. حرف که نه، قول داده بودیم به هم. دستخط و نوشته و امضا و اینها نبود که بشود به کسی نشان داد. با رفتارمان قول داده بودیم. نگفته، هم آنها هم ما، یک منظور داشتیم. آب، چشمهای که با چشم میدیدیمش، هم ما هم آنها. حجت از این بهتر! تا چشم کار میکرد کوه بود و خاک و باد. ما میرفتیم آب میآوردیم، آنها میآمدند آب میبردند. مال کسی نبود. تقریبا مرز بود. نمیشد گفت در خاک ماست یا در خاک آنها. مهم نبود. گیریم در خاک ما بود، آنوقت نمیگذاشتیم آنها بیایند طرفش؟ یا در خاک آنها بود، نمیگذاشتند ما سیراب شویم؟ یکبار تاوان بستن آب را داده بودند، دیگر تکرار نمیکردند…».
خواب آخر
«ملاقات با خانم دوبلور» عنوان مجموعهداستانی است از بهزاد باباخانی که این روزها توسط نشر افق به چاپ رسیده است. این مجموعه شامل ١٠ داستان کوتاه با این عناوین است: برجها با آپارتمانها فرق ندارند، تو از دکترها متنفری، ملاقات با خانم دوبلور، بومرنگ، لطفا در این مکان آشغال نریزید، میخ فولادی، قصه هندوانه در شبی تابستانی، مثل سیب، خواب آخر و دشت بهشت. عشق، روابط عاطفی، درامهای خانوادگی و برخی مضامین اجتماعی تمهای اصلی قصههای این مجموعه را تشکیل میدهد. یکی از داستانهای این مجموعه با نام «مثل سیب» اینطور شروع میشود: «آن شب پدر سوخت. روی راحتی چرمی لم داده بود و چرت میزد که ناگاه شعلههای آتش بیسروصدا انگار از جایی در اعماق جهنم هجوم آوردند و او را دربرگرفتند. لباسی سرخ و زرد از آتش بر تنش چنگ انداخته بود و مرد بیهیچ تقلایی در خواب خوش غوطهور بود. آتش گرم، سوزان و کشنده بود… پسرک زیبا و سفیدرو بود، لاغر و استخوانی، با چشمهای درشت مشکی که وقتی خیره نگاهت میکرد نمیتوانستی لبخند بزنی. مثل کرهاسبی رام و مطیع کنار مادر راه میرفت و هروقت کسی میپرسید «خانم پسرتون چه چشمهای درشتی داره، به خودتون رفته!»، دست مادر را میگرفت و میبوسید. دقیق و ناآرام بود و کنجکاویش مرزی نمیشناخت. تولد ستارهها، روش ساخت هواپیما، دنیای زیرزمینی حشرهها و… سؤالهای بیشماری که آدمهای اطرافش را به شگفتی وامیداشت… مامان چرا آب با روغن مخلوط نمیشود؟… چرا آدمها بال ندارند؟ چرا روی کره ماه آب نیست؟ چرا بچهها بزرگ میشوند؟ عمر تو بیشتر است یا بابا؟…»