Share This Article
«مسحور مرگ» آلکسییویچ: روایت متفاوت از فروپاشی
به زمین نشستن «برفدانه»ها
امیر جلالی
١٩٩٣، وقتی کتاب «مسحور مرگ» اسوتلانا آلکسییویچ منتشر شد، مخاطبان شوکزدهاش هیچ نمیدانستند که نویسنده خود نیز در سحر مرگ به سر میبرد. او به مدت ده سال پنهانی و با ترفندهای متفاوت به «چرنوبیل» سفر میکرد و با عبور از «منطقه ممنوعه» صحنههایی را از نزدیک میدید که غالباً از چشم دیگران دور میماند. دیدارهای گاه و بیگاه آلکسییویچ از «چرنوبیل» به جسم او آسیب زیادی وارد کرد. او هماینک نیز با امراض ناشی از تشعشع رادیو اکتیو دستوپنجه نرم میکند. این حد از جسارت و سماجت در پیگیری تبعاتِ یک رویداد در بین نویسندگان و حتی روزنامهنگاران عصر ما کمنظیر است. آلکسییویچ در مصاحبه مفصلی که با ماشا گسن در «نیویورکر» انجام داده است، نارضایتی خود از اصطلاح «اطلاعات» را بهصراحت بیان کرده است. از چشم او «اطلاعات» مترادف با شکل تازه سرمایهداری است که در عین بیمعنایی، با آن جهان را اداره میکنند. از اینرو، یکی از ویژگیهای سبکشناختی آلکسییویچ ایجاد زبانی است که با گزارشهای مرسوم در رسانهها متفاوت است. آلکسییویچ به روایت صرف متوسل نمیشود. احتمالا به همین دلیل است که خبر تعلقگرفتن نوبل به چنین نویسندهای بسیاری را ناامید کرد. مخاطبان ادبیات بنابر فرضی اثباتنشده عادت کردهاند، ادبیات را معادل با روایت داستانی بپندارند. آلکسيیویچ، راوی متعارف و نویسندهای مطابق با ضوابط پذیرفتهشده نیست. برخی او را مبدع ژانر تازهای دانستهاند که چهبسا یکی از مهمترین تحولات در ادبیات این قرن کمسال به شمار آید. او در حد فاصل تاریخ و حافظه آدمها، زبانآفرینی میکند. ظاهراً کتابهای او، «تاریخ شفاهی»اند. اما آلکسییویچ به سراغ رویدادهایی میرود که غالباً از فرط هولناکی، آدمها ترجیح میدهند تا آنها را فراموش کنند. بدتر از فراموشکاری تعلقات ذهنی، منفعتطلبیها و تعصباتی است که فرد را وامیدارد تا فاجعه را در ذهن خود دستکاری کند. سبک آلکسییویچ به این صورت است که او میکوشد تا خاطرههای شاهدان عینی را لایه به لایه بکاود. در مرحله بعدی او مشترکات را جدا میکند. اما این مشترکات برای نویسنده بیش از هر دروغ و یاوهای در مظان اتهاماند. مشترکات ذهنی آدمها، محصول کلیشههای رسانهای هستند. به همین دلیل، آلکسییویچ روایت شاهدان عینی را با گزارشهای رسمی و رسانهای تطبیق میدهد. از مقایسه این دو و اختلاف معناداری که در بیان آدمهای بیبیان ظهور میکند، شکلی از نوشتن بروز مییابد که کمیته نوبل از آن با اصطلاح «تاریخ عاطفه» نام برده است. آلکسيیویچ این سبک را میراث دو نویسنده قبل از خود میداند. یکی از نویسندگان محبوب او «سوفیا فدروچنکو» است که یادداشتهایش از جنگ جهانی اول تجربهای منحصربهفرد از فاجعهای مهیب را به دست میدهد، و دیگری گزارش «آلس آدامویچ» از محاصره لنینگراد در جنگ جهانی دوم است. به این ترتیب، آلکسییویچ کوشیده است ژانر تازهای را در فاصله بین مکنونات ذهنی و گزارشهای حاضرآماده رسانههای رسمی فراهم آورد. به عبارت دیگر، او تاریخ را از چشم اشخاصی بازگو میکند که در کلانروایتهای موجود از هیچ اهمیتی برخوردار نیستند.
کتاب «مسحور مرگ» به سلسلهای از انتحار آدمهایی اختصاص دارد که زندگی در روسیه پس از سقوط کمونیسم طاقتشان را طاق کرده است. آلکسیویچ، چند سال بعد روایتهای این کتاب را با عنوان «زمانه دست دوم» دوباره بازنویسی و منتشر میکند. آدمهای این مجموعه، که اکثرشان شخصیتهای حقیقی فراموششدهاند، دلبسته کمونیسم شوروی نیستند. برخی از آنها حتی در زمره مخالفان و منتقدان شورویاند، اما روسیه بدون شوروی را نه درک میکنند و نه میتوانند تحمل کنند. روسیه برای آنها، تغییر بدون پیروزی است. آنها با تحولی سیاسی و ظاهراً پیروزمندانه در جهان غرب، به ناگهان درمییابند که همه زندگی خود را باختهاند و هیچ کاری از دستشان برنمیآید. به زعم آلکسییویچ، تاریخ قرن بیستم روسیه زنجیرهای از فجایع است که وجه فاجعهباربودن آنها از چشم جهانیان دور مانده است. انقلاب اکتبر، جنگ جهانی اول، محاصره لنینگراد، گولاگ، و چرنوبیل حلقههای این زنجیره را تشکیل میدهند. احتمالا به همین دلیل است که پس از انتشار خبر جایزه نوبل، روسهای بسیاری بنیاد نوبل را به «روسستیزی» متهم کردهاند. در برخی از رسانههای رسمی روسیه آلکسییویچ را به یهودی بودن و فساد جنسی متهم کردند. حال آنکه آلکسییویچ، نه یهودی است و نه هیچ وقت بهصراحت درباره زندگی خصوصی خود اظهارنظری کرده است. علاوه براین برای بسیاری از روسها پذیرش قراردادن نام آلکسییویچ در کنار نامهایی مانند بونین، پاسترناک و برودسکی سخت است.
در «مسحور مرگ» ما با روسهای گمنامی آشنا میشویم که شرایط سیاسی و اجتماعی جدید فراتر از حد تحملشان است. جی. میلر-رماننویس و روزنامهنگار«اکونومیست» که دو سال پیش کتاب «برفدانه»اش کاندیدای جایزه بوکر بود- از مرضی به اسم «اعتیاد به مرگ» سخن میگوید. اصطلاح «برفدانه» در زبان عامیانه مردم مسکو به جسدی فردی اطلاق میشود که از استیصال و شدت افسردگی به زندگی خویش پایان داده است. علت مرگ او بهروشنی معلوم نیست. حتی نمیتوان نشانی از «افسردگی» در حرکات و سکنات «برفدانه» پیدا کرد. برای رفتار «برفدانه»ها دلیل مشخصی نمیتوان پیدا کرد. اما در روایت میلر، مردم روسیه «برفدانه»ها را به شکل بخشی از زندگی روزمره خود در روسیه پس از دهه هشتاد میلادی قبول کردهاند. کتاب آلکسییویچ، با دقتنظر و بدعتی به مراتب بیشتر از میلر، «برفدانه»ها را به جهان معرفی کرده است. آلکسییویچ خود از درکات دوزخی سخن میگوید که نه به صورت جمعی، بلکه نفر به نفر به سراغ آدمها میآید و به همین دلیل است که فرد در برابر آنها به زانو درمیآید. با خواندن «مسحور مرگ» درمییابیم که گذار از شوروی به روسیه، نه با فروپاشی یک نظام سیاسی، که با فروپاشی اذهان نسلی از مردم ناکام، بیدفاع و تنها به وقوع پیوسته است. برخلاف آنچه در این چند دهه خواندهایم و دیدهایم در روسیه آلکسییویچ هیچ «یخی آب نشده است»، بلکه فقط «برفدانه»هایی ریز بر زمین خشک و سخت فرونشستهاند.