این مقاله را به اشتراک بگذارید
راوی سادگی لوکلزیو بودم
گفتوگو با آناهیتا تدین مترجم کتاب آفریقایی
حوریه سپاسگزار
چه طور شد که به سراغ این کتاب رفتید؟ آیا پیشبینی میکردید که این اثر نوبل خواهد گرفت و ترجمه آن هم پرفروش خواهد بود؟
من دوست داشتم که کتابی را ترجمه کنم که هم نویسندهاش معروف باشد و هم خود اثر جذاب باشد. در مسیر جستجو از آقای دونی هرمان که تاریخ دان بود و قبلاً برایش کار میکردم خواستم که چند کتاب به من معرفی کند. که او هم ۵۰-۶۰ تا کتاب به من پیشنهاد داد و من در شبکه اینترنت در مورد تک تک این آثار تحقیق کردم تا ببینم کدام یک با شرایطی که من داشتم همخوانی دارد و من با کدام یکی میتوانم ارتباط برقرار کنم.
چون در ترجمه مخصوصاً برای کسی که در آغاز راه است ارتباط برقرار کردن خیلی مشکل است و اثر حتماً باید چیزی باشد که باب طبع مترجم باشد تا بتواند مشکلاتش را تحمل کند مثلاً هنگام ترجمه «زندگی و زمانه مایکل – ک» من آخرها چنان عصبی بودم که اطرافیانم هم متوجه شدند، چون تأثیر میگذارد. به هر حال وقتی آفریقایی و نقدهایش را خواندم خیلی به نظرم جذاب آمد و بعد فکر کردم آیا میتوانم حس و قلمی را که خود لوکلزیو داشته و احساس لذتی را که من با خواندن متن فرانسه به آن رسیدم به فارسی برگردانم یا نه! و در واقع این کشمکش در خودم به وجود آمد.
به نظر من زبان روایت لوکلزیو خیلی ساده است اما داستان هایش پرفروش و همه پسند نیست؟
من شخصاً معتقدم که پرفروش شدن یک اثر دلیل بر خوب بودن آن نیست عناصر و مولفه های زیادی لازم است تا یک کتاب پرفروش بشود و این هم نیست که اگر عده خاصی بگویند یک کتاب را دوست دارند پس این کتاب اثر خوبی است.
احساس میکنم، معمولاً کسی که پرهیاهو باشد، همیشه توی چشم است برای همین مجلات و روزنامهها هم میروند به سراغش و بزرگش میکنن. لوکلزیو آدمی کم حرف و در زندگی شخصیاش خیلی ساده و درون گراست و یکی از دلایلی که شاید خیلی مردم دنیا او را نمیشناسند میتواند این باشد. او کسی نیست که مرتب بخواهد مصاحبه داشته باشد. معمولاً درخواست مصاحبه را رد میکند و جلوی دوربین تلویزیون هم خیلی نیامده.
وقتی که این کتاب را خواندم احساس کردم که نگاهی به ظاهر بسیار ساده اما در عین حال خیلی عمیق به مسایل انسانی دارد مسائلی که شما اگر همین نگاه کنید، از آن میگذرید و فکر میکنید خوب این چیزها خیلی عادی است ولی وقتی در موردش فکر میکنید میبینید نویسنده یک مسئله انسانی و یک رنج بشری را چه قدر زیبا و چه عمیق تشریح کرده بیشتر شخصیت داستانهای لوکلزیو بچهها هستند و به نظر من خود او هم مثل بچهها صاف و صادق و در عین حال دارای تخیلی قدرتمند است و شاید علتش مسافرتهای مکرری است که داشته و در جامعه اروپایی خیلی زندهگی نکرده چون تا این جا که من میدانم حدود ۲۰-۲۵ سال است که دائماً در سفر است مخصوصاً سفر به کشورهای آفریقایی.
در واقع لوکلزیو نویسندهای هیچ کجایی است چون هر سالی را در یک جا زندگی کرد.
بقیه کارهایی را که از لوکلزیو ترجمه شده خواندهاید؟
آفریقاییها که درآمد خواندم بیابان را هم خواندم، همه آثارش را نه، رمان بیابان قبل از این که چاپ بشود و انتشارات روزگار به من پیشنهاد کرد بیابان را هم کار کن که بعد خانم همپارتیان ترجمه کردند و من دیگر کار نکردم و به همین دلیل شروع کردم به خواندن آن متأسفانه تا آخر نرسیدم.
با توجه به آشنایی شما با متن اصلی فکر میکنید ترجمههای خوب از کار درآمده است؟
نمیخواهم راجع به دیگران و کارشان نظر بدهم، البته ممکن است ترجمه قشنگی باشد عیب و ایرادی هم نداشته باشد، اما مهم این است که روح اثر تا چه حد در ترجمه حفظ شده و منتقل میشود. به هر حال من ترجیح میدهم در موردِ ترجمه خودم حرف بزنم.
اشاره کردید به این که یکی از ویژهگیهای کار یک نویسنده بستگی به زنده بودن کودک درونش دارد، این ویژگی چه قدر مثلاً در خود شما هست که احتمالاً باعث علاقه شما به این نویسنده و اثرش شده باشد آیا اصولاً نوعی هم ذات پنداری نقشی در انتخابت داشت یا نه؟
این احساس را که داشتم ولی اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم جامعه ما به ما اجازه نمیدهد که من بتوانم همون چیزی که هستم یا کسی که در درونم است باشم مجبورم نقابهایی را به چهرهام بزنم. اگر منظور سوال شما را خوب فهمیده باشم.
نه ببیند هر انسانی یک خود درونی دارد یک خود بیرونی، خود درونی را معمولاً نمیشود در بیرون به نمایش گذاشت و ما با خود بیرونیمان زندگی میکنیم. منظور من این بود که در وجود خیلیها هنوز آن کودک درونی بیدار است به همین جهت احساساتشان کودکانه است و هنوز تخیلاتشان به قدرت و زلالی تخیلات کودکی است.
بله من خود هم این طور هستم.
حالا با توجه به این ویژگی که در این نویسنده وجود دارد میخواهم بدانم وجود این حالت چه قدر باعث علاقه شما به این اثر و آثار دیگر این نویسنده شد؟
من به قضیه این طور نگاه نکردم من وقتی کتاب را خواندم صداقتی که در آن بود مرا تکان داد، مثلاً در جایی لوکلزیو یک خانم پیری را با صورتی پر از چین و چروک میبیند و توصیف میکند و از مادرش میپرسد که: این زن چرا این طور است؟! مادرش میگوید نه اون فقط پیره لوکلزیو بعدها مینویسد: وقتی برمیگردم و فکر میکنم جواب مادرم مثل سیلی بود که به صورت زده بود. این جمله برایم تکان دهنده بوده.
او خیلی ساده به ما یاد میدهد که سادگی عین زیبایی است و حقیقت زیباست یا در واقع حقیقت همان زیبایی است و شما احساس میکنید که او بدون این که بخواهد به شما درس اخلاق بدهد در تک تک جملاتش شما را تحت تأثیر قرار میدهد.
از بین همه آثار لوکلزیو رفتید سراغ آفریقایی؟
آفریقا خشونتهایی دارد که باید بدانی و همان خشونتها را لوکلزیو در آفریقایی توصیف کرده ولی حتی همان خشونتها هم بعضی جاها دلنشین است شاید همان سادهگی برای من جذاب و زیباست.
و این خشونت ناشی از بدویت است؟
بله.
و در واقع گرایش شما به همان حس بدویت است یا در واقع حس نزدیکتر شدن
بله چیزی که در «آفریقایی» به روشنی میشود حس کرد، این است که انگار میخواهد انسان را با طبیعت آشتی دهد. بدون این که به صراحت در این مورد چیزی گفته شود اما روال داستان طوری است که شما را به سمت حسی میبرد که جور دیگری به طبیعت نگاه کنید.
در واقع رو در رویی با حقیقت؟
بله.
چرا بعد از انتخاب لوکلزیو به عنوان برنده نوبل همه مترجمین در ایران به سراغ ترجمه داستان های بلند و رمان او رفتند اما تا به حال داستانهای کوتاهش ترجمه نشده در حالی که خواننده ایرانی به داستان کوتاه بیشتر علاقمند است و به نظر شما فضای داستان های کوتاه او چه تفاوتی با کارهای بلند او دارد؟
شاید به این دلیل که دسترسی به رمانهایش راحتتر بوده، یا اسم رمانها بعد از اهدای نوبل به او بیشتر شده من مجموعهای شامل تعدادی از داستانهای کوتاه او را به فرانسه خواندهام باز هم قهرمانان داستانهای او بچهها هستند و فضای لطیف ذهنی او در این داستانها هم مثل رمانهای اوست و فقط قالب روایت فرق کرده.
اگر مجدداً ترجمه خودت را بخوانی آیا مایل هستی نکاتی را اصلاح کنی؟ یا تغییر بدهی؟
البته این فکر به سرم زده که ای کاش میشد دوباره آفریقایی را ترجمه کنم چون تأثیر سن و مطالعه بیشتر باعث میشود تجربه انسان هم بالاتر برود و توانایی ترجمه بیشتر میشود حتی مرحوم محمد قاضی هم در برخی مصاحبههایش گفته که برخی از آثارش را بعد از چند سال دوست دارد اصلاح کند. من هم مسلماً برخی جاها را دوست دارم دوباره ترجمه کنم. اما آن چه در کار لوکلزیو هست سادگی است ومن احساس میکنم با همین ترجمه فعلی دست کم این سادگی را نشان دادهام و سعی کردم از کلمات ثقیل اصلاً استفاده نکنم چون خودش اصلاً استفاده نکرده و احساس میکنم در حد توانم سبک او را منتقل کردهام. اما نقصهایی هم هست که منکر آن نیستم و بدم نمیآید دوباره ویرایشش کنم.
آیا در مسیر این ترجمه نکتهای بود که سلیقهات به تو بگوید نباشد بهتر است یا با توجه به برخی ملاحظات آن را حذف کرده باشی؟
نه من اصلاً طرفدار ترجمه آزاد نیستم به نظر من مترجم اصلاً اجازه چنین کاری را ندارد او وظیفه دارد حس و احساس نویسنده را منتقل کند.
در زبان فرانسه هم مثل هر زبان دیگری واژهها و اصطلاحات خاص و چند معنایی زیاد داریم لوکلزیو چه قدر از این نوع اصطلاحات چندمعنایی استفاده کرده و شما چه قدر به این که موفق به انتقال معنای مورد نظر او شدهاید، مطمئنید؟
از گزینههایی که در بین چند معنی این نوع اصطلاحات در فارسی انتخاب کردهام مطمئن بودم اما این اطمینان دلیل صد در صد درست بودن نیست جملهای بود که یک هفته روی آن وقت گذاشتم تا معنی دقیقش را پیدا کنم. در همین کتاب آفریقایی کلماتی بوده که به زبان آفریقایی آمده رفتم دانشگاه آزاد سراغ استادانی که فکر کردم میتوانند کمکم کنند، از طریق اینترنت هم سرچ کردم من اکثر مواقع حتی اگر مطمئن هم باشم به اولین انتخاب خودم بسنده نمیکنم به خصوص موقع انتخاب معادل فارسی.
وقتی من «سقوط» کامو، را که ترجمه میکردم اصطلاحات بسیاری دارد و چند کلمه داشت که حتی فرانسویها هم معنی آن را نمیدانستند. من برای ضرب المثلها در ترجمه بهترین معادل فارسی را میگذارم در «زندگی و زمانه مایکل ک» چند ضرب المثل داشت که همین کار را کردم. البته توضیح زبان اصلی را هم میدهم در پانویس. البته باید اول مفهوم مورد نظر نویسنده را از به کار بردن یک ضرب المثل فهمید بعد بهترین معادل فارسی آن را گذاشت در انتقال مطالب ادبی سبک بسیار مهم است باید سعی کنیم در ترجمه آن را منتقل کنیم و لایههای مختلف زبان را بشناسیم.
به نظر شما بهترین کار برای ارائه یک ترجمه خوب چیست؟
این که قبل از شروع ترجمه چندین بار کتاب را بخوانیم (تأکید میکنم چندین بار) و سعی کنیم عمق مطالب و منظور نویسنده را درک کنیم.
تعریف شما از آفریقایی چیست؟ بیوگرافی است، داستان است.
نه در اصل خود لوکلزیو میگوید داستان پدرش است نگاه و سبک او خاص خودش است.
به نظر شما نگاه و جهان بینی لوکلزیو را به کدام نویسنده میشود نزدیک دانست؟
تا حد زیادی نگاه او و آثارش مشابه اگزوپری است ولی لطیف تر و رئالتر است و در برخی کاربردهایش واقعاً فضاهای ذهنی و حتی سبک او ابداعی است. تنها نویسندهای که مشابه او به نظرم میرسد اگژوپری است.
******
نگاهی گذرا به «آفریقایی» و سبک لوکلزیو
پوران صارمی
«لوکلزیو» به گروهی از نویسندگانی تعلق دارد که بنیان گذاران رمان نو در فرانسه بودند. رمان نو، نوع تازه ای از رمان است که در واقع ضد رمان محوب می شود. پیروان این نوع رمان معتقدند که هر نسل جدیدی از هنرمندان باید جنبه های تازه ای از واقعیت را آشکار کنند و نیازها و احساسات اواسط قرن را با معیارهای نویی بیان کنند. لوکلزیو که با نخستین اثرش «بازجویی» به چنین شیوه ای دست یافت از همین گروه نویسندگان است که برجسته ترین آن ها «آلن رب گریه» و «ناتالی ساروت» بودند.
انتشار رمان «بازجویی» منتقدان بزرگ را بر آن داشت تا با شوری بی پایان از این نویسنده سخن گویند. و با انتشار این رمان این جوان ۲۴ ساله به شهرت رسید.
در این اثر زندگی فیلسوف روشنفکری بررسی می شود که از فرط نومیدی به عرفان و تنهایی پناه برده و زمین و زمان را برای زندگی بشری تنگ و محدود می پندارد. نویسنده در این کتاب پرده از تصویر دنیای تیره و درهم پیچیده ای بر می دارد و نشان می دهد که استعداد و توانایی فراوانی برای بیان رنج های بشری دارد.
«لوکلزیو» با توانایی قادر است آنچه می خواهد به عنوان قانون احترازناپذیری در برابر دیدگان حیران خواننده بگذارد و سفسطه های رنگارنگ را در زمینه امیدواری و نجات انسان از مهلکه نومیدی غلبه ناپذیر عصر به سویی نهد.
«روزی که بومون با درد خویش آشنا شد» نخستین اثری است که از این نویسنده به فارسی ترجمه شده است. در آن کتاب نویسنده از آدمی سخن می گوید که نیمه شب با دندان درد شدیدی از خواب بیدار می شود، (در اینجا دندان درد استعاره ای است بر ناتوانی، تنهایی، رنج و سرگشتگی ابدی بشر). «لوکلزیو» پرده از این راز برمی دارد که گرچه در شیپور حماسه ها بدمیم باز این درد تسکین نخواهد یافت بلکه بر شدت آن خواهد افزود. بدین ترتیب نویسنده از یک درد ساده به دردهای عمیق و معنوی بشر این قرن می رسد، قرنی که برای ما متأسف است ولی کاری از دستش بر نمی آید.
سبک لوکلزیو در نشان دادن حقایق، ساده و در عین حال قاطع است، شیوایی کلام، اندوه مالیخولیایی، فلسفه درد و رنج از مشخصات اصلی این سبک به شمار می رود. باید دانست که هیچگاه سوابق ذهنی و قضاوت های ابتدایی نتوانسته اند لوکلزیو را از قله اندیشه های زمانه فرو کشند و بر قلم او بند معیارهای کلاسیک را نهند. نبوغ این نویسنده در آن است که نوع تازه ای از نگریستن را به ما می آموزد. منتقدان درباره او نوشته اند که لوکلزیو بی شک یکی از برجسته ترین نویسندگان نسل حاضر است. در دهه ۸۰ روش نگارش لوکلزیو دگرگون شد و با احاطه بر مردم شناسی، تاریخ نگاری و فلسفه به تحقیق و سفرنامه نویسی روی آورد و همین سبب شد تا به شناخت اقوام و قبیله هایی بپردازد که جهان می کوشد آنها را فراموش کند.
بربرها و سرخ پوستان نمونه برجسته این شناخت است. کتاب «آفریقایی» در سال ۲۰۰۴ جایزه R.F.O را ربود و «لوکلزیو» را به عنوان بزرگ ترین نویسنده معاصر فرانسه به اوج شهرت رساند. کتاب بر دو فصل اساسی تکیه دارد. فصل نخستین کتاب با درک و مکاشفه از قاره سیاه می گذرد و فصل دوم کتاب نویسنده به شناخت تازه ای از پدرش می رسد. آناهیتا تدین مترجم «آفریقایی» می کوشد با روشن بینی و دقت فراوان در ترجمه اثر نویسنده ای که سبکی خاص در بیان اندیشه هایش دارد گام تازه ای بردارد و با افزودن زیرنویس های فراوان کوشش در بیان ناشناخته های آفریقا دارد، مواردی چون اسطوره ها، آیین ها حتی بیماری ها.
«ژان ماری گوستاو لوکلزیو» اندوخته های کودکی را در پس ذهن نگه داشته و بعد از پختگی در ۶۰ سالگی با نگاهی تیزبین و برداشتی واقع گرایانه از آفریقا و پدرش سخن می گوید.
توانایی بی نظیر نویسنده در بازگویی دیدگاه کودکی که با جهانی تازه روبه روست و در علفزارها رشد می کند و تخیلات زیبایی از پیرامونش دارد، شگفت آور است. او آفریقایی را برابر دید خواننده می گذارد که هرگز ندیده است. «اگویا به من خشونتی دیگر می داد، خشونتی بی پرده، آنقدر واقعی که تنم را به لرزه می انداخت، خشونتی که در هر جزء زندگی و طبیعت اطراف، قابل رویت بود. توفان هایی که تا آن زمان حتی در خواب هم ندیده بودم، آسمان همچون جواهر، راه راه از آذرخش بود. باد، درختان بزرگ اطراف را خم می کرد. برگ های نخل روی بام ها را می کند، در سالن غذاخوری می پیچید و از زیر در می گذشت و روی چراغ های نفتی وزید. گاهی اوقات در شامگاه، بادی قرمز رنگ از طرف شمال می آمد و سبب درخشیدن دیوارها می شد. مادرم با پدیده صاعقه ای که مجبور بودم آن را بپذیرم و رامش شوم، بازی ای اختراع کرده بود، به این ترتیب که ثانیه هایی را که ما را از اصابت صاعقه جدا می کرد، می شمردیم، آمدنش را کیلومتر به کیلومتر می شنیدیم سپس دور شدنش را به سمت کوهستان حس می کردیم.»
نویسنده خشمی را که از مستعمراتی ها دارد و همدردی و مهری که به انسان های بومی می ورزد فوق العاده است و آنگاه شناخت عمیقی که از خشونت پدر، نظم آهنین او و وسوسه های بیمارگونه اش در انجام وظایف دارد، او را شگفت زده می کند.
نام مکان های دور، گیاهان مناطق حاره، آبشارها و رودخانه و «آئینه درخشانی از آب که انسان را غرق در رویا می کند» آدم های برهنه، خشونت فصل ها خاطره های بی شماری را به گنجینه ذهن کودکانه او می افزاید و سبب می شود تا از آنچه یادهای سرزمین مادری اش بود، دور کند و ذهنش را از پیچیدگی های قاره آفریقا انباشته کند، مکانی که ۶۰ سال آن را مرور کرده بود و اکنون با زیباترین واژه ها آن را به خاطر می آورد. ورود به آفریقا برایش ورود به اتاق انتظار جهان بزرگسالان بود و گذر از بین دو جهان را برایش رقم می زد.
نویسنده در این کتاب از آفریقایی سخن می گوید که از جنگ های دائمی بین آدم ها، جنگ فقر و فساد که میراث استعمار است و جنگ بیماری ها که هر روز جان هزاران انسان آفریقایی را تهدید می کند، لبریز است. او با نگرشی بزرگ و انسانی همه وقایعی را که در اعماق این قاره سیاه می گذرد، ترسیم می کند.
بی شک «لوکلزیو» فیلسوفی شاعر و محققی متفکر است که حقایق فلسفی تلخی را به زبانی ساده بازگو می کند.
آزما ش ۶۴