این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر «پیراهن قرمزی» نوشته محمود بدرطالعی
نقبزدن به گذشته
امین فقیری
طنزی نامتعارف سرتاسر کتاب را پوشانده است. زندگی که زندگی نیست، مرگومیرها هم. و پیراهن قرمزی که در ظاهر شخصیتی دستنیافتنی است و راوی داستان سعی دارد که او را بهنوعی رام کند و در مقابل بیاعتناییهای او از رو نمیرود و خواسته خود را تکرار میکند. حتی کار به جایی میرسد که قدسی، زنش میگوید:
– ببینم تو به فروغ فکر میکنی؟
– فکر؟ چه فکری؟
بعد برمیگردد رو به قدسی. دست روی شانههایش میگذارد و به چشمان درشتش زل میزند. میگوید:
– انگار حواست نیست فروغ هفتاد و هفت، هشت سالشه. نوه و نتیجه داره. اون وقت تو…؟
نشانههای بلاهت در راوی دیرزمانی است که بیدار شده و آشکار است. داستان روی ساختاری بنا شده که مرکزگریز است. در عین بیمنطقی از یک شیوه پسامدرن بهره میبرد. اصرار راوی داستان برای سفر به لندن و دیدن دخترخاله فروغ که گاهگاه او را خاله هاویشام مینامند و تعاریفی که از کودکی و نوجوانی فروغ دارد، همهوهمه حکایت از عشقی سودایی دارد. عشقی که فقط بر اثر تلقینهای پیدرپی بهوجود آمده است. البته راوی داستان، «من»، هیچگاه به این مسئله اعتراف نمیکند ولی خواننده چندان احتیاجی به زحمتانداختن ذهن ندارد و به این مسئله -که درنهایت هممسئلهای نیست- پی میبرد. در تعاریفی که راوی از فروغ میکند او را شخصیتی بخشنده و مردمدوست معرفی میکند. «فروغ پیراهن قرمزش را تنش کرد و بقچه کیک را گرفت دستش و سوار مینیبوس شد. تا برسد به ما، از ترس اینکه مبادا گرگه بخوردش کیک را بین همه تقسیم کرد! پیش از این هم تو مدرسه، وقتی دید همکلاسیاش پوتین ندارد، پوتین خودش را به او بخشید. قرار بود فردای آن روز خاله برود به مدرسه و پوتین را پس بگیرد. اما فروغ پایش را توی یک کفش کرده بود که اگر مادر این کار را بکند دیگر به مدرسه نمیرود».
انگار که شخصیت دخترخاله فروغ برای او الگویی شده است یا یک چیز دستنیافتنی که شاید ریشه در بزرگتربودن فروغ از نظر سنی داشته باشد. اما وسوسه رفتن پیش دخترخاله فروغ یک آن او را راحت نمیگذارد. گاه و بیگاه اشتیاق خود را بروز میدهد و همین امر باعث کوچکی او در ایلوتبارش شده است. حتی پیشنهاد آمریکا را رد میکند به این بهانه که خواهناخواه باید همراه دخترش -که جوانی چهلوپنجساله غیابا از او خواستگاری کرده است- به آمریکا برود. او مخالفت خود را چنین ابراز میکند: «ناسلامتی یارو همسن باباشه. در ثانی مگه قحطی شوهره؟! فکر میکنی آمریکا کجاست؟ بهشتبرین؟ هرثانیه چندین قتل و جنایت و خودکشی و دزدی توش اتفاق میفته. او وقت تو میگی من دستهگلمو، پارهجیگرم رو بدم دست یه قلتشن که نمیدونم کیه و چیه و تا حالا چیکار داشته میکرده؟!».
سفر برای راوی داستان یک نوع رهایی از وضع موجود است. وقتی از فروغ ناامید میشود فقط به سفر، به هرکجا میاندیشد و دست آخر بدون اطلاع همسرش خانه را ترک میکند و به انزلی میرود تا غروبهای دریا را که حتما چندین بار تجربه نیز کرده است، ببیند. راوی گاهی نمیتواند کارهای خود را در روالی منطقی توجیه کند. و این است که از دید بعضیها او نامتعادل است. این را بهتر از همه همسرش «قدسی» درک کرده است. وقتی در خیال به سفر رفته است، فکر میکند شهر «چارلز دیکنز» و «جاناتان سویفت» و «جوزف لوزی» را دیده است و فیلم «پیشخدمت» درک بوگارد و جیمز فاکس و سارا مایلز را تماشا کرده است.
دنیای راوی داستان، دنیای رؤیا و تخیلات است و گاه احساسات سرکوفته و عشقی که بیشتر جنبه احترام دارد. آنهم احترامی یکطرفه، چراکه راوی در اینجا مطابق با منطق زندگی عمل کرده است. هیچگاه این عشق را با فروغ در میان نگذاشته است. «میترسم برم گم بشم، دور از شهر و دیار، دور از قدسی بمیرم.
– اینا رو به قدسی هم گفتی؟
– گفتن نداره؛ خودش میدونه»
نامتعادلبودن راوی از این گفتگو نیز آشکار میشود. انگار دارد مردِ رندبازی درمیآورد و چیزی را پنهان میکند. دوستش در شهری که نباید چندان از شهر خودش دور باشد، وقتی ضدونقیضهای فرخ، راوی داستان را میشنود خواننده را از مسئلهای آگاه میکند که تاکنون نویسنده سعی در پنهانکردن آن داشته است و آن نقبزدن بهگذشته و آشکارکردن وضعیت روحی فرخ است.
«- هنوز تو همون فرخ چهلسال پیشی، روحت شاد!»
تنها مسائلی که راوی را از رؤیابافی و تخیل بیرون میآورد، مسئله خواستگاری از دخترش هست و مرگومیر پسرخالهاش در آلمان که از داربست سقوط میکند و یک نفر دیگر که در زلزله ژاپن میمیرد. فکر میکنم این اعتراف به ساختار داستان لطمه وارد میکند. در حقیقت نویسنده اینجا دست خود را برای خواننده رو میکند. «به خودم میگویم: فلانی! سفر ارزش این همه خواری و کوچکشدن را دارد؟! حالا بکش! نفست درآد. نانت نبود، آبت نبود، خارجرفتنت چه بود؟ کم مانده بشوی جاسوس و سالوس، آدمی که خودت هم، خودت را نشناسی». و بعد این چند سطر نوعی نتیجهگیری است. راوی داستان خود را مظلوم میپندارد. معلوم است که زندگی راحتی دارد. حداقل صحبت از فقر نیست (در هیچ کجای داستان) و بعد: «چه کسی گفته بود خونابههای دلم را و همینطور شادیهای وجودم را نشان آنها بدهم؟» راوی چه خوندلی خورده است جز اینکه همه را سرِکار گذاشته است. اما داستان قابل قبول است، مدرن است. گاهگاه به پسامدرن هم طعنه میزند. و از طنز زیرپوستی هم بهره میبرد. و مهمتر از همه ایجازی است که در ساختار داستان بهکار رفته است. نویسنده سادگی نثر خود را از ابتدا تا انتها حفظ کرده است. و داستانش، داستانِ کوتاه کشآمدهای است که خواننده میتواند یک نفس بخواند و تمام کند.
شرق