این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مارسل پروست، شاهرخ مسکوب و خوابناکی
شاهنامه عصر جدید
شیما بهرهمند
١ هر گفتاری در باب پروست بهتعبیر رولان بارت، متضمن چیزی پارادکسیکال است. «پروست فقط میتواند موضوع گفتوگویی بیانتها باشد، بیانتها زیرا بیشتر از هر نویسنده دیگری، او از آنهایی است که دربارهاش بینهایت گفتنیهاست. در جستوجوی زمان ازدسترفته (و همه متون ملازم با آن) فقط ایدههای جستوجو را رو میکند، و نه خود جستوجو را. همهچیز وقف فانتزی جستوجو شده، وقف جستن چیزی در پروست، بدینمنوال تصور خاتمهبخشیدن به چنین جستوجویی وهمی بیش نیست.»١پروست همواره منتقد/ مخاطب را به بازنویسی خودش فرامیخواند. کتاب اولِ در جستوجو؛ «طرف خانه سوان» در تاریکی آغاز میشود، با تصویری میان خواب و بیداری. «دیرزمانی زود به بستر میرفتم. گاهی هنوز شمع را خاموش نکرده چشمانم زود بسته میشد که فرصت نمیکردم با خود بگویم: دیگر میخوابم. و نیمساعت بعد، از فکر اینکه زمان خوابیدن است بیدار میشدم؛ میخواستم کتابی را که میپنداشتم بهدست دارم کنار بگذارم و شمع را خاموش کنم؛ در خواب همچنان به آنچه تازه خوانده بودم میاندیشیدم، اما این اندیشهها حالت اندکی شگرفی به خود گرفته بود؛ بهنظرم میآمد خودم آن چیزی باشم که کتاب دربارهاش سخن میگوید. این باور تا چند لحظه پس از بیداری با من بود؛ مایه شگفتیام نمیشد اما چون فلسهایی روی چشمانم سنگینی میکرد و نمیگذاشت دریابم که شمعدان روشن نیست. سپس رفتهرفته برایم نامفهوم میشد، آنگونه که افکار موجود پیشین در تناسخ. موضوع کتاب از من جدا میشد، با من بود که خود را با آن یکی بدانم یا نه؛ آنگاه بود که چشمانم میدید و در شگفت میشدم از تاریکی پیرامونم». و بعد راوی دوباره به خواب میرود و برای لحظههای کوتاه بیدار میشود و در این فاصلهها، یادآوریهای گردان و آشفته که چند ثانیه بیشتر نمیپایید و بعد بیشترِ شب به یادآوری گذشته میگذرد. اثر سترگ پروست، در جستوجو، بهتعبیر بلانشو «رمانی تمام- ناتمام»٢ است که بیوقفه از نو شروع میشود و هر مخاطب را به بازنویسی خودش فرامیخواند. شاهرخ مسکوب نیز آنطور که در خاطراتش، «روزها در راه» آمده حین خواندنِ جلد اول اثر پروست، ماجرایی میان خواب و بیداری را از سر میگذراند. مسکوب با دستگذاشتن بر تکهای از رمان آن را «جمله گویا و کلیدی پروست» میخواند: «زندگی آدمها را نمیتوان درست تشریح کرد مگر اینکه آن را در خوابی که در آن غوطه میخورند شناور کنیم؛ خوابی که شبهای پیاپی مانند گردِ شبهجزیره، زندگی را دربرگرفته». مسکوب مینویسد، واقعیتِ خواب در اثر پروست، واقعیتی روشنکننده و مهم است. «جالبتوجه اینکه کتاب از همان آغاز با شرح دراز یک خواب دشواریاب و اندیشهها و حالتهای گوناگون پیش از آن، در انتظار فرساینده و در جستوجوی خواب آغاز میشود. باری همان صفحه اول برای درک برداشت آقای پروست از واقعیت دنیای بیرون، چیزها و آدمها سر ِرشته را بهدست میدهد». و بعد مسکوب مفهومِ «خوابناکی» را مطرح میکند. اینکه خواب، که پروست گاهوبیگاه از آن حرف میزند در حقیقت خوابناکی است. حالی گرگومیش میان خواب و بیداری، ناروشن اما نه تاریک، که در آن چشم سر بسته اما چشم خیال باز است تا پوسته خشک، بیرونی و جداکننده چیزها را بشکند یا از آنها عبور کند. مرز میان آنها را بردارد و آن پیوند مشترک و پنهانشان- معنای واقعیت- را تصویر کند، نهاینکه بیابد بلکه در خاطر تصور کند و «شاید هنر صورتی است که به این تصویر داده میشود».
٢ ١٩/٠۶/٩۴. غروب یکشنبه است. امروز با پروست گذشت. سرگذشت سوان را تعریف میکرد. دلم بهشدت برای این آدم ازدسترفته سوخت. از بس پروست خوب تعریف میکند. در نوع خودش بینظیر است، کسی به گردش نمیرسد. شگرد عجیبی دارد. بعد از صفحهها و فصلها ناگهان برمیگردد. بویی، کلامی، تصویری، اشارهای را بهیاد میآورد، گذشته فعلیت مییابد و با حضور خود چگونگی زمان حال و خصلت اینزمان را معین میکند. گذشته به حال معنا میدهد… و روزهای بعد همینطور مسکوب با پروست همراه است، در کافه Rodtand، باغ لوکزامبورگ. یک هفته بعد جلد اول را تمام کرده است «چه حظی کردم از خواندن آن. از آن کتابهاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. البته تازه اول کار است. جلد اول از یک اثر هشتجلدی. شاهنامهای است، شاهنامه عصر جدید».
دو ماه بعد، خوابناکی سراغ خودِ مسکوب میآید: «مارسل پروست را در خواب دیدم، نمرده بود. مردی ظریف، چهلوچند و حداکثر پنجاهساله، مرتب و خوشلباس، کمابیش شبیه عکسهایش. کنار هم در آمفیتئاتر دانشگاهی، مرکزی فرهنگی نشسته بودیم. استادی خوشایند حرف میزد. مرا به یاد گلدمن میانداخت و نمیانداخت. انگار در ناخودآگاه من خط گسستهای آندو را بفهمینفهمی بههم میپیوست». و بعد این خواب، خاستگاه پدیدارشدنِ خاطره دیگری میشود: «نمیدانم آخرهای ١٩۶۴ بود یا اولهای ۶۵ که به پیشنهاد یوسف (اسحاقپور) شاگرد و دوست گلدمن رفتیم سر کلاس او. آن روز آدرنو را دعوت کرده بود. من از آدرنو چیزی نخوانده بودم، فقط اسم را میشناختم. گلدمن با رفتاری بیقید و نشستنی آزاد و بیخیال دوستِ بینیاز از معرفیش را معرفی کرد و جایش را به او داد. آدرنو -سرِ طاس، میانهبالا، با کتوشلوار خاکستری ساده، تکمههای کت انداخته، با قدمهای شمرده آمد پشت تریبون تعظیم غرّائی به شاگردان کرد، نشست و با فرانسه درست و سنجیدهای سهربع ساعت درس داد و بعد هم نیمساعتی با همراهی گلدمن گفتوگو بین استاد و شاگردان ادامه یافت. رفته بودم به تماشای دو فیلسوف که از صلابت یکی و آزادگی دیگری خوشم آمد».
و ادامه خواب: مسکوب با پروست در آمفیتئاتر نشستهاند و حرف میزنند، گویا به فارسی. استادی که سخنرانی میکرد (و مسکوب را یاد گلدمن انداخت) نگاه دوستانهای به آنها کرد و با عتاب گفت آقای پروست، نویسنده بزرگ… که پا شدند و آهسته بیرون آمدند. مسکوب خطاب به پروست میگوید که کتاب شما را در دست دارم. تازه در میانههای جلد دوم هستم اما تا همینجا پیداست که شاهکار گستردهای است که سراسر یک عصر و یک تمدن را دربر میگیرد. و بعد از ظرافت فکر و نازکی دید و شیوه پرپیچوخم و هماهنگ بیان و استنباط خاص او از زمان و خاطره و هنر، میگوید. پروست هم بهکوتاهی و سادگی تشکر میکند. بعد مسکوب از فلوبر نام میبرد، که تنها نویسنده همطراز و قابلقیاس با پروست است و او در سکوت گوش میدهد. نوبت به پروست میرسد. «در آمفیتئاتر که بودیم پروست کتاب فارسی جلدمقوایی خوشچاپی را نشان داد و گفت این را دیدهای، گلشیری ویراستاری کرده. گفتم نه. (چرا گلشیری؟ برای اینکه زیادی به فرم ور میرود و فرمبازی درمیآورد و برای پروست هم فرم اعتبار بیچونوچرا دارد؟- البته بدون هیچ موجبی و هیچ مقایسهای). بهخلاف عادت حین خوابدیدن بیدار نشدم. دنباله رؤیا در خواب رها شده بود اما وقتی بیدار شدم باز بهخلاف همیشه نهتنها چیزی فراموش نشده بود، بلکه هرچه دیده بودم بهروشنی با جزئیات در خاطرم بود». درست مانند رمانِ پروست، سرتاسر جزئیات، چنانکه خواننده غرق در جزئیات میشود و رشته روایت از هم میگسلد. مسکوب خطاب به دوستش -یوسف- اعتراف میکند که با کتاب پروست رابطهای دارد که با هیچ رمان دیگری نداشته. گویی نویسنده مدام حاضر است و با او گفتوگو دارد. برای همین مارسل پروست، نویسنده مرده سالهای آغاز قرن، در نظرش آقای پروست است، آشنا و تا اندازهای دوست که با گشادهدستی سرگذشتش را حکایت میکند. یادداشتهای سال ١٩٩۴- سالی که بیشتر در حالوهوای پروست گذشت- اینطور تمام میشود: «شب سال نو است. کمی پروست خواندهام. دیروقت است، خستهام. تنهایی مثل خالی ورمکرده و تاریکِ توی خمرهای سربسته اطاق را پر کرده. خواب پناهگاه خوبی است؛ خواب و خاموشی».
١و٢. میزگرد پروست، رولان بارت، ژرار ژنت، ژیل دلوز و دیگران
ترجمه پویا رفویی، نشر نیلوفر
‘