این مقاله را به اشتراک بگذارید
مرگ و خیانت
«دیوار آتش» عنوان رمانی است از هنینگ مانکل که با ترجمه شکیبا محبعلی در نشر هیرمند به چاپ رسیده است. هنینگ مانکل نویسندهای سوئدی است که عمده شهرتش به خاطر داستانهایی است که در ژانر پلیسی و جنایی نوشته و پیشتر هم آثاری از او به فارسی منتشر شده بود؛ ازجمله رمان «پنجمین زن» او که کمی پیش توسط نشر هیرمند منتشر شده بود. «دیوار آتش» نیز رمانی پلیسی است در چهل فصل و داستان آن با مرگ مردی شروع میشود که هنگام کار با دستگاه خودپرداز روی زمین میافتد و میمیرد. بعد، دو دختر نوجوان به طرز وحشتآوری یک راننده تاکسی را به قتل میرسانند بیآنکه از کار خود احساس پشیمانی کنند. یکی از دخترها بعد از دستگیری از بازداشتگاه فرار میکند و در همین حین برق نیمی از کشور قطع میشود و اتفاقاتی دیگر پشت این ماجراها به وقوع میپیوندند. بازرس کورت والندر، مسئول رسیدگی به این ماجراها میشود، در حالیکه تقریبا مطمئن است که این وقایع همچون حلقههای یک زنجیر بههم وصل هستند. تیم تحقیقاتی بازرس کورت والندر، در حین تحقیقات به بازرس خیانت میکند و او بیش از هر زمان دیگری احساس سرخوردگی میکند و اینطور به نظر میرسد که جنایتکاران از تمام برنامههای پلیس باخبرند. «دیوار آتش» اینطور شروع میشود: «نزدیکیهای غروب باد فروکش کرد و بعد کاملا قطع شد. روی بالکن ایستاده بود. بعضی روزها میتوانست باریکهای از اقیانوس را از بین ساختمانهای آن طرف جاده ببیند. اما الان خیلی تاریک بود. گاهی اوقات تلسکوپش را نصب میکرد و به تماشای پنجرههای روشن ساختمانهای دیگر مشغول میشد. اما هربار احساس میکرد کسی پشت سرش است و دست برمیداشت. ستارهها در آسمان میدرخشیدند. فکر کرد، پاییز رسیده. اگرچه برای آب و هوای اسکونه زود بود، ولی امشب حتی کمی هم سرد شده بود. ماشینی رد شد. لرزش گرفت و برگشت تو. در بالکن سخت بسته میشد و نیاز به تعمیر داشت. این را هم به لیست کارهایش اضافه کرد. این لیست را در یک دفترچه مینوشت که در آشپزخانه نگه میداشت. به اتاق نشیمن رفت، دم در مکثی کرد و نگاهی به اطراف انداخت. از آنجایی که آن روز یکشنبه بود، همهجا کاملا تمیز و مرتب بود. احساس رضایت بهش دست داد. پشت میزش نشست و دفتر یادداشت ضخیمی را از کشو بیرون آورد. مثل همیشه، با خواندن یادداشتهای شب گذشتهاش شروع کرد: شنبه، چهارم اکتبر ١٩٩٧، بادهای تند، طبق گزارش اداره هواشناسی با سرعتی معادل ٨-١٠ متر در ثانیه. ابرهای پراکنده. دمای هوا در شش صبح، ٧ درجه سانتیگراد و در دو بعدازظهر هشت درجه سانتیگراد…».
جهان قصه
«پادشاه گدا و راز شادمانی» عنوان کتابی است از جوئل بنایزی که توسط مهرآیین اخوت به فارسی ترجمه شده و نشر هیرمند آن را به چاپ رسانده است. «پادشاه گدا و راز شادمانی» براساس قصهها و افسانههایی از نقاط مختلف جهان نوشته شده و منشأ هر قصه نیز در کتاب ذکر شده. راوی داستان در ابتدای کتاب درباره قصهگویی خود میگوید: «سرگذشتم من را به وادی قصهها کشاند. در آن وادی با شگردهایی آشنا شدم که قصهها سوار میکنند و حبابوار از ژرفای زمان به سطح امروز میآیند تا به ما درسی بدهند و راهنماییمان کنند و اگر ما بهشان اجازه بدهیم، ما را علاج میکنند. این را هم یاد گرفتم که قصهها ممکن است ما را بفریبند؛ بهویژه وقتی تصور میکنیم خوب میشناسیمشان و میدانیم حقایقشان را در جلو چشم ما پنهان میکنند و درکشان راحت است. برخی از این حقیقتها که من دیدم و درسهایی که مثل سلیمان در سفرهایش آموختم، درسهایی بود که تنها از طریق ناکامی و از دستدادن چیزی به دست میآمد. موقع گفتن قصهام که به نوبه خود داستانی حقیقی است، آن حقیقتها را با شما در میان میگذارم. اما اول از همه بگذارید بگویم منظورم از حقیقت چیست. این واژه را در همان معنا و به همان شیوهای به کار میبرم که قصهگوها به کار میبرند؛ یعنی آنطور که آموزگار پیرم، لنی، از حقیقت حرف میزد…».
تردیدها
«اگر بمانم» رمانی است از گیل فورمن که مدتی است با ترجمه مهرآیین اخوت در نشر هیرمند منتشر شده است. گیل فورمن از نویسندگان معاصر آمریکایی است و براساس همین رمان او فیلمی هم ساخته شده است. داستان این کتاب روایت یک زندگی است که در یک لحظه و با یک تصادف زیرورو میشود. تصادف قهرمان رمان نه فقط او بلکه زندگی خانوادهاش را هم به مخاطره میاندازد و داستان پرسشهایی درباره خاطره، عشق و خانواده پیش میکشد. در بخشی از این رمان میخوانیم: «اینجاست. توی یک اتاق خالی در بخش زایشگاه بیمارستان پرسه میزنم و میخواستم از اقواممان دور باشم و از آیسییو دورتر باشم و از آن پرستار دور باشم یا به طور خاص از حرفی که پرستار آن موقع زده بود و حالا میفهمم یعنی چه. باید جایی میرفتم که آدمهایش غمگین نیستند، جایی که فکر همه مشغول زندگی است نه مرگ. به همین خاطر آمدم اینجا؛ سرزمین نوزادهای جیغجیغو و در حال گریه. راستش شیون نوزادها به نظرم آرامشبخش است. در وجودشان مبارزهطلبی است انگار. اما الان اتاق ساکت است. به همین خاطر لبه پنجره مینشینم و به شب زل میزنم. چرخهای ماشینی توی پارکینگ جیغ سر میدهد و من را از عالم خیال بیرون میآورد. …».