این مقاله را به اشتراک بگذارید
باستر کیتون، بزرگترین خودویرانگر تاریخ سینما
با اینکه خیلی دیر شده ،متشکرم!
آلکساندر اُوانسیان
١٩۵٠ سانست بلوار، راوی ویلیام هولدن: همبازیهای دوشیزه از بازیگران قدیمی بودند! شخصیتهایرنگ و رو رفتهای که از زمان فیلمهای صامت باقی مونده بودن!
در همین هنگام، دوربین، کیتون را در قاب خود قرار میدهد، متوقف میشود و مخاطب کیتون را میبیند؛ پیر و فرتوت، او فقط یک کلمه میگوید: رد!
این سکانس قطعا آینه تمامنمای باستر کیتون آن سالها است، واقعیتی تلخ و گزنده اما اوضاع برای کیتون از این هم بدتر میشود!
تصور کیتون بزرگ، در تبلیغ نوعی مکمل روغن موتور اتومبیل برای شرکت فورد، کافی است ۵٨ ثانیه تحمل کرد تا تمام شود. اما تا تمام شدن این چند ثانیه دوزخی، غولی را میبینیم بس نازکطبع و طناز که حتی در این چند ثانیه هم کمفروشی نمیکند و بدون هیچ خودنمایی آن جنون نبوغآمیز همیشه جوانش را بیهیچ ادعایی به نمایش میگذارد و با خودت میگویی هالیوود چه جواهر بیقیمتی را فراموش کرد و از دست داد و بعد دوباره تبلیغ بعدی، دوربین، ماشین سیاه و غول پیکری را نشان میدهد و آرام آرام عقب میکشد؛ کیتون وارد کادر میشود، اینبار خردتر، ویرانتر و درهم شکستهتر؛ اما هنوز طلایی و بیهمتا و یگانه! روغن عوض میکند، بنزین میزند، اتومبیل (تو بخوان تابوت) را تمیز میکند، در تابوت را باز میکند و درون آن مینشیند و کات! و دوباره همین چرخه یاسآور تکرار میشود. تبلیغ برای شرکت کداک، تبلیغ برای یک نوشابه گازدار، تبلیغ برای… و هر بار دردناکتر و تکاندهندهتر از موقعیت قبلی خودش. آثاری بیارزش که شاید فقط برای دلارهایی بود که خرج نوشخواریهای بیامان در تنهاییهایش میکرد! و این آن روی سکه زندگی بزرگترین کمدین متفکر تاریخ سینما است. آن روی سکه بزرگترین خود ویرانگر تاریخ سینما؛ باستر کیتون که ساموئل بکت، خواهان بازی او در فیلم«فیلم» بود. سینما و دستاندرکارانش با او ظالمانه برخورد کردند ولی کیتون هیچگاه اعتراضی نکرد. اما او سر آخر توانست با همان هنرنمایی ناب و ظریف و اعجاببرانگیزش بر جفای بیحد و حصر هالیوود فایق آید، اما حیف که دیگر خیلی خیلی دیر شده بود؛ «با اینکه خیلی دیر شده، متشکرم!» این تلخترین و تراژیکترین جمله استاد کامل باستر کیتون آن بزرگترین خود ویرانگر تاریخ سینما است. استادی یگانه که قلههای شهرت و محبوبیت را یک به یک در نوردید و به یکباره در سرزمین وسیع و لمیزرع فراموشی گم شد تا کشف مجددش که دیگر برای او بسیار دیر بود و برای سینما یک شرمساری عظیم. درباره او چه میتوان نوشت یا گفت؟ که با نشانهای کوچک کل آثارش در ذهن جان بگیرد و ناخودآگاه ما را به خنده وادارد؟ تنها اسم چارلی کافی است که سکانسهای او به ذهن هجوم آورد و بیاختیار لبخندی بر لب بنشاند، حتی امکان دارد اسمش را هم ندانیم اما بارها و بارها آن سکانس نفسگیر بالا رفتن آن مرد جوان از یک آپارتمان بلند و آویزان شدنش از عقربههای یک ساعت غول پیکر را دیده باشیم، بله «هارولد لوید» و صدالبته«لورل» و «هاردی» که دیگر نیاز به توضیح ندارند. اما برای مخاطب غیرحرفهای چه؟ باستر کیتون کیست؟ از کجا آمده؟ چگونه از بهترینها به مضحکترینها رسید؟ و چگونه امروز حتی از چارلی چاپلین هم جلوتر ایستاده است؟ کدام سکانس معروفش؟ عنوان کدام فیلم از او؟ اصلا کدام مشخصه خاص و بارزش؟ کیتون ریزنقش با نیمرخی سرخپوستی، تیز و چابک، که با سختجانی و پشتکار بیمانند و با حرکات بدنی خاص (گویی این توانایی را داشت تا تمام اعضای خود را در کسری از ثانیه از شدت انرژی منفجر کند و در چشم برهم زدنی به حالت اول خود بازگردد) در موقعیتهای خطرناک و پر هرج و مرج در مواجهه با خیل عظیم بلایای طبیعی و غیر طبیعی در آخر کار، خرد و خسته و مچاله حرفش را به کرسی مینشاند و بدون هیچ خودنمایی صحنه را ترک میکند! شاید بتوان گفت که بیشتر سکانسهای اکشن کمدیهای دوران اولیه و خاموش سینما تقریبا شبیه به هم طراحی شدهاند اما با کمی دقت متوجه میشویم که چاپلین با شانس و تصادف است که راهش باز میشود و همیشه خودش را هم تقریبا در کانون توجه قرار میدهد تا قصهاش را به پیش برد. هارولد لوید کاملا مشخص و گل درشت است با آن عینک گرد و کلاه حصیری معروفش و لورل و هاردی هم با آن تضادی که به واسطه بدنهایشان در قاب به وجود میآورند در شلوغترین سکانسها و حتی در سکانسهای دو نفرهشان باز هم در رقابت برای در کانون توجه قرار گرفتن هستند و ابزار و وسایل صحنههایشان هم در خدمت همین مقوله است. اما کیتون هرگز چنین نیست. ظرافت هنر ناب و یگانه او در بودن و دیده نشدن است، کاری سخت دشوار و به معنای خاص کلمه هنرمندانه، بودنی سیال و رها که تنها هنگامی نبودنش احساس میشود که کارها در حد کمال انجام گرفتهاند و تمام عوامل به آرامش و سکون رسیدهاند و تازه مخاطب در پی دلیل آن است، دلیل؛ کیتون است که آرام و بیصدا لذت دیدن و نفس کشیدن و حس رهاشدگی پس از هرج و مرجهای بزرگ را با مخاطب قسمت میکند بدون اینکه خودش سهمی بخواهد. بدون اینکه تلاش کند در کانون توجه باشد، به طوری که در فیلم عظیم و جریانساز «ژنرال» (١٩٢۶) کیتون کوچک و ظریف اندام به رویارویی با غول آهنی میرود ولی باز هم این ماشینیسم و به طور خاص لوکوموتیو است که در کانون توجه قرار میگیرد. کیتون هیچگاه اهل تبلیغ خود نبود، هنگامی که از سوی «جک وارنر» و «ویلیام فاکس» دعوت به کار شد ترجیح و انتخاب اولش دوری از هیاهوی استودیوهای بزرگ بود و به سمت «آربو کل» رفت و بعد از سالها کار به سمت استودیوی «مترو گلدوین مایر» رفت، و رفت تا دیگر به صورت کاملا ناخواسته به سمت عدم و مرگ تدریجی نبوغ و هنرش گام بردارد! اما علت این ناکامیها بعد از درخشش در دهه ٢٠ چه بود؟ جوزف فرانک کیتون از پدر و مادری متولد شد که هر دوی آنها بازیگران نمایشهای «وودیل» بودند و به همین علت کیتون ۶ماهه از پلههای صحنه سقوط کرد و «هری هودینی» شعبده باز معروف، پس از دیدن این صحنه که کیتون کاملا سالم و سلامت بود، به او لقب باستر «خوش بنیه» را داد. باستر ٢٠ سال تمام درکنار مادر و پدر به صورت کاملا ناخودآگاه و بدون برنامهریزی و کلاس و درس تعلیم دید، رشد کرد، از مرحله آزمون و خطا عبور کرد و به سینما رسید. او ابتدا نزدیک به ٣۴ فیلم دو حلقهای بازی کرد و کمکم اوج گرفت تا توانست در دهه بیتکرار ٢٠،١٠ شاهکار اصیل و کیتونی خود را خلق کند و ناگهان سال نحس ١٩٢٩ شروع شد، درگیری کیتون با «لوئیس مِیر» که آن هنگام از قدرتمندترین مدیران سینمایی بود! او شوآف و تبلیغات میخواست و کیتون اهل این بازیها نبود و حتی یک بار داستان مولف را هم به سخره گرفته بود و در تیتراژ فیلم، اسم همه عوامل را کیتون نوشت که به مذاق مدیر کمپانی خوش نیامده بود. مِیر او را بایکوت کرد و گروه همیشگیاش دیگر با او کار نکردند و به دنبال آن، دیگر کمپانیها هم او را به عنوان یک سرکش، طرد کردند و صدا هم مقولهای بود که آرام و خزنده برای خود داشت رشد میکرد و مورد توجه واقع شده بود. کیتون صدای خشن و خشداری داشت که با چهره ظریف و اندام نحیفش در تضاد کامل بود و او که بدن برایش حرف اول را میزد دیگر قادر نبود با حضور صدا، آن سینمای ناب کیتونی را آنگونه که میخواست ادامه دهد و آرام آرام تنهایی سهمگینی او را احاطه کرد و آن زمان بود که او به سمت انزوا و الکل رفت!
با مروری کوتاه بر چند اثر شاخص کیتون به راحتی میتوان خالقی را دید که در پی ماندگاری آثارش نبود. او در لحظه خلق میکرد و بدون اینکه خود بخواهد مخلوقاتش جاودانه میشدند، انسانهایی که او خلق کرد، همان روح اسیر و بیتاب ماشین زده اوایل قرن ٢٠ تا به امروز است، کیتون در فیلم «پاسبان» (١٩٢٢) مردی ریزنقش است که برای بقا میجنگد، بر انضباط و نظم دروغین جامعهاش پیروز میشود و نگاهی هم به آنارشیسمی دارد که پس از جنگ اول جهانی دنیا را فرا گرفته و به خصوص آشوب ١٩١٩ والاستریت نیویورک. تنها یک سال قبل چاپلین فیلم «پسربچه» خود را ساخته بود، اما تفاوت نگاه دو استاد از زمین تا آسمان بود، کفه تفکر و دوری از احساساتگرایی به سمت کیتون سنگینتر است. کیتون در فیلم «شرلوک جونیور» (١٩٢۴) ایدهای را مطرح میکند که تا سالهای سال، دستمایه فیلمهای کارگردانان بزرگ شد؛ «رویا بر ضد واقعیت و واقعیت بر ضد هنر». او برای نخستین بار ایده درخشان دیگری را هم مطرح میکند؛ ورود به عالم رویا با قدم گذاشتن بر پرده جادویی که «رز ارغوانی قاهره» وودی آلن و البته چندین و چند فیلم دیگر ادای دینی به آن تجربه ناب است. در فیلمی دیگر یعنی «دریانورد»، کیتون کشتی را با تمام ابزار و ادواتش دستمایه شوخیهای بیامان خودش میکند، برای شوخی با پدیده ماشینیسم و به تمسخر گرفتن آن به نوعی آن فیلم پیشدرآمدی میشود برای شاهکار بیمانند و قله نشین «ژنرال» و آن اوج و پختگی کیتون است، اوج کمال آن دغدغهای که سالها با او بود و در او و در انسان معاصر رشد کرد و سر آخر هم کیتون و هم فوج فوج انسانهای دیگر را بلعید، که آیا ماشین در خدمت انسان معاصر است یا انسان برده ماشین است؟ کیتون یکتنه و بیخستگی تلاش میکرد تا آفرینندهای باشد به دور از جریان روز و آن چیزی که در نازلترین سطح ممکن خواهان بسیار داشت و همین نبوغش او را به سمت سیاهترین تنهاییها سوق داد و آنچنان در آن تاریکی و سیاهی به سکوت سر کرد که تقریبا کسی متوجه غیبتش نشد تا در دهه ٨٠ میلادی در جشنواره ونیز از او تقدیر شد و همان سال در سینما تک فرانسه از او به بهترین شکل ممکن تقدیر به عمل آمد و آن جمله معروفش در جواب «لوته آیزنر» عمق فاجعهای که بر کیتون رفته را نشان میدهد، دهشتی بسیار تلخ و گزنده که باعث آزردگی این استاد یگانه و قلهنشین شد؛ «با اینکه خیلی دیر شده، متشکرم.»