این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره «تجربه زندگی و مرگ در داستانهای کوتاه»
مرگ، کاملترین واقعـه زندگی
یادداشت منتشر نشدهای از فتحالله بینیاز
آنچه در این صفحه عرضه شده، بخشی از مقدمه منتشرنشدهای است از زندهیاد فتحالله بینیاز بر کتاب «ما یک خانه آبی داریم» (تجربه زندگی و مرگ در داستان کوتاه) که قرار بود در اوایل مهر منتشر شود که متاسفانه مرگ زودتر از راه رسید؛ سهگانه «تجربهها» که با کتاب «اگر یک مرد را بکشم، دو مرد را کشتهام» (تجربه زندگی مشترک در داستانهای کوتاه) شروع شده است و قرار بود تا کتاب سوم ادامه پیدا کند که در طول حیات بینیاز، کتاب اول و دوم مراحل نهایی خود را طی کرد و کتاب اول مجموعه منتشر شد.
قرار بود کتاب دوم، همزمان با انتشار چاپ سوم «اگر یک مرد را بکشم، دو مرد را کشتهام» منتشر شود که متاسفانه مرگ زودتر از همیشه از راه رسید و فرصت انتشار کتاب دوم را در طول حیات ایشان نداد. مجموعه «تجربهها»، امکان زیست زندگی «همه ما» در جمهوری جهانی ادبیات است: تجربه زندگی و مرگ در بهترین داستانهای کوتاه جهان؛ داستانهایی که هر کدام، پنجرهای است بر دیوارهای محفظه دربستهای از فضا و زمان که «همه ما» در آن زندگی میکنیم. این داستانها، به ما اجازه میدهد تا در ذهنهای یکدیگر وارد شویم، نهتنها از طریق همذاتپنداری با شخصیتها بلکه با مشاهده دنیا از منظر بزرگترین نویسندگان جهان و این همان قدرت ادبیات است که بیشترین توان را برای همدلی داراست؛ داستانهای خوب از ما انسانهای بهتری میسازد. داستانهای خوب از نیروی فرهنگی شگرفی برخوردار است و به ما اجازه میدهد تا با کسانی همدلی کنیم که گوشهای از زندگی «همه ما» را در دنیای کلمات بازی میکنند و این گونه شما به کشف تاریکیها و ناشناختههای خود و دیگری و تجربه زندگی و مرگ من دیگرتان میروید: یک سفر مکاشفهآمیز برای لذت آگاهی. کتاب
«ما یک خانه آبی داریم» مجموعه ١٠داستان کوتاه مدرن با مضمون زندگی و مرگ است از ١٠ نویسنده بزرگ جهان که به زودی با ترجمه سیروسنورآبادی و از سوی نشر «شورآفرین» منتشر میشود. ناشر این کتاب مقدمه نگاشته شده توسط بینیاز را برای انتشار به روزنامهاعتماد داده است که در ادامه میخوانید.
درآمد
مرگ تنها پدیده خارج از دایره احتمال زندگی است و درعینحال کاملترین و پروپیمانترین رخداد آن، زیرا بعد از آن هیچ کاری برای فرد مرده باقی نمیماند. از اینرو، «واقعه» تلقی میشود و نه یک تجربه معمولی و روزمره. اوج گرهگاهها و بزنگاههای زندگی است، تاجاییکه برخورد انسان به آن است که به شکلی تاریخ او را رقم میزند. بیدلیل نبود که هگل گفته بود: «اگر تاریخ آن چیزی باشد که آدمی با مرگ میکند، پس جامعهای که آگاهی بیشتری نسبت به مرگ دارد، تاریخ بیشتری خلق میکند.»
اما آگاهی در مورد مرگ کجا و چگونه بازتاب پیدا میکند؟ انسان در دورههای اولیه حیات خود، حضور یک موجود جدید (تولد) را با پایکوبی و جشن و سرور پاس میداشت و فقدان (مرگ) را با نالهها و زاریها و آیینهایی همچون فریادها و رقصهای توام با اندوه و بعدها با توسل به نیروهای ماورای طبیعی پاسخ میداد. قرنها از آن زمان میگذرد و گرچه بسیاری از واکنشها به تولد و مرگ حذف شده، اما باز هم برخورد با مرگ «اندیشمندانه» نشده است و خوب که در این مورد غور میکنیم، سخن نهایی و البته متفاوت را از اندیشمندان و نویسندگان و شاعران و نمایشنامهنویسها میشنویم. از اینرو حرف هگل در عین جامعیت، بیشتر به لایههای بالای اندیشه برمیگردد.
زمانی که انسان به علت آمادگی این توان را دارد که آزادانه با مرگ مواجه شود، از سرگشتگی مربوط به نیستی هم خلاصی مییابد. در غیر این صورت، احتمال دارد که آینده یعنی زمانی که بههرحال با مرگ گرهمیخورد، همواره به صورت یک اضطراب بنیادین باقی بماند. لذا اصیلترین امکان واقعی در این مورد، فراموشساختن مهمترین اتفاق آینده یعنی مرگ است. برای حدوث چنین چیزی، مرگ باید به عنوان یک امکان قابل شناخت تحمل شود. این نکته فقط به مرگ خود فکرکننده مربوط نمیشود بلکه شامل حال فقدان نزدیکان هم میشود. اپیکتتوس، فیلسوف رواقی که برده بود، میگفت: «خود مرگ وحشتناک نیست، حکمی که درباره آن میکنیم، وحشتناکش میکند.» و دیگر فیلسوف رواقی، مارکوس اورلیوس، که امپراتور روم بود، نوشته است: «چه بسیارند پزشکانی که میمیرند، از آن پس که بارها بر بالین بیماران رو به مرگ نشستهاند. چه بسیارند منجمهایی که میمیرند، از آن پس که بارها مرگ دیگر کسان را پیشبینی کردهاند. چه بسیارند فیلسوفانی که میمیرند، از آن پس که سالهای طولانی درباره بقا و فنا بحث و قیلوقال داشتهاند. چه بسیارند فرماندهانی که میمیرند، از آن پس که گروههای بیشماری از مردم را به کام مرگ فرستادهاند. چه بسیارند جبارانی که میمیرند، از آن پس که در غایت خودکامگی اختیاری را به کار بردهاند که در کشتن یا زندهنگاهداشتن مردم داشتهاند. همه چنین میپنداشتند که مرگ برای دیگران است و خود جاودانهاند.» با این درآمد، نگاهی میاندازیم به برخی داستانهای کتاب دوم «تجربهها» که عنوان «ما یک خانه آبی داریم» بر پیشانی خود دارد.
داستان «باغبان» نوشته ردیارد کیپلینگ
ردیارد کیپلینگ در داستان «باغبان» تاحدی نگاهی اینچنینی دارد که در درآمد گفته شد. برخورد هلن به مرگ برادرزادهاش مایکل خیلی با اهمیتتر از برخورد او به زندگی مایکل است. تولد مایکل، به این علت که جُرج، برادرِ هلن در دوردستها و با خانوادهای نهچندان متمول و نام و نشاندار وصلت کرده بود، آنقدرها این زن مجرد را که آن زمان سیوپنج ساله بود، خوشحال نکرده بود یا به بیان دیگر از نظر روحی بر زندگی او تاثیر نگداشته بود. اما مرگ مایکل، روزمرّگی هلن را دستخوش دگرگونی اساسی کرد، زیرا برای او بیقراری ذهنی پدید آورد، طرحهای زندگی او، ادامه بقای آن در آینده و مردود شمردن وضعیت حاضر به همین علت، گذشت زمان را برای او رقم میزد، در نتیجه روزمرّگی او با موضوع مرگ مایکل عجین میشود و نه دلخوشی سابق خودش. میتوان صخرهای را تجسم کرد که بالاتر از سطح آب است. چه انسان روی یک شناور قرار گیرد و از کنار آن صخره بگذرد و چه او روی صخره بایستد و شناور از مقابلش عبور کند، رابطه بین آنهاست که حرکت و سکون را شکل میدهد. سرعت چیزی که از کنار صخره عبور میکند، معیار اندازهگیری است؛ فقط به این علت گفته میشود، صخره در حال سکون است که نسبت به آن چیز دیگری را به عنوان عامل، در حال حرکت در نظر میگیریم. به همین صورت، تصور ما از ناپایداری، تغییر، زایش و رویش، مستلزم ملاک ثابتی است که زمان نسبت به آن اندازهگیری میشود. از سوی دیگر، تصور پایداری به ناپایداری متکی است، زیرا پایدار به معنای ادامهدادن بدون تغییر در طول زمان است یعنی، مادامیکه دیگر چیزها در حال تغییر است. در مورد تغییر زندگی، چه چیزی این معیار ثبات را برای یک انسان تدارک میبیند؟ زمان و کل زندگی بعد از مرگ مایکل برای هلن چنین است. چه فرق میکند که او زمان را بکشد یا زمان او را؟ بههرحال تنها امید او و عامل دلخوشیاش از دست رفته و زندگی بدل به یک تکرار فرساینده شده است. در حقیقت، داستان به نوعی القاکننده این نظر است که ما انسانها همه قربانی هستیم و تنها حقی که هستی به ما بخشیده، حق کنش است؛ اعم از کنش همراهی یا اعتراض. همراهی با زمان برای ابراز همدردی و اعتراض به تلفشدن زمان. همه پدیدهها دستخوش مرگ میشود و چهره مرگ در همهجا دیده میشود. لازم نیست که حتما ضحاک یا مکبثی در میان باشد تا ما سیر رو به نزول زندگی را شاهد باشیم. فراز و فرود کنشهای ما انسانهایی که مرگ را تجربه نکردهایم و در بهترین حالت فقط شاهد مرگ دیگران بودهایم، این را نشان میدهد. همچون هلن که بعد از مرگ مایکل رویدادها به او تحمیل میشود و تحرک او بیشتر از سر یأس و درماندگی است، او در اندیشه نیمهروشن زندگی نیست بلکه در فکر فرار از نیمه تاریک آن است. نکته جالب در این داستان این است که مرگ مایکل بهانه روایت است و سازنده کارکردهای اجزای داستان برای بازنمود ذهن و عمل هلن. درواقع، هلن شخصیت اصلی داستان است و خواننده تاثیر مرگ را روی او میبیند، نه مایکل که به علت مرگ از جهان و درنتیجه روایت حذف میشود. باغبان در اینجا استعارهای است از جهانی که جایگاه مقصد نهایی موجود مفقودشده (ازدسترفته) ما را میداند. باغبان از کتاب مقدس برگرفته شده و شبیه او در دیگر ادیان هم وجود دارد.
کیپلینگ، نه در حد کافکا و توماس مان و بکت، که در حد و اندازههای دیوید هربرت لارنس و تامس هاردی اضطراب و دلهره انسان را در برابر تنهایی و مرگ توصیف میکند. روایت به ظاهر سادهاش، سرشت سوگناک و دردناک زندگی انسان را نقل میکند. خواننده به فقدان انگیزه در هلن پی میبرد و این ذهنیت را که انگلیسیها چندان هم عاطفی نیستند، از یاد میبرد. اصل، فردیت است که کیپلینگ ماهرانه انرژی داستانی را روی او متمرکز میکند. مرگ، همین فردیت را دگرگون میکند و به او القا میکند که این پدیده، امری محتوم است. روحیه هلن یادآور این باور کانت است که حتی انسانهای دیندار که خداوند را در وجدان خود حمل میکنند، همانند دیگر موجودات در برابر طبیعت بیروح و بیمعنا، ناتوان و تسلیماند و سرانجام گوری سرد برای بلعیدن آنها دهان باز میکند. چه بسا حتی پیداکردن این گور برای بازماندگان دشوار باشد، تازه مگر فرق هم میکند که کدام گور این یا آن فرد را در خود جای داده است؟ مهم این است موجودی که خود را اشرف مخلوقات و غایت آفرینش میداند، سرانجام زوال مییابد و به ورطه بیسالاری نافرجام فرو خواهد غلتید.
داستان «یک کاری کن» نوشته کیت والبرت
اما در داستان «یک کاری کن» اثر کیت والبرت ما با مادری آشنا میشویم که نمیخواهد مرگ فرزندش را بپذیرد یا بهتر بگوییم تحمل مرگ جیمز از سوی مادرش مارگرت «قابل قبول» نیست، به همین دلیل میخواهد به هر وسیله که شده از عللی که موجب فقدان جیمز شده، انتقام بگیرد، اما نه به شکل خشونتآمیز، بلکه از طریق روشهای مدنی؛ برای نمونه عکسبرداری از فرودگاهی که هواپیماهایش اجساد کشتهشدههای جنگهای برونمرزی امریکا را میآورند. ذهن این مادر پابهسنگذاشته داغدار مدام بین مرگ و زندگی در نوسان است، او که هم به شوهرش مهر میورزد و هم دخترش، دچار دوگانگی است؛ گاهی توصیه دیگران را در مورد پذیرش فقدان جیمز چندان هم بیپایه نمیداند و زمانی حوصلهاش از دنیای بدون جیمز سر میرود. احساس انسانی او زمانی ما را تحتِ تاثیر قرار میدهد که با دیدن هر جوان دیگر، خصوصا سربازها، در کوتاهمدت به لحاظ عاطفی آنها را جایگزین جیمز میکند. فکر میکند جیمز هم میتوانست مثل این جوان زنده بماند یا برعکس این جوان هم میتواند مثل جیمز در جایی کشته شود. آلبر کامو حرف جالبی در این مورد دارد: «در کدامین لحظه زندگی به سرنوشت بدل میشود؟ در زمان مرگ؟ اما مرگ سرنوشتی برای دیگران است، برای تاریخ و برای خانواده شخص. از طریق آگاهی؟ اما این ذهن است که تصویری از زندگی همچون سرنوشت خلق میکند و نوعی پیوستگی و انسجام به آن میدهد، پیوستگی و انسجامی که در خود زندگی نیست. هر دو مورد توهم است. نتیجهگیری «سرنوشتی در کار نیست.» ذهن آشفته مارگرت، او را به گذشتهها میکشاند: «روزگاری جوان بود، بعد عشق، روحیه قوی و خستگیناپذیر. او همان کسی نبود که شوهرش را مجبور کرده بود روی پل جرج واشنگتن دور بزند؟… یک کلاهگیس طلایی روی سرش گذاشته بود و مرواریدهای پرورشی به خودش آویزان کرده بود و هولاهوپش را آنقدر میچرخاند تا به زانوهایش برسد.» آیا اگر چنین انسانی همچون شامپانزه، فیل و قو از زمان مرگ خود آگاهی مییافت، باز هم چنین شادمانه میزیست؟ آنهم کسی که حتی با مرگ فرزندش به زانو درآمده است؟ او از آینده دخترش کرولاین و شوهرش هری میتواند اطلاع داشته باشد؟ از زندگی آینده خود چه؟ شوپنهاور میگوید: «هیچ انسانی در گذشته زندگی نکرده است و هیچکس هم در آینده زندگی نخواهد کرد. اما جریان بیوقفه فعالیت عمدی و هدفدار ما آمادگی دارد تا لحظه حاضر را به مجموعه محوشدنی روابط علیتی تنزل دهد. این روابط راههایی است که از طریق آنها سعی در واقعیکردن اهدافمان داریم» تندادن مارگرت به واقعیت است که ما را یاد این گفته شوپنهاور انداخته است.
داستان «کریسمس» نوشته ترومن کاپوتی
به تقریب میتوان گفت که مرگ و زندگی، تقابل آنها یا خصلت تکمیلیشان، موضوع فکری و بحث و کنکاش شمار عظیمی از نخبهترین متفکران دوران مدرنیته بوده است. بلز پاسکال، فردریش نیچه، زیگموند فروید، ویلیام جیمز، میگل د اونامونو، گوستاو یونگ، اریک فروم، ساموئل بکت و ژان پل سارتر و چند صد اسم دیگر. اما تصویر این نزدیکی، اما تخریب و ویرانگری وصفناپذیر موجود در جنگ این تصور را از میان برد و او نتیجه گرفت که غرایز ارتقابخش به زندگی توسط غرایز قدرتمند مرگ محدود میشود. تهاجم به مثابه غریزهای ویرانگر، در میان غرایز مرگ از همه مهمتر است. فروید معتقد بود غرایز زندگی به صورت رفتار جسمانی بیان میشود، حال آنکه غرایز مرگ زیربنای اعمال تهاجمی را تشکیل میدهد. نیروی غرایز مرگ در داخل ارگانیسم به وجود میآید و باید تخلیه شود؛ خواه این تخلیه به صورت تهاجم آشکار به طرف دنیای بیرون انجام گیرد یا به سوی جهان درون و به شکل اعمال خودویرانگرانه صورت پذیرد. چه دو نویسنده فوقالذکر با این عقیده موافق باشند و چه نباشند، داستان جای تحلیل نیست، داستان به کنش و واکنش شخصیتها در قبال پدیده مرگ میپردازد. این دو نویسنده و دیگرانی که در این کتاب کارهایشان آمده، برای نمونه داستان «کریسمس» اثر ترومن کاپوتی که راویاش یک موجود کمسن است با علقهای با یک پیرزن، در قبال هستی و نیستی دیگران حالتی درمانده پیدا میکنند، بدون اینکه با این گفته کامو آشنا باشد که «هستی برای نیستی است.»
فروید برای توجیه روان رنجوریها و روانپریشیها زیاد روی موضوع مرگ تکیه میکرد و آن را در تفسیر رابطه مرگ و ترس ناشی از آن، با اضطراب به کار میبرد، اما امروزه سیر تحولات زندگی بشر چندان با آرای او همخوانی ندارد. شمار کثیری از روانکاوان و روانشناسان، از جمله اتوفنیشل معتقد بودند که پیش از طبقهبندی غرایز به دو دسته مرگخواهی و مرگگریزی، باید منتظر ماند تا از پژوهشهای فیزیولوژیک فعالیتهای عالی عصبی اطلاعات دقیقتری حاصل شود. از نظر او پرخاشگری در پاسخ به ناکامی ایجاد میشود و فاقد هدفهای خاص غریزی است. فرانتس الکساندر هم باور داشت که تحلیل روانکاوانه رواننژندیها نشاندهنده آن است که تفکیک غریزهای مرگ و زندگی برای شناخت آسیبشناسی روانی پدیدهها کارایی لازم و کافی را ندارد. کلارا تامپسون که بههرحال جزو فرویدگرایان نو است، منکر وجود غریزه مرگ شده. اریک فروم که میتوان تا حدی او را در زمره نوفرویدیان به شمار آورد، در مورد مرگ ایدههای جالبی ارایه داده. او در مورد کیفیت و نقش غریزههای مرگ و زندگی با فروید همفکری نداشت. به عقیده او شواهد زیستشناختی نشان میدهد که نیروی گرایش به مرگ و ویرانگری با نیروی عشق به زندگی برابر نیست. او اساسیترین و ابتداییترین گرایش و تمایل انسان را زندهماندن و میل به زندگانی میدانست و معتقد بود که تضاد درونی از ناکامی، زمانی و جایی تسلط مییابد که از آشکارشدن غریزه زندگی جلوگیری میکند. درحقیقت، فروم غریزه مرگ و محصول آن یعنی گرایش به ویرانگری را نتیجه بد زندگیکردن یا یک پدیده ثانوی نسبت به شکست در هنر زیستن میدانست. فروم در بسط عقیده خود طرح اصطلاحهای زندگیپرستی و مرگپرستی را بهمیان آورد. دومی را از میگل د اونامونو، فیلسوف اسپانیایی گرفته بود. فروم مرگپرستی را عشق به هر چیز مرده و بیجان و پارهپارهکردن و گسستن هرگونه پیوند با زندگی میدانست. در مقابل آن، زندگیپرستی، عشق به هر چیزی است که دارای بالندگی و پویش است و در این جریان ساختاری واحد و یکپارچه را شکل میدهد. در داستانهای مربوط به مرگ این کتاب، عقیده فروم درباره مرگپرست بیشتر جلوه میکند: مرگپرست مجذوب اشیا و پدیده مرده مانند جسد، سیاهی، تباهی و زوال میشود. از ویژگیهای او تمایل به تخریب و ویرانگری، گرایش به زور و شیفتگی در برابر شب و تاریکی است. فروم خصوصیات ظاهری مرگپرستها را این گونه ترسیم میکند: ظاهری خشن، جامد، خشک، سرد و بیحرکت و پوستی مُرده. او زیبا نیست، زیرا فاقد سرزندگی است. او درست در نقطه مقابل این گفته ژان ماری گوی است که گفته بود: «عالیترین فضیلت عبارت است از بزرگمنشی و کرامت. حیات یعنی باروری و متقابلا باروری یعنی حیات. حیات و وجود حقیقی نوعی کرامت و بزرگمنشی است و این حیات از وجود منفکنشدنی است، بدون آن هستی معنا ندارد و مرگ فرامیرسد و هستی و وجود انسان از باطن و درون خشک میشود و بر انسان است که شکوفا شود، اخلاقگرایی به معنای بیغرضی، غنچه و گل حیات انسانی است.»
نتیجه
داستانهای این مجموعه، همه کموبیش بازنمایی این اندیشههای ماندگار و صدها عقیده ارزشمند دیگر است. آنچه را میتوان در یک جمله از داستانهای این مجموعه دریافت کرد، بیشتر به حرف وُلتر نزدیک است هرچند منظور ولتر، عشق به مفهوم عام آن بود و نه خاص، در این گفته شاخص که «هرکس دوبار میمیرد: یکبار آنگاه که عشق از دلش میرود و بار دیگر آنگاه که زندگی را بدرود میگوید. اما مرگ زندگی در برابر مرگ عشق ناچیز است.»
اعتماد