اشتراک گذاری
‘
نوري فراروي تاريكي جنگ
ژانت مسلين * / مترجم: مريم طباطباییها**
يكم: پسري در داستان بهيادماندني آنتوني دوئر، «تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينيم»، با دختري ملاقات ميكند، اما ابر و باد و مه و خورشيد همه دستدردست هم ميدهند تا شرايط بهطرز دلربايي تا حد امكان پيچيده شود. بانوي اولِ رمان زني نابينا به نام ماري لورا بلانش است كه علاقه وافري به پدرش دارد. پدرش قفلسازي چيرهدست است كه سعي ميكند چشم بيناي دختر روشندل شود. او وظيفه بررسي تمام قفلهاي موزه تاريخ طبيعي فرانسه را به عهده دارد. وي در اوقات فراغت و پس از آنكه دخترش در شش سالگي بهخاطر ابتلا به آب مروايد نابينا شد، به ساخت مدلهاي مينياتوري از مكانهايي ميپردازد كه دخترك ميبايست آنها را ملاقات كند تا با لمس و بهخاطرسپردن اين مكانها راهش را بيابد.
دوم: شيوه خاص دوئر در توصيف موشكافانه از موقعيتها با بهتصويركشيدن شرايط ماري و آغاز جنگ دوم جهاني به كمال ميرسد. قسمت قابل توجهي از داستان در اثناي جنگ رقم ميخورد اگرچه در محور زمان به عقبوجلو هم ميرود. داستان در آگوست 1944 و درست دو ماه پس از آغاز جنگ شروع ميشود. تصوير آغازين رمان با فرودآمدن كاغذ از آسمان تيره و لرزيدن تن پنجرهها شكل ميگيرد. ماري از بوي جوهر تازه از كاغذها درمييابد كه اينها اعلاميه هستند. ماري در شهري بندري در فرانسه زندگي ميكند. سنتمالو شهري خوشمنظره با جزئيات شهري قابل ستايش براي رخداد بخش اساسي داستان دوئر است. اين شهر به دست ارتش آلمان اشغال شده و بمبافكنهاي متفقين بخش عظيمي از آن را پيش از پايان جنگ تخريب كردهاند. پنج خيابان بالاتر از خانه ماري و پدرش كه اكنون از آن گريختهاند، سرباز جواني از اهالي آلمان به نام وِرنر فِنيگ در ميان آوار هتل اسير شده است. پيش از آنكه ماري و وِرنر همديگر را ملاقات كنند، قلم دوئر رشته آن دو را بههم گره ميزند. ماري در حرير عشق و خوشبختي رشد كرده درحالي كه زندگي روي خوشي به وِرنر نشان نداده بود. وِرنر با خواهرش، جوتا، صميميت فراواني دارند. اگرچه هر دوي آنها پس از فوت پدرشان در حادثه معدن يتيمخانه را تجربه كرده بودند. وِرنر آيندهاي پيش روي خود تصور نميكرد. بر اساس قانون دولت آلمان نوجوانان اهل منطقه او همين كه پا به نوجواني ميگذاشتند بايد در معدن مشغول كار ميشدند. اگرچه او اعجوبهاي به حساب ميآمد. درست مثل پدر ماري كه استعداد خاصي در قفلسازي و همچنين بازآفريني مينياتوري مدل مكانها داشت، وِرنر هم از مدارهاي الكترونيك ميدانست. وِرنر با ساختن راديويي موج كوتاه پلي به سوي آينده ترسيم كرد. صحبت استعداد خارقالعاده وِرنر در شهر پيچيد. روزي از روزهاي سال 1939 وقتي يكي از افسران آلماني بوي دلرباي كيكي از خانه يكي از بزرگان و سرمايهداران شهر را شنيد، از وِرنر خواست تا با او به خانه مجلل آن خانواده بروند. آن خانواده راديويي داشتند كه معيوب بود. آن روز ورنر با تعمير راديوي آن خانواده راهي روشن به سوي آيندهاش گشود و نهتنها كل ظرف كيك را به او تعارف كردند كه چنين برخوردي با پسري چون او فراتر از حد خيالش بود، بلكه بورسيه راهيافتن به مدرسه نظامي نيز به او داده شد. ورنر از اينكه بهسادگي از پس آزمون ورودي برآمد تعجب نكرد. اما در آزمايشات ورودي از تعجب درمانده شد. وقتي رنگ موهايش آنقدر روشن بود كه اصلا در جدول ارزيابي وجود نداشت و همچنين با وجود رنگ چشمهايش با اين اوصاف باز هم آزمايش را با موفقيت پشت سر گذاشت.
سوم: تجربه ورنر در دانشگاه نظامي يكي از همان موقعيتهايي است كه دوئر را در آفرينش شخصيتهايش در موقعيتي ناب قرار ميدهد تا كتاب را هرچه بيشتر خواندني نمايد. جاي اينكه در اين اثر با روايتي نوگرا پيرامون دوران جنگ اروپا مواجه باشيم، با فحوايي آشنا ميشويم كه در آن تمركز بر موقعيتهايي است كه شخصيتها خلق ميكنند و روحهايي كه در زمان مفقود شدهاند. در موارد متعددي در بخشهاي مختلف روايت به نور موجود در عنوان پرداخته ميشود. يكي از موارد برنامهاي راديويي در اواخر دهه سي است كه وِرنر به آن گوش ميدهد. اين برنامه به قدرت مغز ميپردازد كه قادر است در تاريكي نور توليد كند. اين عقيده بارها در طول رمان تكرار ميشود و با پيشرفت رمان قدرت نفوذ آن نيز افزايش مييابد. با پيشرفت داستان متوجه ميشويم كارشناس راديو پدربزرگ ماري است كه اين عامل هم بهخوبي بههمسوكردن عناصر شانس و اتفاقات داستان در جهت ايجاد يك روايت كمنقص كمك شاياني ميكند. اگرچه در دانشگاه نظامي دائما نشانههاي ذهني وِرنر مورد بررسي قرار ميگرفت تا نوري كه از ذهن او ساطع ميشود و او را پسري منحصربهفرد ميكند از بين برود. وِرنر حتي در مقابل آموزههاي دانشكده نظامي از قبيل «بكش تا كشته نشوي» هم واكنشي نشان نميدهد و نيروي خارقالعادهاي كه بهتازگي در وجودش جوانه كرده است متكلموحده عقايدش ميشود. اگرچه در آن دوران ميتوانست با از بينبردن دوست نزديكش پيشرفت كند اما هيچ اقدامي انجام نداد. يكي ديگر از موتيفهايي كه در سراسر داستان جريان دارد دفاع از خود است. ماري شيفته حلزونهاست. او درست پس از تلاشهاي مختصر اما خلاقانه اهالي شهر براي دفاع از سنتمالو، نام صدف حلزوني Whelk را براي خود برگزيد. ماري ترسو نبود اما از توانايي خارقالعاده حلزونها براي دفاع از خودشان در مقابل مرغهاي دريايي هميشه لذت ميبرد.
چهارم: در سراسر كتاب ميتوان ردپاي دروغ را يافت: دروغهايي با ابعاد و گونههاي متفاوت. از حروف روشن چون خورشيد نقشبسته در نامههاي افرادي كه مرگ چون سايه به آنها نزديك بود: «من به طرز غريبي در امنيت هستم، در اوج امنيتي كه ميتوانم باشم» تا تمام پروپاگانداهايي كه در مدرسه نظامي به اجبار به ظرف ذهن وِرنر ميريختند. صحبتهاي معلمش با تمام قوا به جان نيروي خاطراتش ميتاخت. نوايي دروني به او ميگفت: «خوب چشمات رو باز كن و درست تمام آنچه كه ميتوني ببيني رو نظاره كن پيش از آنكه براي هميشه بسته شوند.» و سخن آخر، تقدير از دوئر به پاس نگارش كتابي اينچنين نغز در قالبي بسيار خواندني، با فصولي كوتاه كه نهايتا يك تا يكونيم صفحه است. آنطور كه خودش ميگويد: «شايد اين شيوه نگارشي روشي براي ابراز دوستي است. من ميدانم اين اثر به عقيده هفتاد درصد خوانندگان آمريكايي پراحساستر از چيزي است كه انتظارش را داشتهاند. اما اينجا براي شما فضاي سپيدي در نظر گرفتهايم تا اين شاعرانگي را جبران كنيد.»
آرمان
* منتقد نيويوركتايمز
* * مترجم «تمام نورهايي كه نميتوانيم ببينيم»
‘