این مقاله را به اشتراک بگذارید
وداع با مارکسیسم پیشگام
جواد لگزیان
کاهش چشمگیر نرخ رشد از دهه ١٩۵٠ تا پایان دهه ٨٠ ، تنزل کارایی سرمایهگذاری، کمبود فزاینده منابع و نیروی کار و کاهش رشد تولید، واقعیات سوسیالیسم واقعا موجود است که رهاورد حزب پیشگام طبقه کارگر در آن زمان بود؛ حزبی که میگفت موفقیتهای سوسیالیسم خودبهخود به دست نخواهد آمد، پس رهبری لازم است و آن اراده فرمانده باید حزب باشد. به تعبیر مایکل لبوویتس در کتاب «تضادهای سوسیالیسم واقعا موجود» سوسیالیسم واقعا موجود، جامعهای بود که اعضای آن به رهبران و پیروان تقسیم میشدند و همین تضاد بنیادین آن جامعه بود. او اشکال کار را در نتی میداند که رهبر ارکستر سوسیالیسم واقعا موجود مینواخت. به عقیده لبوویتس تولید در مناسبات پیشگام، طبقه کارگری متناسب با حفظ مناسبات پیشگام میپرورد و پیشگام هم بهنوبه خود توانایی دستوردادن و تصمیمگیری درباره نحوه تخصیص تولید را حفظ میکند، میزان سهمیه دریافتی کارگران را تعیین میکند و تصمیم میگیرد مازاد اینها چگونه و کجا سرمایهگذاری شود. در مناسبات پیشگام، هم پیشگام و هم کارگران بازتولید میشوند. مادام که پیشگام بتواند آنچه را کارگران عادلانه میدانند برآورده کند و مادام که کارگران این وضعیت را بپذیرند، بدهبستان ظاهری پیشگام و طبقه کارگر، مناسبات واقعی را «رازگونه» میکند و توهم گولزننده دادوستد را به آن میدهد. اما برای فراتررفتن از این رازگونگی و توهم معامله، لازم است از اقتصاد اخلاقی به اقتصاد سیاسی طبقه کارگر برسیم.
در نظر لبوویتس، مارکسیسم پیشگام و اقتصاد سیاسی طبقه کارگر رو به دو جهت متضاد دارند. مارکسیسم پیشگام بر آن «اصل سوسیالیستی» خود در توزیع تأکید دارد و مسائل را به نقض این اصل نسبت میدهد، درحالیکه اقتصاد سیاسی طبقه کارگر همصدا با مارکس میگوید: «سروصدا راهانداختن درباره بهاصطلاح توزیع و اینکه کانون توجه را معطوف آن کنیم اشتباه است». مارکس تأکید داشت که مناسبات توزیعی قرینه نوع مشخصی از مناسبات تولیدی است و توجه ما باید معطوف به مناسبات تولیدی باشد. پس در چنین زمینهای است که میتوان حرف او را درک کرد: «امر بحق هرگز نمیتواند برتر از ساختار اقتصادی جامعه و رشد فرهنگی مشروط به آن باشد». از منظر اقتصاد سیاسی طبقه کارگر قضیه روشن است. «ساختار اقتصادی جامعه» یعنی مناسبات تولید آن و با تغییر این مناسبات، فرهنگ جامعه عوض میشود و در ضمن تولید، بیگانهشدگی، استثمار و کژدیسی از میان میرود. این یعنی پرورش کارگران به شیوهای دیگر.
اما چگونه میتوان از مارکسیسم پیشگام فراتر رفت؟ به باور لبوویتس با احیای مارکسیسم در مقام فلسفه. با بازگشت به مارکسیسمی که در آن انسان مرکز است و متمرکز بر «نیاز خود کارگر به رشد». این بهمعنای تأکید بر شرایطی است که در آن انسانها بهواسطه فعالیتهایشان خود را میپرورند؛ تأکید بر ماهیت مناسبات تولید و همه مناسبات اجتماعی که در آن فعالیت میکنند. اما درعینحال به معنای جدیگرفتن اقتصاد اخلاقی طبقه کارگر هم هست. «وقتی کارگران بر سر نگرشها و هنجارهای اقتصاد اخلاقی مبارزه میکنند، واضح است که این نگرشها نیرویی مادی است. با بررسی این هنجارها و باورهای اجتماعی در این باب که چهچیزی درست است و چه چیزی نادرست، میتوانیم بهجای آغازیدن کار از نظریهای پیشپنداشته، تحلیلمان را بر امر عینی بنا کنیم». و بهواسطه چنین تحلیلی، «شاید بتوانیم عناصری در اقتصاد اخلاقی بیابیم که ممکن است نمایاننده چیزی فراتر، نمایاننده جامعهای جدید باشد». نگرشها و برداشتهایی را که طبقه کارگر از مفهوم درست و عادلانه دارد باید تحلیل کرد تا دریافت زیربنای این نگرشها چیست. تا بتوانیم سلاحهای لازم را بهمنظور فرارفتن از سطح ظاهر در اختیار طبقه کارگر بگذاریم.
به عقیده لبوویتس ما به مارکسیسمی نیاز داریم که مبین منطق طبقه کارگر، منطق تولیدگران همدست باشد؛ منطقی که دال بر محوریت همکاری، گسترش همبستگی، پیشبرندگی و بناکردن جامعهای متشکل از فردیتی آزاد مبتنیبر رشد همهجانبه افراد و دراختیارگرفتن بارآوری جمعی و اجتماعی آنان در مقام ثروت اجتماعی باشد. اگر چنان مارکسیسمی بهدرستی بر خلقوخوی انسانهایی که در فلان مناسبات تولیدی معلوم پرورش مییابند، متمرکز شود آنوقت این فرض مشکوک مینماید که برای تحقق جامعهای اشتراکی، همبسته و برابر، پیششرط لازم «فراوانی» است. قرار نیست رسیدن به قلمرو آزادی در گرو پایانیافتن وادی نیازمندی باشد. سهل است «قلمرو واقعی آزادی، رشد تواناییهای انسان در مقام غایتی درخود» را در همان وادی نیازمندی بنا کرد، چنانکه نیاز را بازتعریف کند. با ایجاد نهادهایی که پرورنده استعدادهای انسان باشد، میتوان به جایی رسید که کار و تفریحمان یکی باشد؛ جاییکه بهکارگرفتن قابلیتهایمان، کارکردنمان، نیاز واقعی ما باشد.
ایجاد نهادهای جدید جان کلام لبوویتس است: اگر بناست پایان دهیم به بیگانگی انسانها که موجد منفعتجویی شخصی و مصرفگرایی و بهتبع آن بازتولید جدایی مردم و حریصترشدن ایشان است، باید نهادهای جدیدی به وجود آید که دگرگونی مردم را در عین دگرگونی شرایط میسر کند. چنین نهادها و اقداماتی، چنانکه در بدیل سوسیالیستی هم آوردم، عبارت است از رشد مدیریت کارگری، تقویت شوراهای کمونی، گسترش کمونها و گسترش پیوند مستقیم میان این کانونهای جامعه نوین سوسیالیستی. اینجا قصد ما مطرحکردن چنان تفکراتی نیست؛ اما بسیار مهم است که مارکسیستها ببُرند از آن مارکسیسم پیشگامی که بر وجود رهبری بر فراز و بالای سر پیروان اصرار دارد. هر نظریهای که رشد انسان و کردار او محورش نباشد، نزد مارکسیستها و هرآنکه خواهان بناکردن جامعهای سوسیالیستی است، جایی ندارد. مارکسیسم پیشگام به صور گوناگونی درمیآید. نزد کسانی که صاحب قدرتند در حکم توجیه نظری جایگاه ایشان است. کسانی هم هستند که دور از قدرتند و این نظریه را قبول دارند، فقط میگویند مشکل سوسیالیسم واقعی این بود که پیشگامی نادرست بر سر قدرت بود. اینها ممکن است از فقدان دموکراسی در کارگاه و بدیهای «بوروکراسی» ناکارآمد انتقاد کنند، ولی از آنجا که همچنان چسبیدهاند به نظریه رهبری که بدون او موسیقی آینده هرگز اجرا نمیشود، بدیلی واقعی ارائه نمیدهند. مادام که سیاستهای ایشان آن «پیوستگی کلیدی» را که هم محور نظریه است و هم کردار محقق نمیکند، مادام که اهمیت دگرگونی همزمان شرایط و کردار انسان یا خوددگرگونی را درک نمیکنند، همه شبیه بههم هستند. زمان وداع با مارکسیسم پیشگام فرارسیده است.