این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با نویسنده «جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده محترم»
رمانم به نوعی ضد کارگری است
ادبیات ذرهبینی برای مشاهده و اسکن یک جامعه و ملتش است
زینب کاظمخواه
فرهاد بابایی سالهاست که در حوزه ادبیات داستانی فعالیت میکند، اما با این وجود تنها دو کتاب او در ایران منتشر شدهاند، «پدر عزراییل» او تقریبا ١٠ سال پیش از سوی نشر بنگاه منتشر شد و بعد از آن هر چه نوشت اجازه انتشار نیافت. اواخر سال ٩٣ بالاخره نخستین رمان این نویسنده با نام «جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده محترم» از سوی نشر چشمه منتشر شد. رمانی که راوی آن نوجوانی به نام فرزین است که در جنوب تهران زندگی میکند. هر کدام از اعضای خانواده شش نفره او، ویژگی عجیب و غریبی دارند، یکی از آنها موقع شعر خواندن پرواز میکند، یکی گوشهایش از سرش جدا میشود، آن یکی دو شخصیت دارد یکی کپی و دیگری اصل. نویسنده در این اثر، یک داستان اجتماعی را در قالب طنز و فانتزی بیان کرده است. خانوادهای که داستان اصلیشان ثبتنام در صندوق قرضالحسنه و انتظار برای برنده شدن وام پنج میلیون تومانی هستند.
شما از نسل نویسندگانی هستید که کمتر سراغ ادبیات کارگری رفتهاند. اما شما در رمانتان سراغ طبقه متوسط و کارگری رفتهاید. چه شد که سراغ این قشر رفتید؟
اینکه رفتم سراغ این قشر به ایده اولیه برمیگردد. قرار بود از ابتدا رمانی بنویسم که ژانر طنز را هم در کنارش تجربه کرده باشم. با توجه به ایدهای که برای خودم ساخته بودم سراغ خانوادهای رفتم که به نسبت خانوادههای دیگر قدری پرجمعیت باشد. طرحی که در ذهنم ساخته و پرداخته بودم با خانواده کمتعداد کنار نمیآمد. سر شغل پدر خانواده خیلی فکر کردم چه شغلی داشته باشد که آنقدر کلیشه ذهنی کارگر زحمتکش و درد کشیده را یادآور نشود و تبدیل به شعار شود. فکر میکردم خانواده اینهمه بدبختی دارد، شغل پدر هم مضاعف میشود. از سوی دیگر نمیخواستم شغلی را انتخاب کنم که آنقدر با وضعیت خانواده تناقض داشته باشد یعنی شغل پدر یک شغل عالی و والا باشد، بعد خواننده بپرسد که وضعیت خانواده چرا به شغل پدر نمیخورد. به صورت خیلی اتفاقی رفتم سراغ قشر رانندهها. از ابتدا راننده بیآرتی اصلا در ذهنم نبود. اول سراغ راننده آژانس و تاکسی و راننده اتوبوس بین شهری و درون شهری رفتم. ایدهای که در ذهنم بود ناخودآگاه به این سمت رفت که از اسامی میادین و خیابانها هم در رمان استفاده کنم؛ مثل میدان آزادی و بار معنایی و سبقهای که پشت این کلمه هست و اتفاقاتی که در آنجا افتاده، همه اینها مرا به این سمت برد که شغل پدر را راننده شرکت واحد در نظر بگیرم. راننده خط ویژه تهرانپارس تا آزادی که به گونهای شرق را به غرب وصل میکند و یک اتوبوس هجده متری که میرود و میآید؛ میدان آزادی را هیچوقت رد نمیکند و کلیشه زندگیاش میشود؛ وقتی آنجا میرسد بار دوگانهای پیدا میکند و معلوم نیست که میدان آزادی مبدا است یا مقصد. پسر خانواده میگوید پدرم همیشه این میدان را دور میزند و ردش نمیکند. همه این چیزها در طول دو سال فکر کردن و اتود زدن اتفاق افتاد. نتیجهاش این شد که شغل شاهپور گرایلی راننده باشد و دیدم این راننده بیآرتی میتواند سرپرست چنین خانوادهای هم باشد. نه پولدار و نه آنقدر به شکل کلیشهای کارگری مفلوک و فقیر. بیشتر متوسط رو به پایین است، اما به هر حال در رمان از خودش خانه دارد. خرج بچههایش را میدهد، بچه مدرسهای و دانشگاهی هم دارد.
بنابراین ایده داستان از طنز شکل گرفت و به مرور به شکل فعلی درآمد و این طور نبوده که از اول بخواهی سراغ ادبیات کارگری بروی؟
نه این طور نبوده است. اصلا در ذهنم نبود که داستان، ادبیات کارگری باشد. زیرا من داشتم به چیز دیگری فکر میکردم. مسوول ایدهای بودم که سر قلابم گیر کرده بود. تصمیم این بود تا ایدههایی را که دارم اول بیایم برایشان جمعیت و خانوادهای درست کنم، بعد برای خانواده گره یا مشکلتراشی کنم و بگویم که دغدغه اینها چیست و در نهایت قرار است که چه بشود و هر کدام از افراد خانواده چه عکسالعملی نسبت به این ایده کلی خواهند داشت. در کنارش شغل پدر که راننده اتوبوس است و تمام وقت کار میکند و شبها میآید خانه؛ که این شکل کارکردن خودش به دیالوگهای او و رمان کمک کرده است. مثلا جاهایی که در مقام نصیحتکننده برمیآید. او مدام میگوید که صبح تا شب سرکارم و خانواده باید به من احترام بگذارد و کسی مرا تحویل نمیگیرد. همه این حرفهایی که زده میشود شاید یک جاهایی به سخره هم گرفته شود؛ زیرا وقتی شاهپور گرایلی این حرفها را میزند کسی به او احترام هم نمیگذارد که هیچ تازه گاهی طلبکار او نیز هستند. انگار همه، مشکلات خود را دارند. خانواده طوری برخورد میکند که یعنی هر کس مشکلات خود را دارد و قرار نیست که چون تو کار میکنی به تو احترام بگذاریم. الان که این سوال را پرسیدید فکر میکنم رمان یک جور ضد کارگری هم هست. جان کلام فرزین همین است: زحمت میکشی که بکش به هر حال کار خودت است. میتوانی کار نکنی اما فراموش نکن قبلش مسوولیتی را پذیرفتهای و تو مسوولی.
به هر حال واقعیت اجتماعی را در کتابتان آوردهاید؛ از یارانهها گرفته تا مشکلاتی که بعضی از خانوادهها با آن درگیر هستند، مسائلی مثل وام گرفتن و پرداخت اقساط. با این وجود یک فانتزی در رمان وجود دارد و طنزی در سراسر کتاب دیده میشود. اینکه واقعیت اجتماعی را بخواهید با فانتزی مخلوط کنید کار سختی نبوده است؟
اگر بخواهیم در مورد آسانی و سختیاش جدا از رمانِ من حرف بزنیم، بلی، کار دشواری است. در این رمان یک واقعیت محض اجتماعی که متعلق به عصر حاضر است روایت میشود؛ واقعیتی که پدیدههایش برای ١٠ سال پیش هم نیست برای همین دوران است و کار خطرناکی است که فانتزی تزریق کنیم، چرا که ممکن است چیزی را که در رئالیسم وجود دارد و فطرت آن است زیر سوال ببرد و از واقعیت آن کم کند یا اصلا نویسنده حرفش را گم کند. کاری که سعی کردم انجام دهم این بود که ابتدا تمرکزم بر واقعیت باشد و فانتزی را زیر مجموعه آن قرار دهم. اگر بالعکس این کار را انجام میدادم ممکن بود چیز لوثی شود و رمان به کلافی سردرگم و بیمحتوا و غیر قابل فهم تبدیل شود. اگر فضای فانتزی را یک بادکنک فرض کنیم، تمام مدت سعی میکردم که نخ آن دستم باشد. آن فانتزی یک پایش زمین باشد. حواسم بود که نخ این بادکنک ول نشود و به هوا برود. در کنارش میدیدم که واقعیت چه چیزی و چه مکملی احتیاج دارد و آن را با فانتزی ترکیب میکردم. یعنی بنا به ذات و سرشت کاراکترها برایشان فانتزی تعریف میکردم که مقداری به رئالیست بودنشان اضافه کند تا هر چه بهتر شخصیتشان عریان شود و واقعی به نظر برسند. در واقع من با فانتزی کاری کردم که آدمها بیشتر حقیقی به نظر برسند نه اینکه از بار واقعگراییاش کم شود. من در رمان داشتم از یک واقعیت تلخ که در یک خانواده جریان داشت، حرف میزدم، واقعیتی که عریان بود و در عین حال مسائلی که در جامعه و شهر سیال است و جابهجا مشاهده میشوند. شما شاید از در خانه بیرون بروید یکی از اینها را ببینید. آدمهای تهیشدهای که انگار غریزههایشان هم تهی شده و درگیر یک هدف شدهاند که این هدف مثلا همان وام است که مسخشان کرده، روان آنها را از هم پاشیده است. نوع رفتار و حرف زدنشان حتی روابط پدر و پسر و پدر و مادر در مقابل بچهها را به هم ریخته و انگار ضد غرض شده است. گویی هدفی را که انتخاب کردهاند تا وضعشان را بهتر کند، دارد آنها را دچار یک استحاله خطرناکی میکند.
انگار واقعیت در شخصیتهایی است که هر کدام یک وجه غیر واقعی دارند؛ فرزین ابر میشود، ندا و نادیا یکی میشوند و نیلوفر وقتی شعر میخواند پرواز میکند و مادر گوشش از سرش جدا میشود؛ هر کدام آنها یک وجه غیرواقعی دارند، ولی در طول داستان فکر نمیکنی که این وجوه غیرواقعی هستند؛ مثلا فرزین وقتی ابر میشود انگار وقتی است که میخواهد به رویا رود. در واقع برای روایت داستانتان این وجه واقعی و غیرواقعی را کنار هم گذاشتید و در طول داستان جلو میرود ولی این وجه غیرواقعی توی ذوق نمیزند.
زیرا دستم به نخ بادکنک بوده است، یا به عبارتی یک پایم چسبیده به زمین بود. برای همین سعی کردم که با فانتزی به اینها واقعیت بیشتری ببخشم. فانتزی را برای خنده و طنز احتمالی ابدا به کار نبردم. ضمن اینکه این وجوه غیرواقعی برای خود خانواده اصلا چیز مفرح و خندهداری نیست. سرگرمی نیست. جزیی از ماهیت آنان است. با ادبیات میتوان درون و سرشت یک جامعه و ملت را دید. ادبیات ذرهبینی است برای مشاهده و اسکن یک جامعه و ملتش.
دقیقا همین طور است؛ این فانتزی در خدمت داستان بوده است.
بله، من مدام طرح مینوشتم و کاراکترها را انتخاب میکردم. کاری که رویش خیلی وقت صرف کردم این بود که برای هر کدام یک داستانک نوشتم، ویژگی هر آدم را به شکل بیوگرافی در برگه فیش مخصوص خودش توضیح میدادم. همه ریزهکاریهایشان را مینوشتم و اینقدر این کار را کردم که ویژگیهای آنها را حفظ کردم. خانواده خیلی شلوغ بود و ویژگیهای آن متفاوت بود. حتی روی رنگ ابرهای فرزین دقت داشتم که این رنگها چه خصوصیتی داشته باشند و یک موقع دوبار تکرار نشوند و اگر دوبار تکرار شدند حتما فرزین یک فلش بک بزند چون او در هوا با ابرهای رنگیاش زندگی میکند و حتما بخشی از خاطرات او هستند. مدام حواسم بود که یک تاریخچه مفصل برای کاراکترم داشته باشم. این کار را که کردم به این نقطه رسیدم که چطور ویژگیهای فرا واقعی به آنها دهم. جنس شخصیت آنها را تعریف کنم. مثلا مادر خانواده کسی بود که میخواست از همهچیزی سردربیاورد. اگر میخواستم خلاصه کنم، سودابه مادری است کنجکاو و فضول؛ ولی این فضولی در خدمت خانواده بود نه برای اینکه کنجکاوی خودش را ارضا کند. بنابراین فانتزی که برایش تعریف کردم این بود: آدمی که میخواهد سر از هر چیزی دربیاورد باید مثل دوربین مداربسته یا دوربین مخفی عمل کند. بنابراین گوشهای مادر دوربین مخفی او میشود و هر جا که میخواهد حضور دارد و میشنود. در کل ویژگیهایی که برای آنها انتخاب میکردم سعی میکردم که پدر و مادردار باشند. رنگ، یکی از اینهاست. مثلا پدر دو تا میشود، کپی، سیاه و سفید و اصلِ شاهپور رنگی است. برایش تعریف کردم که کپیاش به صورت خیلی وحشیانه و پر سر و صدا است و توی رمان همیشه در و پیکر خانه را با لگد باز میکند. آن قدر جزییات دادم که شناسنامهدار باشد. یا دو تایی شدن او میتواند این فکر را القا کند که پدر به خاطر مرد بودنش که در فرهنگ ایرانی متاسفانه حاکم و سالار جا افتاده است – با اینکه خانواده گرایلی اصلا مردسالار نیست چه بسا جاهایی فرزندسالاری است آن هم فرزند دختر- به هر حال با این ویژگی، پدر میخواست بگوید که منم هستم و حواسم هست. خود فرزین که کاراکتر اصلی است و ابر شدنش نشانی از دو شخصیتی بودنش دارد. وقتی روی زمین است یک جور است و وقتی ابر میشود خیلی فلسفی و جدی میشود و به خانواده از بالا نگاه میکند. هم از حیث ارتفاع و هم از حیث شخصیتی و دیدگاه.
فرزین را راوی داستان انتخاب کردهای، او از یک نسل دیگر است که از شما خیلی دورتر است، به هر حال شناخت دو نسل بعدتر باید برای نویسنده کار سختی باشد، چگونه به این شناخت رسیدید؟ شاید اگر پدر خانواده را برای روایت استفاده میکردید کار راحتتری در پیش داشتید. اتفاقا روایت فرزین روایت خوبی درآمده است و خواننده فکر نمیکند نویسنده اینقدر با راوی فاصله نسلی داشته باشد، این شناخت از کجا به دست آمده و چه حد تحقیقات زبانی داشتید؟
انتخاب این نظرگاه که پسر نوجوانی احتمالا اواسط دهه ٧٠ است به داستان دیگری برمیگردد؛ یعنی طرح و رمان دیگری بود که چنین پسری با چنین سن و سالی قرار بود که راوی خانوادهاش باشد و به لحاظ شرایط فیزیکی شرایط عجیب و غریبی داشت؛ قطع نخاعی بود و فلج. او قادر به حرف زدن نبود، در نتیجه تمام دنیای او دیالوگ در ذهنش بود، دیدگاهش نسبت به پدر، مادر و زندگی و همهچیز. طبیعتا باید از زبان او نوشته میشد که دنیا چگونه است. تقریبا با فرزین شباهت داشت. او را آوردم اینجا استفاده دیگری کنم اما نه اینکه لال باشد، ولی میخواستم که روی ویلچر بنشیند، در واقع قرار بود که فرزین یک بچه قطع نخاعی باشد، و تمام دنیا و زندگیاش تا زمانی که چرخ ویلچرش نمیچرخید در همان چهاردیواری خانه میماند. اما با یکی از دوستانم که مشورت کردم، گفت که این شخصیت را از روی چرخ بلند کن و شفایش بده، زیرا به اندازه کافی یکسری مسائل و مشکلات بغرنج برای خانواده درست کردهای، این موضوع ممکن است خطرساز باشد، هر چقدر هم طنز داشته باشی با این قطع نخاعی دیگر نمیتوانی کاری کنی. برای همین فرزین به نوجوان فعلی تبدیل شد. اما درباره این موضوع که نسل جدید است و سن و سالی که دارد خیلی از من دور است و تقریبا دو نسل با من فاصله دارد؛ نکته درستی است. نسل بعد از من یعنی دهه ۵٠ معمولی جلو نرفته است جهشی جلو رفته است، چیزهای عجیبی و غریبی دارند که مثل دهههای قبل از خودشان نیستند، تنها کاری که کردم این بود که دنبال اینها بروم، از نظر کلامی و رفتاری در چارچوب خانواده آنها را دنبال کنم. این کار را اوایل سال ٩٠ شروع کردم، تقریبا تمام آن سال را برای شخصیتها نتبرداری میکردم و سال بعدش یعنی ٩١ نوشتن شروع شد. میدانستم که فرزین قرار است چطور صحبت کند. میدانستم که او قرار است گونه دیگری صحبت کند که خانواده شاید نسبت به او گارد بگیرند که این چه وضع صحبت کردن است. یک چیزی در ذهنم بود، بار اول که نوشتم یک چیزی درآمد که احساس کردم زبان این آدم را دارم با لاتبازی و لمپنی قاطی میکنم. او قرار است جور خاصی صحبت کند، عصیانگر است، به پدر و مادر اعتراض میکند، چیزی برایش مهم نیست، در عین حال که مونولوگهایش نشان میدهد همهچیز را زیرنظر دارد، اما قرار نیست که آدم لات و لمپنی باشد. سعی کردم از حالت بیادبی محاورهای روزمره یک بچه بیرون بیاورمش و با دایره لغات و مفاهیمی که خودش برای خودش تعریف کرده زبان خاص خودش را داشته باشد. یکی از کارهایی که کردم این بود که با یک سری دختر و پسرهایی که همسن کاراکتر من بودند آشنا شوم و فقط ببینم اینها چطور باهم صحبت میکنند، اما به آنها نمیگفتم که دارم به شما دقت میکنم، فقط نگاه میکردم. به محض اینکه میگفتم ممکن بود که زبانشان را عوض کنند. یک بخش دیگر این بود که به گذشته خودم فلشبک بزنم. یعنی به تجربه زبانی که خودم داشتم نگاه کنم، گرچه آن زبان، با زبان کاراکتر اصلیام خیلی فرق داشت، اما باید میدیدم در زمانی که ١۵ یا ١۶ ساله بودم چطور حرف میزدم و کمکهایی از گذشته بگیرم. یکسری رفتارها و ناهنجاریهایی را که وجود داشت قلاب کنم و بیاورم به زمان حال رمانم و در قالب شخصیت فرزین بگذارم. یک بخش دیگر این بود که جستوجو کردم تا دریابم چنین فرهنگ مخفی در اینترنت هست یا نه. خیلی چیزها پیدا کردم. حتی کتابی هم در این مورد پیدا کردم، اما میخواستم الفاظ و اصطلاحات را داستانی کنم. در فرهنگ نوشته بود که این لغت یعنی این. اما وقتی در داستان و قصه به کار ببری ممکن است جذابیتش را از دست بدهد. در نهایت خیلی اتفاقی سایتی را پیدا کردم که یکسری اصطلاحات را از این سایت بهره بردم. از تمام صفحات سایت پرینت گرفتم. زمانی که رمان را مینوشتم این صفحات مثل برگه تقلب جلوی من بود. تا روزهای آخر در نمونهخوانی قبل از چاپ هم، همچنان داشتم به این قسمت کار ور میرفتم و بالا و پایینش میکردم.
زبان محاوره ما در ادبیات داستانی کمتر وارد میشود. راوی داستانها معمولا از این زبان استفاده نمیکنند اما شما این زبان را وارد داستانتان کرده و کار سختی را انتخاب کردید. ولی نکتهای که وجود دارد این است که فرزین درحالت عادی زبان محاوره همنسلانش را دارد اما وقتی ابر میشود زبان جدی و حتی ادیبانهای دارد که این موضوع باعث دو دستی لحن شده است. کلا در داستان چند زبان وجود دارد، شاید بهتر بود که یک ویراستاری بهتری برای یکدست شدن لحن و زبان صورت میگرفت.
این مساله کاملا عمدی بوده است. این اختلاف زبانی وقتی رخ میدهد که فرزین از خانواده دور شده و با نگاه تحلیلگری به آنها نگاه میکند، اصلا فرزین دو شخصیتی است وقتی بالا میرود یک شخصیت دیگر است به گونهای که شما از یک بچه انتظار نداری این طور صحبت کند. به قول معروف یک بچه اصلا این کاره نیست که بخواهد این طور با کلمات بازی کند. من فرض را این طور گذاشتم که وقتی میرود بالا زبانش فرق داشته باشد، خیلی اندیشمندانه و با جزییات خانواده را نگاه کند. به همین دلیل دودستی زبان را عامدانه گذاشتم. وقتی بالاست دیگر از اصطلاحات خاص خودش استفاده نمیکند، مسالهاش پول توجیبی نیست. دوزار یارانه نیست. نوع حرف زدنش فرق میکند. این مساله زبانی است، اما اگر مساله ویراستاری را در نظر بگیریم ممکن است ویراستاری اشکال داشته باشد.
ویراستاری کتاب شما چرا اینقدر بد است؟
زمانی که مجوز کتاب صادر شد، مدتها برای چاپش انتظار کشیدم. بدون اغراق یک سال زمان برد تا ناشر کتاب را بعد از اخذ مجوز چاپ کند. دلیلش هم هرگز برایم مشخص نشد. اما نسخه ویرایش شده فقط دو ماه مانده به چاپ به دستم رسید. اگر در آن هفت یا هشت ماه خوانده بودند باید زودتر به دست من میرسید ولی این گونه نبود و تصور من این است که کار عجلهای شد. من خودم وسواس دارم که اسم ویراستار باید در شناسنامه کتاب قید شود. معتقدم به ویراستار و او را همکارِ نویسنده میدانم. آوردن نام ویراستار در شناسنامه برایش مسوولیت میآورد؛ ولی متاسفانه اسم ویراستار در کتاب من نیست در صورتی که ویراستار داشته است. از سوی دیگر زبان خاصی که در این کتاب هست وقت بیشتری برای ویراستاری میطلبد. در حیطه زبان محاورهنویسی، ویراستاری کتاب سختتر میشود. استادم آقای محمد محمدعلی درکارگاه داستاننویسی مجله کارنامه حرفهای خوبی در این مورد میگفت. خاطرم هست یک بارداستانی توی کارگاه خوانده بودم که تماما محاوره و شکسته بود. کلمات را به طور عجیب و نامتعادلی شکسته بودم. بهم گفت که محاورهنویسی و عامیانهنویسی و شکستهنویسی خیلی نزدیک به هم است و در آنها حتا بعضی حروف ناقص بیان میشود و این ناقصی چنان اتفاق میافتد که خواننده در خوانش اول معنی درست کلمه را به درستی و به سرعت درک نمیکند و این یک نقص است و نباید تا این حد پیش رفت و دیگر اینکه تا جایی که خاطرم هست تاکید میکرد محاورهنویسی انتها ندارد و میتوانید به جاهایی بروید که شاید تا به حال کسی تجربهاش نکرده است. ولی مهم این است که به زبان داستان خود آسیب نرسانید. این حرف همیشه در گوش من مانده است و خیلی سعی کردم توی این رمان با دست خودم آسیبی به نثر وارد نکنم.
بنابراین چند دستی زبان عامدانه بوده است؟
بلی. آن قسمتی که درباره فرزین گفتم عامدانه و هدفمند بوده است.
داستان به نوعی گروتسگ است که پایان شادی دارد. داستان در حینی که طنز دارد، اما یک تلخی در سراسر آن نهفته است. شادی ته داستان زیادی خوشایند تو نیست و با خودت فکر میکنی که حالا که چه و میخواهی به کجا برسی. چرا پایان شادی برای داستان گذاشتید؟
این پایان شاد ممکن است برای همه خوانندهها میسر نشود. نمیدانم. در پایان رمانم آدمهای داستان تکلیفشان معلوم نیست. برنده شدن در قرعهکشی برای همه پایان شادی ندارد، برای نیلوفر پایان شادی نیست. آنها در واقع پول را با دخترشان معامله کردهاند. فرزین جاهایی اشاره میکند ولی خواننده ممکن است فکر کند که فرزین سر کار بوده است. عمق قضیه این بوده که پدر و مادر داشتند برنامهریزی میکردند، در نهایت فرزین خودش متوجه میشود، نیلوفر هم میآید آن بالا شعر میخواند. پایان شادش انگار جوری ضد غرض است. فرزین هم میفهمد که سر کار بوده است. ظاهر را میدیده ولی از نیمههای رمان، خانواده به شکل مخفیانهای داشتند کار دیگری با رییس صندوق انجام میدادند. فصلی که مجلس عروسی بود و من هرگز ننوشتمش چون به نظرم رمان را لوث میکرد و تبدیلش میکرد به سریال تلویزیونی. از عمد مجلس عروسی را ننوشتم اما اثراتش در پایان رمان معلوم میشود. در نتیجه برنده شدن تبدیل به خوشی سطحیای میشود که پدر سر کپی خود ظاهر شده و بالای سر خودش گریه میکند. در پایان داستان فرزین و نیلوفر تنها دو نفری که خاصیت پرواز دارند انگار بازنده ماجرا و ستمدیده رمان هستند.
شخصیتهای داستان شما خاکستری هستند و انگار هر کدام در جایگاه خود حق دارند؟
بلی. همین طور است. همیشه به نظرم خاکستری حق دارد چون هم سیاه را در خود دارد و هم سفید را.
شما دو تا از کارهایت خارج کشور چاپ شده و اینجا دیده نشده است. این کار داخل کشور چاپ شد و قدری سانسور شد. کدام را ترجیح میدهید؟ اینکه کتابی را داخل چاپ کنی و زیر بار محدودیتها بروی یا اینکه خارج چاپ کنی و دیده نشود؟
آن کتابها اصلا از داخل ایران قابل تهیه نیستند که حالا دیده شوند. ترجیحم این است که کارم سالم چاپ شود. ولی واقعیت این است که ممیزی سلامت متن را زیر سوال میبرد. دراینجا نویسنده ممکن است تن به حذف چیزهایی دهد ولی از آن طرف کارش چاپ و دیده میشود و میخوانند و این به نفعش است. البته این رمان خیلیخیلی کم حذف شد. متاسفم که این را میگویم. ولی بعضی چیزها هست که گفتنش سخت است و توضیحش خیلی شخصی است. خیلی چیزها در کتابم هست که با ناشر خیلی سر و کله زدم که حذفشان نکنم و واقعا هم حذف نکردم. مثلا به اسم یکی از کاراکترها گیر داده بودند و میگفتند که اسمش را عوض کنم. دو جا هم فرزین از فحش انگلیسی استفاده میکند آنها را گفتند بردار که من برنداشتم اما ممیزی به وقتش انجام وظیفه کرد.
با خود ارشاد دیالوگ داشتید؟
خیر. تا حالا هرگز دیالوگی نداشتهام.
اما خیلیها تجربه خوبی داشتند و بعضی کتابها از این راه نجات یافتهاند؟
متاسفانه شاید. جماعتی از اطرافیان من دعوا میکردند که بگذار دیگر این کتاب چاپ شود. بعد از ١٠ و ١٢ سال دیگر وقت آن رسیده که یک کتاب چاپ شود. اما من به هر قیمتی کتاب چاپ نمیکنم وگرنه همه کتابهایم مجوز گرفته بودند.
به نظر میرسد خیلی از کتابهای داستانی که چاپ میشود و اسم رمان روی آنهاست یک داستان بلند است. در حالی که رمان باید یک جهان خلق کند. در جهان هم همین طور است کتابهای ١٠٠ یا ١٢٠ صفحهای رمان نیستند و این اتفاق نادر است، اما چطور میشود که این نادر در کشور ما یک چیز اکثریت شده و داستانهای ١٠٠ صفحهای رمان میشوند. این حجم رمان شما میتواند در جایگاه رمان بنشیند. مضافا بر اینکه شما توانستهاید جهانی را خلق کنید، نظر خود شما چیست؟
یکی اینکه خیلیها میل وافر به رمان چاپ کردن دارند در حالی که امکانات و ابزارش را ندارند، ولی با این وجود میخواهند رمان خلق کنند. وقتی راوی شما و ایده شما نفسش مقطعی است، برای داستان بلند نیست میتواند داستان کوتاه شود به زور نمیتوان آن فکر و ایده را به رمان تبدیل کرد. یک بخشی به میل وافر طرف برمیگردد که میخواهد چیزی به اسم رمان در کارنامهاش داشته باشد. از یک طرف دیگر ناشر در تقسیمبندی کتابهایش میگوید من یک مجموعه داستان دارم و یک بخش هم دارم به نام رمان. از طرف دیگر وقتی نویسنده میبیند که قرار است رمان به ناشر دهد باید یک جورهایی به آن حجم داده و عرصه را پهن کند تا قدری تنوع داشته باشد. متاسفانه کاری به تعریف و مفهوم رمان ندارد. جهانی در سرش ندارد که بخواهد خلقش کند. یکی از کارهایی که برای آن میکنند تغییر نظرگاه در رمان است، بدون اینکه فایدهای داشته باشد. این کار سرجایش میتواند به رمان و روایت و تعلیقش کمک کند منتها اگر به وقتش انجام شود و درست و صحیح. ولی اگر بخواهی بیخود تغییر نظرگاه دهی که حرفت را طول داده تا حجم کتاب را افزایش دهی؛ خوانندهای که دارد کتاب را میخواند، متوجه میشود که کجا باید داستان را تمام میکردی و از کجا به بعد نویسنده خودش را خسته کرده و دست و پای الکی زده و کار اطناب پیدا کرده است. کتابی خواندم که دو نظرگاه داشت و روی جلدش کلمه رمان چاپ شده بود. رمان فارسی هم بود. یک بار برای سرگرمی یکی از نظرگاهها را برداشتم زیرا داشت تکراری حرف میزد، کتاب شد ۵٠ صفحه. اصلش حدود نود و چند صفحه بود! در هر حال ایدهای هست که قابلیت رمان شدن ندارد و لازم نیست که اضافهگویی داشته باشید. افتخاری هم نیست که حتما رمان چاپ کنی، زیرا مجموعه داستان هنوز در دنیا و بین خوانندگان ارج و قرب خودش را دارد.
شما کتاب خودتان را رمان میدانید؟
در این عرصهای که فرزین و خانوادهاش را به وجود آوردهام، فکر میکنم که رمان باشد. بلی رمان است. مبدا و مقصد و سندیت اتفاقی که در خانواده رخ داده رمان است. اما باید دید خوانندگان و منتقدان نظرشان چیست. مخصوصا خوانندگان؛ چرا که آنان در نظر من و در رابطه با قصههای من همیشه باکیفیتترین سخنان و نظرات را صادر کردهاند و به درک و فهمشان از ادبیات داستانی یقین دارم.
برش
ترجیحم این است که کارم سالم چاپ شود. ولی واقعیت این است که ممیزی سلامت متن را زیر سوال میبرد. دراینجا نویسنده ممکن است تن به حذف چیزهایی دهد ولی از آن طرف کارش چاپ و دیده میشود و میخوانند و این به نفعش است.
وجوه غیرواقعی برای خود خانواده اصلا چیز مفرح و خندهداری نیست. سرگرمی نیست. جزیی از ماهیت آنان است. با ادبیات میتوان درون و سرشت یک جامعه و ملت را دید. ادبیات ذرهبینی است برای مشاهده و اسکن یک جامعه و ملتش.