این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با لئوناردو دیکاپریو درباره مرگ، زندگی، گرمایش زمین و «بازگشته از گور»
انگار من همیشه جزیی از یک بلا و مصیبت هستم
معصومه علیگل
لئوناردو دی کاپریو همیشه هم جان سالم به در نمیبرد. در فیلم تایتانیک؟ بله، مرد. جانگوی آزادشده؟ در این فیلم هم مرد. در فیلم رفتگان؟ او هم رفت. رومئو و ژولیت؟ نمیخواهیم این یکی را لو بدهیم، اما خودتان منظورمان را متوجه شدید. دیکاپریو در فیلم جدیدش، بازگشته از گور، تمام تلاشش را کرد تا زنده بماند و به معنای واقعی هم توانست از عهده آن بربیاید. او در این فیلم نقش هیو گلس، شکارچی پوست در سالهای ١٨٢٠ را بازی میکند. هیو مورد حمله خرس قرار میگیرد و رقیب طماعش او را بعد از سرقت اموالش به حال خود رها میکند، سپس او در سرزمینهای رامنشده امریکا چندین ماه برای زنده ماندن با مرگ دستوپنجه نرم میکند. فیلم تا آنجا که به نقش گلس مربوط میشود باید بگوییم شامل برف بسیار زیاد، پوستهای خرس و انگشتهای سِرشده است. ساخت فیلم به کارگردانی آلخاندرو ایناریتو، از لحاظ پیچیدگی و شرایط جغرافیایی به حدی مشکل بوده است که گاهی اوقات خود عوامل سازنده فیلم هم مجبور میشدند برای زندهماندن فیلمبرداری را چندین بار متوقف و مجددا شروع کنند. اما همگی (گلس، دیکاپریو و بازگشته از گور) جان سالم به دربردند و نتیجه آن در روز کریسمس در سینمایی امن، گرم و خشک، سینمادوستان را مهمان سرمای این فیلم کرد. جوایز بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر نقش اول مرد در آخرین دوره مراسم گلدن گلوب نصیب فیلم بازگشته از گور شد.
به تازگی «رابرت کپس»، خبرنگار امریکایی ماهنامه «وایرد» با بازیگر فیلم بازگشته از گور به مصاحبه نشست تا از او درباره تاب آوردن، تجربیات شخصیاش در رویارویی با مرگ و احتمالا مهمترین درونمایه داستان یعنی بقا، سوالاتی بپرسد.
وقتی ورودی فیلم بازگشته از گور را تماشا میکردم تنها چیزی که به فکرم رسید این بود: «انگار هوا واقعا سرد است.»
از نظر جسمانی برای همه سخت بود. مجبور بودیم همه عوامل فیلم را تا محلهای دوردست برای فیلمبرداری ببریم و این عوامل را سرتاسر ارتفاعات کلگری تا ونکوور، این طرف و آن طرف بگردانیم. آلخاندرو ایناریتو، درست مثل فیلم مرد پرندهای، این برداشتهای بسیار پیچیده را با کمک امانوئل لوبزکی (مدیر فیلمبرداری) که او را «چیوو» صدا میزنند خلق کرد؛ صحنههایی که چیوو با دوربینش میان درختان جنگلهای انبوه جولان میدهد. چیوو برای گرفتن صحنه مبارزه خرس و هیو مدام زاویه دوربین را تغییر میداد، سپس از زاویهای نزدیکتر به قهرمان فیلم میپرداخت. عوامل فیلم باید تجهیزات را با دقت و ظرافت با یکدیگر هماهنگ میکردند.
چه چیزی شما را به نقش هیو گلس سوق داد؟
گلس شخصیتی اسطورهای است که داستانش هم واقعیت دارد. او از حمله یک خرس وحشی جان سالم به در برد، رهایش کردند تا بمیرد، بعد از اینکه خود را تکوتنها در این قلمروی ناشناخته اعماق امریکا میبیند، به راه افتاد و با جان کندن صدها کیلومتر از حیات وحش را به تنهایی پشت سر گذاشت. از نظر خودم داستان، یک داستان ساده خطی بود اما همین داستان، البته در دستان آلخاندرو، به نوعی به یک شعر بصری اگزیستانسیالیستی تبدیل شد. به دلیل سخت بودن بیش از حد فیلمبرداری، خیلی از کارگردانها تمایلی به کار کردن آن نداشتند. فیلمنامه چند سالی دست به دست شد. تا وقتی که آلخاندرو به کشمکشهای گلس در طبیعت علاقهمند شد و ساخت فیلم پیش رفت. دوبار فیلمنامه را خواندم و مجددا به دیدن آلخاندرو رفتم، تصمیم گرفتم کاری را شروع کنم که بیشتر آن را فصلی از زندگیام میدانستم تا تعهد بازی در فیلمی، چون داستان فیلم به معنای واقعی کلمه حماسی بود.
خب فیلمبرداری این فیلم در محیط باز انجام میشد، هوا سرد، زمین کثیف و شرایط ناخوشایند بود. نظرت درباره این چیزها چه بود؟ زمانهایی بود که از خودت بپرسی«چرا دارم این کار را انجام میدهم؟»
زمانهایی؟ تکتک روزهای فیلمبرداری این فیلم سخت بود. سختترین فیلمی که تا حالا بازی کردهام. وقتی فیلم را ببینید، صبر و تحملی را که مجبور بودیم داشته باشیم به وضوح روی پرده سینما خواهید دید.
بدترین قسمت فیلم کجا بود؟
سختترین قسمت برای من داخل شدن و بیرون آمدن از رودخانههای منجمد بود. (میخندد.) چون پوست گوزن و پوستین خرس تنم بود که وقتی خیس میشد وزنش حدود چهل کیلو میشد. و اینکه هر روز سرمازده نشویم خودش یک چالش بود.
عوامل فیلمبرداری چطور برای این پروژه آماده شدند؟ میگفتند: «خب، حالا که قرار است دیکاپریو را داخل رودخانه منجمد بیندازیم، پس بهتره چند تکنسین فوریت پزشکی هم داشته باشیم؟»
آه، سر پروژه فوریتهای پزشکی داشتیم و آنها دستگاهی را که تقریبا یک سشوار غولپیکر بود و بازوهایی هشتپایی داشت، که خودشان سرهم کرده بودند آورده بودند؛ بنابراین بعد از هر برداشت پاها و انگشتهایم را میتوانستم گرم کنم، پاهایم از شدت سرما قفل میشدند. در واقع عوامل فیلم، اساسا به مدت ٩ ماه، بعد از هر برداشت من را با یک سشوار هشتپایی گرم میکردند.
و برداشتها هم که زیاد بودند.
آلخاندرو و چیوو نظرشان این بود که فیلمبرداری در نور طبیعی انجام شود. پیش از فیلمبرداری ماهها تمرین کرده بودیم اما هر روز مثل این بود که داشتیم تئاتری را اجرا میکردیم. هر بازیگری، هر جزیی از مجموعه باید مثل چرخ دندههای یک ساعت سوییسی دقیق عمل میکرد، چون دوربین در اطراف حرکت میکرد و مجبور بودیم زمانبندی دقیقی داشته باشیم. برای همین ما هر روز تمرین میکردیم و در کل، دو ساعت مفید نور طبیعی برای فیلمبرداری داشتیم. این فیلم کمی به واقعیت مجازی شباهت دارد؛ و بهترین نمایش برای درک واقعیت مجازی و حس طبیعت است. در حمله خرس، تقریبا میتوانید نفسهای خرس را هم حسکنید. مطمئنم تا به حال چنین فیلمی ندیدهاید.
شنیدهام در مورد برف هم مشکلاتی داشتهاید.
زمان فیلمبرداری مشکلات زیادی داشتیم، برای اینکه گرمترین سال تاریخ را پشت سر گذاشتیم. از این دست وقایع شدید آبوهوایی در کلگری وجود داشت. یک روز میخواستیم صحنهای را فیلمبرداری کنیم اما چرخدندههای دوربین از کار افتاده بودند، بعدا فهمیدیم چون دمای هوای منفی ۴٠ درجه بود همین امر باعث از کار افتادگیاش شده است. یک بار، دو بار موقع فیلمبرداری، آن هم ظرف پنج ساعت، به اندازه دو متر برف آب شده روی زمین داشتیم، بعد دو، سه هفته هیچ برفی نداشتیم آن هم در فیلمی که همهاش برف است. بنابراین مجبور شدیم چندین بار تولید را متوقف کنیم. تغییرات آبوهوا باعث همین اختلالات میشود، هوا از هر دو نظر (سرما یا گرما) بهشدت تغییر میکرد.
پس شما حتی مجبور بودید وقتی دوباره برفی در کار نیست کار را سریع تمام کنید و فیلمبرداری را وقتی شروع کنید که برف آمده، درسته؟
به همین خاطر هم مجبور شدیم برویم قطب جنوب.
عجب.
مجبور شدیم به جنوبیترین نقطه آرژانتین، جنوبیترین شهر کره زمین برویم تا برف روی زمین باشد.
تجربههای زیادی از سفر به طبیعت دارید؟ آیا از آن دست آدمهای خودکفا در طبیعت هستید؟
عاشق این هستم که تمام وقتم را در طبیعت و حیاتوحش بگذرانم. عاشق غواصی هستم و همه جای آمازون را گشتهام. اما تا وقتی که جیره غذاییام تمام نشده باشد این جور جاها میمانم. قبل از این فیلم هیچ چیزی درباره خودکفا بودن در طبیعت نمیدانستم.
شنیدهام که خودت هم چندین بار با مرگ روبهرو شدهای.
دوستانم اسم من را گذاشتهاند آدمی که هیچوقت دلشان نمیخواهد ماجراجوییها را با او تجربه کنند، چون انگار من همیشه جزیی از یک بلا و مصیبت هستم. اگر گربه نه تا جان دارد فکر کنم من یکی دوتا بیشتر از آن داشته باشم. منظورم آن جریان کوسه است…
کوسه؟
وقتی در آفریقای جنوبی داشتم غواصی میکردم یک کوسه سفید بزرگ پرید داخل قفسم. (غواصی در قفس به فعالیتی گفته میشود که غواص در قفسی فلزی به اعماق دریا فرستاده میشود تا بتواند کوسهها و دیگر جانوران دریایی را از نزدیکتر ببیند.) نصف بدن کوسه داخل قفس بود و دهانش را برای من باز و بسته میکرد.
آن لعنتی چطور وارد قفس شده بود؟
بالای قفس را باز میگذارند و غواص یک تعدیلکننده خطی دارد که روی سطح آب شناور است. همکارها ماهیهای کوچک را روی آب میریختند. موجی آمد و ماهیهای کوچک یک جورهایی به سمت بالا جهش پیدا کردند. یک کوسه پرید بالا و ماهیهای کوچک را گرفت و نصف بدنش افتاد داخل قفسی که من داخلش بودم. یک جورهایی افتادم کف قفس و سعی کردم دراز بکشم. کوسه بزرگ سفید دهانش را پنج شش بار بالای سرم، که به اندازه یک سرشانه تا مچ دست با من فاصله داشت، باز و بسته کرد. آدمهایی که آنجا بودند گفتند در ٣٠ سالی که آنها این کارها را انجام میدادند چنین اتفاقی نیفتاده بود.
کوسه خودش از قفس رفت بیرون و دور شد؟
کوسه دوباره خودش را پرت کرد عقب. فیلمش را دارم. احمق بود. بعد ماجرای پرواز دلتا ایرلاین به روسیه پیش آمد. در قسمت بیزینس کلاس بودم و یک موتور جلوی چشمهایم منفجر شد. در قسمت بیزینس کلاس نشسته بودم و داشتم از روی بال به بیرون نگاه میکردم و کل بال یک گلوله آتش شد. در آن لحظه که این توربین بزرگ مثل ستاره دنبالهدار آتش گرفت فقط من بودم که داشتم بیرون را نگاه میکردم. عجیب بود. همه موتورها را برای چند دقیقه خاموش کردند و صدا از کسی در نمیآمد، انگار که آنجا نشسته بودیم و موتور خاموش شده بود و در سکوت مطلق داشتیم پرواز میکردیم. یک تجربه فراواقعی بود. موتورهای یدکی را روشن کردند و در فرودگاه جان اف کندی فرود اضطراری انجام دادیم.
خدای من!
یک تجربه دیگر هم مربوط به حادثه چتربازی اتفاق افتاد. یک سقوط آزاد دو نفره بود. وقتی پریدیم و باید چترها را باز میکردیم نخستین چتر را باز کردیم. ریسمان چتر گره خورده بود. دوستی همراهم بود این ریسمان را برید. ۵ تا ١٠ ثانیه بعد سقوط آزاد دیگری انجام دادیم. اصلا حواسم به یک چتر اضافی نبود، برای همین فکر کردم دقیقا داریم با مخ به پیشواز مرگمان میرویم. دوستم چتر دوم را کشید و آن هم گره خورده بود. وسط زمین و هوا مدام ریسمان را میکشید و میکشید، میدانید که بقیه دوستانم چند متر بالای سرم چه احساسی داشتند و من داشتم با مخ به طرف زمین میآمدم. (میخندد) بالاخره آن آقا وسط هوا بند را برید. قسمت جالبش وقتی بود که گفت: «احتمال داره موقع پایین رفتن پاهات بشکنه، چون الان با سرعت داریم سقوط میکنیم. » خب بعد از اینکه دو بار کل زندگیام را جلوی چشمهایم دیدم، او میگفت: «وای، شاید پاهات هم بشکنن.»
حالا پاهات شکستن؟
نه، ما مثل این هواپیماهای نمایشی تو آسمان حرکت میکردیم. سیاه و کبود شدیم اما پاهایمان نشکستند.
هنوز هم چتربازی میکنید؟
نه. نه، به هیچوجه.
میخواهم سراغ بحث دیگری بروم، مشخصا بیشتر اوقات زندگیات را در انظار عمومی میگذرانی، از این موضوع چطوری جان سالم به در بردهای؟
چطور جان سالم به در بردهام؟
خیلی از آدمها نتوانستند از این نگاهها جان سالم به در ببرند.
میدانید، واقعیت همینطور است که میگویید، سوررئال است. فکر نمیکنم کسی در دنیا باشد که واقعا به این شهرت عادت کرده باشد. به خصوص با این پاپاراتزیها و آدمهایی که دنبالتان راه میافتند و مسائلی از این دست که بعضی وقتها شبیه بازی رایانهای است. اما این بخشی از زندگی آدمی است که من الان هستم. بخشی از زندگی من که از همان وقت که انتخاب کردم به عنوان یک آدم حرفهای انجام دهم و الان آنچه را که دارم انجام میدهم دوست دارم. فکر کنم جان سالم به در بردم چون خودم را محدود نکردم. اگر کاری باشد که دوست داشته باشم انجام دهم یا جایی باشد که دوست داشته باشم بروم، انجام خواهم داد یا خواهم رفت. فکر کنم به خاطر همین است که تا حدی شرایط عادی را به زندگیام آوردهام.
کمی درباره الگوهای آبوهوایی عجیب صحبت کردیم که روی فیلم شما تاثیر گذاشته بود. البته هر صحبتی درباره بقا، لازمه صحبت تغییر آبوهوا هم میشود و شما فعال حقوق محیطزیست هستید. این جریان چطور شروع شد؟
خب بعد از تایتانیک در حرفهام یک دوره زمانی به وجود آمد که از سینما کنار کشیدم، میخواستم یک ارزیابی مجدد از سایر علاقهمندیهای زندگیام داشته باشم؛ از همان قدیم، حتی از وقتی که خیلی کوچک بودم به علوم و تنوع زیستی علاقه داشتم، شاید به خاطر فیلمهایی بود که درباره جنگلهای انبوه در مناطق گرم و پرباران در موزه تاریخ طبیعی میدیدم.
وقتی بچه بودی به آنجور فیلمها علاقه داشتی؟
من روستایی نیستم. در مرکز شهر لسآنجلس زندگی میکردم، در منطقه سیلور لیک که به موزه تاریخ طبیعی نزدیک بود. به این ترتیب از طریق فیلمهایی نظیر مستندهای آیمکس در جریان عجایب طبیعت قرار گرفتم. طبیعت چیزی بود که همیشه دوستش داشتم و بعد از تایتانیک تصمیم گرفتم با مشارکت بیشتر در مسائل محیطی آن علاقه را گسترش بدهم. خوششانس بودم و توانستم در کاخ سفید ملاقاتی با الگور داشته باشم. او یک تخته گچی آورد و کره زمین را روی آن کشید و اطراف آن هم جوی که ما را احاطه کرده است ترسیم کرد. الگورگفت، اگر میخواهی وقتت را صرف مسائل محیطی کنی، با اینکه خیلیها درباره آن صحبت نمیکنند (یادتان نرود که این ملاقات برای ١٧، ١٨ سال پیش بود) اما تغییرات آبوهوایی بزرگترین تهدید بشریت است که تا به حال با آن مواجه شدهایم. صحبتهای او بود که من را در این راه قرار داد. ما «روز زمین» را در سال ١٩٩٩ نامگذاری کردیم. سازمانی را تشکیل دادم. درباره تغییرات آبوهوایی سخنرانی کردم. و البته بعد از آن فیلم الگور بیرون آمد و به نظرم آن فیلم تاثیر عمیقی روی همه گذاشت.
بزرگترین چالش یا مشکل به نظرت چه چیزی است؟
جای خالی راهنما واقعا احساس میشود و باعث شدهایم این صنایعِ هزار میلیارد دلاری، مباحث مربوط به علوم را این همه وقت کش دهند. از نظر تغییرات آبوهوایی امسال اهمیت بسزایی دارد. همان طور که گفتم، امسال گرمترین سال تاریخ است. جولای گرمترین ماه تاریخ بود. شاهد خروج گاز متان از اعماق دریا بودهایم. به کرات شاهد امواج گرم، خشکسالی، آتشسوزیها و اسیدی شدن اقیانوسها در ابعاد وسیع هستیم. این موضوع وحشتناک است. به گرینلند رفتم. رودخانههایی در آنجا جریان دارند که انگار وسط گرندکنیون هستند. سوال این است که ما برای کاهش این تغییرات چه کار باید بکنیم؟ آیا همچون یک جامعه جهانی با هم متحد شدهایم؟ آیا به عنوان یک گونه تکامل پیدا کردهایم و عملا درصدد متوقف کردن این مساله برآمدهایم؟ در تاریخ تمدن نژاد انسان
هیچ گاه چنین کاری انجام نداده است.
پس موضوع کمی جدیتر از فقط «خرید یک اتومبیل هیبریدی» است؟
زمانی با نائومی کلاین که برای من یکی از قدرتمندترین صداها در جنبش آبوهوایی است صحبت کردم. او کتابی نوشته است به نام «این همهچیز را عوض میکند». کتاب درباره مقایسه کاپیتالیسم و محیط است؛ ببینید همه آدمها پول را دوست دارند، من پول را دوست دارم. ما در ایالات متحده زندگی میکنیم. اینجا یک کشور کاپیتالیستی است. اما در نهایت ما دستوپای خودمان را با کاپیتالیسم بستهایم. به نفت عادت کردهایم؛ سوختی که بسیار سخت تجدید خواهد شد. مشغول ساخت یک فیلم مستند درباره این موضوع هستم و از نائومی خواستم به من راهحلی ارایه دهد تا بتوانم بگویم با کمک آن مردم خواهند فهمید چه کار باید بکنند. او به من گفت یک راهحل وجود ندارد که یک فرد بتواند آن را انجام دهد. آن جنبشهای شستوشوی مغزی سبز که تاکید میکند به خریدن اتومبیل هیبریدی (که البته بد هم نیست)، بازیافت و انجام دادن این کار و آن کار، هیچکدام جلوی تغییرات آبوهوایی را نمیگیرند. این مساله به حرکت عظیمی در سطح جهانی نیازمند است و باید همین حالا اتفاق بیفتد. امسال، ٢٠١۵، سالی خواهد بود که مردم بعدها به آن نگاهی خواهند انداخت و خواهند گفت آیا انتخابهای درستی داشتیم یا نه.
نقش تکنولوژی را دراین بحران چطور میبینید؟
دره سیلیکون باید تمرکز مطلقی روی این مساله داشته باشد. به ویژه ایلان ماسک که آنجاست باید کاری انجام دهد، اما فیسبوکیها، گوگلیها و همه این سازمانها باید روی گرم شدن جهان تمرکز داشته باشند.
البته همکاریها معمولا تحت تاثیر اقتصاد هستند.
هرکسی که در دره سیلیکون است این مقاله را میخواند نگاهی به سازمان Divest Invest (سازمانی که از افراد، خانوادهها و موسسات سرمایهگذاری تشکیل شده است که به جنبش زمینی پیوستهاند و خود را از مصرف سوختهای فسیلی محروم نگه میدارند و روی انرژی پاک سرمایهگذاری میکنند) داشته باشد. این طرحی است که من هم در آن مشارکت دارم و روش خارقالعادهای است و شما به عنوان یک شخص میتوانید بگویید: «نمیخواهم این سرمایهگذاریها روی نفت، سوخت یا گاز انجام شود.» تکنولوژی به نقطهای رسیده است که انرژیهای تجدیدپذیر با اقتصاد منافاتی نخواهند داشت، عملا درآمدزایی هم خواهد شد. اگر کار را به خوبی انجام دهیم این طرح میتواند بزرگترین پیشرفت اقتصادی تاریخ امریکا را رقم بزند.
آیا شما طرفدار مهندسی زیستی، یعنی پیدا کردن یک راه علمی برای تغییرات آبوهوایی هستید؟
دانشمندانی در لندن وجود دارند که از القای مواد شیمیایی به جو صحبت میکنند. افرادی هم هستند که تمایل دارند ترکیب سولفات آهن را در اقیانوس وارد کنند تا کربن به اندازه کافی مهار شود و این واکنشها معکوس شوند. همه این کارها خوب است اما ما الان باید یک روش مطمئن برای خودمان ایجاد کنیم و این یعنی اینکه باید جلوی انتشار حجم بسیار زیادی از کربن را بگیریم. اگر در آینده با کمک مهندسی زیستی بتوانیم روشی ابداع کنیم که تاثیر گازهای گلخانهای را معکوس کند چه بهتر. اما نمیتوانیم صرفا به معجزه تکنولوژی بسنده کنیم.
به حرف چه کسی باید گوش کنیم؟
ببینید، نه از نظر سیاسی، اما به حرفهای برنی سندرز در نخستین مذاکره رییسجمهوریاش گوش کنید که بسیار شورانگیز بود؛ او از محیط زیست حرف زد. چه کسی میداند کدام نامزد قرار است رییسجمهور بعدی ما شود، اما باید درباره مسائل محیطزیستی گفتوگویی راه بیندازیم. منظورم این است، وقتی از هر یک از نامزدها پرسیدند مهمترین مسالهای که سیاره ما با آن مواجه است چیست، برنی سندرز خیلی ساده گفت تغییرات آبوهوایی. از نظر من این جمله الهامبخش است.
هیچ ترفندی داری که بتوانی از زیر دست مصاحبه یک روزنامهنگار زنده بیرون بیایی؟
(میخندد.) وقتی میخواهند با من مصاحبه بگیرند معمولا به این فکر میکنم: «فقط راجع به چیزی صحبت کن که دلت میخواهد صحبت کنی، حالا سوال هرچه میخواهد باشد.»
آرمان