این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره رمان «سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند»مسعود کیمیایی
تلخکامیهای سرزمین من
امیرکیوان آذرخش
از مسعود کیمیایی، کارگردان نامی کشورمان، پس از انتشار رمان «جسدهای شیشهای» و «عینالقضات»، اخیرا رمان «سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند» منتشر شده است. در این رمان قبل از هر چیز آگاهی کیمیایی به گوناگونی اجتماعات انسانی و الزامات قومی و فرهنگی آنان به چشم میخورد. رمان «سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند» با همه اشکال در ویراستاری آن یکی از واقعیات جامعه کنونی ایران است و به همین دلیل جوهره داستان، پرتنش و تراژیک است. آنچه در این اثر با توجه به دغدغههای فراوان نسل امروز بهیادماندنی است، بعد عاطفی و تلخکامیهای اجتماعی است.
در این رمان، فرهاد نماینده جاودانه من (تضادی حلنشده، دچار کنش و واکنش متقابل با خویشتن)، فضلی نمای برهنهای از سکوت و عمق اندیشههای خویش، چگو همان تقابل مشهور میان عمل و نظر و زنِ تارزنِ خیابان سیروس انگارهای محسوس در جریان یک تاریخ است. شراره، خواهر فضلی فردیتی خاص خود دارد که در ذاتِ خود ذاتیتی نخواهد داشت. فضلی از جامعیتی خاص خود برخوردار است، بهطوریکه شخصیت او مانع پذیرش فردیتهای دیگر است و درست از همینجا در برابر دیگران قرار میگیرد. او در رابطه با خواهرش، شراره، که محیط خانه را برخلاف عرف جامعه ترک کرده است، چگونگی درون خود را بروز نمیدهد و یگانگیاش را با شراره با تمامی احساسی که به او دارد در ذهنیت خود حفظ میکند.
خصلتهای جامع و مانع فضلی، یکهبودن و چیزی جز خود نبودن است. او ضمن رویارویی با زندگی و آزادی عملی که در کشاکش درون خود دارد، به دنبال شراره میرود؛ چون معتقد است که باورداشتن به حق ولی عاجزماندن از تحققبخشیدن به آن، شدیدترین تعارضات است که هرگز نباید به آن روی خوش نشان داد. فضلی برای رستگاری خویش نیامده بود، چون میدانست دراینصورت به نفی خویش میرسد. چاقوی همیشه در جیب فضلی بیانگر حفظ کلیت حقوقی او است و حکم وجودی بایستهای دارد. همچنین فضلی ذات خویش و طرز تلقی خود از حق طبیعیاش را جز در چاقوی خود نمیجوید. این چاقو، ضمن حفظ خصلت آرمانی خود با طبیعت خاص او پیوند دارد که نابترین شکل آن در «قیصر» دیده شد (جدای از این مطلب و در رابطه قیصر و فضلی با چاقوی خویش اجمالا یادآور میشوم، داشتن سلاح در طول تاریخ این سرزمین برای مردم هیچگونه منع قانونی نداشت و اکثریت مردم ایران بهخصوص کلیه ایلات و عشایر همیشه مسلح بودهاند. در تصاویری از انقلابیون مشروطه مسلحبودن مردم مشهود است، ولی بعد از پیروزی انقلاب مشروطه، در مجلس شورای ملی قانون خلع سلاح مردم، اعم از شهری- عشایر و ایلات، به تصویب رسید. ستارخان، مرد پیروز مشروطه بعد از حضور در مجلس با این تصویبنامه مخالفت و اظهار کرد تفنگ مردان ما نسلبهنسل حافظ حقوقی مردم در مقابل سرکشی حکومتها بوده است ولی بالاخره بعد از جدلهای فراوان، قانون خلع سلاح عمومی تصویب شد و شخص ستارخان برای بهثمررساندن مشروطه و ملاحظات دیگر اولین کسی بود که اسلحه خود را تحویل داد و از آن زمان به بعد به جای داشتن اسلحه، چاقوی داخل جیب مردان که اعتبار همان تفنگشان را داشت، حافظ حقوقی آنان شد).
به هر روی فضلی با رفتن به دنبال شراره میخواهد اخلاق را در حقیقتِ آرمانیاش عرضه کند. ازاینرو است که فضلی میداند حقانیت زندگی، متفاوت از دنیای اندیشه است. به همین دلیل اخلاق به «معنای کانتی کلمه» در مقابل نوامیس اجتماعی و رسوم موجود قرار میگیرد و فضلی نیز این رسم را میشکند تا بتواند به دنبال شراره برود.
فضلی با همان چاقوی درون جیبش که حافظ حقوقیاش است، به دنبال شراره میرود تا او را با زندگی برای عشق آشتی دهد. در اینجا سخن بر سر یک بحث اخلاقی نیست، شقاق بیش از حد ریشهدار است. فضلی میتوانست در خانوادهاش ادغام شود و بکوشد تا شراره را دگرگون کند و تقدیری را بپذیرد که برای او بیگانه بود، ولی او برعکس ترجیح داد به این تقدیر نه بگوید. فضلی در این داستان یک رویداد اخلاقی و نماینده یک ایدهآلیسم عینی و ذهنی ایرانی است.
شراره، خواهر ناتنی فضلی، فردیتی خاص خود دارد و همین فردیت، وجه بیانگر او است. اگر او را از همین جنبه در نظر بگیریم وجودی غیرعقلانی خواهد بود و چنین ذاتی درست به همین سبب ذاتیتی نخواهد داشت. او در درون خود میکوشید تا از خانواده خود بگریزد و آزادیاش را تنها در خلوص عشق خویش بجوید. شراره درد پیوندهای گسستهاش را که نشانه بقای نیاز به عشق ورزیدناند با خود همراه نبرد و ریشهای هم در زندگی جدیدش نداشت تا در آن کشتوکار کند. عمق روحیه او خصومت بود؛ او خود را در حکم غریبهای در خانوادهای میپنداشت که روح گیلان، همسر سابق آقاخان، بر آن حکم میراند و همین حس بیگانگی در خانه، باعث گسست او شد.
فرهاد، تراژدی است که در عینیت زندگی پدید میآید و در این چهرهای که از آن او است، به سودا و مرگ میپردازد. فرهاد، بیانی ملموس از آزادی ناب است، نمودی از مرگ و ذهن با استعداد که برتر از هرگونه اجبار تجلی میکند. او با خصلتی که در ذات خود دارد، نشان داده است که آزاده کسی است که برده زندگی و وجوه ماندن نیست. او توانسته است تقابل پویایی با ایستایی را در یک رویدادگی محض، وارد عشق به موسیقی کند.
فرهاد بهراستی معتقد بوده است که موسیقی، همان چشمههای زلالی است که بر بستر رودخانهها در حال خشکیدن است و صدای اعتراض خود را با نواختن آن به قبرستان کشیده تا انحلال آن را اعلام کند.
خانمجان، همان «فخرالنساء مجد صاحبدلی»، خواهر ولیخان، بین افراد خانواده مظهر بیمیانجی اراده همگان است، چنانچه تسلط روحی همسر اول آقاخان بهنام گیلان در تمام زندگی او تجلی دارد که ارتعاشات آن منجر به این میشود که شراره خانواده را ترک کند.
شخصیت آقاخان، پدر شراره و فضلی، وجوه زندگی را به همان شکل که شراره از خانه گریخته، تثبیت کرده است و شرمی هم نداشته که این واقعیت تلخ را بپذیرد. او از لحاظ نظم معنوی و اخلاقی انسان ضعیفی است، چنانچه از گیلان، همسر اولش که بیمار شده بود خواسته بوده که در هنگام عقد خانمجان بر سرِ او قند بساید. زن تارزن خیابان سیروس بانوی هنرمندی است که هدف نهایی او آگاهی به آزادی روح است که هیچگاه، به اندازه امروزِ جهان نیاز به داشتن آن احساس نمیشود. زن تارزن امیال زندگیاش را در راه واقعیتی میداده است که سرشار از زندهبودن و آزادگی به معنای متافیزیکی آن و دوریجستن از شقاق زندگی بوده.
این بانو توانسته با هنر کشیدن مضراب بر سیمهای تارش استقلال به رأی و آزادزیستن را در بطن فرهاد برویاند. این بانوی هنرمند در این داستان انگارهای محسوس یا یک نمایش آرمانی نیست، بلکه فرد معینی است که کیمیایی میکوشد تاریخ اصیل زندگیاش را ترسیم کند، بهطوریکه تمام سرفصلهای حیات او همراه با نوعی آرمان اخلاقی و عشق به موسیقی بوده است. زن تارزن خیابان سیروس در وجه عام آن توانسته است موسیقی سرزمین من را با تمام جزرومدهای تاریخی آن ولو با پرتو ضعیفی هم که شده در دل تاریخ حفظ کند.
در اینجا لازم میدانم یادآور شوم در فیلم «داش آکل»، ساخته کیمیایی، در عروسی دختر حاجی با تمام اندوه و دلشکافبودن داش آکل و تأثیر تلخ آن بر تماشاچی بهناگه طراوت و شکوه صدای ساز همین بانوی تارزن خیابان سیروس، جشن عروسی و حسِ تماشاچی را عطرآگین و عشق به زندگی را دوباره جلوهگر میکند.
زن تارزن با تجلی ساز خود در آزادگی و آزادزیستن توانست فرهاد را معطوف به خود کند و شاید در همین بازیافتن بود که تقدیر فرهاد را با چگو رقم زد.
چگو نمودی از کلیت روح قومی خویش است، نظام اخلاقی او از لحاظ اصالت و هم از نظر عمق و تراکم اندیشههای قومی یکی از برجستهترین فصلهای این رمان است؛ او در داستان به شکل آرمانی و تفکرشده بیان میشود.
در سرچشمه وجودی چگو نوعی فعالیت آفریننده و پایانناپذیر جریان دارد و شاید به همین علت خصلتی یکتا و شفابخش دارد. او به طبیعت وجودی خویش بسیار تواناست. چگو این امکان را برای فرهاد فراهم میکند تا بتواند خویشتن خود را به صورت عینی باز یابد. فرهاد دردمندِ پیوندهای گسستهاش بود، مشکل سرطان، شور حیات و خودانگیختگی را از طبیعت او بریده بود و چگو توانست این تقابل و دوپارگی جسمی و روحی فرهاد را با یکدیگر آشتی دهد و عشق بین این دو نیروی ذات را از نو برویاند. تحلیل این عمل چگو در عرفانِ ما همان شکستن تقابل مشهور میان عمل و نظر است که چگو برای فرهاد انجام داد. چگو، این مرد بیابان معتقد است که ضمن مقابله با تقدیر خویش و نظاره بر آن میتوان از راه عشق با آن آشتی کرد.
مظهر روح قومی این مرد بیابان در چیست که اینچنین در باب بیبدیل آن، تقابل میان شروخیر روان را میشکند و بهجای آن بذر عشق میکارد.
هگل، فیلسوف بزرگ جامعه غرب نظر جالبی دارد. او میگوید گاهی اوقات درک اشعار و عملکرد اقوام بیابان به اندازه درک تورات و شکسپیر اهمیت دارد یا به قول حضرت مولانا:
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
اکنون در برابر منطقبینی همهجانبهای که در سرشت این رمان و سایر آثار کیمیایی وجود دارد، میتوان او را یک پانتراژیست، «تراژدینگر همهجانبه»، نامید و با توجه به رمان اخیرش، او احتمالا به چگو یک روح عرفانی شهود داده است. شهود به این تعبیر که با تمامیت وجود دریافتن و به معنای دگر هم نوعی از شناخت است که حدوسامان مفهومی و عقلی آن هنوز کاملا روشن نیست و شاید این نوع تفکر کیمیایی که چگو را اینچنین میسازد، بدینمعنا است که دریافت دیالکتیکی خویش را از متناهی به طریقی میداند که نامتناهی هم در متناهی خود ماست. احتمالا مسعود کیمیایی معتقد است که خطای بعضی از تحلیلگران تفکر غربی که نامتناهی را بیرون از متناهی فرض میکنند، برخلاف ذاتِ انسانی ما است و باز به قول حضرت مولوی:
از لطف تو چون جان شدم
و ز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده
در هستی پنهان من
شرق