این مقاله را به اشتراک بگذارید
۲ نگاه به رمان سرخ و سیاه نوشته استاندال
از دو نوشته زیر یکی به مناسبت انتشار ترجمه عبدالله توکل در سال ۱۳۳۵ نوشته شده و دیگری به مناسبت انتشار ترجمه مهدی سحابی در سال ۱۳۸۷ که مرور آنها خالی از لطف نیست.
۱
مهسا پاکزاد
میان سرخی یا سیاهی
نام «ژولین سورل» نام ماندگاری است؛ نامی خیالی که بعدها به دنیای واقعیت آمد و چه بسیار نویسندگانی که با این نام هنری نوشتند و چه بسیار نویسندگان دیگری که این نام را وارد دنیای داستانی خود کردند و کسان دیگری که این نام را به فرزندان خود دادند. «سورل» قهرمان داستان «سرخ و سیاه» نوشته هانری بیل ملقب به استاندال از آن شخصیتهای نمونهای است که بسیاری از منتقدان و نویسندگان از جمله آندره ژید او را نه متعلق به زمانه خود یعنی قرن نوزدهم بلکه کاملا یک شخصیت قرن بیستمی دانستهاند؛ شخصیتی که نمونه متعالی بیلیسم (مشتق از نام هانری بیل) یا همان «جستوجوی خوشبختی از طریق شکگرایی» است و یکی از بهترین فرزندان انقلاب کبیر فرانسه که با مطالعه رفتارش میتوان پیامدهای اجتماعی و سیاسی انقلاب کبیر فرانسه را شناخت. یافتن جایگاه استاندال در ادبیات فرانسه کار مشکلی نیست، استاندال هرگز در مقام نویسندهای پیشرو در ادبیات قرن نوزدهم فرانسه مطرح نبوده، او از دل همان قواعد ادبی تثبیتشده پیش از خود رمانهایش را آفریده است. رمانتیسم آثار استاندال یادآور رمانتیسم آثار دونروال و مادام دو استائل است و استفاده از مطالب نوشته شده در روزنامهها (حوادث و وقایع اجتماعی) با توجه به اهمیت روزنامهها در قرن نوزدهم تیزهوشی زودهنگام او را نشان میدهد، حضور پررنگ مسائل اجتماعی و سیاسی و رویارویی آن سه طبقه معروف اجتماعی نیز در کار او چیزی است که باید از این فرزند باهوش انقلاب کبیر فرانسه (به عنوان عظیمترین انقلاب و دگرگونی تاریخی) انتظار داشت. هر چند غرض این نیست که حضور این عناصر در جهان داستانی استاندال امری عادی و پیشپاافتاده است، کمااینکه چنین نکتهسنجی و تیزبینی در به تصویر کشیدن فضای اجتماعی نیمه اول قرن نوزدهم و ساختن تصویری از جامعهای که هم «روبسپیر» را به زیر میکشد و هم از «دانتون» نمیگذرد در نویسندگان همدوره یا متقدم بر استاندال نظیر هوگو و بالزاک دیده نمیشود و قطعا آغاز کننده آن همان استاندال است؛ نویسندهای که با ظهورش ادبیات را وارد دورهای دیگر از حیاتاش موسوم به «واقعگرایی» کرد؛ دورهای که با فلوبر، از ستایشگران استاندال، به اوج رسید. در یک نگاه اجمالی به «سرخ و سیاه»، اگر نگاهمان را بیشتر از هرچیزی بر شخصیت ژولین سورل، قهرمان کتاب، متمرکز کنیم، نتایج جالبی خواهیم گرفت. با این فرض که ژولین سورل یکی از معدود شخصیتهای ادبی است که تحول شخصیتیاش در تاریخ ادبیات اگر نگوییم بیهمتا، حداقل کمنظیر است. از نقطهای شروع میکنیم که او، پسری که در مقایسه با دیگر براداران و پدرش پسری لاغر و ضعیف و بیدست و پاست، در کنار دستگاه چوببری مشغول کتاب خواندن است و پدرش چندینبار او را صدا میکند و او غرق مطالعه صدای پدرش را نمیشنود و بعد خشونت پدر با او، پرت کردن کتاباش در جوب و سپس مطرح کردن پیشنهاد آقای دو رنال، شهردار ورییر، برای للـهگی فرزندانش، اتفاقی که نخستین قدم برای تغییر مسیر زندگی ژولین است. ما از نقطهای که ضعف محض ژولین به نمایشگذارده شده با او همراه میشویم و وارد مرحله دوم زندگی او، یعنی زندگی در کنار خانواده دو رنال میشویم. در این بخش که فصلِ اولِ کتابِ دو فصلی «سرخ وسیاه» را شکل داده، ماجرای عاشقانه ژولین با مادام دو رنال (به عنوان خط اصلی داستان) و زندگی بورژواهایی نظیر این خانواده (آقای دو رنال فرزند پدری اسم و رسمدار و ثروتمند است) و خانواده والنو (والنو مدیر مرکز نگهداری از کودکان یتیم است و نمونهای از دنائت طبع اشخاص تازه به دوران رسیده را دارد) و کشیش مالون (نماینده کلیسا) خلط میشود و اینگونه استاندال با تیزهوشی خواننده قرن نوزدهمی خود که تنها برای تفریح رمان میخواند را با ماجرای عاشقانه ارضا میکند، اما در کنار آن زشتی جامعه خود را نیز به تصویر میکشد. ورود شاه به ورییر، ملاقات ژولین با اسقف «آگد»، آشناییاش با جناب «پیرار» و رفتن به مدرسه دینی از مهمترین اتفاقاتی هستند که استاندال از خلال آنها توانسته تصویری از اجتماعی سیاسی برای خوانندهاش بیافریند. در فصل اول به جز صحنه ورود شاه از نمایندگان طبقه اشراف خبری نیست و در این فصل استاندال بیشتر به «سیاه» و نمایندگان جامعه روحانیت پرداخته است، اما میل ژولین به پیوستن به ارتش و نظام در نوع کتابهایی که به صورت مخفی میخواند یا نگهداری از عکس ناپلئون در تشک کاهاش در تمام این فصل دیده میشود و در هنگام ورود شاه، زمانی که ژولین جزء گارد افتخاری سوار بر اسب رژه میرود این میل در او محقق میشود و خود را «افسر آجودان ناپلئون» میبیند. در فصل دوم و با حضور کنت نوربر و کنت دولامول داستان استاندال وارد بخش «سرخ» خود میشود و با اپیگراف سنت بوو (زیبا نیست، سرخاب ندارد) داستان عشقهای دیگر ژولین و ملال زندگیهای اشرافی و فساد آنها برای خواننده بازگو میشود. ژولین از شهر کوچکاش «ورییر» راهی «پاریس» میشود و اینگونه جدای تضاد ارتش و مذهب، شاهد تضاد پاریس با «شهرستان» (در معنای عام آن) نیز هستیم و بسیاری از استاندالپژوهان، قرار دادن ژولین در راه «ورییر به پاریس» را انتقام استاندال در مقام یک خرده بورژوآی شهرستانی از جامعه فرانسه میدانند. چند فصل پایانی «سرخ و سیاه» و در نهایت مرگ «ژولین» به تصویر کشیدن تحول شخصیتیای است که خواننده خود از پیش آن را حدس میزند؛ شخصیتی که حتی دوست داشتن را وظیفه و باری بر دوش خود میدانست که باید به انجام برساندش. در چند فصل پایانی زمانی که «ماتیلد» سعی میکند او را تبرئه کند، ترجیح میدهد به همه چیز پشت کند و دوباره به معصومیت که هرگز از بین بردنی نیست یا همان خانم دو رنال که با وجود تلاش ژولین مرگ به سراغاش نمیآید، بازگردد و پذیرای مرگ باشد.
خواندن سرخ و سیاه با هر انگیزهای دلچسب است. چه آنها که رمانهای تاریخی دوست دارند، چه آنها که طرفدار داستانهای عاشقانهاند، و کسانی که انقلاب کبیر فرانسه و پیامدهای آن را دنبال میکنند و دوست دارند بیشتر راجع به آن بدانند، از این کتاب لذت خواهند برد. اپیگرافهای سر هر فصل نیز از جذابیت ویژهای برخوردارند، جملاتی خواندنی که میتوانند رهگشای اتفاقی باشند که قرار است در آن فصل بیفتد و در نهایت ترجمه خواندنی مهدی سحابی با مقدمهای جامع، پانوشتهایی رهگشا و ضمیمهای بسیار خلاصه از انقلاب کبیر فرانسه و ناپلئون و رستوراسیون و انقلاب ۱۸۳۰ که خواندن آن بعد از اتمام کتاب خالی از لطف نیست.
سرخ و سیاه اثر استاندال ترجمه مهدی سحابی (نشر مرکز) در سال۱۳۸۷
****
۲
ا.ع.دریا
بر تارک رئالیسم فرانسه سه ستاره فروزان فنا ناپذیر میدرخشد: بالزاک و استاندال و فلوبر.
اگر خواننده ایرانی فلوبر را بطور دست و پا شکسته و بالزاک را مختصراً و تنها از خلال چند کتاب میشناسد ،مطلقاً از سومین آنها، از رئالیست بزرگی که بعضی از منتقدان بر سبیل مبالغه کتابی از او را با تمام آثار بالزاک برابر دانسته اند، اطلاعی ندارد.
خوشبختانه این نقیصه بزرگ و این جای خالی را با ترجمه و انتشار یکی از بهترین آثار، و حتی بقولی بهترین اثر او، «سرخ و سیاه» برطرف شده و پر گشته است.
انتشار این گونه آثار نه تنها ما را به پربهاترین نوشته های گنجینه ادبیات جهانی آشنا میسازد، بلکه در ما آن توانائی را بوجود میآورد که بتوانیم یک اثر عالی و هنری را از نوشته ای مبتذل و پیش پا افتاده تمیز دهیم و در عین حال وظیفه و مسئولیت اساسی ادبیات و هنر را دریابیم.
***
ورود استاندال (که نام حقیقیش هانری بیل H. Beyle است، ۱۸۴۲-۱۷۸۳) بعرصه ادبیات با رمان شروع نشد، بلکه با یک سلسله مقالات و تحقیقات و بیوگرافیهائی نظیر «هایدن و موزار و متاستاز» و «تاریخ نقاشی در ایتالیا» و «زندگی روسینی» و «عشق» و «راسین و شکسپیر» آغاز گردید. در بحبوحه نهضت رمانتیسم این آثار بمنزله جوانه های رئالیسم تجلی میکرد و کتاب آخری، صرفنظر از عناصر ایده آلیستی اش، بمثابه بیانیه مکتب رئالیسم بود.
اما نبوغ ادبی استاندال بی شک در رمانهای او، یعنی «سرخ و سیاه» و «صومعه پارم» و «لوسین لوون»، ظاهر گردید.
هریک از این آثار اختصاص بتشریح و توضیح عصر و دوره خاصی دارد: استاندال رمان «سرخ و سیاه» خود را «تاریخچه قرن نوزدهم» نام داده بود، و ما توضیح خواهیم داد که این کتاب در واقع تاریخچه دوره «رستوراسیون» است[۱].در کتاب «لوسین لوون» فرانسه بعد از انقلاب ۱۸۳۰ و دوران مونارشی ژوئیه و در «صومعه پارم» مطلق العنانی دولتهای کوچک ایتالیا مورد بحث قرار میگیرد.
در تمام این آثار ،بگفته ژرژ لوکاچ، «استاندال به جزئیات پراکنده توجهی ندارد و جهد میکند که همه چیز را بصورت یکنوع «کلیت» توصیف نماید و همواره هم خود را باین امر مصروف میدارد که جنبه های اساسی یک عصر و دوره را در بیوگرافی و شرح حال چند تن انباشته سازد…..استاندال همواره یکنوع آدم و یک تیپ انسان را توصیف میکند و انسانهائی که نمونه این تیپ هستند علیرغم خصوصیات فردی خود و اختلافاتی که از لحاظ موقعیت طبقاتی میانشان وجود دارد، همه در باطن بهم نزدیکند. سرنوشت این پرسوناژها پستی و بیمایگی و ابتذال تهوع آور تمامی یک عصر و دوره را بیان و منعکس میکند.»
موضوع رمان سرخ و سیاه سرگذشت دهقان زاده ایست بنام «ژولین سورل» که زبان لاتین را نزد کشیش محل یاد گرفته و جوانی است بسیار مستعد و جاه طلب و بعنوان معلم سرخانه بمنزل یکی از نجیب زادگان فرانش کنته بنام « مسیودورنال» شهردار راه پیدا میکند و مورد علاقه زن شهردار قرار میگیرد. وقتی قضیه عشق آنها بوسیله کسانی که با شهردار اختلاف دارند برملا میشود، ژولین از آنجا می گریزد و بدیر پناه می برد. مدیر این دیر او را برای تصدی منشیگری « مارکی دولامول» ، یکی از اشراف درباری، به پاریس میفرستد. ژولین از این راه به مجامع اشرافی راه مییابد. دختر مارکی، ماتیلد خیال پرست، باو علاقمند می شود و ژولین بهمراه وعده ازدواج صاحب نام و درجه ای می گردد.
اما مادام رنال همچنان عاشق ژولین است. نامه ای بمارکی می نویسد و ژولین را بصورت توطئه گری معرفی مینماید. ژولین بقصد انتقام بسوی وریر رهسپار می شود و در کلیسا مادام رنال را با طپانچه مجروح میسازد و پس از آنکه دستگیر می شود او را محکوم باعدام می کنند.ماتیلد دولامول او را بدست خویش بخاک میسپارد. مادام دورنال « سه روز پس از ژولین، همچنانکه فرزندان خود را در آغوش گرفته و بر روی آنان بوسه میداد» میمیرد.
داستان اصلی کتاب ساخته و پرداخته خود استاندال نیست بلکه یکی از همین درامهای عشقی و جنائی است که در آنروزها اتفاق افتاده و صفحات روزنامه ها را پر کرده بود و استاندال استخوان بندی قهرمانان خود را از قهرمانان همین حادثه گرفته است. وقتی از فلوبر درباره مادام بواری سؤال میشد می گفت: « مادام بواری خود من هستم. . . » استاندال همیشه این نظر را رد میکرد که ژولین سورل خود اوست، اما در عین حال منکر نمیشد که در ساختمان این مخلوق خویش، از خود بسیار مایه گذاشته است. درباره انتخاب قهرمان خود ضمن نامه تشکری که ببالزاک فرستاده بود چنین نوشت: « من پرسناژی را که خوب میشناسم انتخاب میکنم و کلیه عادات و اخلاقی را که این پرسوناژ در هنر هر روز بشکار سعادت رفتن کسب میکند باو وامیگذارم، سپس هوش و روح بیشتری باو می بخشم…»
اغلب پرسوناژهای استاندال بر اثر مطالعه دقیق در اجتماع خلق شده اند. بهرحال قهرمانان «سرخ و سیاه» چه خود استاندال باشد و چه نباشد اهمیتی ندارد. اگر در دوره انتشار این کتاب (۱۸۳۰) شناخت چنین امری مورد نظر و علاقه خوانندگان بود امروز که قریب یکصد و هشت سال از تاریخ انتشار آن میگذرد، این موضوع اهمیت خود را بکلی از دست داده است. ما این کتاب را بصورت اثری که فرانسه را نه در قرن نوزدهم بلکه دردوران رستوراسیون مجسم می کند و عادات و اخلاقیات و مسائل مطروحه این دوره را بما میشناساند و در عین حال از لحاظ تحلیل های روانی سرشار و دارای رئالیسم برجسته است، مطالعه می کنیم.
مدتها منتقدان و خوانندگان درباره عنوان « سرخ و سیاه» اندیشه می کردند و بسیاری عقیده داشتند که سرخ لکه خون و اثر جنایتی است که ردای سیاه کشیشی ژولین را آلوده میسازد و برخی نیز بر این عقیده بودند که سرخ شغل نظامیگری است که مدتها فکر ژولین را بخود مشغول داشته بود. اما استاندال خود در یادداشتهایش راجع به کتاب «لوسین لوون» مینویسد که تصمیم داشته آن را « سرخ و سفید» بنامد تا یاد آور « سرخ و سیاه» باشد و ضمناً سرخ مبین لوسین جمهوریخواه و سفید مشخص شاستلر (شاه پرست جوان» باشد. باینترتیب دیده میشود که استاندال از گذاشتن این نام بر کتاب خویش نظری وسیعتر و در عین حال سیاسی داشته است و باید کلمه سرخ را مظهر کلیه تمایلات انقلابی ژولین و سیاه را نشانه سرخوردگی و پناه بردن او به ردای کشیشی دانست.
استاندال با این رمان مجموعه ای از عادات و اخلاق زمان و نموداری بدیع از وضع سیاسی عصر خویش و در عین حال یک داستان تحلیل روحی بوجود آورده است.
وی بعنوان سر لوحه کتاب خویش این جمله دانتون را برگزیده: « حقیقت، حقیقت تلخ!» و فی الواقع هم با تلخی پرده از روی ریاکاریهای رژیم « مشروع» Legitimiste ، رژیمی که چیزی جز فضاحت و فریب نداشته است، برمیدارد. استاندال « نسل جوانان با استعدادی را که طوفانهای دوران قهرمانی افکار و احساسات آنانرا دگرگون ساخته بود و در دنیای پست و مبتذل عصر تجدید سلطنت جائی برای خود نمی یافتند، بعنوان قهرمانان اصلی برگزیده است[۲]…..»
داستان، سرگذشت غم انگیز یک دهقان زاده قهرمان است که راه مبارزه فردی را با جامعه دوران رستوراسیون، نیمه بورژوازی و نیمه درباری، جامعه ای که با او دشمن است، در پیش گرفته است. سرنوشت او، نتیجه اجتناب ناپذیر این مبارزه است. ژولین روستازاده با ذکاوت و جاه طلبی است که میخواهد بندهای طبقاتی خود را بگسلد و خود را بحدود عالی جامعه برساند. با هوش و ذکاوتی که دارد زود تشخیص میدهد که ریا و تزویر صفت رایج عصر است، او هم بهمین سلاح مجهز میشود: به قدرت و پول روی می آورد و جامعه ای را که بر این اساس مستقر شده می شناسد. استاندال این امر را بصراحت در کتاب « لوسین لوون» از زبان قهرمانش میگوید: « وزیر نمیتواند دست به ترکیب بورس بزند، اما بورس میتواند وزیری را عوض کند».
ژولین نیز در پی قدرت و پول است. ناپلئون برای او مظهر قدرت و ثروت است و به پیروی از اوست که میخواهد سپاهی شود. اما به واقعیت دیگری برمی خورد: « وقتی ناپلئون سر زبانها افتاد بیم حمله بفرانسه می رفت، در چنین وقتی نظامی بودن لازم بود…اما امروز به کشیشهائی برمی خوریم که سالی صد هزار فرانک درآمد دارند، یعنی سه برابر ژنرالهای ناپلئون…» آنوقت نتیجه میگیرد: « پس باید کشیش شد…»
این جوان پر انرژی چنان بتمایلات جاه طلبانه خود پابند است که کلیه پیشنهادهائی را که منافی با آن میداند و یا منافع ناچیزی را باو عرضه میدارد رد میکند. در مقابل اصرار دوستش « فوکه» که او را بشرکت در تجارت چوب میخواند و منافع متوسطی را نوید میدهد، تسلیم نمیشود. او بقدرت خود اعتماد دارد و بالاتر از دیگران قرار گرفته است.
ابتذال و کثافت این زندگی او را میخورد. یک تنه قدم بمیدان میگذارد، حتی از همان اسلحه ای که بآن مسلح است بیزار است. دیر متوجه میشود که اجتماع او را، که بر ضد آن قیام کرده، خرد میکند و درهم میشکند. چنین شکستی حاصل مبارزه انفرادی اوست. اما ژولین از انرژی برخوردار است و این تنها صفت ممیز اوست. مهم نیست که این انرژی بر ضد اخلاق و بر ضد عرف و قوانین موجود، حتی تا پای جنایت، اعمال میشود.
«اعمال میشود»، همین مهم است. او بسته بموقعیت بوسائل مختلف دست میزند، اما اراده و تمایلش تغییر نمیکند. تمایل طبقاتی در دل او عقده ایست، هر جا که فرصت کند آنرا ظاهر و آشکار میسازد. او که باسلحه روز، به ریا و تزویر مسلح است، در همه جا و در جمع اشرافی مارکی سعی دارد احساسات خود را پنهان داشته بکمک هوش و ذکاوت خویش جائی باز کند اما تنها موفق میشود که در دل ماتیلددولامول، این دخترک سلطنت طلب رمانتیک که در عین حال از طبقه خود نفرت دارد – زیرا این طبقه فاقد آن ایمان پرشور و صمیمانه ای است که قلب او را مشتعل ساخته است – راهی بیابد. ژولین سورل بالذاته خبیث نیست، حسابگر است و معمولاً بعد از هر عمل و حتی قبل از آن، اعمال خود را می سنجد؛ آنجا که دچار ضعف و فتور شده است خود را سرزنش میکند. درست است که بریا و تزویر متوسل میشود، اما در اجتماعی که او زندگی میکند و هدفش رسیدن به قلل آن و حتی تشرف بر آنست، چاره ای جز این نیست. آبه دوفریلر از آن جهت بمعاونت اسقف رسیده که میداند اسقف ماهی دوست دارد و او قبلاً خارهای ماهی را میگیرد و بعد جلوی اسقف میگذارد. خود او بمحض اینکه مورد محبت اسقف قرار میگیرد و حضرت اسقف آثار تاسیت را که باو هدیه داده، با جملات و امضاء خود مزین میسازد، مورد علاقه و احترام همان کسانی قرار میگیرد که تا دیروز چشم دیدن او را نداشتند و مهم اینست که محبت و احترام همه آنها دروغ و ریاست و نسبت بکسی که توانسته است در سایه استعداد و ذکاوت و هوش برتر از آنان قرار گیرد کینه و نفرت دارند.
اما ژولین هرگز اصالتاً و عمیقاً شریر نیست، بهیچ اقدام شریرانه تمکین نمیکند و ابراز علاقه نمی نماید، بدنش از تصور آن بیعدالتی که مسیو والنو در حق زندانیان ابراز میدارد میلرزد: « با وجود همه آن ریا و تزویری که چه بسا بکار بسته بود، احساس کرد که اشک درشتی بر گونه اش روان است.»
آنگاه در دل خود، دلی که « هنوز گرفتار قیود شغل و معاش نشده بود»، اندیشه کرد: « زندانی را از ترنم بازداشتن! خدای من! تو این ظلم را تحمل میکنی؟»
اما استاندال این مظاهر انسانیت و شرافت در ژولین را « اظهار ضعف» نام میگذارد، خود ژولین هم چنین فکر میکند زیرا میخواهد در شمار «توطئه گران دستکش زرد» در آید.
اما این تشعشع احساسات شریف در قلب ژولین بیش از هر چیز مبین آنست که این دهقان زاده ریا و تزویر را بعنوان وسیله و تنها برای آنکه جای خود را در اجتماع باز کند برمیگزیند. ترجیح میدهد که در ارتش ناپلئون و از میان خطرات و مهلکه بدولت و ثروت برسد تا از طریق بیعدالتی و تزویر. اما این نقابی که بچهره زده است او را خفه می کند و علاوه بر این، اجتماع « بزرگان» او را میان خود راه نمیدهد و داغ « دهقان زاده بودن» همچنان بر پیشانی او بر جای میماند. هنگامیکه این موجود خواب زده ( چون واقعاً عده ای از منتقدان حالت ژولین را از هنگام خواندن نامه مادام دورنال تا حرکت به وریر و مجروح ساختن او را یکنوع خواب زدگی میدانند) هنگامی که در حضور قضات از خواب برمی خیزد، درهم شکسته پرده از چهره برمیدارد و نفرت خود را از چنین نظام غیرعادلانه ای ابراز می کند: « آقایان قضات! من افتخار وابستگی بطبقه شما را ندارم، شما در وجود من دهقانی را می بینید که در برابر قلت بضاعتش قیام کرده است.»
او در حکم اعدام خود انتقام جامعه ای را می بیند که از جسارت او و اقدام او بورود در این جامعه خشمگین و غضبناک است: « اما من کسانی را می بینم که بدون اینکه نسبت به ترحمی که جوانی من شایسته آنست بیندیشند، در پی آنند تا با مجازات من آن دسته جوانانی را که از طبقات پست برخاسته و سعادت آنرا داشته اند که تحصیلاتی عالی کسب کنند و جسارت آنرا یافته اند که خود را داخل آن جائی کنند که غرور ثروتمندان جامعه اش نام داده، برای همیشه سرخورده و مأیوس سازند…گناه من فقط همین است. آقایان، و اگر با چنین خشونت رأی به محکومیتم میدهید از اینروست که شما نیز هم طبقه من نیستید.»
آری جامعه، جوانی را که در خود جسارت آنرا یافته است که یکه و تنها به پشتگرمی ذکاوت و هوش خود بآستانش قدم گذارد، چنین درهم شکسته و خرد میکند.
بعد از اینکه مسأله باین وضوح در مقابل چشمان ژولین قرار گرفته دیگر از ذکاوت و هوشیاری او بدور است که استیناف بدهد و استاندال ناچار مرگ ژولین را یکنوع خودکشی قلمداد میکند زیرا « کلیه قهرمانان استاندال بوسیله گریز از زندگی، حیثیت اخلاقی و فکری خود را از لکه های دامنگیر زمان خود محفوظ میدارند.[۳]»
در مقایسه ای که ژرژ لوکاچ بین بالزاک و استاندال نموده است با اشاره بفلاح و نجات ژولین از گنداب اجتماع فاسد چنین میگوید: « برخلاف قهرمانان بالزاک که فساد اجتماع تا مغز استخوانشان نفوذ میکند، قهرمانان استاندال هر یک بنحوی از انحاء فرصت پیدا میکنند که لکه های دامن خود را بشویند. از آنجا که وی یک رئالیست بزرگ است قهرمانان خود را آزاد میگذارد که در قمار فساد و زد و بندهای سودجویانه شرکت کنند و تا گلو در گنداب فساد اجتماع فرو روند، منتهی در پایان بآنان کمک میکند که خود را از این گنداب بیرون بکشند، هرچند که این کناره گیری از فساد به کناره گیری از زندگی منجر گردد. این امر یکی از جنیه های کاملا رمانتیک جهان بینی استاندال است.»
در این کتاب هر فصل و هر صفحه ما را از یک گوشه زندگی و وضع آن زمان مطلع میسازد: وضع شهرستانها، قدرت روحانیان که مایلند بدانند هر کس چه میکند، در هر خانه حتی چه روزنامه ای خوانده میشود این روش انکیزیسیون، جاسوس بازی، ثروتهائی که سرمنشاء آنها جیره زندانیان و بودجه مسکین خانه هاست، چگونه پیش پای کسی که صاحب قدرت است همه سر خم میکنند و چگونه درستی و هوش و ذکاوت ایجاد حقد و حسد میکند و چطور همه کسانی که تا دیروز محسود بوده اند بمحض در دست گرفتن قدرت مورد تکریم و ستایش قرار میگیرند و برای احراز یک مقام دشمنی ها تا چه پایه میرسد.
ما در این کتاب به آن تنگ نظری اشراف شهرستانها برمی خوریم که حتی حاضر نیستند دهقان زاده ای را در سلک گارد احترام پادشاه ببینند، حال آنکه چندی قبل صرفاً برای تظاهر و تفاخر بر سر او مزایده ای در گرفته بود و هر کس سعی میکرد این لاتین دان جوان را بمعلمی فرزندش بگمارد.
بدرستی هر صفحه و هر فصل این کتاب معجون تازه ای است که رویهم آنرا بصورت دائره المعارف اخلاقیات و روحیات مختلف آنزمان در آورده است. گاهی کتاب با همه گیرائی و جذابیت داستان خسته کننده بنظر میرسد، و این معلول خشکی قلم استاندال است که از خصوصیات شیوه اوست. استاندال انشائی خشک و جدی داشت. بالزاک بارها او را به مطالعه آثار رمانتیک هائی مانند شاتوبریان و دومستر تشویق میکرد، ولی استاندال که از سبک « لطیف و احساساتی» رمانتیک ها بیزار بود به « نصایح» بالزاک اعتنا نداشت، همینستکه سبک او با رنگ آمیزیهای رمانتیک بالزاک تفاوت دارد.
شیوه توصیفی استاندال کوتاه و رسا است. بالزاک در این باره می گوید: « آقای بیل به چند کلمه اکتفا می کند و پرسوناژهای خود را ضمن کار و عمل و محاوره مجسم می نماید. وی خواننده را با ذکر توصیف های گوناگون فرسوده نمی سازد بلکه با شتاب بسوی اوج دراماتیک داستان می تازد و با یک کلمه، یا یک عبارت کوتاه آنرا وصف می کند.»
با اینکه برداشت این مقاله چنان نیست که بترجمه کتاب پرداخته شود، با اینهمه باید گفت که مترجم در کار مطابقت متن اصلی با ترجمه فارسی دقت و حتی وسواس بسیار بکار برده و خوشبختانه موفق هم شده است. از اینرو بجرأت می توان گفت که ترجمه فارسی « سرخ و سیاه» یکی از ترجمه های اصیل است. منتهی ندیده نمی توان گرفت که همین دقت و وسواس بیش از حد مترجم، گاهی عبارات فارسی را بصورت غیرفصیح و نازیبائی در آورده است. مثلاً، در صفحه ۸۱ (جلد اول) چنین می خوانیم: « مادام دورنال…بطبقه دوم قصر رفت، و برای آنکه بدبختی دیگری بر بدبختیهای او افزوده شود احساس کرد که در آستانه ضعف و اغماء است.» یا اینکه در صفحه ۱۸۹ (جلد دوم) چنین جملاتی بچشممان می خورد: « مشکل بود که بتوان بیشتر از این برای آنان دلفریب و دلربا باشد.»…« ماتیلد را در سالن مشاهده کرد که به برادر خویش و مسیو دوکروازنوا اصرار و الحاح می کند که نروند شب را در سورن، در خانه مادام لامارشال دو فراک بسر برند.» از این گذشته، مترجم در انتخاب بعضی کلمات و ترکیبات اندک کج سلیقگی نشان داده است، مانند: « سبق راندن»، « لطف قبول یافتن» و « ارباب طبع لطیف». با اینهمه کوشش و همت آقای توکل در ترجمه این اثر برجسته، بدون مجامله و تعارف، شایسته تحسین فراوان است.
این نوشته به مناسبت انتشار سرخ و سیاه از استاندال ترجمه عبدالله توکل در سال ۱۳۳۵ (انتشارات نیل) در مجله انتقاد کتاب منتشر شده
پاورقی:
۱- «رستوراسیون» Restauration بدوره ای از تاریخ فرانسه اطلاق می شود که در طی آن بوربون ها مجدداً بسلطنت رسیدند. این دوره با انقلابات سال ۱۸۳۰ و برقراری حکومت جمهوری بپایان رسید.
[۲]ژرژ لوکاچ: «بالزاک و استاندال»
[۳]لوکاچ: بالزاک و استاندال