این مقاله را به اشتراک بگذارید
خیالی به ذهنم میرسد
«نام دیگرش باد است؛ سینیور!» مجموعه داستانی است از منصور علیمرادی که بهتازگی از طرف نشر نون منتشر شده است. این مجموعه شامل هفت داستان است با عنوانهای «دروازهبان»، «بوی قرمز نان»، «دُرخاتون»، «کُشتگان قلعهی زنگیان»، «جاده»، «عبدلو» و «شام آخر شهرزاد». به جز «عبدلو» که داستان یکیمانده به آخر مجموعه است، باقی داستانهای مجموعه «نام دیگرش باد است؛ سینیور!» از زاویه دید اولشخص روایت میشوند. داستانها اغلب حال و هوایی وهمگونه دارند و به لحاظ جغرافیایی و تا حدودی به لحاظ زبانی به داستانهای موسوم به داستان اقلیمی شبیه هستند. هراس، خشونت، فضاهای وهمناک و تاریک، روایت ذهنی و ابهامآفرینی و ایجاد تعلیق از راه شیوه روایت و شیوه دادن اطلاعات به خواننده، ازجمله ویژگیهای بسیاری از قصههای منصور علیمرادی در مجموعه «نام دیگرش باد است؛ سینیور!» هستند. مجموعه داستان «زیبای هلیل» و رمان «تاریکماه» از دیگر آثار داستانی منصور علیمرادی است. از این نویسنده مجموعهشعری هم با عنوان «آوازهای عقیم باد» منتشر شده است و همچنین آثاری پژوهشی در زمینه فرهنگ و افسانههای بومی و اقلیمی. «نام دیگرش باد است؛ سینیور!» تازهترین کتاب منتشرشده از اوست. آنچه در پی میآید، قسمتی است از داستان «دُرخاتون» از این مجموعه: «خیالی به ذهنم میرسد، قاشق را میچرخانم توی روغن جوشان، پر میکنم، نیمخیز میشوم، پس مینشیند، روغن داغ توی قاشق را فوری چپه میکنم روی زمین و سریع میزنم توی تشت آب، نمیبیند، دستهی قاشق را میگیرم، میآورم بالا، کمی پس مینشیند، آب را سر میکشم و قاشق را رها میکنم در دیگ. بر میگردد، دستهی بلند قاشق را میگیرد، میچرخاند توی دیگ. نگاهش میکنم، قاشق پر از روغن را میبرد بالا، دهان گشادش را باز میکند و قاشق روغن جوشان را سرازیر میکند در حلقاش، جیغ میکشد، انگار که آسمان غرومبه، بنا میکند به پایین و بالا پریدن، پوست صورتش چغرتر میشود و با هر جیغ گره میخورد در خودش، جیغ میکشد، به طوری که پرندگان خوابآلودِ لای سرشاخههای کهور فرار میکنند. از کمر تا میشود، کلاهش میافتد و موهای زرد کثیف سرش روی خاک کش میخورد، میلرزد، خم و راست میشود و میلرزد، چشمهایاش به قدر همین نعلبکی از حدقه بیرون زدهاند، ترس برم میدارد. لرز به تنم میافتد، دستهایاش را کاسه میکند، میآورد جلو دهناش، دندانهایاش عین هستهی خرما میریزند کف دستانش، چشماش که به دندانها میافتد نعره میزند، دیوانه میشود، بنا میکند به دویدن دور کهور، دوباره میآید توی روشنایی، دست به دهانش که میبرد قدری از لباش کنده میشود، مایعی شیری رنگ از گوشهی دهانش فواره میکند. راست میشود و رو به تاریکی ضجه میزند. دست و پایم را گم میکنم. پس کی میآید این قافلهی لعنت شده، کی میآید؟ میافتد و بر میخیزد و به جلو میخزد، هیزم شعلهوری بر میدارم و در قفایش راه میروم، میرسد به میدانگاهی پشت کهور، بر میگردد، طوری نگاهم میکند که دلم خالی میشود، میلرزد، نگاهاش عین نگاه برهی دم کارد است…».
شرق