این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگویی با سایمون کریچلی درباره کتاب «یادداشتهایی در باب خودکشی»
چگونه تاب بیاوریم
ترجمه: فرید دبیرمقدم
به اعتقاد آلبر کامو خودکشی بنیادیترین سؤال فلسفی است و همه مسائل فلسفی بعد از آن میآیند. در جهانی که روزبهروز بر خشونت آن افزوده میشود پژوهش سایمون کریچلی درباره خودکشی تلاش دشواری است برای اینکه خود را جای آنها بگذاریم که خودکشی میکنند، در فضای ذهنی آنانی قرار بگیریم که تصمیم میگیرند به زندگی خود خاتمه دهند، آنجا که «عقل با نهایت سرعت، درون آخرین تونل طویلی که راه خروجی از آن نیست میدود». «خودکشی از سر افسردگی، منطقی منحرف دارد که در آن تمام دلایل به همان تصمیم مرگبار و در ظاهر ناگزیر ختم میشوند». کریچلی در زمستان سال ٢٠١۴ به قصد مواجهه رودررو با این منطق منحرف، «به قصد ملاقات با تاریکی در تاریکی»، در هتلی با چشمانداز دریا در شهر آلدبورو، در ساحل دریای شمال، استان سافک انگلستان اقامت گزید و شروع به نوشتن کرد. حاصل کار کتاب «یادداشتهایی در باب خودکشی» است؛ کتابی که هم نوشتاری فلسفی است و هم یک درگیری عمیق و تکاندهنده با مسئلهای بهشدت شخصی. کتابی که نگرانی و نارضایتی خود را از چارچوبها و شیوههای کنونی بحث بر سر خودکشی ابراز میکند. در این مصاحبه طیفی از مسائل مرتبط با خودکشی به بحث گذاشته میشود، از جمله گفتمانهای مذهبی و روانپزشکی پیرامون خودکشی و تأثیری که در تصورات اخلاقی ما دارند.
میخواهم در مورد نوشتن بپرسم. در ابتدای کتاب میگویید نوشتن پا را بیرون از زندگی گذاشتن است که به شخص امکان میدهد به زندگی همزمان از فاصله دورتر ولی دقیقتر و نزدیکتر بنگرد. کتاب خود این ترکیب را نشان میدهد، یعنی هم یک رساله یا مقاله به معنای سنتی کلمه است و هم یک درگیری شخصی. همانطورکه میگویید، مشکل بتوان به خودکشی نگاهی کاملا آکادمیک داشت. میشود این مسئله دوری و نزدیکی در نوشتن را باز کنید؟
خب، ایده نوشتن در مقام خارجشدن و پا را بیرونگذاشتن. در یک معنای عجیب، یا مهم، نوشتن یعنی تصور کنید مردهاید؛ تصور کنید زندگی را ترک گفتهاید و به آن از بیرون نگاه کنید. نوشتن همچنین تلاشی است برای متوقفکردن سیلاب نفس (self) که در سر همه ما جریان دارد، سیل افکار و کلمات و تداعیها، قدمی از آن دورشدن، دیدن چیزها از بیرون، سکنیگزیدن در این منطقه مردگان یا منطقه خنثی. آن کارسون [شاعر و استاد دانشگاه کانادایی] از این تعبیر استفاده میکند که «در نوشتههایم شخص من (self) حضور زیادی دارد». در تحصیلات دانشگاهی به شما میآموزند تا تلاش کنید نظرات شخصی خود را در نوشتهتان دخیل نکنید، دانشگاهی، عینی و متقن بنویسید، البته که این هیچوقت امکانپذیر نیست و نفستان مدام در نوشتهتان سرازیر میشود. همواره گفتوگویی هست میان آنچه آن کارسون «فضایی مملو از واقعبودگی (facticity) شخص» مینامد، یعنی آنچه شخص هست، و از طرف دیگر، با کنارزدن آن، این امکان برای شما فراهم میشود تا از بیرون، از آن منطقه مرده، نگاه کنید. نوشتن همین رفتوبرگشت است بین یک نفس زنده و یک فضای کنارزده دیگر، فضای مردهای که هیچگاه به طور کامل آن را اشغال نمیکنیم. در یک سطح، نوشتن کتابی در مورد خودکشی عجیب است چراکه بنا به تعریف شخصیترین موضوعی است که میتوانید از آن صحبت کنید، اما از طرف دیگر مهم است تا پا را از شخص خود بیرون بگذاریم تا به این موضوع بپردازیم؛ نه اینکه عینی و علمی باشیم بلکه در فضای متفاوتی ساکن شویم.
در ادامه بحث در مورد آن نوع یا ژانر خاص نوشتن که در کتابتان مطرح کردهاید صحبت خواهیم کرد، یعنی یادداشتهای خودکشی، اما فعلا مایلم بپردازم به چارچوب اولیه بحث درباره مبانی تاریخی ممنوعیت و حرمت خودکشی، بهخصوص در اصول تعالیم الهیات مسیحی. به نظر میآید مسئله بر سر حاکمیت باشد. از کتابتان نقل میکنم: «معمولا خودکشی را نه عملی آزاد و به اختیار خود بلکه غصب حاکمیت میدانند»، غصب حاکمیت یا اختیار تام خدایان، دولت یا پادشاه بر ما. میتوانید این را بسط دهید؟
این ایده به یکی از آثار قبلیام بر میگردد، «کتاب فیلسوفان مرده» (٢٠٠٨) [ترجمه عباس مخبر، نشر مرکز]، و کشف متنی که در حین تحقیقات برای آن کتاب به آن برخوردم، متنی متعلق به متفکر گمنام ایتالیایی [قرن هجدهم] آلبرتو رادیکاتی کنت پاسیرانو. رادیکاتی در «رسالهای فلسفی در باب مرگ» (١٧٣٢) با این ایده آغاز میکند که ما ترسی از مرگ نداریم؛ همان ایده اسپینوزایی که ما ترسی طبیعی از مرگ نداریم. پس این ترس از کجا میآید؟ رادیکاتی بهتأسی از روح اسپینوزایی زمانه، ریشه ممنوعیت خودکشی را در تباری الهیاتی میبیند. مسئله دقیقا بر سر حاکمیت است. حاکم کیست. ممنوعیت خودکشی الهیاتی است و این ایده در مسیحیت قرون وسطی شکل گرفته که خدا به ما زندگی میبخشد و زندگی یک هدیه است، اما هدیهای که بر آن تسلطی نداریم. با کشتن خودمان یا اعمال حاکمیت و تسلط بر زندگیمان مرتکب نخوت و گناه میشویم. میتوانیم بگوییم از نظر چارچوب الهیاتی خودکشی، موضوع خیلی خوب مطرح شده اما اهمیت آن در چیست.
دو جنبه در اینجا مطرح است، از یک سو در تورات خودکشی ممنوع نشده است. تفسیری وجود دارد که ممنوعیت قتل را به ممنوعیت قتل نفس بسط میدهد، اما در تورات بهوضوح ذکر نشده، و از سوی دیگر مسیح در عهد جدید هیچ حرفی در مورد خودکشی نمیزند. کلیسای اولیه نیز موضعی در این قبال ندارد. این چیزی است که در الهیات قرون وسطی صورتبندی شده و به این دلیل فکر میکنم از اهمیت برخوردار است زیرا این چارچوب الهیاتی قانون را شکل داده و واکنشهای اخلاقیمان را حتی تا همین امروز میسازد. این مسیر را تا حدودی در کتاب دنبال میکنم اما تحقیقات بسیار بیشتری انجام دادم که در کتاب از آنها استفاده نکردم، شیوهای را بررسی کردم که قانون ممنوعیت خودکشی در واقع مسئله حاکمیت را به میان میکشد، شما حاکم بدن خود نیستید و اگر دست به خودکشی بزنید اموالتان توقیف میشود و جسد فرد خودکشیکرده در خیابان کشیده میشود و… .
شاید این جزئیات تاریخی تلقی شود اما همچنان همان چارچوب اخلاقی است؛ با آنکه خودکشی در غرب دیگر غیرقانونی محسوب نمیشود، مثلا در بریتانیا حولوحوش سال ١٩۶١ یا ١٩۶٢ این قانون برداشته شد، اما واکنش ما به این ممنوعیت اخلاقی همچنان همان است، و این آن چیزی است که میخواهم از بین ببرم. آنچه در قرن نوزدهم و بیستم روی داد تغییرجهت ممنوعیت الهیاتی به گفتمان روانپزشکی بود؛ اگر کسی نشانههایی از تمایل به خودکشی نشان میداد دیگر حاکم تن خود نبود و باید بستری و درمان میشد. بنابراین کل گفتمان حول خودکشی که همچنان هم در جریان است، گفتمانی است که در آن مسائل مربوط به حاکمیت، اختیار و انتخاب آزادانه مرگ خود نادیده انگاشته میشوند. حال به این بیندیشیم که آیا خودکشی عملی آزاد است و عمل آزادی که باید آن را بپذیریم. در اینجا به کامو میرسیم و مسئله ادامه زندگی یا مرگ و اینکه مسئله خودکشی بنیادیترین سؤال فلسفی است و هر چیز دیگری در پی آن میآید. در کتاب سعی میکردم خود را در فضایی جای دهم که خودکشی در آن بهعنوان امکان یک عمل آزاد دیده میشود.
کتاب دستور کار مشخصی دارد تا فراتر از شاخصهای گفتمانهای الهیاتی و روانپزشکی در مورد خودکشی برود و به نظر میآید مسئله حاکمیت به همان میزان با گفتمان اول در ارتباط است که با گفتمان دوم. پس گویا گفتمان روانپزشکی با نسبتدادن عمل خودکشی به دلایل یا عدم تعادلهای نهفته روانشناختی یا عصب زیستشناختی (نوروبیولوژیک) گناهکار مرتکب قتل نفس را تبرئه میکند. اما به یک معنای دیگر میراث فروید مخالف عاملیت اختیار و اراده آزاد پس از مرگ خدای مسیحی است. روانکاوی یک نفس کاملا خودآیین را به چالش میکشد. میشود کمی در مورد اشکالات ذاتی ایده طرفداران اراده آزاد در مورد خودکشی صحبت کنید؟
در بخش اول کتاب ریشههای الهیاتی و حقوقی ممنوعیت اخلاقی خودکشی را دنبال میکنم که مسئله حاکمیت را پیش میکشد، اما مدافع موضع طرفداران اراده آزاد نیز نیستم که میگوید ما واجد حق خودکشی هستیم. این موضع پیشفرض میگیرد که ما نوعی استقلال یا حاکمیت داریم تا بهصورت عقلانی تصمیم بگیریم به زندگیمان خاتمه دهیم یا نه و به نظر من اینطور نیست. بنابراین تلاش میکنم این موضع را نیز در کتاب بشکافم که مرا به روانکاوی در بخش مربوط به یادداشت خودکشی در کتاب میکشاند.
واضح است که کتاب درگیر سنت فلسفه اگزیستانسیال است… .
بله، من اگزیستانسیالیستم. خیلی طول کشید تا این را در ملأعام اعلام کنم، اما حقیقت دارد. من یک پدیدارشناس اگزیستانسیالیستم، همان ایدهای که از هایدگر اولیه، لویناس، مرلوپونتی و شخصیتهای گوناگون دیگر داریم و این دقیقا همان جایی است که من به فلسفه وصل میشوم. چند دهه پس از آنها به این نتیجه رسیدم که بله، این آن چیزی است که در معرض خطر است. همچنان فکر میکنم درگیرشدن با تحلیل اگزیستانسیالیستی از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است. با صدای بلند اعلام میکنم اگزیستانسیالیستم!
خب پس شاید بتوانیم از کامو بیشتر حرف بزنیم و همچنین مایلم داستایفسکی را وارد بحث کنیم و آن پدیدآمدن خلائی پس از مرگ خدای مسیحی که در کارش مشهود است. سؤال لاینحلی پیش پای هر دوی آنها قرار میگیرد: چرا باید در دنیایی بدون امید همچنان به زندگی ادامه دهیم؟
من قمار داستایفسکی را خیلی جدی میگیرم؛ در رمان «شیاطین» شخصیت کیریلف اساسا میگوید با توجه به مرگ خدای مسیحی و بیاعتنایی به اصول اخلاقی که از آن ناشی میشود، باید دست به آنچه او خودکشی منطقی مینامد بزنیم. مطمئنا این موضع داستایفسکی نیست، بر عکس او در خاطراتش مینویسد که اگر از باور به جاودانگی روح دست بکشیم فرقی با چهارپایان نداریم. من نه با داستایفسکی موافقم و نه با کیریلف، اما این قمار جذابی است: اگر هیچ پایه و اساس متافیزیکی برای زندگی نباشد، چرا باید ادامه دهیم. به نظرم آدمی واقعا فکر نمیکند مگر آنکه حاضر باشد این موضوع را حسابی حلاجی کند.
مایلم برخی از استدلالهای ابطال منطقی را دنبال کنیم که در کتابتان بررسی میکنید، مثلا اینکه خودکشی تصمیمی از سر استقلال است برای خاتمهدادن به استقلال، یا این منطق خارج اجماع که میل به مرگ میل به خاتمهیافتن خود میل نیز هست. این قضیه خودکشی را از نظر منطقی مسئلهدار میکند، اما آیا این همان دلیلی است که از خودکشی بهعنوان یک پدیده وسیع احساس تشویش میکنیم، چون بر خلاف عقل روی میدهد؟
در بخش اول کتاب این را نمیگویم بلکه تلاش میکنم فضای بحث را از اینگونه مناقشات خالی کنم و بهجای پرداختن به استدلالهای متداول بیشتر به تحلیلهای ادبی و اگزیستانسیل بپردازم. بحث بر سر خودکشی معمولا حول مسائل مربوط به حقوق و وظایف میگردد؛ آیا حق خودکشی دارم یا نه، یا آیا به این دلیل ممنوع است که در قبال دیگران وظایفی دارم، در قبال اجتماع یا کسانی که دوستشان دارم. در بخش اول کتاب سعیام بر شکافتن این استدلالهاست و شکافتن آنها کار چندان دشواری نیست. بعد از آن با این پرسش روبهرو میشوید: خب حالا چه کنیم؟ در بخش آخر کتاب این پرسش مرا میکشاند به یادداشتهای خودکشی و بیشتر به تحلیل ادبی یا اگزیستانسیالیستی، از جمله کامو، ادوارد لوه١، ژان امری٢ و ویرجینیا وولف. و این آن چیزی است که توصیه میکنم. اگر بخواهیم به شیوه صحیح درباره مسئله خودکشی فکر کنیم، باید بحث متعارف حقوق و وظایف را کنار بگذاریم. دو واژه از ژان امری وام گرفتهام: دروننگری (introspection) و همدلی (empathy). هر دوی این مقولات نیازمند تحلیل اگزیستانسیالیستیاند، مقولاتی که با قدرت تمام در داستان و ادبیات به کار گرفته شدهاند.
پیش از آنکه به بخش انتهایی کتاب بپردازیم، شما درباره فکرکردن به خودکشی فینفسه صحبت میکنید، جدای از دلایل خارجیای که به آن نسبت میدهند (مثلا بیماریهای روانی و…). این معنا از خودکشی در نظر گفتمانهای عقلگرای ما شوکهکننده است، چطور باید از نظر فلسفی با این موضوع کنار بیاییم؟
دقیقا. فردا [١٣ نوامبر ٢٠١۵] در میزگردی پیرامون مسئله خودکشی پای صحبت اندرو سولومون (مؤلف «اهریمن نیمروز: اطلس افسردگی») و کِی ردفیلد جیمیسون (مولف «شامگاه سریع سر میرسد: شناخت خودکشی») مینشینم که هر دو روانشناس بالینیاند. آدمهای بسیار برجستهای هستند و کتابهایشان واقعا عالی است، اما در نظر هر دوی آنها آن اصل مسلم فلسفی؛ یعنی اصل اخلاقی که کار خود را از آن آغاز میکنند این است که خودکشی معضلی است که باید جلویش را گرفت و به نظر من این کافی نیست، بلکه از نظر فلسفی باید قادر باشیم با این مسئله روبهرو شویم که افرادی میتوانند باشند، که هستند، که در سلامت کامل جسمی و عقلی به سر میبرند، اما ممکن است تصمیم بگیرند به زندگیشان خاتمه ببخشند و نمیتوانیم صرفا برای آنها داروی لیتیم تجویز کنیم یا به کشیش حوالهشان دهیم، بلکه باید از راه دیگری وارد شویم. اینجاست که فکر میکنم شخصیتهای پایان کتاب اهمیت مییابند.
اطلاعات یادداشتهای خودکشی جذابترین بخش تحقیقم بود و مردم هم مجذوب یادداشتهای خودکشیاند؛ در نظرشان بهشدت جذاب و حتی فکر میکنم بهنوعی پورنوگرافیک است. معمولا آنها را در مقام ژانر ادبی، آنچه بهواقع هستند، تحلیل نمیکنیم بنابراین در بخش سوم کتاب به مدد فروید دست به این کار زدم. واژه فرویدی برای آنها دوگانگی احساسی (ambivalence) است که نشانگر حرکتی است بین جلوهفروشی (exhibitionism) از یکسو و افسردگی از سوی دیگر. اینطور نیست که افراد افسرده صرفا غمگیناند، خود را در اتاقشان حبس کرده و شیون و زاری میکنند، بلکه معمولا خیلی درباره آن حرف میزنند. سرمشق آن هملت است که مدام به ما میگوید چقدر مفلوک و تیرهبخت است. این ترکیب افسردگی و جلوهفروشی در یادداشتهای خودکشی وجود دارد، از این نظر که اعمالی عمومیاند؛ یک عمل تبلیغاتی، انتقال نوعی قطع ارتباط کامل. تلاشهایی هستند برای برقراری ارتباط در جایی که تمام ارتباطها قطع شدهاند. به نظرم در کتاب فقط در سطح موضوع باقی ماندهام و کارهای جذاب بسیاری میتوان انجام داد.
آنگونه که شما یادداشت خودکشی را مطرح میکنید، به نظر میرسد همزمان دو قطب جالب دارد؛ از یکسو، آنطور که شما میگویید، یادداشت خودکشی فرایند فرویدی شیءانگاری (objectification) را عیان میکند که جزئی اساسی از ماخولیا محسوب میشود، اما از سوی دیگر و به تأسی از کامو، یادداشت خودکشی بدل میشود به مایه بقای ما، وسیلهای برای زندهماندن حتی وقتی مردهایم آنهم از طریق دستزدن به آفرینشی بیمعنا. میتوانید درباره این دوگانه بیشتر توضیح دهید؟
شدیدترین صورت دوگانگی در یادداشتهای خودکشی، دوگانگی میان عشق و نفرت است. آنچه بهطور خاص مد نظرم است، تمرکزی است که فروید در پایان مقاله «غرایز و فراز و نشیبهای آن» (یا با ترجمه بهتر «رانهها و سرنوشت آنها») بر دوگانگیهای احساسی میکند، بهویژه میان عشق و نفرت و شیوهای که عشق در رفتوبرگشت مدام با نفرت است. به گفته او «نفرت قدیمیتر از عشق است» که گفته مشهوری است. آنچه در یادداشتهای خودکشی میبینیم شدیدترین و مستقیمترین نشان از این دوگانگی احساسی است. یکی از یادداشتهای خودکشی که در کتاب نقل قول کردهام، اینگونه است: «بتی عزیز، ازت متنفرم، با عشق جورج». همین است، نفرت با امضای عشق. مثالهای متعددی را در کتاب بررسی میکنم، اما یادداشت کرت کوبین در میانشان بسیار تکاندهنده است؛ در آن نفرت از خود هست، نفرت از جهان، نفرت از افراد دیگر، اما در پایان صفحه با حروف بزرگ مینویسد: «دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم». بنابراین آنچه در یادداشت خودکشی میبینیم این ابراز مداوم دوگانگی احساسی میان عشق و نفرت است که همزمان جذاب و ناراحتکننده است.
در اواخر کتاب به فیلسوف و متفکر رومانیایی امیل چوران میپردازید و من به شخصه جذب دلایل منحرفانهاش در دفاع از زندگی شدم که بهنوعی نسخهای است از استدلال ابطال منطقی. چوران استدلال میکند که خودکشی بیش از حد خوشبینانه است و خود را مؤثرترین راهحل جلوه میدهد، بنابراین مرگ بدل به یک راه فرار یا گشایش میشود و میتوان آن را مساوی نوعی کمال، چیزی شبیه حالت جاودانگی، دانست. موضع چوران این است که اگر زندگی بیمعناست چرا باید مرگ برعکس آن باشد. من را به یاد ویتگنشتاین در «تراکتاتوس» انداخت، آنجا که میگفت: «فرض جاودانگی روح کاملا در نیل به آن مقصودی که همواره داشته شکست میخورد. آیا با بقای ابدی من معمایی حل میشود؟ آیا خود این حیات ابدی به همان میزان زندگی فعلیمان یک معما نیست؟» به همین ترتیب میشود پرسید آیا این باور پایانی به مرگ بیش از حد سهلالوصول نیست؟ مرگ دقیقا چه چیز را حل میکند و چرا به زندگی ادامه ندهیم؟
نقل قول ویتگنشتاین بسیار بجاست. در آخر به چوران میپردازم چون خیلی جالب است، او طنز سیاه و سردی دارد. خودکشی خوشبینانه است زیرا به خیالتان میتوانید از چیزی نجات پیدا کنید، اما این توهمی بیش نیست، با مرگتان هیچ چیزی را نجات نمیدهید، نه خودتان را و نه دیگران را. پس چرا آرام نگیریم، چرا از این نمایش سودایی جهان که با چنین ظرافتی در برابر دیدگانمان گسترده شده لذت نبریم. تا حدی از این طرز فکر خوشم میآید که کمی بزدلی در خودکشی وجود دارد. پرسش دشوارتر در چوران، که در نیچه هم میبینیم، این است که چگونه تاب بیاوریم. اگر از قاموس نیچه استفاده کنیم، که البته در کتاب حرفی از آن نمیزنم، بازگشت جاودان دقیقا همین است؛ بازگشت جاودان این ایده است که اگر بتوانیم بپذیریم جهان فاقد معنا، هدف و غایت است، و بتوانیم اراده کنیم که همان دوباره و دوباره بازگردد، آنگاه میتوانیم تاب بیاوریم. نیچه از ما توانایی و شجاعت لازم برای استقامت میخواهد و به نظرم در چوران نیز همین است. در آخر این، آن چیزی است که توصیه میکنم: تابآوردن. تاب بیاورید و شاید آنچنان هم بد نباشد؛ جهان یک آشفتگی بینظم و پرسروصداست، اما پر از سرگرمی نیز هست پس چرا برای مدتی همین دوروبرها نباشیم! هیچ چیز با مرگتان نجات نمییابد.
سؤال آخر در مورد بکت است که پیشتر به شیوایی از او نوشتهاید و نویسندهای است که مرگ و مردن و متناظر روایی آن، یعنی حس پایان، خاتمهیافتن و تمامکردن مضمونی محوری و جاری در آثارش است. چرا شخصیتهای بکت مدام در ارتکاب خودکشی شکست میخورند؟ چرا با وجود آنکه خاطره زندهزنده پوستشان را میکند تاب میآورند؟ آیا این همان استقامت نیچهای است؟
بله، به نظرم شکل کمیک آن است. نیچه توانایی کمدی را داشت اما بکت نویسنده کمیک به مراتب بهتری است. آنچه در شخصیتهای بکت میبینیم ظرفیت تابآوردن، ادامهدادن و بههیچوجه کمنیاوردن است، و آنچه در بکت میبینیم (ایدهای که از بلانشو وام میگیرم) مرگ است که آدمی میتواند تصور کند بر آن اختیار تام دارد (و خودکشی پافشاری بر اختیار من در برابر مرگ است)، در مقابل آنچه بلانشو مردن میخواند. در آثار بکت شاهد شخصیتهایی محتضر هستیم، مثلا در «مالون میمیرد»، ما در واقع مرگ مالون را نمیبینیم، چراکه رمان با راوی اول شخص نوشته شده است، بلکه شاهد به تدریج تحلیلرفتن و نوشتن او در دفتر مشقش با مداد کوچک مارک ونوس هستیم. به نظرم دست آخر همین را میشود توصیه کرد، ادامهدادن، اما بدون هیچ نوع تضمینی، و این یک موضع به شدت کمیک است. این کمدی انسانی است. مثلا «در انتظار گودو» را در نظر بگیرید، از دو پرده تشکیل شده که در هر دو همان چیز اتفاق میافتد، اما میتوانست ۵، ٧ یا ٢٠ پرده باشد که دقیقا این دور همچنان ادامه پیدا کند؛ در یک سطح به نظر وحشتناک میآید، اما در سطحی دیگر به نظرم نوعی رئالیسم شجاعانه و حتی سرخوشانه است.
پینوشتها:
[١] Édouard Levé نویسنده و عکاس فرانسوی که در سال ٢٠٠٧ و ١٠ روز پس از تحویل رمانی با نام «خودکشی» به ناشر به زندگی خود پایان داد.
[٢] جستارنویس اتریشی که درباره تجربیاتش از آشویتس مینوشت و در سال ١٩٧٨ خودکشی کرد.
شرق