اشتراک گذاری
تجربه: گفتاری که میخوانید بخشی از صحبتهای منتشرنشدهی هوشنگ گلشیری دربارهی فعالیتهای ادبی و اجتماعی او -ازجمله- شکلگیری کانون نویسندگان ایران در سالهای قبل از انقلاب است. او همچنین روایتی از دیدار نویسندگان در سالهای آغاز انقلاب با امامخمینی بهدست میدهد.
در اصفهان طبق سنت صفويه انجمنهاي ادبي تشكيل ميشد كه يكي [از آنها] در كتابخانه فرهنگ اصفهان بود و شعراي كهن ميآمدند گردتاگرد مينشستند و هر كس شروع ميكرد غزلش را ميخواند. گاهي هم پيري كه آنجا بود و دانشي است، يك كلمه را صحيح كرده يا قافيه را درست ميكرد. نميدانم به چه انگيزهاي و چطور شد كه من سري به آنجاها زدم يا بهتر بگويم كه يك دوستي داشتم كه همكلاسي و بزرگتر از من بود. يك بار به او گفتم كه در اصفهان خبري نيست؟ گفت كه نميشود خبري نباشد. [البته] مقصودم جريانات مخفي سياسي بود. او هم به اين معني گرفت اما مرا به يك انجمن ادبي ديگري معرفي كرد كه در يك مدرسهاي تشكيل ميشد، هفته به هفته ميرفتند در يك كلاس مينشستند و صندليها را عقب و جلو ميزدند و اديان كهن ميآمدند اشعارشان را ميخواندند.
ادياي نيمچه مدرن و جديد هم ميآمدند يعني كساني كه مثلاً الان در [مجله] گل آقا شعر ميگويند يعني شاعران اجتماعي كه شعرهاي اجتماعي به سبك و قالب غزل، قصيده و… ميگفتند. چهار، پنج تا جوان مثل ماها هم بودند كه كمكم در اثر مطالعه مجلات به ادب معاصر تعلق خاطر پيدا كرده و هدايت، شاملو و نيما برايشان مطرح بودند. خب ما توي آن انجمن ادبي رفتيم. كمكم ما جوانها با يكديگر آشنا شديم و درگيريهايي با پيرمردها پيدا كرديم، چون [شعر نو] را قبول نداشتند و اشعار بلند و كوتاه و… را مسخره ميكردند… در نتيجه ما ناچار شديم دانشي را كه آنها دارند هم ياد بگيريم. مثلاً وزن ياد بگيريم و… يادم است كه يك روزي دعوا طولاني شد و به ماها توهين كردند و اغلب هم حق داشتند. من يك جلسهاي بهآنجا رفتم و كتاب «معائير اشعارالعجم» شمس قيس رازي را گذاشتم و گفتم كه هر كس كه يك صفحه از اين را از رويش بخواند، من قبول دارم. پيرمردها دست لو رفتند و الان كه [فكر ميكنم]، خيلي دلم برايشان ميسوزد. يعني آن دانش را پيدا كردم و ديگر ميدانستم، مسلط شديم و يك چيز ديگر هم ميدانستيم. در نتيجه ما جوانها جبهه خيلي قوياي پيدا كرديم و در جلسه ما ديگر كمتر آدمهايي كه فقط غزل ميگفتند، ميآمدند.
اگر هم ميآمدند، واقعاً حرمت ميگذاشتند. آن هم به دليل من بود چون برايم مهم بود ميدانستم دانش او را هيچ كس ندارد و ميتواند چيزي به ما ياد بدهد. پس ما كم كم با بدنه اصلي ادبيات آشنا شديم. بعد خودمان رفتيم يك انجمن ادبي سر قبر صائب درست كرديم و خودمان انجمندار شديم يعني ما جوانها دور هم جمع شده و هفته به هفته براي هم داستان ميخوانديم و راجع به نويسندگان بحث ميكرديم و در مورد هدايت، نيما، دهخدا جلسه عمومي گذاشتيم. اين باعث شد كه ساواك احضارمان كند. بعد ساواك به ما فشار آورد و ديگر نگذاشت سر قبر صائب (پنجاه نفر شاعر و نويسنده جمع ميشدند و جلسهاي بود و حرف ميزدند.) ادامه دهيم. پس جلسات را به خانهها برديم و ميچرخيديم. بعداً با دوستان جواني كه داستاننويس و شاعر بودند و با آنها آشنا بوديم و نيز با آدمهاي با دانشي كه از ما بيشتر ميدانستند، [جلسه گذاشتيم]. مثلاً من با دوستي به اسم جليل دوستخواه آشنا شدم كه بعداً دكتراي ادبيات گرفت. خب اين آدم ادبيات پيش از اسلام را پهلوي پورداود خوانده بود و اوستا را ميشناخت و بعداً هم گزارش اوستا نوشت. خوب ادبيات پيش از اسلام يك كانال خيلي خوبي براي ما بود. بعداً با حقوقي آشنا شديم. آن وقتها او غزل و قصيده ميگفت. برايمان خيلي جالب نبود كه آدم جواني غزل و قصيده بگويد.گاهي اوقات شعرهايي به شيوه و زبان اخوان ثالث ميگفت. خوب سراغ [حقوقي] رفتيم و او را به انجمن كشانديم. بعداً [نشريه] جنگ اصفهان را درآورديم.
پولهايمان را روي هم گذاشتيم و در سال 1324 يك جنگ در آورديم يعني يك شعر، يك داستان و يك نقد بود و هر كسي يك چيزي را دنبال هم ميگذاشت و يك [مجله] كوچك با پول جيبمان [درست كرديم]. وقتي اين [جنگ] به تهران آمد (صورت فقيرانهاي هم داشت) شاملو آن را در كتابفروشي ديد، مقداري ورق زد و بعد هم آن را پرت كرد! ولي وقتي شماره سوم (دو، سه سال بعد درآمد)، من پهلوي [شاملو] رفتم، او سه تا شعر [براي چاپ در جنگ] داد، من هم دو تايش را به او برگرداندم و يكي را گفتم كه شعر خوبي است و از او گرفتم. يعني ما اين جوري رشد كرديم. علتش هم اين بود كه بعداً آقاي نجفي به ما پيوست. او تا مرحله تز دكتراي زبانشناسي خوانده و در مجله سخن كار كرده و با اغلب شعرا و نويسندگان تهراننشين آشنا بود.
در نتيجه ما را با زبانشناسي و شيوه نگاه آن آشنا كرد. فرانسه هم ميدانست و بهترين كتابها را ترجمه كرده بود كه سالها ما آنها را مدام ميخوانديم. ما از طريق دوستخواه با ادبيات ما قبل اسلام آشنا شديم. برادرم انگليسي ترجمه ميكرد در نتيجه از طريق او با داستانها و نقد داستان آشنا شديم و بهخصوص داستانهايي از همينگوي و… چند سال بعد دوست مرحومم كه آبان پارسال به رحمت ايزدي پيوست، آقاي احمد ميرعلائي به ما پيوست كه او هم با ادبيات به زبان انگليسي آشنا بوده و هم علاقهمند بود. اولين كاري كه از او به دست ما رسيد، يك داستان از بورخس بود. ما جمعي كه همه تيپ من بودند و مثلاً فرض كنيد ديپلمي داشتند و اندكي ادبيات خوانده بودند، از طريق كانالهايي با ادب جهان آشنا شديم. در نتيجه اصفهان خودش در دهه چهل بعد از تهران مهمترين مركز ادبي ايران شد. گاهي هم مدعي تهران بود. در اين سالها كه گفتم انجمن ادبي داشتيم و… سپانلو افسر وظيفه در اصفهان شده و ما با او آشنا شديم. مثلاً اخوان به اصفهان ميآمد و ما او را ميديديم. شاملو سالهاي بعد آمد و آل احمد يك بار آمد (او را چندين روز در شهر گردانديم)، ما يك مركزي داشتيم و در يك كافه قنادي جمع ميشديم و كساني كه ميخواستند ما را ببينند از آبادان و… ميآمدند ما را ميديدند و خودمان مركز بوديم. همانطور كه وقتي به تهران ميآمديم و مثلاً ميگفتيم كه برويم در فلان كافه آل احمد را ببينيم، يا گلستان را در خانهاش ببينيم و…، آنها هم ميتوانستند بيايند ما را در آن كافه پيدا كنند و اگر ما بزرگترها نبوديم، جوانها بودند و آنها راهنمايي ميكردند. به اصطلاح ما از طريق دانشكده، انجمن هاي ادبي و از طريق جلسات كه گردان در خانهها داشتيم، با ادب كهن و ادبيات معاصر آشنا شديم. جنگ اصفهان، يازده شماره شد البته مجلهاي در حد و اندازه آرش نبود. اما چون شهرستاني بود و نگاه ديگري به ادبيات داشت، مهم بود. گمانم آن نگاه بعداً در ادب معاصر مسلط شد. ولي ما آن جلسات را داشتيم. ديگر هم به دلايل مشكلاتي كه ساواك براي ما فراهم كرده بود، اولاً در اصفهان نميتوانستيم جنگ را دربياوريم، (در نتيجه تنظيم كرده و به تهران ميفرستاديم) بعد هم اصلاً جلوگيري كردند. مهمترين اتفاقي كه در دهه چهل افتاد، اين بود كه شهرستانها و استانها شروع كردند به در آوردن نشريه محلي و هستههاي فرهنگي پيدا شد.
چيزي كه براي يك كشور لازم است. مثلاً فرض كنيد اگر نويسندهها در مشهد هم جمع شوند، مطالبشان را جمع كنند و مجله يا فصلنامهاي دربياورند (يا دانشگاه دربياورد) و از نسل غيردانشگاهي هم [مطلب] بگيرد، رشد ميكند. متأسفانه اينها را به معناي سياسي ميگيرند و مانع ميشوند. مثلاً در مشهد چند سال يكي در ميآمد و رفتند مانع شدند. در اصفهان درآمد و ما كمكشان ميكرديم كه مانع شدند. متأسفانه حكومتهاي ما يك بعدي به جهان نگاه ميكنند و فكر هم نميكنند. بالاخره اگر من ميگويم فلان كتاب درآمد، شما ميگوييد در زمان محمدرضاشاه درآمده و ديگر [مطرود است]. هر ننگي هم برايش است، بالاخره در دهه چهل [كتاب] غربزدگي آلاحمد مخفي و آشكار درآمد و اينها مهم است. ادبيات ما همچنين رشدي در دهه چهل كرد. علتش هم بيشتر اين بود كه فقط تهران نبود، شهرستانهاي ديگر هم [بودند] مثلاً تبريز در مسائل سياسي و نيز چاپ كتابها و تهيه و تدارك يكي، دو نشريه نقش داشت. آدمها هم راه نميافتند به مركز بيايند پس تنوع فرهنگي پيدا ميشود. مثلاً يك كسي دارد از زاويه نگاه فرهنگ بوشهري [مينويسد و اين خيلي خوب است].
به هر صورت من ناچار شدم به تهران بيايم. گفتم كه درس ميدادم و آن درس برايم خيلي مهم بود و در دانشكده هنرهاي زيبا ادب كهن درس دادم آن هم با قصد اينكه اينها اجرا شود و متن را بفهمند. مثلاً اگر بخشي از هفت پيكر را برايشان ميخواندم، براي اين بود كه ببينند اين داستان چطوري است و چطوري نوشته شده و با آن آشنا شوند تا بتوانند بعداً اجرايش كنند. سمك عيار، سهراب و… را هم با ديد نمايشي ميخوانديم. داستانهاي ادبيات معاصر و رمان را هم به آنها درس ميدادم. در نتيجه من خودم اينها را دوره كرده و به نحوه نوشتنها دقت كردم. قبلاً من در دبيرستان به بچهها املاء و انشاء درس ميدادم. حالا آمده بودم و مثلاً داستان «مرند» كامو يا فلان داستان همينگوي را داشتم درس ميدادم. گمانم نوع نگاه خاصي (بعداً فهميدم نزديك به شيوه نقد نو بود.)
در اثر مطالعات پراكندهاي كه داشتم، پيدا كردم. خيلي به من كمك كرد و چند تا داستاننويس و شاعر خوب از اين كلاسها به وجود آمدند كه يكي از آنها الان در اروپاست به اسم اكبر سردوزامي [؟] يا مرتضي ثقفيان (الان سوئد است)، كامران بزرگنيا (شاعر است و چند وقت پيش به آلمان رفت.) و تعداد ديگري مثلاً آقاي تعريف كه [در اين كلاسها بود] و خواننده شد ولي آدم بسيار بادانشي بود. البته مقصودم اين نيست كه حاصل كار من بود بلكه بيضايي، شميم بهار، دكتر كوئر (تئاتر درس ميداد) و خيلي كسان ديگر در آنجا درس ميدادند. مجموعه خيلي درخشاني بود كه تئاتر جدي امروز اين مملكت و نيز سينمايش بسيار مديون بازيگران آن زمان است و الان بچههاي آن [دوره] در تلويزيون و تئاتر ميبينيم. اتفاقات بعدي كه در تهران افتاد مربوط به مسائل كانون نويسندگان است كه مفصل ميشود و من از آنها ميگذرم. يعني سال 56 تا 60، 61.
اولين نوشتههاي من احتمالاً با اسم مستعار بوده است. يك شعر در مورد منارجنبان براي مجله فردوسي فرستادم كه چاپ كرد. بعداً ادبيات عاميانه را جمعآوري كردم و تزم ادبيات عاميانه بود. بازيهاي اصفهان را جمع كرده و به دوستخواه دادم كه در پيامنوين با اسم مستعار در بياورد. اينها آنجاست و ظاهراً معلوم نيست كه صاحبش كي است ولي كل بازيها، ترانههاي عاميانه و اتل متلهاي اصفهان در آنجاست. تزم را هم دانشگاه اصفهان چاپ كرد اما چون بدون اطلاعم چاپ كرد و عكس شاهنشاه آريامهر را رويش زد اصلاً من سراغش نرفتم و با آن استاد هم قهر كردم. چون به من اطلاع نداده بود و خودم هم آن را ندارم. كتابي است كه بخشي از جستجوي من براي داستان و رمان است. بعداً كه با دوستخواه فرهنگ عاميانه را كار كرديم من همه آنها را به او بخشيدم و گفتم كه برو براي خودت كار كن و من حوصله نداشتم. علتش هم خيلي ساده است. چون قرار كه ميگذاشتيم دير ميآمد و يك روز عصباني شدم و گفتم همهاش مال خودت تا ديگر دير نيايي. بعداً يكي، دو تا شعر اين طرف و آن طرف نوشتم. در اوايل بيشتر شعر از من چاپ شد. البته با اسم مستعاري كه دوستان انتخاب ميكردند و در پيامنوين چاپ ميشدند. يك شعر بلندي به اسم خودم به نام «مردي در راه» در كيهان هفته منتشر شد.
بهآذين مديريت آن مجله را داشت. من يكي، دو تا مقاله براي دعواهايي كه در آن زمان در مورد شعر روز و شعر جاودان بود فرستادم كه چاپ شد. اينها ديگر به اسم خودم بودند. بعداً با دوستمان تصميم گرفتيم كه يك مجموعه با همديگر دربياوريم ولي او خيلي تنبلي ميكرد و سهم پولش را هم نميداد. آخريها ديدم كه چه كاري است كه هم حروفچيني كنم و هم پولش را بدهم، هم به چاپخانه بروم و آخر هم نصفش را به اسم او بكنم. خلاصه نامردي كردم و به اسم خودم درآوردم. هنوز هم از من دلخور است ولي ما با هم رفيقيم. به هر صورت اولين مجموعه با پول جيب خودم به نام هفت داستان در سال 1347 درآمد. نوشتههاي پراكندهاي بودند كه قبل از سال 1347 در پيام نوين، جنگ اصفهان و خوشه درآمده بودند. ولي بيشتر كارهايم در جنگ اصفهان چاپ شده است. اولين داستان جدي كه از من چاپ شده به اسم چنار است كه سال 1343 يا 1344 در پيام نوين منتشر شد. اولين كارهايم مربوط به حدود سالهاي 1341، 1342 است. كه با اسم مستعار درآمده و من الان سال دقيقش را نميدانم. فقط ميدانم كه در پيام نوين درآمد ولي كار به معناي خلق آن شامل همان شعرها و داستانهايي است كه گفتم در اين مجلات چاپ شدهاند. بعدا در سال 1346، 1347 من «شازده احتجاب» را نوشتم و به تهران آوردم و از طريق دوستي به ناشري دادم و بعد ما با هم شمال رفتيم و وقتي برگشتيم رضا سيدحسيني جار و جنجال راه انداخته بود كه اين مال كيست. چون زيرش اسمم را ننوشته بودم. گفت كه شاهكار است. به هر صورت اينها چاپ كردند ولي متأسفانه آن را در سال 1348 درآوردند. وگرنه در سال 1346، 1347 درميآمد ولي معطل كردند. بعد از چاپ اول 5، 6 ماه سكوت بود ولي بعداً در مطبوعات رويش جنجال كردند.
به عنوان اينكه بعد از «بوفكور» مهمترين و تثبيتشدهترين رمان اين سالهاست. خب من ديگر بعد از قضيه «شازده احتجاب» مشهور شدم و در مجلات پايتخت هم داستان مينوشتم و اين طرف و آن طرف هم نقد نوشته بودم و اين نقدها را چاپ كردم. مثلاً در مورد بورخس در فرهنگ زندگي در سال 1350 نوشتم يا الفباي مرحوم ساعدي چاپ كردم. مجموعه بعدي كه من درآوردم مجموعه كريستين كيد است كه سال 1350 يكي، دو مرتبه چاپ شد. بعد هم ديگر چاپ نشد و در اين روزگار هم ديگر چاپ نخواهد شد. در اين كتاب تجربه خودم در زندگي عاشقانه را نوشتهام. يادم ميآيد زماني كه حضرات مجاهدين اينجا حضور داشتند يك روزي كه دلخوري داشتند مسلحانه سراغ من آمده بودند كه مثل اينكه شما عاشق يك زن فرنگي بوديد. گفتم نه تنها عاشق شديم بلكه كتابش را هم نوشتيم. يعني از طريق مبارزان متهم بوديم كه عاشق شديم. براي من خندهدار بود كه مبارزان سياسي به ناموس ماها هم كار داشته باشند. به هر صورت ظاهراً اين كتاب مايه ننگ ماست ولي من آن را جزء بهترين مجموعه آثارم ميدانم. يك تجربه درخشان دست اول است كه نسلهاي بعد هم كه به دستشان رسيده، بسيار توجه كردند كه كار درخشاني است. به هر صورت برخورد با اين كتاب بسار خشن و تند بود و در فضاي سياسي آن زمان نميپذيرفتند كه آدم از عشق ناموسي حرف بزند. بعد در سال 1352 مجموعه «نمازخانه كوچك من» درآمد كه مجموعه 9 داستان است. بعد «چهار تا معصوم» درآمد كه قبلاً اين طرف و آن طرف درآمده بود. بعد مهمترين واقعهآي كه اتفاق افتاد، شبهاي شعر كانون نويسندگان بود كه در آن دهه از 17 مهر تا 28 مهر 1356 اتفاق افتاد.
شبهايي كه حدود چندين هزار آدم براي شنيدن شعر و مقاله ميآمدند. من در يكي از اين شبها در مورد جوانمردي در نثر معاصر فارسي سخنراني كردم و شب آخر هم آخرين پيام را خواندم. نوارهاي آن شبها هست. چون يكي از مهمترين وقايع فرهنگي است ولي متأسفانه در مطبوعات و تاريخ انقلاب از آن شبها چون حالت روشنفكري داشته، اصلاً ياد نميشود ولي من فكر ميكنم كه يك حادثه بسيار بزرگ است كه شكاف عظيمي در دستگاه انداخت. دستگاه ميخواست بازي آزاد بودن را دربياورد ولي از اين شبها استفاده كرديم كه بگوييم آزادي نيست. در سال 1356 جلد اول «بره گمشده راعي» از يك رمان سه جلدي را منتشر كردم. جلد دوم و سوم آن همچنان مانده. در 1359 يك داستان بلندي به نثر كهن منتشر كردم به نام «معصوم پنجم» يا «زنده بر دار كردن آن سوار كه خواهد آمد.» و سال 1366 در تدارك چند شماره نقد آگاه شركت كردم كه چند شماره هم درآمد و من يكي از گردانندگان بودم. در سالهاي بعدش پس از اينكه كانون نويسندگان تعطيل شد، در خانه ما دور هم جمع شديم، بهخصوص من جوانهاي داستاننويس و شاعر را خواستم كه هفتهاي يك بار دور هم بنشينيم و مثل جنگ اصفهان شعرخواني و داستانخواني بكنيم. اين آدمها الان جزء داستاننويسهاي مطرح هستند مثل صفدري، معروفي، خانم روانيپور، مندنيپور. اينها تجربه جلسات مشهور پنجشنبه را از سر گذراندند. هفتهاي يك بار دور هم جمع شده و براي هم داستان ميخوانديم. يك جزوهاي هم به اسم «هشت داستان» در آن سالها درآورديم كه شماره دوم و سوم آن متأسفانه چاپ نشد و اجازه نشر پيدا نكرد. به هر حال تا سالهاي 1367، 1368 اين جلسات ادامه داشت. در همين سالها يعني از 1362، 1363 من شروع كردم به درآوردن ده، يازده شماره مجله مفيد.
بخش ادبي آن دست من بود و منتشر شد ولي بعداً به مشكل كاغذ برخورد. من فكر ميكنم كه آن شمارهها جزء درخشانترين مجلات ادبي دوران ماست. بهترين داستانهاي نويسندگان را پيدا كرده و چاپ كرديم و چند تا نقد مهم هم در آنجا چاپ شد. اولين بار هم نقاشي خانم دانشور با مرحوم اخوان با تصوير بسيار زيباي نيما در اين مجله درآمد. با اينكه براي اولين بار نام سپهري در آن مجله آمد و اگر بعد از انقلاب سپهري تثبيت شده، فكر ميكنم كه نقش اصلي با آن مجله بود كه عكس او را روي جلد گذاشتيم و راجع به او مثلاً عاشوري صحبت كرد. در سالهاي ديگر من مقدار زيادي مطلب در آن شمارهها دادم و همينطور توي نقد آگاه نوشتم.
بعد از انقلاب هم چهار، پنج كتاب مثل «آينههايي در دور»، «دست تاريك، دست روشن» و جزوهاي درباره شعر سكوت درآوردهام. چيزي كه يادم رفت، اين است كه 1363 هم يك داستان براي جوانان به اسم «حديث ماهي و ديو» درآوردم. چهار، پنج تا كار از من هم در خارج چاپ شده است. يك مجموعه به اسم «پنج گنج» و يك رمان به فارسي به اسم «در ولايت هوا» در سوئد درآمده و كارهاي ديگر در اين طرف و آن طرف. به هر صورت تاريخ آنها را خيلي دقيق نميدانم چون بايد نگاه كنم ببينم در چه تاريخي درآمدهاند. خيلي زياد است يعني كار بيخودي خيلي كرديم. سال 1374 «دست تاريك، دست روشن» چاپ شد. در همان سال «در ستايش شعر سكوت» درآمد.
داستانهاي اولم با اسم مستعار درميآمد.
اسمها را خودشان ميگذاشتند و مهم نبود. الان يادم نيست، مثلاً رهگذار يا پارسا. بعد معلوم شد كه يك آدمي به اين اسم وجود دارد و اين خندهدار شد. در همين سالهاي 1344، 1345 در پيام نوين من سلسله بازيهاي اصفهان را چاپ كردم كه الان هم هست. آنچه كه از فولكلور و ادبيات عاميانه در آن دوره مربوط به اصفهان ميشود، مال من است. گاهي هم شعري اين طرف و آن طرف پراكنده چاپ شد. اينها را بايد با دقت زياد بروم پيدا كنم. مثلاً من [اسم] مجلهاش را ميگويم ولي خودم ندارم يا دارم و حوصله ندارم ببينم شعر سي و چند سال پيش چي است و …
مثل اينكه سال آخر دانشگاه بود كه دستگير شدم و من داشتم [درس] ميخواندم كه شاگرد اول بشوم. ولي آن چند ماه كه ما را گرفتند، سبب شد كه عقب بيفتيم. البته اول هم شدم ولي متأسفانه چون يك تجديد آوردم، اولي من قبول نبود. علتش اين بود كه در پوشش آن انجمن ادبي كه ما ميرفتيم، سازمان سياسي وجود داشت. اين سازمان سياسي حزب توده بود كه در سالهاي 1340، 1341 هم در اصفهان فعال بود. اينها گنجينه كتابهايي را داشتند كه ما نداشتيم و من به خاطر ولع خواندن اين كتابها به انجمن ميرفتم. البته من علاقه هم داشتم و تنها سازمان سياسي بود كه مبارزه ميكرد منتها نيمبند! علتش اين بود كه من از طريق كتاب به اينها وصل شدم. شايد هم يك كمكي به زندانيان كردم ولي عضو نشدم. البته اسناد و مدارك حاكي از اين است كه بنده عضو شدم يعني مقابل آن شكنجهگر ممكن نبود كه بگويم عضو نبودم. من را گرفته بود و بايد ميگفتم كه عضو بودم. من هم گفتم عضو بودم و فكر نميكردم كه مهم باشد و مهم هم نبود. چراكه اينها ميتوانستند به آمريكا بگويند كه ما داريم با كمونيسم مبارزه ميكنيم و به ما كمك مالي بكنيد. در نتيجه تعدادي را در اصفهان گرفتند و هي دوروبريهاي آنها را هم گرفتند. بنده جزء سادهترين عضو آن قضايا بودم. شايد به دليل رفتار زندان اين مسأله را فهميدم ما را به قزل قلعه آوردند كه من يكي، دو داستان راجع به آن واقعه نوشتهام مثل «عكسي براي قاب عكس خالي من» كه به نوعي از عناصر آن زندان استفاده كردم. (الان هم در آن ميوهفروشي ميكنند و انگار نه انگار كه قزل قلعهاي بود!) پس در حقيقت اتهام [من] عضويت در حزب توده بود ولي واقعيت اين بود كه من علاقهمند بودم كه اين تفكر را بفهمم و اينها نميتوانستند و دانش اين تفهيم را نداشتند. در نتيجه يك صندوق از كتابخانه خود را به من دادند كه برو خودت بخوان. (متأسفانه اين صندوق را يكي از دوستانم از بين برد. كتابهاي بسيار گرانقدري از زمان گرفته تا مجلات سابق و … بود). وقتي شروع به گرفتن اينها كردند، يكي هم اسم مرا گفت كه اين هم بود. او دانشجوي پزشكي و هنوز رفيق من است. ولي با يك كشيده، حرف زده بود. در نتيجه اسم هركس را كه با او آشنا بود، گفت از اين تعداد، يك عدهاي رسماً بودند و كار سياسي ميكردند.
بعد هم به آنها فشار آوردند و زندان طولاني دادند و بعضي را شكنجه دادند ولي مسأله من در يك چيز كوچكي بود و مثلاً من را شكنجه نميكردند و فقط كتك ميزدند. اما براي من تجربه عظيمي بود براي اينكه از نزديك با سياسيهاي سال 1332 و نوع تلقي، رفتار و تناقضهاي وجودي آنها آشنا شدم و همين يكي از منابع داستانم شد. (خدا پدرش را بيامرزد كه مرا لو داد!) بعد در سال 1352 بيشتر (البته بعداً شنيدم) سفارش و اعتراض شاهزادههاي اصفهان و شكايت آنها به علم وجود داشت كه او هم سفارش ميكند كه مرا بگيرند. در سال 1351، 1352 داستاني منتشر كردم كه در الفبا درآمد، به اسم «عروسك چيني من» كه يكي از تندترين داستانهايي است كه در زمان شاه درآمده. داستان يك بچهاي است كه نشسته با چوب كبريت و عروسك بازي ميكند. از طريق چوب كبريت زندان و از طريق عروسك پاسبان، پدر و … را ميسازد. كمكم در بازي با عروسك، چوب كبريت و چيزهايي كه يادش ميآيد، [خواننده] متوجه ميشود كه پدرش اعدام شده و خودش نميفهمد.
خيليها فكر كردند دستگيري من به خاطر چاپ اين كتاب بود، من هم همين فكر را ميكردم كه كارهايم، درسهايم، حرفهايي كه سركلاس ميزدم و شاگردهايي كه تربيت كرده بودم، [باعث دستگيري] من شدهاند. بعد از انقلاب وقتي سراغ يك استادي كه به او ارادت داشتم رفتم، به من گفت كه علم سفارش كرده بود كه تو را بگيرند و يك جوري گوشماليات بدهند. اين [قضيه] درست هم هست چون دختر علم سعي كرد كه من به او نزديك شوم ولي من از اين جور زندگي خوشم نيامد. شايد يك جوري ميخواست اين ننگ خانواده را جبران كند ولي به هر صورت ما آنها را ميبخشيم و مسألهاي نيست. يك بار شاهزاده خانم مرا به خانهاش دعوت گرفت و من فكر كردم كه مبادا اينها كتاب را خوانده باشند (چون در اصفهان خيلي قدرت داشتند.) و بخواهد زخمزباني بزنند و فحش بدهند. خلاصه با ترس و لرز با چند تا از دوستان به خانهاش رفتيم.
بعد گفت كه تو كتابي بر ضد ماها نوشتهاي. چي است؟ گفتم كه مگر نخواندهاي؟ گفت كه من حوصله خواندن اينها را ندارم. بعد من سه سطرش را خواندم ولي گفت كه حوصله ندارم و آن را دور بيانداز. بعضي از شاهزادههاي اصفهان اينقدر تنبل و بيحال بودند و با فرهنگ ميانهاي نداشتند و به نظرشان ميآمد فرهنگ خطري ندارد. اما بعداً از طريق اين پچپچها، گوش به گوش و دهان به دهان ما از وقايع زندگي بعضي از آنها، استفاده كرده بوديم. (چون خيلي از آنها آمدند به من گفتند كه مثلاً اين زندگي پدر يا پدربزرگ من است)، فكر كردند كه ما جاسوسي كرده و رفتيم اطلاعات به دست آورديم. در نتيجه دشمني كردند و سبب شدند كه من از آموزش و پرورش كنار گذاشته بشوم و پنج سالي بيكاري بكشم كه بعد هم ادامه پيدا كرد.
من يك كتابي به اسم «جبهخانه» را منتشر كردم (بعد از انقلاب هم درآمد.)، در حقيقت آنجا صريحاً به زندگي آن خانمي كه گفتم به خانهاش رفتم، پرداختم و از زندگياش استفاده كردم. آنجا اگر – قدرت داشتند- ميتوانستند يك جوري گوشمان را بچلانند چون در آن [داستان] نفرت من از نوع زندگي كه اينها براي خودشان درست كرده بودند، به صراحت معلوم بود.
انجمن ادبي كه در اصفهان تشكيل ميشد، به اسم «كمال اصفهاني» بود. انجمن ادبي كه ما جوانها با تركيب با ادبيات كهن به صورت نيمدار تشكيل داديم. (روبهروي دانشكده ادبيات فارسي [اصفهان] بود.) به اسم «دبستان صائب» بود. بعداً ما سر قبر صائب در باغ و در اتاقكهايي كه آن طرف بود، جلسه هفتگي ميگذاشتيم. از سالهاي 1343، 1344 به خانهها رفتيم و تا 1350 در خانهها به صورت دايرهاي جلسات را تشكيل ميداديم يعني يك هفته در خانه يكي بوديم.
سال 1341، 1342 مسأله سياسي مشخصي بود ولي 1352 مطرح شده بودم و چندين بار ساواك مرا احضار كرده و شكنجهگر ما را براي مسائلي كه نوشته بوديم تهديد ميكرد، يا با ما جدل ميكرد كه چرا تو مثل حجازي نمينويسي؟ معاون ساواك مرا احضار و جدل ميكرد و ميترساند ولي بالاخره اين استاد به من گفت كه سفارش خانواده علم براي توهيني كه در كتاب به آنها شده بود. باعث دستگيري تو شد. قضيه اين است كه نه اينكه خوانده باشند بلكه از پچپچها و حرفهايي كه زده شد، چيزي به گوششان رسيد و اينها در يك مجلس ميهماني از علم خواهش كردند كه اين [شخص را بگيريد]. بيشتر هم قصدشان اين بود كه من از اصفهان بروم و به اين قصدشان هم رسيدند چون وقتي كه من ديگر نميتوانستم شاغل باشم و در اصفهان كاري نداشتم، در نتيجه مجبور شدم كوچ كنم. به هر حال زير فشار ساواك هم بوديم و بالاخره اصفهان هم نسبت به تهران يك شهر كوچكي هست، پس مجبور شدم به تهران بيايم. شايد اگر در اصفهان ميماندم، خيلي بهتر بود. زندگي جمع و جور و كتابي داشتيم و اين همه از اين خانه به آن خانه بدبختي نميكشيديم.
حدود سالهاي 1347 مثل اينكه قرار ميشود به پيشنهاد فرح يك كنگره شاعران دولتي و كساني كه با سياست كاري نداشتند تشكيل شود، بعد آل آحمد و بهآذين به فكر ميافتند كه يك اعتراضيه بنويسند. در آن زمان دو گروه روشنفكر متمايز وجود داشتند. يكي كساني كه از نظر فكري وابسته به شوروي و جزو طرفداران حزب توده بودند كه محور اصلي آنها بهآذين بود و [دوم] كساني كه از سال 1326 به بعد از حزب توده جدا شده و گرد ملكي [آمده بودند] به اسم «نيروي سوم» هرچند كه آلاحمد هم از سياست بريده بود ولي بيشتر كساني كه گرداگرد او بودند، نيروي سومها بودند. چون نيروي سوم و حزب توده هميشه با هم درگيري داشتند، اين دوتا كه شاخص بودند، يعني بهآذين و آلاحمد نميتوانستند با هم به توافق برسند ولي گويا ملاقاتهايي كه با هم ميكنند، به اين نتيجه ميرسند كه بايد يك تشكيلات مستقل براي نويسندگان تدارك ببينند.
توافق اين دو با همديگر خيلي مثبت بود و دو نيروي متفاوت ميتوانستند كنار هم بنشينند. يك گروه سومي هم از همان زمان وجود داشت كه ميشود اسم آن را «گروه مستقل» گذاشت يعني اينكه وابستگي فكري به شوروي نداشتند يا در تقابل با شوروي هم نبودند. مثلاً گروههاي ملي كه ميشود [گفت] كه بعدها گروههاي مذهبي هم به نوعي [به آن] پيوستند. اينها يك اعتراضي كردند و بعد در ادامهاش اعلاميهاي منتشر كردند و آن اعتراضيه را هم تعدادي امضاء كردند و براي ما هم به اصفهان فرستادند كه ما هم امضاء كرديم. ما در حقيقت جزء اولين امضاءكنندگان اولين حركت بوديم. معمولاً اين طوري است كه كساني كه يك اعلاميه يا منشور را امضاء ميكنند، هيأت موسس محسوب ميشدند. اين هيأت موسس بعداً ميآيد يك منشور يا اساسنامهاي تدارك ميبيند و همه امضاءكنندگان را دعوت ميكند كه مجمع عمومي ميشود. آن مجمع عمومي ميآيد از بين دبيران [به طور] موقت يا گاهي اوقات ثابت، [تعدادي] را انتخاب ميكند. (معمولاً موقت است) و بعد آن هيأت دبيران موقت عضوگيري كرده و اساسنامه را تدوين ميكند و .. آنچه كه انجام شد، همين مراحل بود كه ما هم چند بار [براي انجام آن] به تهران آمديم. اين بخش آن را بايد از كساني كه در تهران بودند، مثل سپانلو (حافظه خوبي دارد و مطالبي هم در كلك نوشته و نيز در كتاب «جمعه شاملو» پرهام براساس گفتههاي سپانلو و اسنادي كه موجود بوده، شرحش را نوشته) و… بپرسيد.
بعد يورش دستگاه [پهلوی] شروع شد و چند نفر را دستگير كردند. از جمله فريدون تنكابني را كه علتش هم احتمالاً يك كار مربوط به نشر، سانسور و اين حرفها بود يعني بخشي از كتابش (چند جمله) را حذف كرده بودند ولي [تنكابني] در انتهاي كتابش در [قسمت] غلطگيري، آن [بخش] را آورده بود. مثلاً (اگر يادم بيايد) يكي اين بود كه «بيست و هشت مرداد، انقلاب، آي زكي!» حدوداً يك همچنين چيزي بود بعد از دستگيري موقت و خيلي كوتاهمدت سپانلو (اگر اشتباه نكنم)، قضايايه دستگيري بهآذين و احضار مكرر آلاحمد كشيده شد. آنچه كه براي من جالب بود، جلساتي بود كه در اينها شركت كردم. اينها كه از دبيران بودند، در تالار قنديز جلساتي داشتند و يك رسم و سنتي داشتند كه ماها هم ادامه داديم. يك نفر جلسه را اداره ميكرد. هفتگي جلسه داشتند و بحثهاي عامي را در مورد مسائل نويسندگان مطرح ميكردند. گاهي هم (خيلي كمتر) مباحث ادبي و … بود يا در دبيرستاني در شرق تهران يك مجمع عمومي تشكيل داده بودند كه اغلب اهل قلم [در آن] بودند. كار جالبي كه اينها كردند، [اين بود] كه در همين زمان در مجلس شوراي ملي آن وقت بحث قانون مطبوعات بود و اينها پيشنهاد كردند در تنظيم و تدوين آن شركت كنند و احتمالاً هم كساني از كانون به مجلس رفتند و بحث كردند.
يك نوع خط دقيقي كه در اينجا مطرح شد، [اين بود] اگر نويسندگان يا هر صنفي در يك مجلس شوراي ملي از حكومتي كه اصلاً آن حكومت را قبول ندارند شركت كنند، آيا به اين تعبير ميشود كه حكومت را قبول دارند؟ كانون نويسندگان از اول نشان داد كه ميتواند در عين حال كه در مورد مسأله حكومت آن قلت بيايد در قضاياي جزئي كه اتفاق ميافتد، دخالت كند. اين چند نماينده كه دخالت كردند، اندكي روي قانون، مطبوعاتي كه آن سالها بحث بود، تأثير گذاشتند. بعد قضايايي [پيش آمد] مثل احضار آلاحمد، آريانپور، مصطفي رحيمي و ديگران و نيز تهديد به مرگ آلاحمد كه او را زير ماشين ميكنند و … بعد مرگ آلاحمد كه خيلي هم ناگهاني بود و همان زماني كه من به تهران آمده بودم (شنيده بودم كه آلآحمد احتمالاً كتاب شازده احتجاب مرا خوانده و به رحيمي گفتم كه [نزد آلاحمد بروم] ولي او گفت كه يك وقت ديگر كه از اسالم برگشت و …) خبر دادند كه آلاحمد فوت كرده. بعد با چند تا دوست (من يك جايي ذكر كردم كه يكي، دو تا از بچههاي اصفهان به كمك يكي از شركاي ناشرها به اسم جهانگير منصور كه بعضي از كتابهاي آلاحمد را چاپ كرده بودند.) به طرف شمال رفتيم و تا اسالم هم رفتيم ولي وقتي به آنجا رسيديم، متوجه شديم كه نعش مرحوم آلاحمد را سريع و تند به تهران منتقل كردند.
به هر صورت بعد از فوت آلاحمد و يورشهايي كه كرده بودند، ديگر امكان گرد آمدن در محل نبود و (كافي است كه يك حكومتي نگذارد كه عدهاي در يك جايي جمع بشوند.) جريانات كانون نويسندگان متوقف شد. بيشتر به صورت پراكنده گرد مجلات و نشرياتي كه بود، فراهم ميآمدند ولي تشكيلي نبود. در سال 1355، 1356 حرف و سخنهايي شروع شد و مهمترين عملي كه انجام شد، [اين بود كه] نامهاي به نخستوزير وقت (هويدا) نوشته و به سانسور اعتراض شد و چهل و چند نفر آن را امضاء كردند از منظر امروز كه نگاه ميكنيم، به نظر ميآيد كه كار چندان مهمي نبوده ولي در آن زمان جزء اولين اعتراضات دستهجمعي به نام همان چند نفري كه امضاء كرده بودند دعوت شدند و باز تركيبي بازمانده از قديم [بودند] يعني نيروي سوم كه بيشتر به گرد برادر آل احمد و بازماندگان از حزب توده كه به گرد بهآذين فراهم آمده بودند، دعواهاي خودشان را داشتند ولي بدنه اصلي كانون كه نويسندگان مستقل قوي بودند، ميخواستند با قدرت عمل كنند. آن تعداد نويسندگاني كه آن متن را امضاء كردند، در محلي فراهم آمدند و اينها هيأت مؤسس شدند. هرچند كه بهآذين در اين جلسه شركت نكرد ولي به پيشنهاد سپانلو او هم مطرح شده و رأي آورد و هيأت دبيران موقتي تشكيل شد.
اين هيأت جلساتي داشت كه اول يكي، دو بار اين سو و آن سو و در خانه كساني كه امكان مالي داشتند يا بيخطر بودند و دستگاه روي آنها حساسيت زيادي نداشت، تشكيل شد. بعد يك سال و خردهاي در خانه اجارهاي كه من داشتم و سالنش خيلي بزرگ و به صورت ال بود، هر هفته تشكيل ميشد و يكي، دو دوره تمام در آن خانه جلسات بود. كاري كه در اين دوره انجام دادند، تصويب منشور، تدوين اساسنامه و عضوگيري بود. فعاليتهايي در بيرون مثل اعلاميه و… هم داشتند حركت مهمي كه در اين وقت كردند [اين بود كه] با انجمن گوته به توافق رسيدند كه يك محلي در اختيار آنها بگذارد. [اين امر] در محلهاي مذهبي امكانپذير نبود. در نتيجه ميشد از يك پوشش بيگانه استفاده كرد كه ظاهراً در اين دوره معني وابستگي ميگيرند ولي واقعاً به معني وابستگي نبود و ما مدام زير فشار آلمان بوديم. در اين شبها ده شب شعر برگزار شد. روز اول آن به من خبر دادند كه برو ببين چه خبر است؟ (محل آن پايينتر از تقاطع وليعصر و پارك وي بود و خانه من در محموديه بود) من كه پيش از ظهر و بعد از ظهر پياده رفتم، ديدم كه جمعيت عظيمي پشت در باغي كه قرار بود جلسه در آن برگزار بشود، فراهم آمده بودند (من شنيده بودم كه نيروهاي مخفي كه در آن زمان بودند، آن را تحريم كردند. چون نوعي سازش با حكومت ميدانستند.
من تعجب كردم كه اين جمعيت عجيب و غريب چي است! دو روز بعد متوجه شدم كه نيروهاي مخفي و سازمانهايي كه آن زمان، پذيرفته بوده و ميآمدند) و جمعيتي [بالغ بر] ده تا پانزده هزار نفر در خود باغ و بيرون [آن] ميآمدند و يك جايي در محوطه باغ مينشستند يا ميايستادند و معمولاً هم ضبط دستشان بود. قرار گذاشته شده بود كه هر شب يكي از ماها جلسه را اداره كند [همين طور هم] شد. بعد معمولاً كسي خير مقدم ميگفت و يك كسي مقالهاي ميخواند و بيشتر هم مقالات سياسي خوانده ميشد. بعد شاعران هم به ترتيب ميآمدند و تعدادي شعر ميخواندند، آن هم بر حسب شهرتشان. تلاشي هم ميشد كه از همه گروهها باشند يعني اينكه عام را در بر بگيرد. كساني هم بودند كه ميترسيدند به جمع بپيوندند ولي حضورشان بود. از نمونههاي همبستگي غريبي كه ديديم، [اين بود كه] وقتي مرتب ساواك فشار ميآورد كه محدود كند و سخنراني با شعرهاي تند نباشد، مقاومت ميشد. حتي گفتند كه اين درختها و برگ و بارها را [مردم در باغ] از بين بردهاند و بايد اجاره بدهيد. نميدانم چطوري جمعيت فهميدند و صحبت از اين شد كه از جمعيت پول جمع كنند كه خودمان و كساني كه آشنا و دوستاني كه نزديك بودند، (از گردانندگان به غير از كساني كه شعر ميخواندند) دستگرداني كرده و اجاره را فراهم كرديم. اتفاق خيلي عجيبي كه در آن شبها افتاد، شعرخواني سعيد سلطانپور بود كه (تازه از زندان آمده بود و شهرت خيلي عظيمي داشت) وقتي براي شعرخواني رفت، هرچند كه به او گفته شده بود كه چهار، پنج تا شعر بخوان ولي شش تا شعر خواند و جمعيت هم همين جوري تشويقش ميكردند و وضع خيلي بدي پيش آمد چون اگر تند ميرفتيم، جلوگيري ميكردند و بايد يك جوري حد وسط [بوديم] (مثلاً فشار آورده بودند كه لغت سانسور گفته نشود و ما به جايش مميزي ميگذاشتيم يا ميگفتند مميزي گفته نشود، يك چيز ديگري جايش ميگذاشتيم و… به هر صورت فشارهايي براي كنترل بود و مشخصاً مأمورهايي را گرداگرد خودمان ميديديم كه آدمي آمده و وقتي چند نفر ميخواستند با هم صحبت كنند، سرش را توي آدمها ميبرد.)
و اين شعرخواني سعيد سلطانپور همه را دچار اشكال كرد كه هيأت دبيران تصميم گرفتند او را از تريبون پايين بكشند كه اين كار را كردند. بعد وابسته فرهنگي آلمان اعتراض كرد كه ممكن است رابطه ايران و آلمان قطع شده و مشكل ايجاد شود. اين بود كه تصميم گرفتند که مقاله نخوانند نه اينكه شعر نخوانند. شب بعد كه گرداننده اعلام كرد مقاله خوانده نميشود (آن شب قرار بود كه من مقاله بخوانم)، جمعيت بلند شدند كه به [عنوان] اعتراض از باغ بيرون بروند و آن شايعه كه نوعي سازش بود و… قوت گرفت. سعيد سلطانپور پشت بلندگو رفت و جمعيت را برگرداند و با وابسته فرهنگي هم صحبت شد و ديدند كه وضع خيلي بد ميشود چون اگر جمعيت بيرون ميرفت، حتماً دست به عملياتي ميزد. مثلاً زدن سينماها و بانكها و… البته سنگ زدن شروع شده بود ولي هنوز جدي نشده بود. آنها از ترس اين قضيه، پذيرفتند و من هم كه در جمعيت رفته و از ناراحتي نشسته بودم، رفتم و مقالهام [را خواندم] مقاله من كاملاً ادبي بود و همانجا هم سعي كردم كوتاهش كنم. [عنوانش] «جوانمردي در ادب معاصر ايران» بود. به هر صورت تا شبهاي آخر همه شعر خواندند و بيش و کم مطالب خوانده شد. شب آخر شنيديم كه باز يك گروهي هستند كه قرار است حمله كنند و بعد از شب دهم دست به عمليات تخريبي بزنند. چون ما يك نوع قرار و مداري با دانشجوهايي كه از شهرستانها ميآمدند، گذاشته بوديم تا بعضي از دوستان نويسنده به شهرستانها هم بروند كه اگر آن انجام ميشد، جلوي اين قضايا گرفته ميشد.
در شب آخر، من [مطلبي را كه] همان روز تهيه كرده بودم و پيام كانون نويسندگان را خواندم براي اينكه گفتم قبل از اينكه قطعمان كنند، خودمان دست به كارهايي نزنيم كه بهانه دستشان بدهيم. به هر اعتراضي كه جماعت داشتند و به گوشمان رسيده بود [در آن پيام] جواب داده شد. مثلاً اينكه بقيه كجا هستند يا يك مشت آدمهاي درب و داغون و شكسته و بسته آمدهاند و دارند شعر ميخوانند و… گفتيم در يك جامعه ديکتاتورزده همين بلا سر اهل قلم ميآيد و اينكه بقيه ميآيند و… بعد از مدتي قرار شد دانشجويان صنعتي يك جلسهاي بگذارند كه سعيد سلطانپور سخنراني كند و شعرخواني هم بشود. جماعتي كه در سالن آن فراهم آمده بودند، سه، چهار، پنج هزار نفر بودند كه دانشگاه مانع اين سخنراني شد و جلوگيري كردند. بعد هم متوجه شديم كه كل دانشكده در محاصره پليس و نيروهاي ضربت و… است. در نتيجه شب آنجا مانديم تا يك تعدادي، موافقت پليس را جلب كنند كه زنهايي كه بچهدار بودند، به خانههايشان بروند. بعد البته متوجه شديم كه هر كسي ميتواند برود ولي كسي نميتواند بيايد ساعدي و… كه متوجه شده بودند ما در محاصره پليس هستيم، توانستند دلگرمي بدهند كه اين صحبتها در همه جا انعكاس پيدا كرده و فردايش پليس اجازه داد كه اين جماعت بروند. البته پليس در دو صف حركت كرده بود و تعدادي را زده بود. ما در كوچههاي نزديك آزادي تعدادي زخمي پيدا كرديم و اينها را به خانهاي كه شمس آلاحمد و ديگران در آنجا بودند، برديم و زخمهاي آنها را بستيم و… خوشبختانه يكي، دو تا خبرنگار آمدند و با آنها صحبت كرديم و مثلاً حاج سيد جوادي آنجا بود و… و از اين زمان شروع شد كه تعدادي از دوستان اهل قلم به شهرستانها بروند.
مثلاً بيضايي به اصفهان و من به اهواز رفتيم. كاظمي و ديگران به شمال رفتند و هر كسي به [طرف] قسمتي حركت كرد. مدتي انواع اعلاميهها در مطبوعات منتشر شد. خبرنامه و بولتني تدارك ديده شد و بعد از اينكه من چند ماهي به سفر رفتم، اين جلسات گردان در خانههاي ديگران برگزار شد و حق عضويت گرفتند چون تا آن وقت شيريني، چاي و ميوهاي بود كه من [در خانهام] تدارك ميديدم ولي بعد متوجه شدند كه مخارجي است و ناچار شدند حق عضويت بگيرند. بالاخره بعد از انقلاب يك محلي در نزديكيهاي دانشگاه اجاره و اين جلسات در آنجا برگزار شد. يك جلسه هفتگي داشتيم كه مسائل عام كانون و مملكت در آن مطرح ميشد.
جلسات ديگر شعر و داستان (من مسوول امور فرهنگي بودم.) بود كه در هر جلسه راجع به يك كسي [بحث] و كتابش مطرح شده و نوار ضبط ميشد و … به هر صورت يكي، دو دوره بايد تاريخچه كانون را دقيق بگوييم و اين است كه انتخابات شد و مسألهاي كه براي اين دوره مطرح است، يك مقدار گروهها و سازمانهاي سياسي حاد است كه تعدادي از اهل قلم در آنها بودند ولي معمولاً جزء بدنه اصلي كانون نبودند يعني هدف بدنه اصلي كانون [آزادي بيان بود] مثلاً مسألهاي كه براي ما مطرح بود، سانسور يا آتش زدن كتابفروشيها يا حمله به دكههاي روزنامهفروشي يا قانون مطبوعاتي كه در هيأت دولت موقت مطرح شد، بود. اغلب هم در مشكلاتي كه براي كانون پيدا ميشد براي مرحوم بهشتي نامهنگاري ميشد يا براي بنيصدر يا وزير ارشاد آن زمان و …
يك ملاقاتي هم كانون نويسندگان با امام خميني داشت كه تعدادي از اهل قلم رفتند و آن نقطه خيلي حساسي بود و نويسندگان ايران متني را خواندند و گفتند كه ما اين مبارزات و مسائل را داشتيم و مسأله ما مسأله آزادي بيان است. امام در پاسخ گفتند كه در اسلام همه چيز [اعم از] آزادي و… وجود دارد. تقريباً يك نوع مماشاتي انجام گرفت و اولين بار در طول تاريخ اهل قلم بود كه با يك حكومت از درون صحبت ميشد نه از بيرون. يعني اينكه ممكن است يك آدمي يك جايي مسئولی را ديده باشد ولي هيچ وقت اهل قلم با رضايت و دانسته چنين ملاقاتهايي را نميكردند. ولي اين بار دانسته [اهل قلم] رفتند و حرفشان را زدند. يعني حرف مستقلي كه مسأله اساسي اهل قلم بود. به هر صورت گفتم كه در كانون نويسندگان گروههاي مختلف سياسي خيلي ضعيفي بودند. ولي مهمترين شاخهاي كه در كانون بوده و مانع اصلي حركت كانون بود، حزب توده بود.
نظر حزب توده اين بود كه مبارزه با مبارزه ضدامپرياليستي است و مسأله قلم و آزادي بيان در درجه دوم اهميت است و فعلاً بايد آن را ناديده گرفت. خوب اهل قلم كه سياسي نگاه نميكردند بلكه فرهنگي نگاه ميكردند، فكر ميكردند كه براي اهل قلم مهمترين مسأله، آزادي بيان است و همه اينها با هم است و نميشود با امپرياليستها مبارزه كرد و [آزادي بيان نداشت.] آنها تقريباً در روزنامهها و نوشتههاي وابسته به حزب توده نويسندگان را متهم كردند كه اينها ضدانقلاب هستند و … در حقيقت آنها خودشان را انقلابي و [اهل] مبارزه ميدانستند. بهخصوص كه در اين وقت ما ميخواستيم شبهاي شعري تدارك ببينيم و آنها مانع بودند. در نتيجه تصميم گرفته شد كه تعدادي از اينها كه مانع حركت كانون هستند و ميخواهند كانون را وابسته به يك حزب سياسي بكنند (يعني نگاه حزب توده را بر كانون تحميل كنند) در چند جلسه طوفاني از كانون نويسندگان اخراج شوند. گروههاي سياسي ديگري هم بودند كه اينها ميخواستند كانون را به طرف چپ ببرند. يعني [آن را] مقابل حكومت قرار بدهند در حالي كه بدنه اصلي كانون، چنين حركتي نداشت.
تجربه۱۰