Share This Article
گفتوگو با آنتوني دوئر برنده جايزه پوليتزر 2015
تمام وجودم بهخاطر كتابهايي كه نخواندهام درد ميكند
ابراهیم فتوت
كتاب برنده پوليتزر 2015 و نامزد نهايي جايزه كتاب ملي آمريكا اكنون در كتابفروشيهاي سراسر دنيا چشم هر بينندهاي را به خود جلب ميكند. «تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينيم» دومين رمان نويسنده جوان آمريكايي است كه پيشتر جايزه بورسيه گوگنهايم، جايزه داستان كوتاه (اُ. هنري)، جايزه كتابخانه عمومي نيويورك، جايزه رُم و جايزه سانديتايمز براي داستان كوتاه را در كارنامه خود دارد. این کتاب از سوی نشر« کتاب کولهپشتی» و با ترجمه مریم طباطباییها منتشر شده. کتاب، داستان دختري نابينا به نام ماري لاورا و پسر يتيمي به نام ورنر است كه به مدرسه تربيت جوانان هيتلر فرستاده شدهاند. كتاب در فصلهاي كوتاه و زيبا نوشته شده، و پر است از فلاشبكهايي كه جنگ دوم جهاني در آن به خوبي تصوير كشيده شده. با اين ساختار بينظير و توصيفات زيبا «تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينيم» به كشف اين دنياي ساختگي پرداخته، و تمام صحنههاي كوچك و بزرگ را به همراه هم و در يكجا براي خواننده توضيح ميدهد. «تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينيم» رماني است كه دوئر ده سال را صرف نوشتن آن كرد، و شايد ده سال براي رسيدن به پوليتزر را حالا بهتر ميتوان فهميد. شايد اين كتاب ديگر هرگز تكرار نشود، چراكه دوئر توانايي درخشندگي تمام عناصر داستان را به اين كتاب داده است. در فصلهاي بينظير اين كتاب ريتم و تصويرسازي كاراكترها به خوبي نمايان است، همانطور عشق و نفرت و ترس و صلح در كنار يكديگر به خوبي نشان داده شده است. آنچه ميخوانيد برگزيدهاي است از سه گفتوگوي دوئر با سه نشريه آمريكايي در سالهاي 2014 و 2015.
نيويوركتايمز: جولاي 2015
معمولا چه كتابهايي روي ميز كنار تختت داري؟
رمان «كمپاني زمينخواران» نوشته جني آفيل [نويسنده آمريكايي، 1968]، «نام من سرخ» از اورهان پاموك، و «تاريخ كوتاه بشريت» نوشته يووال نوح حراري [استاد تاريخ و نويسنده، 1976]. براي شناخت تواناييها در نوشتن داستان، كسي كه نتواند تبحرات نويسنده را تشخيص بدهد كار كمي سخت ميشود.
رماننويسي كه هميشه مورد علاقه شما بوده، چه كسي است؟
شايد وينفرد گئورك سبالد [نويسنده آلماني، 1944-2002] يا ويرجينيا وولف يا هرمان ملويل. شايد نشود نويسندگان بزرگ را رتبهبندي كرد يا حداقل من نميتوانم اين كار را بكنم. يك روزهايي حتي به نوشتههاي خودت احتياج داري و يك روزهايي به نوشتههاي شخصي مثل لوري مور [نويسنده آمريكايي، 1957].
فكر ميكنيد بهترين نويسنده، رماننويس، مقالهنويس، منتقد، روزنامهنگار و شاعر در حال حاضر چه كسي است؟
من هر چيزي را كه آن كارسون [شاعر، مقالهنويس، استاد كلاسيك كانادايي، 1950] بنويسد ميخوانم. هرچيزي كه جي.ام كوئتزي بنويسد ميخوانم و هر چيزي را كه كورمك مككارتي بنويسد هم ميخوانم. سعي ميكنم هر مقالهاي را كه ماري رافل [شاعر، مقالهنويس و استاد آمريكايي، 1952] روي آن كار ميكند از دست ندهم. آندريا برِت [نويسنده بزرگ آمريكايي، 1954] در نوشتن داستانهاي كوتاه تخيلي تبحر خاصي دارد. نوشتههاي مگي نلسون [شاعر، منتقد هنري و ادبي آمريكايي، 1973] واقعا خيرهكننده است. مريلين رابينسون [نويسنده بزرگ آمريكايي، 1943] كه يك بت است. توماس پينچن [نويسنده بزرگ آمريكايي، 1937] در زبانشناسي حرف ندارد. استيون ميلهاوزر [نويسنده بزرگ آمريكايي، 1943] در ساخت كاراكترها متحيركننده است و من بسيار مشتاق خواندن رمان «تالار گرگها» نوشته هيلاري منتل درباره توماس كرامول (يكي از انقلابيون انگليسي) هستم. درباره نويسندگان جوان يا حداقل از من جوانتر، من فكر ميكنم كارن راسل [نويسنده آمريكايي، 1981]، قدرت مافوقي در شيوايي زبان دارد. و اليف باتيومن [نويسنده و روزنامهنگار آمريكايي، 1977] و تيجو كول [نويسنده، عكاس آمريكايي-نيجريهاي، 1975] بسيار هنرمندانه عمل ميكنند.
اگر بخواهيد ستوني درباره كتابهاي علمي در روزنامه «بوستونگلاب» بنويسيد، كتابهاي علمي مورد علاقهتان كدامها هستند؟
كتاب «زندگي سلول» نوشته لوييس توماس [پزشك و شاعر آمريكايي، 1913-1993]. و درباره غذاها و آشپزي كتابي با عنوان «علوم و فنون آشپزخانه» به قلم هارولد مكگي [نويسنده آمريكايي، 1951]. «بهار خاموش» نوشته راشل كارسون [زيستشناس آمريكايي، 1907-1964] و «رمزگشايي رنگينكمان» نوشته ريچارد داوكينگ [زيستشناس آمريكايي، 1941] را دوست دارم. اما هميشه كتاب «شكارچيان ميكروب» نوشته پائول د كرايف [ميكروبيولوژيست هلنديتبار آمريكايي، 1890-1971] مورد علاقه من بوده است. اين كتاب در سال 1926 نوشته شد كه جزو كتابهاي ميكروبيولوژي دوران كلاسيك محسوب ميشود كه كششي زياد و اشتياقي شگفتانگيز درباره خواندن آن دارم.
از خواندن كدام ژانر بهطور اخص لذت ميبري؟ و از خواندن كدام ژانر اجتناب ميكني؟
راستش نميدانم اگر بخواهم از خواندن يك ژانر خاص اجتناب كنم كدام را بايد انتخاب كنم. اما چرا، حالا كه فكر ميكنم ميبينم كتاب «در پاتاگونيا» [نوشته بوريس چتوين، نويسنده آمريكايي، 1989-1940] در سفرنامهها و كتاب «جشن بيكران» [نوشته ارنست همينگوي] در رمانها از آنهايي است كه خواندنش را دوست ندارم. من هر چيزي را كه در آن جملات به دقت در كنار هم قرار گرفته و ساخته شده باشند ميخوانم. حالا چه به بيثباتي نوشتههاي داستانهاي كوتاه گري لوتس [نويسنده آمريكايي، 1955] باشد يا سوداگريهاي طنز كريس وار [كارتونيست آمريكايي، 1967]. تنها به كتابهايي علاقه نشان ميدهم كه در آن نويسنده به متن توجه دارد و سوالهاي رايج و معمول را در آنها پاسخ ميدهد، كه البته اين باعث ميشود بيدقتيهاي معمول از بين رفته باشد.
پيداكردن چه كتابهايي در كتابخانه شما ممكن است ما را شگفتزده كند؟
شايد مجموعه چهار جلدي «كالوين و هابز». [نام كميكاستريپهاي بيل واترسون] كه جلد اولش درست روبهرويم در پايين قفسه است كه فقط نگاهكردن به آن باعث ميشود بازش كنم و بخوانمش. واترسون تمام اينها را به وضوح در كتابش توضيح داده بود، آنهم درباره جايي كه فقط چند مايل از جايي كه من در آن بزرگ شدم فاصله داشت. دوران كودكي كالوين، آن گلولههاي برفي، هيولاها و موجودات خيالي هميشه در كودكي زير تخت من بودند، يعني آنقدر به من نزديك بودند.
به عنوان يك كودك ممكن است چه نوع خوانندهاي باشي؟ كتابها و نويسندگان مورد علاقهات؟
در خانه پدري من، كتاب هميشه جايگاه رفيعي داشت. قفسههاي بالاي مبلمان، داخل كابينتهاي آشپزخانه، داخل ميز كار پدرم در زيرزمين و حتي داخل توالت جايي بود كه كتابها به چشم ميخوردند. حتي كتابها از پاركينگ خانه هم سردرآورده بودند. بهاينترتيب من در دنيايي بزرگ شدم كه وابسته به كتاب بود و كتابها همه جا حضور داشت. روزهاي چهارشنبه من و برادرانم اجازه داشتيم كتابهايمان را سر ميز شام بياوريم و در حين خوردن غذا آنها را بخوانيم. من كتابهاي ژول ورن، سي. اس. لوييس [نويسنده ايرلندي، 1963-1898] و كتاب «موش و موتورسيكلت» [اثر بِوِرلي كليري، نويسنده آمريكايي، 1916]، «سرخس قرمز كجا رشد ميكند» [اثر ويلسون راولز، نويسنده آمريكايي، 1913-1984]، و «سپيد دندان» [اثر جك لندن] را خيلي دوست داشتم. از كتابهاي «پسران هاردي» كه در آن تصويرسازيها آنقدر واضح است كه ميتواني لمسش كني هم لذت ميبردم. يا كتاب «يك روز برفي» نوشته ازرا جك كيتس [نويسنده آمريكايي، 1916-1983] ميتواند به راحتي من را در خاطراتم غرق كند و نفسم را به شماره بيندازد.
آيا هرگز در خواندن يك كتاب دچار مشكل شدهاي؟
خداي من. مطمئن نيستم. سال گذشته مقالهاي از اليوت واينبرگر [نويسنده، مقالهنويس و ويراستار آمريكايي، 1949] درباره تمرينات بازي لاكراس براي پسرم خريدم. متوجه درگيرياش با توپ به خاطر نفهميدن آن مقاله شدم، چون نزديك به زمين نشسته بودم. من كتاب «سرپناهي به نام آسمان» را زماني كه 11 يا 12 ساله بودم خواندم. مادرم مدام غر ميزد، اما من فكر نميكردم كه با آن دچار مشكل شوم. ولي برايم غرغركردنهاي اطرافيان معنايي نداشت، چون مادرم و كتابدارهاي محل هميشه ميگفتند: «اين كتاب براي سن تو مناسب نيست توني. تو نميتواني اين كتاب را هضم كني.» گرچه آنها به اينكه ما مسير خودمان را از طريق كتابها پيدا ميكنيم اطمينان داشتند. به نظر من اين موضوع خيلي خيلي يك كودك را قدرتمند ميسازد.
اگر قرار باشد كتابي را نام ببريد كه كاراكتر امروز شما را ساخته باشد آن اسم چه خواهد بود؟
راستش كتابي با عنوان «در مدرسهات قابل اعتماد باش: خاطرات 1964» نوشته باب گرين [روزنامهنگار آمريكايي، 1947]. معلم زبان انگليسي كلاس دهم، به ما ميگفت كه بايد كتاب بخوانيم و يك مطلب از روزنامهاي را حفظ كنيم. من بلافاصله از اين تشريفات خوشم آمد. كار هر روز من شده بود رونويسي جملات زيبا. با فرارسيدن تابستان من دست از كار نكشيدم و اين كار تا امروز هم متوقف نشده است. من دوست دارم فكر كنم كه اين تمرين در تمام اين سالها تجربياتم را به زباني خاص تبديل كرده و من را به شخص خاصي تغيير داده و شخصيتم را شكل داده است؛ كسي كه به همهچيز توجه بيشتري دارد.
اگر شما نياز ببينيد كه رئيسجمهور يك كتاب بخواند، به نظرتان آن كتاب چه خواهد بود؟
شايد آن كتاب «دنيای آبي» باشد. كتابي درباره اينكه چطور سرنوشت ما و اقيانوسها يكي است. نوشته سيلويا ارل [استاد دانشگاه، بيولوژيست و نويسنده آمريكايي، 1935]. اين كتاب نشان ميدهد كه ميان ما و اكوسيستم اقيانوسي يك زنجيره زندگي وجود دارد. از نظر ارل لازم است كه هر كسي بدون موضعگيري خشم، به سلامت اقيانوسها توجه بيشتري داشته باشد.
ميخواهيد چه كسي داستان زندگي شما را بنويسد؟
اوه، من چندان از خواندن داستان زندگي خودم سرگرم نميشوم. «مرد تاس، سه مايل پيادهروي ميكند، چند قدم ديگر برميدارد (مگر اينكه فكر كند كسي دارد نگاهش ميكند)، و بعد به فروشگاه مواد غذايي ميرود و مقداري سينه مرغ، روبان و كشمش ميخرد.» اين تمام آن داستان خواهد بود. اين نوع مسائل براي شروع يك فصل كتاب اصلا ايده مناسبي نيست. به نظر من اگر اشخاصي مثل لوكرتيوس [شاعر رومي، 55 پيش از ميلاد]، پلينيوس دوم [نويسنده رومي، 79 ميلادي]، يا ليوي [تاريخنگار رومي، 17 ميلادي] به سال 2015 نقلمكان ميكردند و در يك آپارتمان راحت مستقر ميشدند و يك سال را صرف نوشتن كتابي درباره زندگيشان در آمريكا ميكردند من نخستين نفري بودنم كه نخستين خطوط آن را ميخواندم. من دوست دارم هرودوت در Obamacare و پلينيوس در Dorito را بخوانم.
چه كتابي را میتوانید دوباره و دوباره بخوانيد؟
«موبيديك» از هرمان ملويل، «بيوگرافي قرمز» نوشته آن كارسون، «شهرهاي نامريي» از ايتاليو كالوينو، برگزيده داستانهاي كوتاهي كه آن كارتر در يك كتاب 1600 صفحهاي گردآوري كرده، اينها داستانهايي است اعجابانگيز كه بر اساس حروف الفبا مرتب شدهاند كه از داستان چينوآ آچهبه شروع شده و با داستان ريچارد رايت خاتمه يافته. من نويسندههاي بزرگي مثل جان چيور، دونالد بارتلمي، هنري جيمز و خيليهاي ديگر را اينجا بود كه كشف كردم.
چه كتابهايي هست كه هنوز از نخواندنشان خجالتزده هستيد؟
همه را بگويم؟ تمام وجود من به خاطر متوني كه تابهحال وقت خواندنش را پيدا نكردهام درد ميكند. من كتابهاي خواهران برونته را نخواندهام. «قرآن» را نخواندهام، كتابهاي «ديالكتيك روشنگري» [اثر ماكس هوركهايمر و تئودور آدورنو] و «داستانهاي گنجي» [نخستين رمان ژاپني نوشته شده در قرن 11 ميلادي، نوشته موراساكي شيكيبو] را نخواندهام. مجموعهداستان «بابون» نوشته ناجا ماريايد [شاعر و نويسنده دانماركي، 1963] را نخواندهام كه به پيشنهاد روزنامهنگاري سعي دارم در نخستين فرصت مطالعهاش كنم. گرچه اين محاسبه آدم را افسرده ميكند، اما به نظر من مهم است كه اين را بداني كه اگر خيلي خوششانس باشي و بيشتر از چهل سال عمر كني و هر هفته يك كتاب بخواني در پايان تنها 2080 كتاب خواندهاي. و بعد داستان كتابخواندنت براي هميشه تمام ميشود! چه ميشود اگر هيچوقت «يوزپلنگ» لامبودوسا [نويسنده ايتاليايي، 1896-1957] را نبينيد؟ چه ميشود اگر بالزاك را از دست بدهيد؟ اما كتاب را هرگز نميشود ناديده گرفت.
برنامهريزي كردهايد چه كتابي را در آينده بخوانيد؟
«دين و افول خرافه» نوشته سِر كيت توماس [مورخ انگليسي در آكسفورد، 1933]. چون وقتي اين كتاب را در كتابفروشي باز كردم جملهاي با اين مضمون را در آن ديدم: «در سال 1589 در شمال ولز، عدهاي از مردم زندگي ميكردند كه هنوز هم اگر كسي پنجرهها را محكم ميبست، گله گوسفندانش را براي چند ساعتي به امان خدا رها ميكرد يا سپيدهدم از خانه بيرون ميزد، او را به صليب ميكشيدند.»
مجله رامپس: مه 2014
يكي از چيزهايي در حين خواندن «تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينيم» توجه مرا به خودش جلب كرد اين بود كه اين كتاب بدنه و ساختار متمايزي داشت. يعني تقريبا با تمام كارهايي كه شما قبلا نوشته بوديد فرق داشت و ساختار آن واقعا آدم را شيفته ميكرد. ميشود لطفا كمي برايمان بگويي كه چرا بدنه اصلي اين كتاب را به اين شكل درآوردي؟
من اين مدل ساختار را قبلا هم امتحان كرده بودم و اين فرمهاي كوتاهنويسي را قبلا هم داشتم. من كارم را با نوشتن داستانهاي كوتاه شروع كردم، داستاني درباره سه سد كه روي تنگههايي كشيده شده بود. نام داستان «روستاي شماره 113» بود كه در سال 2005 چاپ شد. «ديوار خاطرات» كار بعدي من بود. رماني بر پايه فصلهاي كوتاه كه هر كدامشان عنوان داشتند و شرح داستان ميان كاراكترهاي آن ميچرخيد، درست مثل «تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينيم». بخشهاي كوتاه راهي است براي من كه اگر شرايطي قرار داشته باشم كه زمان كافي در اختيارم نباشد بتوانم بعضي از آنها را انتخاب كنم و بخوانم تا بتوانم به بقيه داستان هم دسترسي پيدا كنم. اين كار به من اين فرصت را ميدهد تا خواندنم را مديريت كنم. همچنين من هميشه بخشهاي تفكيكشده را بيشتر دوست داشتم، چراكه به من اجازه ميدهد تصوير درستي از اتفاقات رو به جلو داشته باشم. و بالاخره اينكه اين ساختار به خواننده هم اجازه ميدهد كه نفسي تازه كند. من دلم ميخواهد كه خوانندهام در ميان هر بخش خستگي در كند، چشمش را با نگاهكردن به صفحهاي سفيد استراحت بدهد تا براي برگشتن به ادامه داستان آماده شود.
وقتي كتاب را ميخواندم تصوير واقعا عميقي از كتاب در ذهنم نقش بست. حتي بيشتر از نقش كاراكترهاي آن. تعدادي از صحنههاي مورد علاقه من در اين كتاب، توصيفات زيبايي بود كه درباره شهر سنتمالو داده بوديد. چطور توانسته بوديد اين زمان و فضا را به تصوير بكشيد؟
راستش من اول از همه سنتمالو را ديدم و واقعا عاشق اين شهر شدم. شب بود، جذرومد كمي اتفاق افتاده بود و من در حال قدمزدن روي باروهايي بودم كه شهر را احاطه كرده بودند. درخشش دريا، صداي هواپيمايي كه از آن بالا رد ميشد و آن ژست خاص من را متحير كرد. احساس ميكردم قبلا هم در اين شهر قدم زدهام. جايي كه واقعا سحرآميز بود. جايي كه به وسيله طبيعت احاطه شده و هنوز هم خاكريزها در آن به چشم ميخورد.
چطور درباره اين كتاب و نوشتن آن تحقيق كردي؟ قطعا بخشهايي از اتفاقات اين كتاب كه شرح دادي تاريخي هستند. چطور توانستي اين بخشهاي تاريخي را با دنياي داستان به تعادل برساني؟
سهبار به اروپا سفر كردم. دهها و دهها كتاب خواندم. هزاران عكس گرفتم. اما هميشه اين تحقيقات زماني كامل ميشد كه يافتههايم بتواند به من از جزئيات هم اطلاعاتي بدهد. براي من نوشتن يك داستان تاريخي يعني همهچيز درباره يافتههايم.
كتاب ملي: آگوست 2014
وقتي تو برنده جايزه «رم» شدي، همسرت در حال بهدنياآوردن پسرهاي دوقلويت بود، زماني كه نامزد دريافت جايزه كتاب ملي آمريكا شدي، در حال انجام چه كاري بودي؟
من پشت ميزم بودم. در حال سروكله زدن با چند پاراگراف از كتاب. بچهها در مدرسه بودند و سگها هم خواب بودند و در همين لحظه تلفنم زنگ زد. تلفن ناشناس بود و من جواب ندادم. صداي منشي تلفني درآمد و من متوجه شدم كه كد شماره 212 است. كنجكاو شدم. صداي ضبطشده شروع كرد به صحبت: «سلام. من هارولد ايجنبرام هستم. از جايزه كتاب ملي تماس ميگيرم. هر وقت توانستيد با من تماس بگيريد. من در…» با خودم فكر كردم كه: «توني، اگر تو واقعا يك نويسنده كاركشته هستي، بايد قبل از اينكه او دوباره تلفن كند، مشكلت را با اين پاراگراف حل كني و فكرت نبايد مشغول بشود»، اما من نتوانستم اين پاراگراف را سروسامان بدهم.
«تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينيم» در ميان دو نفر و افكارشان در نوسان بود، يكي ماري لاورا كه دختر نابيناي فرانسوي است و ديگري ورنر كه يتيمي اهل آلمان است. اگرچه ماري لاورا و ورنر دو شخصيت محوري داستان هستند، اما كتاب كاراكترهاي زيادي ديگري هم دارد، كساني مثل اتين، فون رامپل، خانم النا، دكتر هوپتمان، فولكايمر بدجنس كه خب در بخشهاي پاياني كتاب اين مساله كاملا دگرگون ميشود. به نظر من بهتر بود اجازه ميدادي شخص سومي هم در اين ميان از احساسات و تجربياتش چيزي بگويد. آيا اين مدل شرحدادن از ناخودآگاه تو بلند شده بود يا اينكه نقشه كلي كتاب بود؟ يا بودند كساني كه درباره آنها با ترديد در كتاب صحبت به ميان آمده باشد؟ آيا صداهاي ديگري هم در بستر داستان وجود داشت؟
بله، در بستر داستان تعدادي از اشخاص هم زندگي ميكردند. مثلا عطرفروش و تعدادي از اشخاص كه همه از زبان او تعريف ميشدند. مثل خانم روئل، همسر نانوا. اگر ميپرسي كه آيا همه اينها در نقشه اصلي كتاب بود، بايد بگويم نه. واقعيتش را بخواهي اول اشخاص به وجود آمدند و بعد تعدادي از آنها حذف شدند. وقتي كه در كارگاه نويسندگي تدريس ميكردم، اغلب به نقطهنظرات دانشآموزان توجه ميكردم به حرفهايي مثل «شما اينجا حركت ناگهاني داريد، شما آنجا حركت ناگهاني داريد.» البته حق با آنها بود. اما وقتي در لحظات حساس راوي ناگهان تغيير جهت ميدهد يا از داستان بيرون ميرود كاراكترهاي ديگر پررنگ ميشوند. مخصوصا اگر نويسنده اين جابهجاييها را سهوا انجام بدهد.
كتابها هيچوقت از ازل وجود ندارند. چه نوع فيلم، موسيقي، اثر هنري يا اشكال خلاقانهاي در هنگام به تصويركشيدن اين رمان به شما الهام بخشيدند؟
خيلي زياد بودند. وقتي كار تو به درازا ميكشد، قطعا چيزهايي كه در خلال آن ميشنوي، ميبيني يا با آن در خارج از محيط كارت روبهرو ميشوي، روي كتاب تاثير خواهد گذاشت. كه شايد اين چيزها بتواند در پروژه تو جايگزين مناسبي داشته باشند كه باعث درخشش موقعيت آن داستان شود. من به ديدن شهر سنتمالو و موزه تاريخ طبيعي رفتم. فهرستي داشتم از رمانهايي كه بايد مطالعه ميكردم، اما ميتوانم چندتايي از آنها را كه مطالعه كردم نام ببرم: «سربازان فراموششده» نوشته گاي ساجر [نويسنده فرانسوي، 1927]، «رونوشتهاي شگفتانگيز» نوشته هايمرد بيكر [نويسنده آلماني، 1925-2003]، «خاطرات برلين» نوشته ويليام لارنس شايرر، «در تاريخ طبيعي زوال» نوشته وينفرد گئورك سبالد، «جنگ» نوشته مارگاريت دوراس، «تالار گرگها» نوشته هيلاري منتل و «زمان كبوتر» نوشته مرس رودورس [نويسنده كاتالونيايي، 1908-1983].
آرمان