این مقاله را به اشتراک بگذارید
تازههای نشر چشمه
داستان جهان نظارهگر اشباح
«ویلای دلگیر» از جمله رمانهای پاتریک مودیانو است که بهتازگی با ترجمه حسین سلیمانینژاد در نشر چشمه منتشر شده است. داستان این رمان به تابستانی در دهه شصت مربوط است و ماجرای آن در یکی از شهرستانهای فرانسه که کنار دریاچه و نزدیک به سوئیس است روی میدهد. راوی رمان، پسری هجدهساله و بیملیت است که به دلیل ترس و تهدیدی مبهم؛ که شاید ناشی از جنگ، فاجعهای بزرگ یا حتی جهان بیرون باشد، به این شهر آب گرم پناه برده و در آن مخفی شده است. این پسر هجدهساله در این شهر با شخصیتهای مرموزی برخورد میکند و ذهن خود او هم با آشفتگی مدام به گذشته برمیگردد و خاطراتی از قدیم را به یاد میآورد. روایت این رمان روایتی خطی نیست و روایت اصلی داستان با روایتهایی دیگر قطع میشود و داستان اینگونه پیش میرود. مودیانو در این رمان انسان بیریشهای را به تصویر کشیده که جوانی از دسترفتهاش را جستوجو میکند. در بخشی از این رمان میخوانیم: «در واقع، شادی با این ویلا غریبه بود. با اینحال، اول فکر کردم صفت دلگیر مناسبش نیست. بعدها فهمیدم حق با منته است، اگر بتوان در صفت دلگیر، چیز ناب و دلنشینی حس کرد. با گذشتن از در ویلا، گرفتار اندوه ملموسی میشدید. خودتان را در مکانی آرام و سوتوکور میدیدید. هوا سبکتر بود. آدم موج برمیداشت. بدون شک وسایل خانه گموگور شده بودند. فقط یک کاناپه سنگین چرمی مانده بود که خراشهایی روی دستههایش دیده بودم و سمت چپ، یک کتابخانه شیشهای. روی کاناپه که مینشستید، ایوان در پنجشش متریتان بود. کفپوش چوبیاش روشن ولی فرسوده بود…».
ویلای دلگیر/ پاتریک مودیانو/ ترجمه حسین سلیمانینژاد
تقریبا هیچ
«تا در محله گم نشوی» عنوان رمان دیگری از پاتریک مودیانو است که این نیز اینروزها با ترجمه حسین سلیمانینژاد توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. البته با فاصلهای اندک ترجمه دیگری از این رمان توسط انوشه برزنونی در نشر ماهی نیز منتشر شده است. مودیانو در این رمان هم به سراغ خاطرات گذشته رفته و پیداشدن دفترچهای قدیمی که مدتی گم شده بود، نویسنده میانسال قصه که شخصیت اصلی داستان هم هست را به گذشتههای دور و اتفاقات آن دوران میکشاند. داستان با تلفنی شروع میشود که اصرار دارد کسی در آن سوی خط پاسخش را بدهد، تلفنی که ماجرای اصلی قصه با آن شروع میشود: «تقریبا هیچ. مثل نیش یک حشره که اول خیلی خفیف به نظر میرسد. لااقل برای روحیهگرفتن هم که شده، این را آهسته به خودت میگویی. حدود ساعت چهار بعدازظهر، تلفن خانه ژان دراگان، توی اتاقی که اسمش را گذاشته دفتر، زنگ میخورد. او روی کاناپه انتهایی، دور از آفتاب چرت میزند. زنگ قطع نمیشود، زنگی که مدتهاست دیگر عادت ندارد بشنودش. این همه اصرار برای چه؟ لابد کسی آن طرف خط یادش رفته قطع کند. بالاخره بلند میشود و میرود سمت قسمتی از اتاق، نزدیک پنجرهها، که آفتاب به شدت گرمایش را تو میریزد. «میخوام با آقای ژان دراگان صحبت کنم.» صدایی بیرمق و تهدیدآمیز. این اولین حسی است که به آدم دست میدهد. «آقای دراگان؟ صدای منرو میشنوید؟» دراگان میخواهد گوشی را بگذارد. ولی چه فایده؟ صدای زنگ دوباره بلند میشود و یکریز ادامه پیدا میکند. مگر آنکه آخرش دوشاخه تلفن را از پریز بکشد… «خودمم.» «برای دفترچه آدرستون زنگ زدم، آقا». آن را ماه پیش توی قطاری که به کتدازور میبردش، گم کرد…».
تا در محله گم نشوی/ پاتریک مودیانو/ ترجمه حسین سلیمانینژاد
نگاه خیره غایبان
«صدای افتادن اشیا» عنوان رمانی است از خوآن گابریل واسکس که با ترجمه ونداد جلیلی در نشر چشمه منتشر شده است. این رمان در طول چند سال در فاصله ٢٠٠٨ تا ٢٠١٠ نوشته شده است. خوآن گابریل واسکس در سال ١٩٧٣ در بوگوتا متولد شد و در دانشگاه سوربن رشته ادبیات آمریکای لاتین خوانده و به جز رمانها و داستانهایش، ترجمههایی از آثار ویکتور هوگو و نویسندگانی دیگر به اسپانیایی انجام داده است. از او پیش از رمان «صدای افتادن اشیا» چندین اثر دیگر هم منتشر شده بود، آثاری مثل «خبرچینها» و «تاریخ سری کوستاگوآنا» که هر دو با موفقیتهایی همراه بودهاند. «صدای افتادن اشیا» نیز به چندین زبان ترجمه شده و جایزههای مختلفی هم برده است. در بخشی از این رمان میخوانیم: «چیزی یادم نمیآید اما میدانم گلوله در شکمم نشست بیاینکه به اندامی آسیب بزند ولی اعصاب و زردپیها را سوزاند و سرآخر در استخوان کفل، در چندسانتیمتری ستون فقرات، بازایستاد. میدانم خون زیادی از من رفت و با اینکه گروه خونی من بسیار معمول است و در آن زمان در بیمارستان سنخوزه موجودیِ خون بسیار ناچیز بود یا تقاضای جامعه بلادیده بوگوتا بسیار زیاد بود و برای نجات جان من از پدر و خواهرم خون گرفتند. میدانم بخت با من یار بود. هرکس به من میرسید حرفهایش را با اینکه بخت با من یار بوده است شروع میکرد و ضمنا خودم هم این را به غریزه میدانم. این یکی یادم مانده است که اولین چیزی که پس از هوشیاری به ذهنم رسید مسئله خوشاقبالیام بود. اما سه روز جراحی یادم نمانده، کاملا از ذهنم پاک شده و مصرف پیدرپی داروی بیهوشی آن را از ذهنم زدوده است. حس توهم یادم نیست اما یادم هست دچارش شده بودم. یادم نیست بر اثر حرکات ناشی از توهم از تخت بیرون افتادم و با اینکه یادم نیست برای اینکه مبادا دوباره از تخت بیرون بیفتم من را به تخت بسته بودند، ترس شدید از فضای محصور و آگاهی خوفناک از آسیبپذیریام خیلی خوب یادم مانده است…».
صدای افتادن اشیا/ خوآن گابریل واسکس/ ترجمه ونداد جلیلی