این مقاله را به اشتراک بگذارید
اسماعیل کاداره در گفتوگو با مجله نیویورکر
ادبیات آلبانی رشد طبیعی و نرمالی دارد درست مثل ادبیات هر کشور آزاد دیگر با اندکی ته مایههای سیاسیتر. اسماعیل کاداره در گفتوگو با مجله نیویورکر و دبرا تریسیمن به تحلیل دوران استبداد سیاسی در آلبانی و تاثیرات مستقیم آن بر آثار ادبی نویسندگان این کشور پرداخته است.
مجله نیویورکر هر سال در ویژه نامهای که به مناسبت آغاز سال نو میلادی منتشر میکند بخش عمده مطالب خود را به داستان کوتاه اختصاص میدهد که امسال نیز به روال سالهای گذشته ۴ داستان کوتاه از نویسندگان مطرح جهان در این مجله منتشر شد. هرچند بخش داستان کوتاه نیویورکر امسال به لحاظ کمی به باشکوهی ویژه نامههای سالهای قبل این نشریه نیست با این حال این بخش همچنان جزو جذابترین قسمتهای مجله است.
بخش ادبیات داستانی نیویورکر در سال ۲۰۰۶ تحت مدیریت "دبرا تریسمن" شاهد ترجمههایی از نویسندگان غیر انگلیسی زبان بود که این خود نشانه تحولی در داستانهای کوتاه نیویورکر است چرا که سابق بر این داستانهای ترجمه شده سهم بسیار اندکی در این مجله داشت هرچند باید به این نکته نیز اشاره کرد که داستانهای ترجمه شده در سال ۲۰۰۶ بیشتر از آن نویسندگان چشم بادامی بود. نویسندگان سنتی نیویورکر نظیر جان آپدایک، آلیس مونرو، ریچارد فورد،هاروکی موراکامی، آن بیتی، ویلیام تره ور و… هم که مثل هر سال در این مجله داستان داشتند.
متن زیر ترجمه گفتوگوی نیویورکر با اسماعیل کاداره است که دبرا تریسیمن اولین سوال خود را با اشاره به داستان کوتاهی که در این نشریه از این نویسنده به چاپ رسیده آغاز کرده است. نویسندگانی مثل میلان کوندرا که در کشورهای سابقا کمونیستی زندگی میکردند بارها گفته اند که خنده و استهزا راههایی برای نه گفتن به رژیم حاکم کمونیستی بود.
* وضعیتی که شما در داستان "اتحادیه نویسندگان آلبانی به روایت یک زن" توصیف میکنید بر اساس حوادث واقعی که در سالهای ۱۹۶۰ در آلبانی رخ داد، نوشته شده و آخرین خط داستان نیز نشان دهنده اتوبیوگرافیک بودن داستان است. آیا همینطور است؟
بله همینطور است. این داستان بر اساس حوادثی نوشته شده که نویسندگان و محافل بزرگ تر در "تیرانا" با آن آشنایی دارند. زندگی در آنجا کاملا راکد و ملال آور بود درست مثل شهرهای پایتخت سایر کشورهای بلوک غرب. بنابراین اتفاقاتی که در اتحادیه نویسندگان رخ داده بود از نظر همه واقعا جالب توجه بود.
مارگوریت واقعی هم وجود داشت؟
بله بود، ولی نه آنی که در کتاب آوردهام. بگذارید توضیح بدهم. در کشورهای کمونیست، زنانی که در زندگی رفتاری لیبرال داشتنند- و به خصوص در مورد عشق- معمولاً زن جلف و بیحیا قلمداد میشدند. ولی بعضی از اینها آدمهای جالبی بودند. اگر بتوانم از واژه «مخالف سیاسی» در اینجا استفاده کنم میگویم که داشتن کمی عقاید «مخالف سیاسی» همهء آنها را جذاب و از هر نظر که بگویید قابل توجه میکرد.
* آیا شما هم به عنوان یک نویسنده جوان مثل حوادث این داستان "به صورت چرخشی" از تیرانا به بیرون رانده شدید. آن روزها زندگی برای شما چگونه بود؟
بله، من هم درست مثل آنچه در این داستان کوتاه رخ میدهد به صورت چرخشی از تیرانا به بیرون رانده شدم. این مربوط به سال ۶۸-۱۹۶۷ است یعنی سالی که آلبانی داشت از انقلاب فرهنگی چین تقلید میمون وار میکرد. من هم مجبور شدم بروم در "برات" زندگی کنم؛ برات یک شهر باستانی است که حدود ۱۰۰ کیلومتر با تیرانا فاصله دارد.
البته زندگی در این شهر خیلی خشن و زمخت بود. این را هم باید بگویم که زندگی تحت رژیم کمونیستی با خطرات و مشکلات بسیاری همراه است به همین دلیل هم آدم اگر خودش را به یک شهرستان کوچک تبعید کند آنقدرها هم فاجعه بار نیست. نباید نویسندگانی را که تحت رژیم کمونیستی مینوشتند مردههای متحرکی تصور کنید که توانایی نقد اوضاع و شرایط حاکم را نداشتند.
* داستان کوتاه شما سرکوب آزادی ادبی را با طنزشان میدهد. آیا داستانهایی که در آن سالها منتشر میکردید سانسور یا ممنوع میشدند؟
زندگی تحت یک رژیم کمونیستی اصولا تراژیک است ولی تراژدی که با آنتراکتهای کمدی، اگر نگوییم گروتسک، همراه است. بهترین کلمهای که برای زندگی تحت رژیم کمونیستی میتوان به کار برد "تراژدی-کمدی" است.
من وقتی به کتابهایی که در آن سالها توسط همکارانم نوشته شدند، نگاه میکنم میبینم که همه آنها عنصر طنز و هجو یا استهزا را در خود دارند؛ این نشان میدهد که روحیه نویسندگان بواسطه شرایط وحشتناکی که در آن به سر میبردیم به طور کامل نابود نشده بود. نویسندگانی مثل میلان کوندرا که در کشورهای سابقا کمونیستی زندگی میکردند بارها گفتهاند که خنده و استهزا راههایی برای نه گفتن به رژیم حاکم کمونیستی بود.
البته یقینا آنچه بر ما گذشت به هیچوجه شوخی نبود. از طرف دیگر شما نباید نویسندگانی را که تحت رژیم کمونیستی مینوشتند مردههای متحرکی تصور کنید که توانایی نقد اوضاع و شرایط حاکم را نداشتند.
اجازه بدهید منظورم را برایتان توضیح بدهم. در سال ۱۹۶۷ (یعنی سالی که اتفاقات موجود در داستان کوتاه حاضر رخ داد) ۳ اثر منثور منتشر کردم (البته یک کتاب شعر هم منتشر کرده بودم): رمانهای "ژنرال ارتش مرده" و "دیو" و داستان کوتاهی به نام "روزهای قهوه خانه". 2 کتاب اول به علت "فساد" ممنوع شدند، اما خیلیها این ۲ کتاب را میشناختند چون بعد از انتشار ممنوع شده بودند.
این کتابها وقتی جزو کتابهای ممنوعه شدند مرا خیلی به دردسر انداختند، اما از طرفی در نگاه خوانندگانم اعتبار خاصی پیدا کرده بودم. این البته یکی از تناقضهای عجیب و غریب آن روزها بود؛ اگر با دولت حاکم مشکل داشتی عوامل حکومت به تو ظنین میشدند ولی در عین حال در محافل خاص، محبوب و صاحب اعتبار فراوان میشدی. همین وضعیت است که نویسنده را دچار غرور بیجا میکند.
چیزهایی که ما مینوشتیم سانسور میشدند ولی بدتر از سانسور دولت، خودسانسوری خود نویسنده بود. خودسانسوری مرگ واقعی هنر بود. خوشبختانه من حواسم بود که آلوده خودسانسوری نشوم. اگر با دولت حاکم مشکل داشتی عوامل حکومت به تو ظنین میشدند ولی در عین حال در محافل خاص، محبوب و صاحب اعتبار فراوان میشدی. همین وضعیت است که نویسنده را دچار غرور بیجا میکند.
* هرچند شما در ۱۵ سال اخیر در فرانسه زندگی کرده اید ولی اغلب نوشتههایتان درباره آلبانی است. آیا کشوری که در آن به بلوغ رسیدید موضوعات قوی تری در اختیار شما قرار میدهد یا این مکان جغرافیایی خاص آنچنان در ذهن شما نشسته که نوشتن درباره یک بخش دیگر از دنیا برایتان مشکل است؟
این که نویسندهای تمام نوشتههای خود را به جایی که قسمت اعظم عمر خود را در آن گذرانده اختصاص بدهد امر غریب و غیر معمولی نیست، گواین که از آن دل بکند هم امر غیرعادیای نیست. من بین این ۲ وضعیت قرار دارم. در واقع ماجرای بیشتر داستانهای من در آلبانی رخ نمی دهد و درباره آلبانی نیست. مثلا ماجرای رمان "هرم" که در سال ۱۹۹۶ در ایالات متحده منتشر شد در کشور مصر رخ میدهد هرچند مضمون آن یک اندیشه جهانی در ارتباط با دیکتاتوری و استبداد است که مسلما آلبانی را هم شامل میشود. ماجرای رمان "کاخ رؤیاها" در "کنستانتینوپل" رخ میدهد و بقیه داستانها و رمانهایم ماجرایشان در مسکو و شمال یونان و در یک تروای غیر واقعی که من در تخیلم آن را ساختم میگذرد. من اصرار خاصی ندارم که داستان آثارم حتما در آلبانی رخ بدهد و در نوشتههایم خیلی این ور و آن ور نمی روم.
* آیا وقتی آلبانی را ترک میکردید، منظورم موقعی است که رژیم کمونیستی رو به سقوط بود، برایتان دشوار بود؟ آیا از این که در زمان انتقال قدرت در آلبانی زندگی نمیکردید و اولین سالهای انتقال دولت را از نزدیک ندیدید احساس تاسف میکنید و آیا تحمل این شرایط از دورانی که پشت سر گذاشته شده بود، سخت تر بود و در حال حاضر خیلی به آلبانی میروید؟
هر چند من برای مهاجرت از آلبانی موقعیتهای خیلی زیادی داشتم ولی در سیاه ترین و خطرناکترین دوران رژیم کمونیستی در این کشور ماندم. من هرگز فکر نمی کردم که سقوط کمونیسم را به چشم ببینم.
زمانی هم که تصمیم به ترک آلبانی گرفتم دلیلش این نبود که خطری بخواهد من را تهدید کند. دیکتاتور اصلی مرده بود. رژیم دیگر مردم را تنبیه نمیکرد. من در کتاب "بهار آلبانی" علت ترک آلبانی و شرایط خاص آن دوران را توضیح داده ام. من نامههای خشنی با رئیس جمهور کمونیست آلبانی رد و بدل میکردم؛ من از این نامه نگاریها فهمیدم که با وجود نشانههای آزادی که از سوی رژیم مشاهده میشد مسئولان به هیچوجه قصد ندارند، قدرت را رها کنند.
آلبانی چیزی نمانده بود که به یک کوبا یا کره شمالی دیگر تبدیل شود. من هم نمی توانستم بدون توسل به یک کانال ارتباطی نظیر روزنامه یا رادیو نقاب ریا و دوروریی را از چهره رئیس جمهور یا رژیمش بردارم. در داخل آلبانی که به هیچوجه به چنین کانال ارتباطی دسترسی نداشتم. بنابراین نامهای به ناشر فرانسویام نوشتم و از او خواستم که یک مراسم تبلیغ کتاب در پاریس برایم ترتیب بدهد تا به این بهانه بتوانم به فرانسه سفر کنم. ۵ ماه طول کشید تا ویزای خروجم را بگیرم.
در آن زمان بخش آلبانیایی صدای آمریکا میکروفونی را که نیاز داشتم در اختیارم گذاشت و من هم با این میکروفون به هدفم رسیدم. سخنرانی که من از طریق این رادیو انجام دادم مثل بمب در آلبانی ترکید (متن این سخنرانی در کتاب بهار آلبانی چاپ شده) بعد هم رژیم سقوط کرد و من همانطور که در سخنرانی ام قول داده بودم به کشورم بازگشتم.
من الان نصف وقتم را در آلبانی میگذرانم و هیچ ترسی از این که بگویم آثارم سیاسی است ندارم. هیچ کس مرا در طول دوران نویسندگیام مجبور به نوشتن آثار سیاسی نکرد حتی در دورانی که استبداد در آلبانی سیاه ترین روزهای خود را پشت سر میگذاشت.
* بعد از ۱۵ سال زندگی در آلبانی سوسیالیستی، زندگی در غرب چگونه بود؟
انطباق با زندگی در غرب برایم کار سختی نبود. چیزی که باعث میشد زندگی در غرب برایم سخت و بعضی وقتها پرماجرا و بعضی وقتها شاد شود خبرهایی بود که از آلبانی به گوشم میرسید که ریتم زندگی مرا در غرب همین خبرها تعیین میکرد.
*بسیاری از کارهای شما یا به طور مستقیم یا به طور کنایه وار سیاسی است. آیا اجباری در این میبینید که به وجود محتوای سیاسی در آثارتان اذعان کنید؟
به نظرم کارهای من به اندازه درامهای یونانی سیاسی نیست. من هیچ ترسی از این که بگویم آثارم سیاسی است ندارم. هیچ کس مرا در طول دوران نویسندگی ام مجبور به نوشتن آثار سیاسی نکرد حتی در دورانی که استبداد در آلبانی سیاه ترین روزهای خود را پشت سر میگذاشت. این اجباری که شما از آن صحبت میکنید شامل حال هر نویسندهای میشد. هر کس که میخواست در باب موضوعات جهانی یا درباره اسطورهها بنویسد میبایست یکی _ دو اثر درباره زندگی معاصر مینوشت. در واقع این مالیاتی بود که هر نویسندهای در ابتدا باید میپرداخت. مسخره است! در هر حال اوضاع اینگونه بود.
حال اگر کسی این مالیات را نمی پرداخت همه جا در مطبوعات و در جلسات با سوالهای معنی دار مواجه میشد: "رفیق فلانی! چرا درباره زندگی سوسیالیستی ما کتاب نمی نویسی؟ لابد از زندگی سیوسیالیستی خوشت نمیآید،ها؟ یا شاید هم علت عمیق تری دارد؟" منظورشان از "علت عمیق تر" مخالفت سیاسی بود و این میتوانست آن شخص را مستقیما به زندان بفرستد یا در برابر جوخه اعدام قرار دهد.
* نظر شما درباره ادبیات امروز آلبانی چیست؟
ادبیات آلبانی رشد طبیعی و نرمالی دارد درست مثل ادبیات در هر کشور آزاد دیگر. با این حال توهم رخ دادن یک معجزه بعد از سقوط کمونیسم (همه کشورهایی که کمونیسم در آنها سقوط کرده دچار این توهم میشوند) فقط یک توهم باقی میماند.
ادبیات راه خود را میرود و طبق قانون خود پیشرفت میکند. همانطور که میتواند بری از اسارت باشد در عین حال هم میتواند اسیر آزادی بشود. نویسندگان کشورهای برخوردار از آزادی به خوبی از این قضیه با خبرند.
* از نوشتههای شما در فرانسه خیلی خوب استقبال شد. مجموعه کامل آثار شما هم در این کشور در حال چاپ شدن است. آیا دستیابی به خوانندگان انگلیسی زبان برای شما سخت تر بود که خوانندگان فرانسوی را مد نظر قرار دادید؟
اولین رمان من یعنی "ژنرال ارتش مرده" در سال ۱۹۷۰ به زبان فرانسوی و در سال ۱۹۷۱ به زبان انگلیسی منتشر شد. دومین رمان من به نام "گاهشمار سنگی" هم با یک نقد بسیار مثبت از سوی "جان آپدایک" در مجله نیویورکر مواجه شد. از آن زمان تاکنون ۱۲-۱۰ تا از کتابهای من به زبان انگلیسی منتشر شدند.
حقیقت دارد که مخاطبان فرانسوی من بیشترند ولی به نظر من برای تمام نویسندگان اروپایی دستیابی به مخاطب انگلیسی زبان کار سخت تری است.