Share This Article
نگاهي به رمان تونل نوشته ارنستو ساباتو : تونل انزوا
نصير محبي
«دنياي ترسناکي است. اين حقيقت بديهي نياز به اثبات ندارد.»
از متن کتاب
رمان کوتاه تونل حکايت تلخ و تاريک نقاش آشفته و منزوي است به نام خوان پابلوکاستل و دلمشغولي اش به يک زن. نام داستان: «تونل» کنايه يي است به تنهايي و انزواي شخصيت اصلي آن. کاستل نقاش نسبتاً معروفي است که ترجيح مي دهد کمتر ديده شود. از منتقدان متنفر است و احساس مي کند که کارش را هيچ کس نمي فهمد: « بيش از هر گروه ديگري از نقاش ها بيزارم. البته تا حدي به آن علت که نقاشي رشته يي است که من بهتر از رشته هاي ديگر از آن سر در مي آورم و معلوم است که براي ما بسيار موجه تر است که از چيزهايي که از آن سر در مي آوريم بيزار باشيم.» در يک نمايشگاه گروهي کاستل متوجه زني مي شود که به نکته يي در تابلوي او که ديگران نسبت به آن بي اعتنا بودند توجه نشان مي دهد. زن از نمايشگاه مي رود و کاستل روزهاي متمادي به او فکر مي کند تا اين که يک بار به صورت اتفاقي او را در خيابان مي بيند و تعقيبش مي کند. در تمام اين مدت کاستل مشغول خيالبافي است که در اولين ملاقات چه چيزي به زن بگويد. کاستل و زن با هم آشنا مي شوند. اسم زن ماريا ايربيارنه هانتر است. کاستل متوجه مي شود که ماريا همسر مرد کوري به نام آلنده است. با اين حال ارتباط خود را با ماريا ادامه مي دهد. ماريا کنجکاوي هاي راوي را درباره وضعيت و گذشته زندگي خود بي پاسخ مي گذارد: «چرا بايد به هر سوال جواب داد؟ من نمي خواهم درباره خودم حرف بزنم. خواهش مي کنم راجع به تو صحبت کنيم. درباره کارهاي تو، علاقه هاي تو. من پيوسته درباره نقاشي تو، درباره آنچه در پلازا سن مارتين به من گفتي فکر کرده ام.»
همين برخوردها کاستل را به خشم مي آورد. کاستل احساس مي کند چيزي از او پوشيده مانده که در زندگي و عشق او تاثيرگذار است. کاستل کنجکاو است بداند ارتباط ماريا با خويشاوندان چگونه است. ماريا حتي حاضر نيست سنش را به کاستل بگويد. کاستل درباره گفت وگو هايش با ماريا مي گويد: «بايد اعتراف کنم که من خودم نمي دانم منظورم از عشق حقيقي چيست و چيز عجيب اين است که هرچند اين عبارت را بارها در بازجويي از ماريا به زبان آورده ام. تا امروز هيچ وقت واقعاً و به دقت آن را تجزيه و تحليل نکرده ام.» بازجويي هاي اعصاب خردکن کاستل مرتباً ادامه دارد. هر جمله ماريا با گفته هاي ديگرش تطبيق داده مي شود تا نکته کوکي يک چيز رسواگر به دست آيد. يک روز کاستل ماريا را متهم مي کند که شوهر بينوا و کورش را فريب مي دهد. ماريا او را ترک مي کند و کاستل بلافاصله متوجه اشتباهش مي شود: «پيش از آنکه آن کلمات از دهان من بيرون بيايند من تا جدي پشيمان شده بودم. »
جايگزيني روابط ماشيني به جاي احساسات انساني در جهان مدرن بر احساس ناخشنودي عميق کاستل تاثيرگذار است تا جايي که او خود خود را ازمحافل حرفه يي و دوستانه دور نگه مي دارد. اما خواستار عشقي بي قيد و شرط است. کاستل اميدوار است که عشق بتواند انزواي او را جبران کند اما در عين حال از درک شرايط واقعي عاجز است. نمي داند که چگونه مي تواند احساساتش را مهار کند. کاستل نامه هاي متعددي به ماريا مي نويسد و از او که به ملک اربابي رفته عذرخواهي مي کند.
يک روز به ديدار ماريا مي رود و خويشاوندان عبوس و ملال آور ماريا را تحمل مي کند. اما کاستل نمي تواند به حسادت و سوظن دروني اش نسبت به ماريا فائق آيد و سرانجام در حالي که آشفته و مغشوش است ماريا را مي کشد.
داستان به صورت يک فلاش بک روايت مي شود. کاستل که به تمام اصول انساني بي اعتقاد شده در زندان ماجراي کشتن ماريا را باز مي گويد: «انگيزه من از گفتن اين ماجرا خودپسندي نيست. شايد من مايل باشم تا حدي به غرور و خودپسندي تن در دهم. ولي اين جنون شرح دادن هم جزييات واقعه براي چيست؟ »
اعتماد