این مقاله را به اشتراک بگذارید
شوپنهاور، روایت غم انگیز حقیقت :: امائول پاپارلا :: مترجم: ابوالفضل رجبی
۲ اسفند ۱۳۹۰
شوپنهاور (۱۸۶۰-۱۷۸۸) نیز همچون کانت و ارسطو بیشترین اهمیت را برای هنر قائل است. وی تصور ارسطویی هنر به مثابه شناخت را می پذیرد، اما از ارسطو فراتر می رود. به زعم وی هنر رازگشایی از سرشت واقعیتی است که حقایق مابعدالطبیعی را پیشاروی ما قرار می دهد.
شوپنهاور- همچون افلاطون و کانت- پدیدار را از واقعیت فی نفسه جدا می کند. جهانی که در تجربه هر روزه بر ما آشکار می شود، باز نمود محض است. این جهان در سیطره اصول تفرد و جهت کافی قرار دارد- بر اساس اصل جهت کافی هر رویدادی جهتی دارد و بر اساس اصل تفرد هر شخص یا شیئی از دیگران مجزاست.
جهانی که به واسطه علم رازگشایی می شود، صرفاً روایتی انتزاعی تر و نظام مند تر از همان جهان تجربه است. کانت معتقد است ما هرگز به شناخت واقعیت فی نفسه نائل نمی شویم. اما از نگاه شوپنهاور، چنین شناختی از طریق اراده بر ما گشوده است. با تامل در اراده در خواهیم یافت که واقعیت جدالی بی پایان است و جهان پدیداری، جز وهم نیست. زندگی بازی بیهوده یی است که در آن به خشنودی و خرسندی از جانب امیال نیازمندیم. اما خشنودی و خرسندی ناپایدار است و دوامی ندارد. حتی فردیت ساختگی ما نیز موهوم است چرا که در پس پدیدار تمایز، اراده همه را همسان و یکسان می سازد. بدبینی و تسلیم، نگرش هایی فلسفی هستند که با این رازگشایی همخوانند. شوپنهاور با تزریق عناصری از اندیشه هندی به فلسفه کانت این دعاوی را طرح می کند. اگر شوپنهاور را نخستین فیلسوف غربی بدانیم که فلسفه غیرغربی را همچون انبانی از اندیشه های بزرگ ارج می نهد، از حقیقت چندان به دور نیستیم. وی تمایز انسان افلاطونی- کانتی را میان پدیدار و واقعیت نهایتاً روایتی دیگر از این آموزه هندویی باستانی می داند که جهان حس و میل، سراسر وهم است.
شگفتا که شوپنهاور با این بدبینی نسبت به واقعیت امور، چنان شاعرانه از نیروی هنر سخن می گوید. این ویژگی ریشه در آن دارد که وی علم را ضرورتاً به قلمرو پدیدارها منحصر می داند، اما چنین می اندیشد که هنر از حقیقت مابعدالطبیعی راز گشایی می کند. شوپنهاور نیز- همچون کانت- نبوغ را اصل و کانون هنر می انگارد. اما از نگاه وی نبوغ نه تنها در خلق هنر، بلکه برای ارزیابی آن نیز ضروری است. نبوغ از دریچه هنر می تواند بر جریان درگیری های هر روزه چیره شود و به تامل بی طرفانه جهان آنگونه که در واقع هست، دست یابد. همان طور که ذهن برای ارزیابی هنر باید در حالتی خاص باشد، شیء هنری نیز وجود معمول و متعارف چیزها را باز نمی نماید. تمام هنرها- به جز موسیقی- تصورات را می نمایانند و نه چیزها را. در اینجا شوپنهاور مولفه یی افلاطونی را به فلسفه هنر خویش وارد می کند. این بار نیز غاندیشهف صور سر بر می آورد تا نگرانی کسانی که میان اندیشمندان باستانی و جدید تمایزی نابجا برقرار می کنند، رفع شود. افلاطون صور را تصورات یا کهن الگوهایی می پندارد که چیزهای تجربی و طبیعی، صرفاً از آنها بهره می برند. نتیجه این نگرش کاملاً روشن است؛ جهان روح بر جهان ماده تقدم دارد.
از نگاه شوپنهاور، هنر صرفاً نمایاننده امور تجربی و مادی نیست، بلکه تصورات نهفته در آنها را نیز نشان می دهد. بدین سان یک اثر هنری ارجمند، با اندیشه یی کلی مربوط است که همچون واقعیت امر جزیی، در پس آن قرار دارد- و نه با امر جزیی. شوپنهاور به اراده همچون امری می نگرد که مراتب تفاوت عینیت را – از ابتدایی ترین گیاهان تا جانوران عالی- در اختیار دارد. به اعتقاد وی تصورات بازنماینده این مراتب متفاوت نزد ما هستند.
همان طور که پیشتر گفتیم، شوپنهاور موسیقی را استثنا می داند. موسیقی به جای بازنمایی تصورات (یعنی مراتب عینیت بخشی اراده) ما را در مواجهه مستقیم با خود خواست قرار می دهد. موسیقی و اراده دو زبان ترجمه پذیر به یکدیگر هستند و هر آنچه در یکی از آنها گفتنی باشد، در دیگری نیز بیان پذیر است. شوپنهاور دقیقاً به همین دلیل موسیقی را والاترین صورت هنر می انگارد. موسیقی تجربه مستقیم اراده را همچون جوهره واقعیت نهایی و نیز در مقام امری سیری ناپذیر ممکن می سازد. با توجه به این نکته، تاکید جنبش رمانتیک در قرن نوزدهم بر موسیقی- که نماد برجسته آن بتهوون بود- قابل توجیه است. شوپنهاور والاترین پیشه را بی اعتنایی کامل، یا همان تامل بی غرض در منظره جدال جهانی می انگارد. بر این اساس هنرمند در فضایی میان این قلمروها عمل می کند، یعنی پوچی اراده را به تصویر می کشد، اما هنوز بیهودگی تمامی رسالت ها بر وی غالب نشده است. بدین سان، شوپنهاور هنرمند را شخصیتی غم انگیز می داند که باید حقیقت جهان را باز گوید، اما سرنوشتی جز شکست پیش رویش نیست.
منبع: روزنامه اعتماد ۲۹ بهمن
اراده و تصور در دورهی گسست / به مناسبت دویست و بیستمین زادروز شوپنهاور :: بهرام محیی
۴ اسفند ۱۳۸۶
پیشگفتار
انقلاب صنعتی و دگرگونیهای ژرف اجتماعی اروپای سدهی نوزدهم، به گونهای «اینجهانی شدن» در گسترهی فلسفه نیز انجامید. آرزوی توضیح عقلی کل جهان از گذر متافیزیک رنگ باخت و دانشهای گوناگون خود را از اقتدار فلسفه رهانیدند. خوشبینی برای پیشرفت، با دانش و فنآوری گره خورد و به آنها دل بست. این سده را عصر افول نظامهای بزرگ فلسفی میدانند.
آرتور شوپنهاور یکی از فیلسوفان این دورهی گسست است. ۲۲ فوریهی امسال، ۲۲۰ سال از تولد وی میگذرد. شوپنهاور تغییری در بنیاد فلسفهی پس از کانت که عمدتا معرفتشناسی بود ایجاد کرد و کوشید جهان را برپایهی قدرت اراده توضیح دهد. او معتقد بود که سرشت درونی جهان نه چیزی عقلانی، بلکه رانشی تاریک و ارادهای کور است. شوپنهاور خطوط اساسی جهان را در رنج، نامساعدت و بیمعنایی میدانست و بر این باور بود که از کشش درونی ارادهی جهان، تنها به یاری هنر، دلسوزی و قطع تعلق میتوان رهایی یافت.
نگاهی به زندگینامه
آرتور شوپنهاور در تاریخ ۲۲ فوریهی ۱۷۸۸ در دانتسیگ ( گدانسک)، در خانوادهای توانگر چشم به جهان گشود. پدرش بازرگان و مادرش نویسنده بود. پس از مرگ پدر به دانش روی آورد. نخست در گوتینگن و سپس برلین به تحصیل دانشهای طبیعی و فلسفه پرداخت. فیشته و شلایرماخر جزو استادان او بودند. هنگامی که در ۲۳ سالگی، ویلاند، شاعر آلمانی به او توصیه کرد به سراغ فلسفه نرود، شوپنهاور در پاسخ گفته بود: «جهان چیز ناخوشایندی است و من تصمیم گرفتهام وقتم را با اندیشیدن دربارهی آن سپری کنم».
با بزرگان عصر خود چون گوته رفتوآمد داشت و بارها دربارهی نظریهی رنگهای گوته با او به بحث و جدل پرداخته بود. مهمترین اثر خود «جهان چونان اراده و تصور» را در سال ۱۸۱۸ منتشر ساخت، ولی این اثر در محافل فکری آلمان، با استقبال چندانی روبرو نشد. در سال ۱۸۲۰ کرسی استادی فلسفه در دانشگاه برلین را که هگل نیز در آن تدریس میکرد به دست آورد. شوپنهاور با اندیشههای هگل سخت مخالف بود و آن را «طاعون معنوی» آلمان میدانست. به خاطر رقابتی که با وی داشت، کلاس درس خود را درست همزمان با کلاسهای درس هگل تشکیل میداد. در نتیجه، کلاسهای درس شوپنهاور تا اندازهای خالی میماند و همین امر باعث شد پس از چندی از تدریس دستبردارد.
در سال ۱۸۳۱ بیماری وبا در برلین گسترش یافت. احتمالا هگل یکی از قربانیان پرشمار این بیماری بوده است. ولی شوپنهاور به موقع از این شهر گریخت و به فرانکفورت رفت. در فرانکفورت تلاشی دوباره برای از سرگیری فعالیت آکادمیک انجام نداد. با پولی که به او به ارث رسیده بود، زندگی خود را میگذراند. سالها به نظر میرسید که شوپنهاور به عنوان فیلسوف ناکام مانده است. انتشار کتاب فلسفهی طبیعی او تحت عنوان «دربارهی اراده در طبیعت» در سال ۱۸۳۶ نیز تغییری در این وضعیت ایجاد نکرد.
هنگامی که پنجاه ساله بود، رسالهای منتشر ساخت تحت عنوان «دربارهی آزادی ارادهی آدمی». این رساله، جایزهی «کانون شاهنشاهی دانشهای نروژ» را به خود اختصاص داد. با رسالهی دیگری تحت عنوان «بنیاد اخلاق» جایزهی آکادمی کپنهاگ را ربود. این رویدادها به وجههی او در آلمان نیز افزود و نام او را بر سر زبانها انداخت. در سال ۱۸۴۴ جلد دوم «جهان چونان اراده و تصور» را منتشر ساخت. شوپنهاور دیگر در محافل فکری و در میان دانشوران آلمان شخصیتی شناخته شده بود. وی خود را سزاوار این آوازه میدانست و معتقد بود که بینام ماندن او در آلمان، ناشی از دشمنی محافل فلسفی آکادمیک آلمان با او بوده است. در سال ۱۸۳۶ به یک دوست فرانسوی نوشته بود: «در حالی که از خدمات کاذب ستایش میشد، من این دغدغه را داشتم که در مورد آثار خود کوتاهی کردهام. ولی دلایل آن را میدانم. علایق مادی در این میان نقش دارند: نیات حکومتهای آلمان که مخلوقات آنها پروفسورهای بدبخت ما هستند و میخواهند تزلزل و فروریزی گریزناپذیر آن را در نزدیکی مسیحیت، به یاری فلسفه از نو استوار سازند. فلسفهی من برای این کار مناسب نیست، بلکه بر عکس».
اگر چه آوازهی شوپنهاور دیر به دست آمد، ولی پایدار بود. تاثیر او از آن جهت گسترده بود که افزون بر حوزههای معرفتشناسی و اخلاق، آموزههایی نیز در قلمرو رهایی و رستگاری و فلسفهی زندگی داشت، بدون اینکه در این عرصهها، به سنتهای دینی و جزمیات متوسل گردد. آرتور شوپنهاور در سال ۱۸۶۰ در فرانکفورت چشم از جهان فروبست.
جهان چونان تصور و اراده
کانت در سنجش نیروی شناخت آدمی، به این نتیجه رسیده بود که ذهن شناسنده، هرگز اشیا را آنگونه که واقعا در خود یا به طور فینفسه و مستقل از شرایط شناخت ما وجود دارند درک نمیکند. نظریهی شناخت کانت، بر خصلت پدیداری برابرایستاهای تجربی تاکید میکند. برای شوپنهاور نیز مانند کانت، جهان دیدپذیر، صرفا جهان پدیدارهاست. بر این پایه است که وی میگوید: «جهان تصور من است».
بدینسان شوپنهاور در اندیشهی خود جهانی را بررسی میکند که ما در درون آگاهی خود به تصور درمیآوریم. وی از بنیاد متافیزیکی چنین جهانی میپرسد و از زوایای گوناگون، آن را وامیکاود. به باور وی، تجربیات ما از خویشتن و جهان، یعنی خودشناسی و شناخت ما از جهان، تحت تاثیر انواع گوناگونی از امیال و خواهشها ـ از کوچکترین آرزوها گرفته تا بزرگترین عواطف ـ قرار دارد و این امیال و خواهشها، شناخت ما را هدایت و ارزشگذاری میکنند، یا آن را نادیده میگیرند و سرکوب میکنند.
آنچه در تصور پدیدار میشود، آن چیزی است که من نخست به عنوان هستهی گوهر خود در خویشتن کشف میکنم و آن اراده است. اراده برای شوپنهاور به معنای متافیزیکی، نیرویی غیرعقلی و رانشی بیهدف است که خود را در طبیعت و در آگاهی انسان به گونهی خواستن متجلی میسازد. بنابراین، امر عقلی در شعور آدمی، از بنیاد مشروط و وابسته به چیزی غیرعقلی به نام «اراده» است.
این اراده را چونان بنیاد همهی نیروها و پدیدارها، نمیتوان به معنای «امر مطلق» هگلی فهمید، زیرا نه خرد مطلق، بلکه رانشی کاملا کور و غیرعقلی است. این اراده فاقد هدف است و از همین رو نمیتواند در تحقق غایتی به خرسندی دستیابد. این اراده، به مثابه تلاشی سیریناپذیر، رنجی ابدی است.
به باور شوپنهاور، اراده تابع قوانین طبیعت نیست. قوانین به گونهای که در دانشهای طبیعی فرمولبندی شدهاند، فقط پیوندهای تجلی اراده را توضیح میدهند. بر این پایه، میتوان واقعیت را از دو سو مشاهده کرد: دو سویهای که با مفاهیم «تصور» و «اراده» تعیین میشوند. جهان چونان تصور قابل شناخت است ولی جهان چونان اراده قابل شناخت نیست. بدینسان آنچه را که کانت «شی فینفسه» مینامد، برای شوپنهاور «اراده» است. شوپنهاور میگفت: «برای من همهی اشیا تنها از یک سو آشنا هستند، از سوی تصور. گوهر درونی آنها برای من پوشیده و رازی ژرف باقی میماند».
پس «شئ فینفسه» برای شوپنهاور اراده است. این اراده ، شیوهی هستیای چون خود را میخواهد: او میخواهد زندگی کند، میخواهد پدیدار شود، میخواهد خود را در جهان دیدپذیر و به عنوان جهان دیدپذیر جلوهگر سازد. بر این پایهی، جهانی که پیش از این چونان تصور به اندیشه درآمده بود، همچنین و پیش از هر چیز «جهان چونان اراده» است. پدیدارها هر دو اینها هستند: توانش شناخت ما و تجلی اراده برای زندگی. جهان دیدپذیر چیزی جز «عینیتیافتگی» و تصور اراده نیست.
برای شوپنهاور، شعور انسانی چیزی جز ابزاری حیوانی مانند شاخ، چنگال، دندان یا بال نیست. اراده، شعور آدمی را چونان فانوسی پیشاپیش خود به حرکت درمیآورد تا در پرتو آن ـ که پرتو جهان چونان تصور است ـ نیت واقعی خود را به کرسی نشاند. این نیت چیزی جز پیکار برای زندگی و برجاهستی نیست. اینکه آن فانوس یعنی شعور آدمی خود را چگونه میفهمد، چیز دیگری است. او میتواند از گذر آگاهی کاذب، بردگی خود را تحملپذیر سازد و فکر کند که سرور اراده است، در صورتی که عکس آن صادق است و شعور چیزی جز بندهی اراده نیست.
شوپنهاور نکتهی کانونی تفکر خود را چنین بیان میکند: «همهی فیلسوفان، شناخت را به ذات بنیادین تبدیل میکنند و با صراحت کم و بیش، اراده را برخاسته از شناخت میدانند. این بزرگترین تحریف فلسفی است که اساسا ممکن است. از همین رو من تغییری در بنیاد فلسفه از این گذر ایجاد کردم که اراده را به عنوان چیزی مستقل از شناخت و به عنوان نخستین امر و شیفینفسهی حقیقتا متافیزیکی برنهادم».
به باور شوپنهاور، اراده از آن رو منبع همهی رنجهاست، زیرا که میخواهد با قهر کور زندگی کند، به هر قیمتی که ممکن است. این اراده خود را در طبیعت به عنوان موجود زنده متجلی میسازد، موجود زندهای که موجود زندهی دیگر را میخورد. این اراده همچنین خود را در خودپرستی انسان، یعنی در رانش برای برجاهستی و در آسایشزیستن، به صورتی بیرحمانه جلوهگر میسازد. این خودپرستی، انگیزش اصلی و بنیادین در انسان را میسازد و در ناکرانمندی خود تا سنگدلی میرسد. در این سنگدلی، آدمی از رنج بیگانه لذت میبرد تا رنج خود راتسکین دهد.
فلسفهی اخلاق
شوپنهاور نه تنها در آموزهی خصلت پدیداری برابرایستاهای تجربی، بلکه همچنین در زمینهی اخلاق نیز تحت تاثیر کانت بود. ولی او را از دیدگاه فلسفهی اخلاق نمیتوان کانتی دانست. مسالهی او به خلاف کانت، فلسفهی اخلاقی برپایهی بایستن و وظیفه نبود. در حالی که کانت از صورت و شرایط وظیفه میپرسید، شوپنهاور اتیکی را که دستور دهد یا در پی استدلال برای چنین دستوری باشد رد میکرد.
به باور شوپنهاور، در زندگی روزمره قدرتی وجود دارد که قادر است بر توانش ضداخلاقی خودپرستی مهار زند و این قدرت چیزی جز دلسوزی (ترحم) نیست. دلسوزی برای شوپنهاور، بنیاد فلسفهی اخلاق است. ولی چگونه میتوان آسایش و درد بیگانهای را به انگیزهای برای حرکت شخصی تبدیل ساخت؟ تنها از این گذر که دیگری، به واپسین غایت ارادهی من تبدیل شود، به همان صورتی که خود من هستم. به دیگر سخن، ازاین گذر که من آسایش او را بخواهم و درد او را نخواهم، درست همانگونه که برای خود میخواهم و نمیخواهم. ولی پیششرط این کار آن است که من درد بیگانه را درد خود بدانم. و این در صورتی ممکن است که من تفاوت میان خود با دیگری را ـ که برخاسته از خودپرستی است ـ تا جایی که شدنی است از میان بردارم.
چنین چیزی برای شوپنهاور یک رویا نیست. این دلسوزی تنها پایهی واقعی همهی عدالتها و نوعدوستیهاست. تنها رفتاری واقعا ارزش اخلاقی دارد که برخاسته از آن باشد. به باور شوپنهاور، کسی که آکنده از دلسوزی است، به دیگری آزار نمیرساند، با گذشت و بخشنده است، تا آنجا که بتواند به دیگران یاری میرساند. انسان دلسوز، درد بیگانه را به جان میخرد، چرا که خود را با همه یکی میداند. او به دیگران با دیدهی خودپرستانه و از بیرون نمینگرد، بلکه همدردانه از درون. آدمی که از چنین ویژگیهایی برخوردار است، «مقدسی بزرگوار» است.
شوپنهاور بدین منظور قاعدهای را توصیه میکند: هر کس با آدمی روبرو میشود، نباید خباثت اراده و محدودیت شعور او را درنظر گیرد، زیرا اولی نفرت و دومی بیحرمتی در او برمیانگیزد. بنابراین باید، رنج، تنگنا، ترس و درد او را درنظر آورد. در آن صورت است که خود را با او خویشاوند احساس میکند و با او همدرد میشود. از همین رو، از دیدگاه شوپنهاور، برای نفرت نداشتن و بیحرمتی نکردن به انسان، نباید «منزلت»، بلکه رنج او را در نظر گرفت.
مفهوم آزادی
مفهوم آزادی نیز نزد شوپنهاور منفی است. این مفهوم به این معنا منفی است که آزادی، خود را از گذر نبود یا غیاب چیز دیگری تعریف میکند. برای شوپنهاور آزادی یعنی «غیبت ضرورت».
شوپنهاور معتقد بود که آدمی در آن چه انجام میدهد آزاد نیست، ولی در رابطه با آنچه که هست آزاد است. شخصیت آدمی نتیجهی انتخابی است که همواره در پیش است و از همین رو نمیتواند تابع اصل علیت باشد. در حوزهی تجربی همه چیز آشکارا به گونهای علی تعیین شده است، حتا خواستن که از نیرومندترین انگیزه پیروی میکند. برای نمونه اگر مردی در حال قدم زدن بگوید : من الان میتوانم به جایی دور دست در جهان بروم، میتوانم بالای برج بروم و غروب خورشید را بنگرم، میتوانم به تئاتر یا به دیدن دوستم بروم، میتوانم همهی این کارها را بکنم، چون آزادی کامل دارم؛ ولی این کارها را نکند و به خانه نزد همسرش بازگردد، امکانی را به صورتی کاملا انتزاعی درنظر گرفته است و اگر انگیزهی کافی برای رفتن میداشت، ضرورتا این کار را میکرد.
از دیدگاه شوپنهاور، این مرد همانند آبی است که میتوانست بگوید: من میتوانم در دریای توفانی موجی بلند ایجاد کنم، میتوانم در آبشاری فورانی و کفآلود فرودآیم، و سرانجام میتوانم حتا در دمای معینی بجوشم؛ ولی هیچکدام ازاین کارها را نمیکند، بلکه داوطلبانه آرام و شفاف در برکه باقی میماند.
برای شوپنهاور باور به آزادی اراده، در یک کلام مبتنی بر توهم است. آزاد بودن به معنای آن است که آدمی آنچه را که میخواهد انجام دهد، نه آنچه را که میخواهد، بتواند بخواهد. اگر آدمی تلاش کند به معنای درک رایج، ارادهای آزاد تصور کند، فهمش میایستد، زیرا تلاش میکند چیزی نیندیشیدنی را به اندیشه درآورد. هر چه را که ما میفهمیم، به یاری گزارهی علت کافی به اندیشه در میآوریم، ولی خواستنی بیعلت و مستقل از انگیزه، قابل درک نیست. بر این پایه، آزادیای که در حوزهی خواستن یافتنی نیست، باید در هستی یعنی در شخصیت جستجو شود. راهی را که به آنجا منتهی میگردد، احساس مسئولیت نشان میدهد.
آموزهی رهایی
برای شوپنهاور، کسی به شناخت واقعی رسیده که فهمیده باشد زندگی سراسر رنج است. سپس دو امکان به روی او گشوده خواهد شد: نخست این امکان که علیرغم آن، به اراده برای زندگی ـ و بدینوسیله به زندگی خود و جهان ـ پاسخ آری بدهد. و دوم این امکان نافهمیدنی که به اراده برای زندگی پاسخ نه بدهد، و بنابراین اصل زندگی خود و هستی خود را نفی کند. فقط انسان به عنوان «تنها ذات خودآگاه» از چنین امکانی برخوردار است. از دیدگاه شوپنهاور، رویکرد مناسب به زندگی، چنین رویکردی است. ولی او دستوری برای چنین رویکردی صادر نمیکند و از نفی زندگی، «بایستهای قطعی» نمیسازد. در عین حال باید درنظر داشت که نفی زندگی برای شوپنهاور، به معنی خودکشی نیست. شوپنهاور تصریح میکرد که انسانهای کمشماری چنین راهی را میپیمایند.
به باور شوپنهاور، رویکرد یاد شده در حکمتهای کهن هندی به یادگار گذاشته شده است. وی برای آن مفهوم Quietivرا به کار میبرد که همهی خواستنیها را تعدیل و رفع میکند. این واژه از ریشهی لاتین quies به معنی آرامش و صلح و نقطهی مقابل «انگیزه» است که همه چیز را به حرکت درمیآورد. شناختی که شوپنهاور از آن سخن میگوید، میتواند خواستن را تعدیل و رفع کند و موجب آرامش و صلح درونی گردد.
به گونهای فشرده باید گفت که فلسفهی شوپنهاور خصلتی به غایت بدبینانه دارد. خاستگاه این بدبینی در ارادهای است که همواره ناخشنود است. و از آنجا که زندگی اراده است، بنابراین همهی زندگی رنج است. برای رهایی از این رنج تنها یک راه وجود دارد و آن خاموش کردن اراده از درون است. اراده را میتوان از گذر هنر، زیباییشناسی و نگرش ایدهها موقتا خاموش ساخت. فراتر از آن، اراده را میتوان از گذر خاموشساختن نیازها و رانشهای زندگی از کار انداخت، تا به آرامش و صلح درونی رسید.
اگر لایبنیتس فیلسوف آلمانی سدهی هفدهم بر این باور بود که جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، بهترین جهان ممکن است؛ شوپنهاور آن را بدترین جهان ممکن میدانست. وی میگفت اگر این جهان حتا کمی بد بود، اصلا نمیتوانست وجود داشته باشد.
منبع: دویچه وله http://www.dw-world.de/dw/article
بررسی آرا و اندیشه های آرتور شوپنهاور :: نسرین پور همرنگ
۱۸ دی ۱۳۸۶
آرتور شوپنهاور در سال ۱۷۸۸ در شهر دانتزیگ یا گدانسک فعلی در آلمان متولد شد. بنا به خواست خانواده قرار بود بازرگان شود و در تجارت بینالمللی فعال شود، اما او به سراغ درس و دانشگاه و علم و تحقیق رفت. پیش از رسیدن به سی سالگی کتابی به نام جهان همچون اراده و نمایش نوشت و منتشر کرد که زیربنای همهی اندیشههای او را در طی سالیان بعدی زندگیاش تشکیل داد.
او پس از کانت پا به عرصهی جهان اندیشهها میگذارد، بدیهی است که متاثر از کانت باشد و ابتدایش را از آرای کانت بیاغازد. هر چند که خود صاحبنظر است و در جریان فلسفهی غرب جایگاهی استوار مییابد. دربارهی آیین هندو و بودا صاحبنظر است و آنجا که از یگانگی عالم ذات یا حقیقت مطلق صحبت میکند نزدیکی بسیار به اصول هندو پیدا میکند. به مشابهت های اندیشههای غربی و شرقی اشاره میکند و جایگاه برجستهیی را در عالم هستی به هنر اختصاص میدهد.
در دستگاه فکری شوپنهاور دو موضوع عمده وجود دارد؛ فنومنها و نومنها؛ قلمرو پدیدارها و قلمرو ذات معقول یا ذات مطلق یا حقیقی. این دو قلمرو برپایهی تعریفی از شناخت بنا شدهاند؛ تعریفی که او از کانت گرفته است؛ اما این دو قلمرو به چه معنا میباشند؟ اشاره شد که او ابتدایش را از کانت میآغازد. مقدمات کانت را مسلم میشمارد و معتقد است که درک انسان از جهان و آنچه در آن موجود است مقید به زمان و مکان است. بدون این دو قید شناخت امکان پذیر نیست. به عبارتی توانمندی انسان به گونهیی است که شناخت را تنها از طریق نسبتهای زمانی و مکانی و رابطهی علمی و معلولی حاصل میکند. وجود این نسبتها تجربهی خاصی را سبب میشود، اما این بدین معنا نیست که اشیأ همانگونه که به درک انسانها در میآیند نیز در ذات خود وجود داشته باشند. چه بسا که اشیأ فینفسه جدا از آنچه به ما مینمایند وجود داشته باشند. شوپنهاور نیز به پیروی از کانت این دو قلمرو را یکی که مقید به نسبتهای زمان و مکان و رابطهی علی و معلولی است قلمرو پدیدارها و یا فنومنها مینامد و آن دیگری که در واقع ذات این قلمرو است و مستقل از نسبتهای نامبرده شده، قلمرو ذات معقول یا ذات مطلق یا نومنها مینامد.
اگر بخواهیم این دو قلمرو را با مبحث وجود مطابقت دهیم این تطبیق ما را به ایدهی جهان مُثلی افلاطون نزدیک میکند. نومن ذات مطلق و ذات حقیقی است در حالی که فنومن سراب و حبابی بیش نیست. کانت معتقد است که به بدست آوردن شناخت دربارهی این ذات حقیقی برای انسان امکانپذیر نیست در حالی که شوپنهاور از طرقی سعی میکند تا حدودی به این شناخت برسد. شوپنهاور عدم وجود نسبت علی و معلولی و زمان و مکان را برای ذات اشیأ دلیل بر پکپارچگی و وحدت آنها میداند. آنچه سبب تفاوت و تمیز گذاشتن بین اشیأ میشود وجود همین رابطههای نسبی است. اما اگر واقعیت زیربنایی فارغ از این نسبتها باشد آنگاه باید آن را واحد و یکپارچه به حساب آورد. شوپنهاور این واحد یکپارچه را همانگونه که در ادامه بدان پرداخته خواهد شد انرژی میپندارد. اعتقاد شوپنهاور به عدم وجود انقسام و افتراق در ذات عالم او را به اصول آیین بودا و هندو نزدیک میکند. در آیین هندو و بودا نیز اینگونه بیان میشود که جهانی که به مشاهدهی ما در میآید اگر چه سرشار از تنوع و گونهگونی است اما در پس آن هر چه هست وحدت و یکپارچگی است. البته این مشابهت بدین معنا نیست که شوپنهاور آرایش را از این دو مذهب اخذ کرده است. سنت فلسفی او ادامهی سنت فلسفی غرب است که با دکارت، اسپینوزا، لایب نیتس، لاک، بارکلی، هیوم و کانت آغاز شد و با شوپنهاور ادامه یافت.
گفته شد که شوپنهاور بر خلاف کانت در جست وجوی راهی بود که شناختی از عالم ذات یا قلمرو حقیقی به دست آورد. او با اشاره به تحلیل نظر کانت که معتقد بود شناخت تنها از طریق حواس به دست میآید این ایراد را مطرح میکرد که این شناخت دستکم در یک مورد صادق نیست و آن شناخت انسان از خودش و از درون خودش است. اگر چه انسان قسمتی از وجودش را از طریق حواس خود میشناسد اما شناختی که از درون خود به دست میآورد ارتباطی به حواس ندارد و شاید این نوع معرفت راهی باشد برای کسب معرفت از عالم ذات یا عالم حقیقت.
اما این شناخت چگونه امکانپذیر است؟ انسان چگونه میتواند با مدد گرفتن از شناخت درونی خود سرشت واقعی دنیای پدیدارها را بشناسد؟ شوپنهاور از اراده سخن به میان میآورد. اراده نه به مفهومی که ما در گفتار روزمره به کار میبریم بلکه به معنای باطن حرکات جسمانی، چیزی که میتوان به جای آن از نیرو یا انرژی نیز نام برد .او همهی حرکات بدنی را ناشی از اراده میداند.
همهی انگیزشها و سائقهای درونی را که هدفش هستی و زندگی و عرض اندام است را اراده مینامد. وی معتقد است آنچه در عالم فنومن یا پدیدارها به تجلی در میآید انرژی است. یعنی ذات مطلق یا جهان نومن در عالم پدیدارها به صورت انرژی به جلوه در میآید. البته در برداشتهایی که بعدها از واژهی ارادهی شوپنهاور شد سوءتعبیرهای فراوان رخ داد. او هشدار داده بود که منظورش از اراده عمد و آگاهی نیست ،یا حتی انرژی همراه با عمد و آگاهی.
او سرتاسر جهان آلی و غیرآلی (با جان و بیجان) را تجلی اراده میداند. از پرت شدن یک سنگ تا اعمال انسانی، از حرکت ماه و زمین به دور خورشید تا نورافشانی و اشتعال خورشید، تا همهی وقایع طبیعی بر روی زمین. هر حرکت و قدرتی حاوی اراده است. شوپنهاور خود میدانست که واژهی اراده ممکن است بدفهمی ایجاد کند اما از انتخاب آن گریزی نداشت، میگفت هر واژهی دیگر نیز ممکن است بدفهمی ایجاد کند، چون عالم نومن شبیه هیچ چیز نیست. بنابراین اطلاق هر واژه با مفهوم عادی آن اشتباه گرفته خواهد شد.
شوپنهاور پس از تشریح دیدگاه خود دربارهی جهان پدیدارها و بنیاد و زیرلایهی مابعدالطبیعیاش، سخت بر آن میتازد و جهان پدیدارها را جایگاهی مخوف و پر از ظلم و ستم معرفی میکند که لحظهیی از این ظلم و ستم خلاصی ندارد. تبعاً وقتی جهان پدیدارها که نمونه و مثالی از قلمرو ذات مطلق است چنین رعبآور است ،قلمرو ذات مطلق مخوفتر و نفرتانگیزتر است.
شوپنهاور فیلسوفی است به غایت بدبین که به دنیا نیامدن را بهتر از آمدن میداند هر چند که او پناه آوردن به هنر و زیبایی و اشتغال به هنر را برای گریز موقت از کابوس و وحشت جهان فنومنها و نومنها توصیه میکند.
به عقیدهی شوپنهاور تنها در هنگامهی خلق اثر هنری و یا شناخت زیبایی است که انسان از خودش آزاد میشود و از بار گران اراده شانه خالی میکند. انسان به اثر هنری به دیدهی سودجویی نمینگرد، برای کشف و درک زیباییها به آن مینگرد. هم از این رو میتوان به هنر به عنوان امکانی برای درک و شناخت سرشت حقیقی امور نگریست. هنر امکانی است برای شناخت نه وسیلهیی برای بیان.
همانگونه که پیشتر اشاره شد ذات مطلق یا نومن به نظر شوپنهاور، غیرمنقسم و از واحدی یکسان تشکیل یافته است. از این رو ذات و سرشت نهایی آدمیان نیز از چنین وحدت و همسانی برخوردار است. همین وحدت و همسانی ایجاب میکند در عرصهی پدیدارها و واقعیت عملی بر یکدیکر مهر بورزند و شفقت روا دارند، چرا که وقتی سخن از همسانی و یکپارچگی است هر آسیبی که به دیگری روا داریم برخود روا داشتهایم و از اثرات سوءاش خود نیز آسیب و گزند میبینیم. تنها با رحم و شفقت است که میتوانیم بر دشواری ارادهیی که بر ذات مطلق حاکم است و آن را به وجودی نفرتانگیز تبدیل کرده است غلبه یابیم.
شوپنهاور ذات مطلق را یکسره شر و پلیدی میپندارد و جهان پدیدارها که نیز جلوهیی از آن است از چنین پلیدی بینصیب نیست. به همین قیاس انسان و ذات مطلق او از چنین ویژگی برخوردار هستند. آیا در چنین شرایطی وحدت با این ذات مطلق میتواند خیر و نیکی و رحم و شفقت به بار آورد. این نکتهیی است که منتقدان فلسفهی شوپنهاور بر او خرده گرفتهاند و او را دچار تناقض گویی دانستهاند. یا باید آن شر و پلیدی مطلق را دچار ایراد دانست یا این وحدت را، در غیر این صورت به تناقضی برخواهیم خورد که برای یکدستگاه فلسفی چندان خوشایند نیست.
نکتهی دیگر اینکه شوپنهاور میخواهد با کمک اخلاق و رحم و شفقت، بر ذات و اراده غلبه یابد، یعنی با وحدت با اراده، و با کمک اراده، اراده را نفی کند و این امری است که شدنش دشوار مینماید. اما شوپنهاور آن را شدنی میداند و پشت پازدن به دنیا را برای نفی و غلبه بر اراده ضروری میشمارد. هم از این رو میتوان بین عقاید شوپنهاور و ادیان آسمانی از جمله مسیحیت شباهتهایی جست .اما آنجا که سخن از ذات مطلق میشود او و ادیان آسمانی راهشان از یکدیگر جدا میشود. هر چند که در جاهایی به مذهب بودا نزدیک میشود. آنجا که سخن از فنا و ناپایداری جهان پدیدارها و لزوم رویگردانی از آن سخن میگوید. همین رویگردانی از اراده سخنی است که بعدها مورد توجه نیچه و فروید قرار میگیرد .
نیچه خود به قدر و اهمیت شوپنهاور معترف بود و از او به عنوان فردی که از مستقل اندیشیدن هراسی ندارد و به سطح امور قانع نیست و به عمق و زیر سطح نفوذ میکند یاد میکرد. نیچه نیز از تبعیت عقل از اراده سخن به میان میآورد، آنجا که از ارادهی معطوف به قدرت سخن میگوید. اما «نه گویی» شوپنهاور به زندگی را سخت مورد سرزنش قرار میدهد و اظهار میدارد که باید به زندگی «آری» گفت آن هم با تمام وجود. اما اینکه آیا در عمل نیچه به زندگی «آری» گفته است پرسشی است که پاسخش به نظر «نه» میآید تا «آری».\\\\\\
آرتور شوپنهاور وارث حقیقی کانت :: میر ابوطالب
۱۹ مرداد ۱۳۸۷
آرتور شوپنهاور در ۲۲ فوریه ۱۷۸۸ میلادی در دانتزیک به دنیا آمد. او از خانواده ای هلندی که پدرش هاینریش شوپنهاور تاجر ثروتمندی که عشقش به آزادی و آزادی خواهی بسیار بود و مادر وی زنی با سیرت هنری و تمایلات ادیبانه بود. پدر آرتور چون دوست داشت پسرش شغل و کار او را تعقیب کند به او زبان های چند آموخت و جهت تعلیم تجربیات مفید او را با خود به نقاط مختلف برد.
آرتور پس از مرگ پدر به دنبال تمایلات شخصی خویش رفت و پس از دریافت درجه مقدماتی ضروری در گوتاو وایمار به سال ۱۸۰۹ م به دانشگاه گوتینگن رفت و بعنوان دانشجوی پزشکی ثبت نام کرد. اما با مشارکت در مباحث فلسفی و استفاده از محضر استادان و آموزش های خاص سرانجام به سال ۱۸۱۳م موفق به اخذ درجه دکترای فلسفه با موضوع «مبنای چهاروجهی اصل جهت کافی» شد.
او پس از اقامت چند ساله در درسدن اثر اصلی اش را نوشت (جهان همچون اراده و تصور). سرانجام به تاریخ ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ م درگذشت. مطلبی که از پی می آید بررسی اجمالی برخی از مهمترین اندیشه های اوست.
اندیشه شوپنهاور و خاستگاه آن
آرتور شوپنهاور از میان متفکران پیشین بیش از همه به افلاطون و کانت وابسته و علاقمند است و از رهبران عملی زندگی و اخلاق به بودا. آنچه در افلاطون برای او جذاب بود بخصوص ایده عالمی ایده آل و غایی و مغایرت آن با عالم غیرواقعی پدیدار محسوس بوده است.
فی الواقع شوپنهاور نیز همچون افلاطون به چیزی با اهمیت صور یا مثل افلاطون قایل می شود یعنی آن عیون غایی بی زمان که فلسفه غرب را تسخیر کرده است که بعداً مفصلاً به آن پرداخته می شود. نیز شوپنهاور خود را وارث حقیقی کانت می داند.
آرتور با گذر از محدوده هایی که تفکر نقادی کانت در برابر هر گونه متافیزیک آینده می نهد، به جستجوی راه تازه ای برای شناخت متافیزیکی دنیا بر می آید. این متافیزیک، دانشی است درباره جوهر درونی جهان که همانا خواست و اراده می باشد.
فلسفه شوپنهاور باور کانت مبنی بر ناتوانی عقل در برابر چیز فی نفسه را رد می کند و راه متافیزیک را به سوی نظریه شناخت نوینی می گشاید که در عمق فعالیت های زندگی، نیروی حیاتی را مشاهده می کند که همچون گرایشی نامعقول در اعماق تصور شده است و زوایای پنهانی را می گشاید. اگر نزد کانت خواست، خواست عقل بود در فلسفه شوپنهاور، خواست تجلی چیزی نیست، چرا که خود خاستگاه تمامی تجلیات فیزیکی و متافیزیکی جهان است. خواست، جوهر واحد عالم و جوهر تمامی قوانین طبیعی حاکم بر جهان زندگانی است که همگی از خواست واحدی ناشی می شوند که از تمامی صورت های خویش مستقل است.
از میان صورت های عینیت یافته خواست (اراده)، کامل ترین و آشکارترین آنها است. در اندیشه شوپنهاور انسان بر تارک هرم اشکال تجلی خواست زندگی، جای دارد. زیرا او تنها هستنده عالم است که نزد وی خواست می تواند از مایل خود، آگاهی یابد. به بیان دیگر خواست در هر جای دیگری از خواستن خود ناآگاه است. زیرا خواست آنچه در کل می خواهد هرگز نمی شناسد.
فاعل انسانی تنها به واسطه کشش اخلاقی خود است که به شناخت محض خواست دست می یابد و این امر در عین حال به وی امکان می دهد تا از سیطره این خواست که صحنه تجلیات رنج و زمان بندی است رهایی یابد. به نظر شوپنهاور همه آدمیان توانایی آن را ندارند که خود را از قلمرو خواست برهانند، زیرا اکثر آنها مقهور میل به زندگی اند. میلی که هم به سان غریزه محافظت از خویشتن متجلی می شود و هم به سان غریزه جنسی.
شوپنهاور اراده را در تمامی معانی و مفاهیمش بیشتر شبیه به جسم و اندام در نظر گرفته تا به روح و ذهن. طبق نظر او اراده متافیزیکی خودش را در ماده متجلی می کند (که اراده پدیداری است) و سپس در جهان اشیای مادی و تعداد کمی از آن اشیا ذهن ها را تکامل و توسعه داده اند. از اینرو اراده متافیزیکی حتی بر ماده نزدیکتر است تا به ذهن ما.
اراده متافیزیکی اولین مرتبه است و ماده در دومین مرحله جای دارد و ذهن سومین طبقه را شکل می دهد. همچنان او می گوید: اراده جوهر انسان و عقل عرض است. اراده، ماده و عقل، صورت است. شوپنهاور در کتاب دیگرش ذکر می کند که «من اولین کسی هستم که اصرار کرده است که اراده بایستی به همه آن چیزهایی که بی جان و غیرزنده و غیرارگانیک است نسبت داده شود زیرا زندگی خودش، تظاهر و تجلی اراده است.» به نظر شوپنهاور، شعور و درک فقط در ظاهر و سطح ذهن ما قرار دارد و ما از درون و باطن ذهن خود خبر نداریم. در زیر پرده هوش و درک، اراده معقول و یا غیرمعقول قرار دارد، یعنی یک نیروی حیاتی مبرم و کوشا و یک فعالیت غریزی و ارادی که با میل آمرانه همراه است. از این رو هوش همیشه تابع و آلت دست میل و اراده است.
ذهن خسته می شود ولی اراده خستگی بردار نیست. اراده در اشخاص حتی جاودانگی و میل به بقا را از طریق زاد و ولد نشان می دهد و فقط از این راه اراده می تواند بر مرگ پیروز شود.
جهان به خودی خود اراده است و مشابه وجود فردی، اما طبیعت و ذات نهایی اش اراده کور و کشش ناآگاهانه به سمت وجود است.
گوهره و ذات هر چیز در اراده اش فهمیده می شود. به عقیده برخی، این نظر که «ذات و جوهره همه اشیاء، اراده است» اساس بدبینی شوپنهاور را تشکیل می دهد. به نظر شوپنهاور اراده، ضرورتاً و اساساً نامعقول است. او تحت مفهوم اراده، تمام تمایلات، کشش ها و انگیزه ها را بر می شمرد که همه به تغییر و دگرگونی تمایل دارند. شوپنهاور اظهار می کند که اینها همه تجلیات ناخشنودی و درد هستند و خود زندگی بالضروره دردناک است. لذت صرفاً منفی است و چیزی جز ایجاد مختصر و جزئی درد و لذت نیست. از آنجا که اراده هم در انسان و هم در طبیعت در ذات درونی اش نامعقول است امیدی به بهتر شدن اشیاء وجود ندارد. بدبینی ضرورتاً از بینش و نگرش نسبت به طبیعت نهایی اشیاء ناشی می شود.
آسودگی و راحتی راستین تنها وقتی ممکن است که اراده آرام شده و تمایلات و شهوات سکون یابند. به نظر آرتور، هر که دانش بیشتری دارد رنج و اندوهش بیشتر است. زندگی مبارزه و جنگ است هر جای طبیعت را بنگریم مبارزه و رقابت و پیکار می بینیم و همه جا تناوب مرگبار پیروزی و شکست به چشم می خورد.
ایده ها و آرزوهای به تحقق پیوسته، اشتباهات فاسد کل زندگی، با افزایش رنج و در پایان مرگ، همواره تراژدی ایجاد می کند. حیات ما باید شامل کل اندوه های تراژدی باشد.
اینجاست که شوپنهاور خوش بینی مسخره برخی خوش بینان در خصوص عالم و سیر منظم آن را به باد تمسخر می گیرند. به عقیده او، سه انگیزه بنیادی برای جنب وجوش نوع بشر وجود دارد:
۱- نفس پرستی ، ۲- بدخواهی، ۳- همدردی
به نظر او این سه انگیزه اجزای بنیادین سرشت بشر هستند. در مورد نفس پرستی، دلبستگی به رفاه خود، لزومی به آوردن دلیل و مدرک نیست. بدخواهی به معنی در پی آزار کسی بودن بی آنکه حب و بغضی در کار باشد و بی آنکه سود یا پاداشی عاید کند.
از سوی دیگر خصیصه همدردی آشکارا از طبایع اصلی بشر است، هر چند اغلب تحت الشعاع نفس پرستی قرار می گیرد. به هر تقدیر در نظر شوپنهاور نفس پرستی معیار ارزش اخلاقی اعمال است. هر چند شوپنهاور این جهان را بدترین جهان ممکن می دانست، اما مانند همه رهبران مذهبی و فلاسفه راه نجات را نیز نشان داد که عبارت بود از:
۱- راه هنری، ۲- راه اخلاقی، ۳- راه متافیزیکی
۱- راه هنری: شخص می تواند به آسودگی نائل شود با اندیشه و تعمق در آثار هنری و یا گوش دادن به موسیقی. در این لذت هنری خواسته های شخص از به وجود آمدن باز می مانند و گرایش اراده منتفی می شود. البته این آسودگی از طبیعت فقط گذرا و موقت می تواند باشد.
موسیقی مثبت همه جا فقط جانمایه زندگی است و وقایع اش را بیان می کند. می توانیم جهان طبیعت یا پدیداری و موسیقی را دو جلوه مختلف یک چیز بدانیم، عمق بیان نشدنی کل موسیقی، که به یمن آن موسیقی همچون بهشتی آشنا اما برای ابد دور از دسترس ما می گذرد و درکش بسیار آسان اما توضیحش محال است، ناشی از این واقعیت است که موسیقی خوب تمام عواطف وجود درونی ما را باز می آفریند اما کاملاً فارغ از واقعیت به دور از درد و رنجش.
۲- راه اخلاقی: فرار از شر پایدارتر از راه هنری است. رستگاری و نجات واقعی از دست خواست اراده، باید از طریق اخلاق حاصل شود. شخص باید درک کند که کل اراده بیهوده است و لذت غیرقابل حصول است و از آنجا که وجود فردی غیرواقعی و فقط پدیداری است همه افراد در اساس و واقعیت برابرند یعنی تجلیات یک اراده جهانی اند.
۳- راه متافیزیکی: نجات متافیزیکی، از رنج و ستمگری یک قدم بالاتر است و آن اینکه، با اطمینان به پوچ و سراپا دردآلود بودن زندگی، از تلاش های بیهوده و عبث و خودپرستی دست کشیده و مهر و شفقت را پیشه خود سازیم. البته هوش که در خدمت اراده طبیعت است به کمک ما می آید. هوش که برخلاف عادت، از خدمت اراده سرباز زده و سعی می کند ارباب خویش شود. در این مرحله، صاحب آن جزء اولیا بوده و دیگر اعتنایی به افلاک نیز ندارد.راه مفید و حلال مشکل گویی طریق انکار مطلق خواست زندگی است. آنچه خصیصه این نحوه زندگی را مشخص می کند زندگی قدیس یا عارفی است که همچون بودا،به یکباره از زندگی در جهان پدیداری روی گرداند، زندگی بیرون از اجتماع را در پیش می گیرند. شوپنهاور این آموزه روی گردانی را از اندیشه عارفان شرقی، اندیشه اسکندریان و تأملات عارفان بزرگ آلمانی در سده سیزدهم میلادی همچون مایستر اکهارت اخذ کرد. نیز آموزه اخلاقی وی، وام بسیاری به بودائیان و هندوان دارد.
بنابراین اخلاق شوپنهاور منابع الهام عرفانی- دینی دارد. این امر در برخورد مثبت شوپنهاور با مذاهب مسیحی و بودایی نمودار می شود.
با اندک تأمل روشن می شود که سه شیوه یاد شده در رهایی از خواست کور و قدرتمند حیات، همگی ماهیتی سنتی دارند و این سه شیوه راه هایی هستند که قدیسان، فرزانگان و هنرمندان در پیش می گیرند که به ترتیب نمایندگان قدیمی ترین تثلیث های مقدس یعنی نیک، حقیقت و زیبا هستند. قدیس در واقع نمونه کامل موجود همدرد است که هم زندگی اش را وقف تسکین آلام دیگران می کند و تنها آن اندازه به فکر خویش است که برای تأثیر و کارآمدی در نیکی به همنوعان زجر کشیده اش ضروری است.
شاید یکی از بدیهی ترین شیوه های افکار خواهش زیستن و اراده حیات که به عقل آدمی برسد خودکشی باشد. شوپنهاور در محکوم کردن خودکشی آن اندازه مبتذل و ساده نگر نیست که در محکوم کردن دیگر اعمال غیرطبیعی . او تلاش می کند به نحوی طبیعی و عقلانی پاسخ آن را بیابد.
به عقیده شوپنهاور، ایراد اصلی در خودکشی این است که شخص در تلاش برای گریز از درد زندگی از طریق ارتکاب قتل نفس، بیش از آنکه به انکار خواهش زیستن برخاسته باشد در واقع به نحو حیرت انگیزی قدرت خواهش و اراده را به نمایش می گذارد حتی اگر حاصل کار قطع حیات باشد.
شوپنهاور در اینجا بیش از هر جای دیگر تحت تأثیر مذاهب شرقی است از این آموزه خیلی و به نحو جدی حمایت می کند. اینگونه آشکار می شود که بدبینی نظری شوپنهاور به نوعی خوش بینی عملی می انجامد که به تمام بشریت، که وجود خود را در هراس، ملال و رنج می گذراند مربوط نمی شود. بلکه فقط با آن بخش از انسان ها ارتباط می یابد که معمای پنهان جهان را آشکار می سازند، معمایی که موجب نوسان آهنگین زندگی میان ملال و رنج می شود و به این ویرانی حزن انگیز پایان می بخشد.
از این رو شوپنهاور میان دو نوع اخلاق تمایز می نهد:
۱- اخلاق خوش بینانه، که گرایش به تأیید زندگی دارد.
۲- اخلاق بدبینانه، که غایت آن نفی خواست زندگی از طریق پارسامنشی است که این خود حرکتی است در جهت جاودانگی غرایز گوناگون بشری. اینگونه با فرض وجود دو نوع اخلاق، به فرض وجود دو نوع انسان می رسد.
۱- انسان طبیعی که وجه مشخصه اش زندگی خاص اوست. انسانی که در تمام لحظات زندگی مقهور خواست زندگی بوده و این از وی موجودی دستخوش خودخواهی، رنج، رشک، امید و رنج می سازد.
۲- انسان نو، نزد این انسان شناخت تحت سیطره اصل تفرد نبوده چرا که این انسان توانسته با تأمل درخواست و اراده، آن گونه که هست، یعنی با تأمل در جوهر درونی آن و نه با تأمل در آن همچون پدیده، به فهم معمای عالم راه برد.
از نگاه شوپنهاور، اخلاق یک کارکرد دارد: باید برخلاف جریان زندگی گام بردارد یعنی باید فرد را برانگیزد تا خواست زندگی خود را انکار کند و فقط بر مبنای همین است که تمام کنش های انسانی ارزش پیدا می کنند. به نظر شوپنهاور زندگی دارای هیچ ویژگی اخلاقی ای نیست، زیرا صحنه نبرد بیرحمانه است.
شوپنهاور سعادت و فضیلت را مفاهیمی کاملاً جدا و متمایز می داند، از نظر او فضیلت با آماده سازی راه برای پارسامنشی رویارویی خواست زندگی قرار می گیرد.
منابع:
۱- مک گیل- و.ج، زندگی و فلسفه شوپنهاور، مهرین مهرداد، شهریار.
۲- تنز، مایکل _ شوپنهاور، آرتور- دیهیمی، خشایار، انتشارات کهکشان _ نسل قلم
۳- جهانبگلو، رامین- شوپنهاور و نقد عقل کانتی- نبوی، محمد- نشر نی _ تهران
۴- فروغی، محمدعلی- سیر حکمت در اروپا
۵- دورانت، ویل- تاریخ فلسفه- زریاب خویی ،عباس
منبع: روزنامه همشهری
نبوغ و جنون در فلسفه هنر شوپنهاور :: احمد داورزن
۱۶ شهریور ۱۳۸۸
در سال ۱۸۰۸ جوانی وارد دانشکده پزشکی دانشگاه گوتینگن شد تا به جای زندگی کاسبکارانه که خانواده برایش تدارک دیده بود، زندگی دانشجویی را برگزیند اما فغان و غوغایی که در درونش از دیرباز ریشه دوانیده بود ناگهان سرباز کرد و در سال دوم عطای پزشکی را به لقایش بخشید تا با تحصیل فلسفه معمای زندگی را دریابد. او بعدها برداشتی از جهان و زندگانی بشر ارائه داد که هم تکاندهنده بود و هم ناسازگار با برداشتهای ایدهآلیستهای بزرگی چون هگل، فیشته و شلینگ. آرای این فیلسوف بزرگ در زمان خودش هیچگاه مورد توجه قرار نگرفت و تنها سالها بعد بود تا “نیچه” در جای جای آثارش به ستایش او بپردازد و «فروید» با الهام از مفهوم «اراده کور» او قلمرو ناخودآگاه را درنوردد. و این شاید بدین دلیل بود که دلمشغولیهای شوپنهاور از نوعی بود که با مسائل هم عصرش ارتباطی نداشت، و سالها لازم بود تا اهمیت فلسفه شوپنهاور روشن شود.
شوپنهاور که در سال ۱۷۸۸ در دانتسیگ آلان به دنیا آمد، بعد از روی آوردن به فلسفه از گوتینگن به برلین رفت تا محضر «فیشته» و «شلایر ماخر»را درک کند اما خیلی زود از آن دو بیزار شد و کنجی خلوت اختیار کرد تا به دور از هیاهوی جنگ آلمان با فرانسه رساله دکترایش را با نام «درباره ریشه چهار گستره اصل جهت کافی» بنویسد. این رساله که تبریک «گوته» را در پیداشت در واقع بنیان تفکر او را نشان میداد و سرآغازی برای کتاب اصلیاش یعنی «جهان همچون خواست و بازنمود» بود.
«شوپنهاور» در رساله به شدت تحت تاثیر کانت است. او همانند کانت به «فنونمن» و «نومن» معتقد است اما نتایجی که این تمایز میگیرد با کانت متفاوت است. واژه «نومن» را نخستین بار افلاطون به کار برده بود و مقصودش از آن واقعیت بود چنانکه به خودی خود وجود دارد و عقل میتواند بدان پیببرد. در فلسفه کانت، «نومن» مقابل «فنومن» است. از دیدگاه کانت «نومن» آزاد از زمان و مکان و اندیشه ما و بنیاد «فنومن» است. اما «فنومن» جهان پدیدارهاست و چون در زمان و مکان واقعند قابل شناخت هستند و عقل نظری میتواند آنها را دریابد. میتوان گفت «نومن» در فلسفه شوپنهاور اراده یا خواست است. او همانند کانت بر این باور است که درک انسان از جهان و آنچه در آن است، مقید به زمان و مکان است و بدون چنین قید و شرطی شناخت امکانپذیر نیست و شناخت تنها از طریق نسبتهای زمانی و مکانی و رابطه علت و معلولی حاصل میآید. شوپنهاور قلمرو مقید به نسبتهای زمانی و مکانی و رابطه علی و معلولی را قلمرو فنومنها و ذات این قلمرو را نومنها میداند. در فلسفه او این دوگانگی اگرچه حفظ شدهاست اما رابطه تنگاتنگی با یکدیگر دارند. هیچ عینی نیست که یکسره جدا و گسیخته از دیگر چیزها بر ما نموده شود. یعنی تمامی بازنمودهای ذهن ما (عین) به صورتی با بازنمسودهای دیگر در پیوند است. در نظر وی تصور عین بدون ذهن شناسانده بیمعناست و «عین» چیزی نیست جز آن که ذهن شناسانده به سوی عین میدانست و عدم وجود نسبت علی و معلولی و زمان و مکان را برای ذات اشیا دلیل بر یکچارچگی و وحدت آنها به حساب میآورد. از دیدگاه او آنچه سبب تفاوت و تمییز بین اشیا میشود همین رابطههای نسبی است. او در ابتدای اثر اصلی خود یعنی «جهان همچون خواست و بازنمود»[جهان همچون اراده و تصور] میگوید: «جهان بازنمود[تصور] من است.» یعنی تمامی جهان پدیدار عینی (ابژه) است برای یک سوژه یا ذهن. همانطور که گفته شد، شوپنهاور«نومن» را که کانت معتقد بود ناشناختنی است، “خواست” [اراده] مینامد. در واقع «خواست» به معنای باطن حرکات جسمانی است چیزی که میتوان به جای آن از نیرو یا انرژی نیز نام برد. او تمام حرکات بدنی را ناشی از «خواست» میداند و بر این باور است آنچه که در عالم پدیدارها به تجلی درمیآید انرژی است. یعنی جهان نومن در عالم فنومن به صورت انرژی به جلوه درمیآید و هر حرکت و قدرتی حاوی اراده است. از آنجا که واقعیت تجربی عینیت یافتگی یا نمود «خواست» متافیزیکی است ناگزیر نمود «خواست زندگی» هم است و این «خواست» که کوششی بیپایان و کششی کور است هیچگاه از عمل باز نمیایستد و به آرامش نمیرسد.«خواست» همواره کوشیدن است و هرگز نرسیدن. او ریشه تمام شرها را بندگی «خواست» و فرمانبری از «خواست زندگی» میداند و برای گریز از «بندگی خواست» دو راه پیشنهاد میکند؛ یکی راه هنر و دومی راه رستگاری. او پناه آوردن به هنر و زیبایی و اشتغال به هنر را برای گریز موقت از وحشت جهان فنومنها و نومنها توصیه میکند. به عقیده او تنها در هنگامه خلق اثر هنری و یا شناخت زیبایی است که انسان از بار سنگین «خواست» آزاد میشود. از دیدگاه او فرد در هنگام مشاهده به یک اثر هنری باید مشاهدهگری بیتعلق شود چون اگر به دیده سودجویی به آن اثر بنگرد باز بنده «خواست» است اما اگر تنها و تنها ارزش هنریاش را در نظر آورد آنگاه مدتی از بندگی «خواست» آزاد میشود. وقتی انسان برای کشف و درک زیبایی به اثر هنری بنگرد آنگاه میتواند هنر را به عنوان امکانی برای شناخت ذات حقیقی امور مدنظر قرار دهد. عالیترین هنر شاعرانه نزد شوپنهاور تراژدی است چون در تراژدی سرشت حقیقی زندگی بشری را میبینیم که به قالب هنر ریخته شده. خود او میگوید تراژدی یعنی «آن درد ناگفتنی، آن مویه بشریت، آن پیروزی شر و از پا درافتادن راستان و پاکان.» او موسیقی را نیز در زمره والاترین هنر قرار میدهد و آن را نشانه خود «خواست» و ماهیت «شیء فی نفسه» میداند. در نتیجه انسان با گوش دادن به موسیقی از حقیقت نهفته در پدیدارها کشف مستقیم میکند. فرد این حقیقتی را که به صورت هنری بیان شده به صورتی عینی و بیتعلق دریافت میکند. فلسفه او در این زمینه بیش از همه برای «واگنر» موسیقیدان خوشایند بود. او خود را مظهر زنده برداشت شوپنهاور از نابغه میدانست. در هر حال تاثیر «شوپنهاور» بر «واگنر» انکارناپذیر است. شوپنهاور در فلسفهاش از نبوغ هنری سخن به میان میآورد اما در باب ماهیت نبوغ هنری و نسبت نابغه به آدم عادی چندان به روشنی سخن نمیگوید و در نتیجه برداشتهای متنوعی از آن ممکن است. او نبوغ را عالیترین شکل دانش آزاد از سلطه «خواست» میداند. نخستین برداشت از این نبوغ که با باور عادی ما سازگارتر است توانایی آفرینش هنری است و برداشت دوم دلالت بر این دارد که هرکس توانایی درک هنر و ژرفاندیشی در آن را داشته باشد تا حدودی از نبوغ بهرهور است. بههرحال دو انگاره نبوغ و جنون در فلسفه هنر شوپنهاور نقشی کلیدی دارند و فهم درست آنها ما را در فهم صحیح فلسفه هنر این فیلسوف یاری میرساند شوپنهاور در صندلی راحت افتاده و سرش روی سینه خم شدهبود. خانم صاحبخانه پرسید: « آقای شوپنهاور، مریض هستید؟» ولی چون جوابی نشنید و نزدیکتر رفت مشاهده کرد آن بدبین سالخورده دیده از جهان بربسته است ولی لااقل در آخرین دم تبسمی بر لب دارد.
منبع: روزنامه شرق شماره ۳۱۱