این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با آنتونی دوئر برنده جایزه پولیتزر ۲۰۱۵
تمام وجودم بهخاطر کتابهایی که نخواندهام درد میکند
ابراهیم فتوت
کتاب برنده پولیتزر ۲۰۱۵ و نامزد نهایی جایزه کتاب ملی آمریکا اکنون در کتابفروشیهای سراسر دنیا چشم هر بینندهای را به خود جلب میکند. «تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم» دومین رمان نویسنده جوان آمریکایی است که پیشتر جایزه بورسیه گوگنهایم، جایزه داستان کوتاه (اُ. هنری)، جایزه کتابخانه عمومی نیویورک، جایزه رُم و جایزه ساندیتایمز برای داستان کوتاه را در کارنامه خود دارد. این کتاب از سوی نشر« کتاب کولهپشتی» و با ترجمه مریم طباطباییها منتشر شده. کتاب، داستان دختری نابینا به نام ماری لاورا و پسر یتیمی به نام ورنر است که به مدرسه تربیت جوانان هیتلر فرستاده شدهاند. کتاب در فصلهای کوتاه و زیبا نوشته شده، و پر است از فلاشبکهایی که جنگ دوم جهانی در آن به خوبی تصویر کشیده شده. با این ساختار بینظیر و توصیفات زیبا «تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم» به کشف این دنیای ساختگی پرداخته، و تمام صحنههای کوچک و بزرگ را به همراه هم و در یکجا برای خواننده توضیح میدهد. «تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم» رمانی است که دوئر ده سال را صرف نوشتن آن کرد، و شاید ده سال برای رسیدن به پولیتزر را حالا بهتر میتوان فهمید. شاید این کتاب دیگر هرگز تکرار نشود، چراکه دوئر توانایی درخشندگی تمام عناصر داستان را به این کتاب داده است. در فصلهای بینظیر این کتاب ریتم و تصویرسازی کاراکترها به خوبی نمایان است، همانطور عشق و نفرت و ترس و صلح در کنار یکدیگر به خوبی نشان داده شده است. آنچه میخوانید برگزیدهای است از سه گفتوگوی دوئر با سه نشریه آمریکایی در سالهای ۲۰۱۴ و ۲۰۱۵٫
نیویورکتایمز: جولای ۲۰۱۵
معمولا چه کتابهایی روی میز کنار تختت داری؟
رمان «کمپانی زمینخواران» نوشته جنی آفیل [نویسنده آمریکایی، ۱۹۶۸]، «نام من سرخ» از اورهان پاموک، و «تاریخ کوتاه بشریت» نوشته یووال نوح حراری [استاد تاریخ و نویسنده، ۱۹۷۶]. برای شناخت تواناییها در نوشتن داستان، کسی که نتواند تبحرات نویسنده را تشخیص بدهد کار کمی سخت میشود.
رماننویسی که همیشه مورد علاقه شما بوده، چه کسی است؟
شاید وینفرد گئورک سبالد [نویسنده آلمانی، ۱۹۴۴-۲۰۰۲] یا ویرجینیا وولف یا هرمان ملویل. شاید نشود نویسندگان بزرگ را رتبهبندی کرد یا حداقل من نمیتوانم این کار را بکنم. یک روزهایی حتی به نوشتههای خودت احتیاج داری و یک روزهایی به نوشتههای شخصی مثل لوری مور [نویسنده آمریکایی، ۱۹۵۷].
فکر میکنید بهترین نویسنده، رماننویس، مقالهنویس، منتقد، روزنامهنگار و شاعر در حال حاضر چه کسی است؟
من هر چیزی را که آن کارسون [شاعر، مقالهنویس، استاد کلاسیک کانادایی، ۱۹۵۰] بنویسد میخوانم. هرچیزی که جی.ام کوئتزی بنویسد میخوانم و هر چیزی را که کورمک مککارتی بنویسد هم میخوانم. سعی میکنم هر مقالهای را که ماری رافل [شاعر، مقالهنویس و استاد آمریکایی، ۱۹۵۲] روی آن کار میکند از دست ندهم. آندریا برِت [نویسنده بزرگ آمریکایی، ۱۹۵۴] در نوشتن داستانهای کوتاه تخیلی تبحر خاصی دارد. نوشتههای مگی نلسون [شاعر، منتقد هنری و ادبی آمریکایی، ۱۹۷۳] واقعا خیرهکننده است. مریلین رابینسون [نویسنده بزرگ آمریکایی، ۱۹۴۳] که یک بت است. توماس پینچن [نویسنده بزرگ آمریکایی، ۱۹۳۷] در زبانشناسی حرف ندارد. استیون میلهاوزر [نویسنده بزرگ آمریکایی، ۱۹۴۳] در ساخت کاراکترها متحیرکننده است و من بسیار مشتاق خواندن رمان «تالار گرگها» نوشته هیلاری منتل درباره توماس کرامول (یکی از انقلابیون انگلیسی) هستم. درباره نویسندگان جوان یا حداقل از من جوانتر، من فکر میکنم کارن راسل [نویسنده آمریکایی، ۱۹۸۱]، قدرت مافوقی در شیوایی زبان دارد. و الیف باتیومن [نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی، ۱۹۷۷] و تیجو کول [نویسنده، عکاس آمریکایی-نیجریهای، ۱۹۷۵] بسیار هنرمندانه عمل میکنند.
اگر بخواهید ستونی درباره کتابهای علمی در روزنامه «بوستونگلاب» بنویسید، کتابهای علمی مورد علاقهتان کدامها هستند؟
کتاب «زندگی سلول» نوشته لوییس توماس [پزشک و شاعر آمریکایی، ۱۹۱۳-۱۹۹۳]. و درباره غذاها و آشپزی کتابی با عنوان «علوم و فنون آشپزخانه» به قلم هارولد مکگی [نویسنده آمریکایی، ۱۹۵۱]. «بهار خاموش» نوشته راشل کارسون [زیستشناس آمریکایی، ۱۹۰۷-۱۹۶۴] و «رمزگشایی رنگینکمان» نوشته ریچارد داوکینگ [زیستشناس آمریکایی، ۱۹۴۱] را دوست دارم. اما همیشه کتاب «شکارچیان میکروب» نوشته پائول د کرایف [میکروبیولوژیست هلندیتبار آمریکایی، ۱۸۹۰-۱۹۷۱] مورد علاقه من بوده است. این کتاب در سال ۱۹۲۶ نوشته شد که جزو کتابهای میکروبیولوژی دوران کلاسیک محسوب میشود که کششی زیاد و اشتیاقی شگفتانگیز درباره خواندن آن دارم.
از خواندن کدام ژانر بهطور اخص لذت میبری؟ و از خواندن کدام ژانر اجتناب میکنی؟
راستش نمیدانم اگر بخواهم از خواندن یک ژانر خاص اجتناب کنم کدام را باید انتخاب کنم. اما چرا، حالا که فکر میکنم میبینم کتاب «در پاتاگونیا» [نوشته بوریس چتوین، نویسنده آمریکایی، ۱۹۸۹-۱۹۴۰] در سفرنامهها و کتاب «جشن بیکران» [نوشته ارنست همینگوی] در رمانها از آنهایی است که خواندنش را دوست ندارم. من هر چیزی را که در آن جملات به دقت در کنار هم قرار گرفته و ساخته شده باشند میخوانم. حالا چه به بیثباتی نوشتههای داستانهای کوتاه گری لوتس [نویسنده آمریکایی، ۱۹۵۵] باشد یا سوداگریهای طنز کریس وار [کارتونیست آمریکایی، ۱۹۶۷]. تنها به کتابهایی علاقه نشان میدهم که در آن نویسنده به متن توجه دارد و سوالهای رایج و معمول را در آنها پاسخ میدهد، که البته این باعث میشود بیدقتیهای معمول از بین رفته باشد.
پیداکردن چه کتابهایی در کتابخانه شما ممکن است ما را شگفتزده کند؟
شاید مجموعه چهار جلدی «کالوین و هابز». [نام کمیکاستریپهای بیل واترسون] که جلد اولش درست روبهرویم در پایین قفسه است که فقط نگاهکردن به آن باعث میشود بازش کنم و بخوانمش. واترسون تمام اینها را به وضوح در کتابش توضیح داده بود، آنهم درباره جایی که فقط چند مایل از جایی که من در آن بزرگ شدم فاصله داشت. دوران کودکی کالوین، آن گلولههای برفی، هیولاها و موجودات خیالی همیشه در کودکی زیر تخت من بودند، یعنی آنقدر به من نزدیک بودند.
به عنوان یک کودک ممکن است چه نوع خوانندهای باشی؟ کتابها و نویسندگان مورد علاقهات؟
در خانه پدری من، کتاب همیشه جایگاه رفیعی داشت. قفسههای بالای مبلمان، داخل کابینتهای آشپزخانه، داخل میز کار پدرم در زیرزمین و حتی داخل توالت جایی بود که کتابها به چشم میخوردند. حتی کتابها از پارکینگ خانه هم سردرآورده بودند. بهاینترتیب من در دنیایی بزرگ شدم که وابسته به کتاب بود و کتابها همه جا حضور داشت. روزهای چهارشنبه من و برادرانم اجازه داشتیم کتابهایمان را سر میز شام بیاوریم و در حین خوردن غذا آنها را بخوانیم. من کتابهای ژول ورن، سی. اس. لوییس [نویسنده ایرلندی، ۱۹۶۳-۱۸۹۸] و کتاب «موش و موتورسیکلت» [اثر بِوِرلی کلیری، نویسنده آمریکایی، ۱۹۱۶]، «سرخس قرمز کجا رشد میکند» [اثر ویلسون راولز، نویسنده آمریکایی، ۱۹۱۳-۱۹۸۴]، و «سپید دندان» [اثر جک لندن] را خیلی دوست داشتم. از کتابهای «پسران هاردی» که در آن تصویرسازیها آنقدر واضح است که میتوانی لمسش کنی هم لذت میبردم. یا کتاب «یک روز برفی» نوشته ازرا جک کیتس [نویسنده آمریکایی، ۱۹۱۶-۱۹۸۳] میتواند به راحتی من را در خاطراتم غرق کند و نفسم را به شماره بیندازد.
آیا هرگز در خواندن یک کتاب دچار مشکل شدهای؟
خدای من. مطمئن نیستم. سال گذشته مقالهای از الیوت واینبرگر [نویسنده، مقالهنویس و ویراستار آمریکایی، ۱۹۴۹] درباره تمرینات بازی لاکراس برای پسرم خریدم. متوجه درگیریاش با توپ به خاطر نفهمیدن آن مقاله شدم، چون نزدیک به زمین نشسته بودم. من کتاب «سرپناهی به نام آسمان» را زمانی که ۱۱ یا ۱۲ ساله بودم خواندم. مادرم مدام غر میزد، اما من فکر نمیکردم که با آن دچار مشکل شوم. ولی برایم غرغرکردنهای اطرافیان معنایی نداشت، چون مادرم و کتابدارهای محل همیشه میگفتند: «این کتاب برای سن تو مناسب نیست تونی. تو نمیتوانی این کتاب را هضم کنی.» گرچه آنها به اینکه ما مسیر خودمان را از طریق کتابها پیدا میکنیم اطمینان داشتند. به نظر من این موضوع خیلی خیلی یک کودک را قدرتمند میسازد.
اگر قرار باشد کتابی را نام ببرید که کاراکتر امروز شما را ساخته باشد آن اسم چه خواهد بود؟
راستش کتابی با عنوان «در مدرسهات قابل اعتماد باش: خاطرات ۱۹۶۴» نوشته باب گرین [روزنامهنگار آمریکایی، ۱۹۴۷]. معلم زبان انگلیسی کلاس دهم، به ما میگفت که باید کتاب بخوانیم و یک مطلب از روزنامهای را حفظ کنیم. من بلافاصله از این تشریفات خوشم آمد. کار هر روز من شده بود رونویسی جملات زیبا. با فرارسیدن تابستان من دست از کار نکشیدم و این کار تا امروز هم متوقف نشده است. من دوست دارم فکر کنم که این تمرین در تمام این سالها تجربیاتم را به زبانی خاص تبدیل کرده و من را به شخص خاصی تغییر داده و شخصیتم را شکل داده است؛ کسی که به همهچیز توجه بیشتری دارد.
اگر شما نیاز ببینید که رئیسجمهور یک کتاب بخواند، به نظرتان آن کتاب چه خواهد بود؟
شاید آن کتاب «دنیای آبی» باشد. کتابی درباره اینکه چطور سرنوشت ما و اقیانوسها یکی است. نوشته سیلویا ارل [استاد دانشگاه، بیولوژیست و نویسنده آمریکایی، ۱۹۳۵]. این کتاب نشان میدهد که میان ما و اکوسیستم اقیانوسی یک زنجیره زندگی وجود دارد. از نظر ارل لازم است که هر کسی بدون موضعگیری خشم، به سلامت اقیانوسها توجه بیشتری داشته باشد.
میخواهید چه کسی داستان زندگی شما را بنویسد؟
اوه، من چندان از خواندن داستان زندگی خودم سرگرم نمیشوم. «مرد تاس، سه مایل پیادهروی میکند، چند قدم دیگر برمیدارد (مگر اینکه فکر کند کسی دارد نگاهش میکند)، و بعد به فروشگاه مواد غذایی میرود و مقداری سینه مرغ، روبان و کشمش میخرد.» این تمام آن داستان خواهد بود. این نوع مسائل برای شروع یک فصل کتاب اصلا ایده مناسبی نیست. به نظر من اگر اشخاصی مثل لوکرتیوس [شاعر رومی، ۵۵ پیش از میلاد]، پلینیوس دوم [نویسنده رومی، ۷۹ میلادی]، یا لیوی [تاریخنگار رومی، ۱۷ میلادی] به سال ۲۰۱۵ نقلمکان میکردند و در یک آپارتمان راحت مستقر میشدند و یک سال را صرف نوشتن کتابی درباره زندگیشان در آمریکا میکردند من نخستین نفری بودنم که نخستین خطوط آن را میخواندم. من دوست دارم هرودوت در Obamacare و پلینیوس در Dorito را بخوانم.
چه کتابی را میتوانید دوباره و دوباره بخوانید؟
«موبیدیک» از هرمان ملویل، «بیوگرافی قرمز» نوشته آن کارسون، «شهرهای نامریی» از ایتالیو کالوینو، برگزیده داستانهای کوتاهی که آن کارتر در یک کتاب ۱۶۰۰ صفحهای گردآوری کرده، اینها داستانهایی است اعجابانگیز که بر اساس حروف الفبا مرتب شدهاند که از داستان چینوآ آچهبه شروع شده و با داستان ریچارد رایت خاتمه یافته. من نویسندههای بزرگی مثل جان چیور، دونالد بارتلمی، هنری جیمز و خیلیهای دیگر را اینجا بود که کشف کردم.
چه کتابهایی هست که هنوز از نخواندنشان خجالتزده هستید؟
همه را بگویم؟ تمام وجود من به خاطر متونی که تابهحال وقت خواندنش را پیدا نکردهام درد میکند. من کتابهای خواهران برونته را نخواندهام. «قرآن» را نخواندهام، کتابهای «دیالکتیک روشنگری» [اثر ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو] و «داستانهای گنجی» [نخستین رمان ژاپنی نوشته شده در قرن ۱۱ میلادی، نوشته موراساکی شیکیبو] را نخواندهام. مجموعهداستان «بابون» نوشته ناجا ماریاید [شاعر و نویسنده دانمارکی، ۱۹۶۳] را نخواندهام که به پیشنهاد روزنامهنگاری سعی دارم در نخستین فرصت مطالعهاش کنم. گرچه این محاسبه آدم را افسرده میکند، اما به نظر من مهم است که این را بدانی که اگر خیلی خوششانس باشی و بیشتر از چهل سال عمر کنی و هر هفته یک کتاب بخوانی در پایان تنها ۲۰۸۰ کتاب خواندهای. و بعد داستان کتابخواندنت برای همیشه تمام میشود! چه میشود اگر هیچوقت «یوزپلنگ» لامبودوسا [نویسنده ایتالیایی، ۱۸۹۶-۱۹۵۷] را نبینید؟ چه میشود اگر بالزاک را از دست بدهید؟ اما کتاب را هرگز نمیشود نادیده گرفت.
برنامهریزی کردهاید چه کتابی را در آینده بخوانید؟
«دین و افول خرافه» نوشته سِر کیت توماس [مورخ انگلیسی در آکسفورد، ۱۹۳۳]. چون وقتی این کتاب را در کتابفروشی باز کردم جملهای با این مضمون را در آن دیدم: «در سال ۱۵۸۹ در شمال ولز، عدهای از مردم زندگی میکردند که هنوز هم اگر کسی پنجرهها را محکم میبست، گله گوسفندانش را برای چند ساعتی به امان خدا رها میکرد یا سپیدهدم از خانه بیرون میزد، او را به صلیب میکشیدند.»
مجله رامپس: مه ۲۰۱۴
یکی از چیزهایی در حین خواندن «تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم» توجه مرا به خودش جلب کرد این بود که این کتاب بدنه و ساختار متمایزی داشت. یعنی تقریبا با تمام کارهایی که شما قبلا نوشته بودید فرق داشت و ساختار آن واقعا آدم را شیفته میکرد. میشود لطفا کمی برایمان بگویی که چرا بدنه اصلی این کتاب را به این شکل درآوردی؟
من این مدل ساختار را قبلا هم امتحان کرده بودم و این فرمهای کوتاهنویسی را قبلا هم داشتم. من کارم را با نوشتن داستانهای کوتاه شروع کردم، داستانی درباره سه سد که روی تنگههایی کشیده شده بود. نام داستان «روستای شماره ۱۱۳» بود که در سال ۲۰۰۵ چاپ شد. «دیوار خاطرات» کار بعدی من بود. رمانی بر پایه فصلهای کوتاه که هر کدامشان عنوان داشتند و شرح داستان میان کاراکترهای آن میچرخید، درست مثل «تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم». بخشهای کوتاه راهی است برای من که اگر شرایطی قرار داشته باشم که زمان کافی در اختیارم نباشد بتوانم بعضی از آنها را انتخاب کنم و بخوانم تا بتوانم به بقیه داستان هم دسترسی پیدا کنم. این کار به من این فرصت را میدهد تا خواندنم را مدیریت کنم. همچنین من همیشه بخشهای تفکیکشده را بیشتر دوست داشتم، چراکه به من اجازه میدهد تصویر درستی از اتفاقات رو به جلو داشته باشم. و بالاخره اینکه این ساختار به خواننده هم اجازه میدهد که نفسی تازه کند. من دلم میخواهد که خوانندهام در میان هر بخش خستگی در کند، چشمش را با نگاهکردن به صفحهای سفید استراحت بدهد تا برای برگشتن به ادامه داستان آماده شود.
وقتی کتاب را میخواندم تصویر واقعا عمیقی از کتاب در ذهنم نقش بست. حتی بیشتر از نقش کاراکترهای آن. تعدادی از صحنههای مورد علاقه من در این کتاب، توصیفات زیبایی بود که درباره شهر سنتمالو داده بودید. چطور توانسته بودید این زمان و فضا را به تصویر بکشید؟
راستش من اول از همه سنتمالو را دیدم و واقعا عاشق این شهر شدم. شب بود، جذرومد کمی اتفاق افتاده بود و من در حال قدمزدن روی باروهایی بودم که شهر را احاطه کرده بودند. درخشش دریا، صدای هواپیمایی که از آن بالا رد میشد و آن ژست خاص من را متحیر کرد. احساس میکردم قبلا هم در این شهر قدم زدهام. جایی که واقعا سحرآمیز بود. جایی که به وسیله طبیعت احاطه شده و هنوز هم خاکریزها در آن به چشم میخورد.
چطور درباره این کتاب و نوشتن آن تحقیق کردی؟ قطعا بخشهایی از اتفاقات این کتاب که شرح دادی تاریخی هستند. چطور توانستی این بخشهای تاریخی را با دنیای داستان به تعادل برسانی؟
سهبار به اروپا سفر کردم. دهها و دهها کتاب خواندم. هزاران عکس گرفتم. اما همیشه این تحقیقات زمانی کامل میشد که یافتههایم بتواند به من از جزئیات هم اطلاعاتی بدهد. برای من نوشتن یک داستان تاریخی یعنی همهچیز درباره یافتههایم.
کتاب ملی: آگوست ۲۰۱۴
وقتی تو برنده جایزه «رم» شدی، همسرت در حال بهدنیاآوردن پسرهای دوقلویت بود، زمانی که نامزد دریافت جایزه کتاب ملی آمریکا شدی، در حال انجام چه کاری بودی؟
من پشت میزم بودم. در حال سروکله زدن با چند پاراگراف از کتاب. بچهها در مدرسه بودند و سگها هم خواب بودند و در همین لحظه تلفنم زنگ زد. تلفن ناشناس بود و من جواب ندادم. صدای منشی تلفنی درآمد و من متوجه شدم که کد شماره ۲۱۲ است. کنجکاو شدم. صدای ضبطشده شروع کرد به صحبت: «سلام. من هارولد ایجنبرام هستم. از جایزه کتاب ملی تماس میگیرم. هر وقت توانستید با من تماس بگیرید. من در…» با خودم فکر کردم که: «تونی، اگر تو واقعا یک نویسنده کارکشته هستی، باید قبل از اینکه او دوباره تلفن کند، مشکلت را با این پاراگراف حل کنی و فکرت نباید مشغول بشود»، اما من نتوانستم این پاراگراف را سروسامان بدهم.
«تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم» در میان دو نفر و افکارشان در نوسان بود، یکی ماری لاورا که دختر نابینای فرانسوی است و دیگری ورنر که یتیمی اهل آلمان است. اگرچه ماری لاورا و ورنر دو شخصیت محوری داستان هستند، اما کتاب کاراکترهای زیادی دیگری هم دارد، کسانی مثل اتین، فون رامپل، خانم النا، دکتر هوپتمان، فولکایمر بدجنس که خب در بخشهای پایانی کتاب این مساله کاملا دگرگون میشود. به نظر من بهتر بود اجازه میدادی شخص سومی هم در این میان از احساسات و تجربیاتش چیزی بگوید. آیا این مدل شرحدادن از ناخودآگاه تو بلند شده بود یا اینکه نقشه کلی کتاب بود؟ یا بودند کسانی که درباره آنها با تردید در کتاب صحبت به میان آمده باشد؟ آیا صداهای دیگری هم در بستر داستان وجود داشت؟
بله، در بستر داستان تعدادی از اشخاص هم زندگی میکردند. مثلا عطرفروش و تعدادی از اشخاص که همه از زبان او تعریف میشدند. مثل خانم روئل، همسر نانوا. اگر میپرسی که آیا همه اینها در نقشه اصلی کتاب بود، باید بگویم نه. واقعیتش را بخواهی اول اشخاص به وجود آمدند و بعد تعدادی از آنها حذف شدند. وقتی که در کارگاه نویسندگی تدریس میکردم، اغلب به نقطهنظرات دانشآموزان توجه میکردم به حرفهایی مثل «شما اینجا حرکت ناگهانی دارید، شما آنجا حرکت ناگهانی دارید.» البته حق با آنها بود. اما وقتی در لحظات حساس راوی ناگهان تغییر جهت میدهد یا از داستان بیرون میرود کاراکترهای دیگر پررنگ میشوند. مخصوصا اگر نویسنده این جابهجاییها را سهوا انجام بدهد.
کتابها هیچوقت از ازل وجود ندارند. چه نوع فیلم، موسیقی، اثر هنری یا اشکال خلاقانهای در هنگام به تصویرکشیدن این رمان به شما الهام بخشیدند؟
خیلی زیاد بودند. وقتی کار تو به درازا میکشد، قطعا چیزهایی که در خلال آن میشنوی، میبینی یا با آن در خارج از محیط کارت روبهرو میشوی، روی کتاب تاثیر خواهد گذاشت. که شاید این چیزها بتواند در پروژه تو جایگزین مناسبی داشته باشند که باعث درخشش موقعیت آن داستان شود. من به دیدن شهر سنتمالو و موزه تاریخ طبیعی رفتم. فهرستی داشتم از رمانهایی که باید مطالعه میکردم، اما میتوانم چندتایی از آنها را که مطالعه کردم نام ببرم: «سربازان فراموششده» نوشته گای ساجر [نویسنده فرانسوی، ۱۹۲۷]، «رونوشتهای شگفتانگیز» نوشته هایمرد بیکر [نویسنده آلمانی، ۱۹۲۵-۲۰۰۳]، «خاطرات برلین» نوشته ویلیام لارنس شایرر، «در تاریخ طبیعی زوال» نوشته وینفرد گئورک سبالد، «جنگ» نوشته مارگاریت دوراس، «تالار گرگها» نوشته هیلاری منتل و «زمان کبوتر» نوشته مرس رودورس [نویسنده کاتالونیایی، ۱۹۰۸-۱۹۸۳].
آرمان