این مقاله را به اشتراک بگذارید
ناگزیر به نوشتن «دنیای آشنا» بودم
دوست دارم با داستانهایم زندگی کنم
گفتوگوی پاریسریویو با «ادوارد پی. جونز»
مترجم: آرزو مرادی
ادوارد پی. جونز در تمام دوران نویسندگیاش در سه دهه گذشته فقط سه اثر داستانی منتشر کرده: دو مجموعهداستان به نامهای «گمشده در شهر» (١٩٩٢) (ترجمه فارسی با عنوان «یکشنبه بعد از روز مادر») و «همه بچههای خاله هاگار» (٢٠٠۶) و یک رمان حماسی به نام «دنیای آشنا» (ترجمه فارسی از شیرین معتمدی، نشر شورآفرین) که برایش جایزه پولیتزر سال ٢٠٠۴ را به ارمغان آورد؛ رمانی که عنوان برترین و بزرگترین رمان قرن را بر پیشانی خود دارد و آنطور که والتون مویامبا، نویسنده، منتقد و استاد دانشگاه ایندیانا مینویسد: «از نظر من، دنیای آشنا، بهترین رمان چاپشده امریکا در قرن ٢١ است. » و جاناتان یاردلی منتقد و نویسنده واشنگتنپُست و برنده جایزه پولیتزر نقدنویسی، آن را رمانی «به عظمت موزه لورر» تشبیه میکند و با صفتهای «عالی و فوقالعاده» برمیشمردش که تاکنون در ادبیات داستانی امریکا منتشر شده؛ جان فریمن، منتقد ایندیپندنت تا آنجا پیش میرود که آن را کم از معجزه نمیداند و هارپر پرنییال منتقد گاردین از آن به مثابه «تجربهای قدرتمند و فراموشناشدنی» یاد میکند. ناتانیل ریچ رماننویس معاصر امریکایی نیز آن را «چشمگیرترین و تحریکآمیزترین» رمانی برمیشمرد که «شاهکار افشاگری تاریخنگاری امریکا» است و دیوید اگرز نویسنده بزرگ امریکایی که جوایز بسیاری گرفته و برای رمان «زیتون»اش نامزد نهایی پولیتزر نیز بوده، «دنیای آشنا» را بهترین رمان امریکایی طی بیست سال اخیر معرفی میکند و میگوید: «در میان آثار معاصر، نمیتوان رمانی را یافت که از نظر فراگیری، جنبههای انسانی، کمال بیتکلف نثر و قدرت درهمکوبنده پایانی، قابل رقابت با رمان «دنیای آشنا» باشد. ». رمان «دنیای آشنا» از زمان انتشارش توانست جایزه حلقه منتقدان ملی کتاب امریکا، ٢٠٠٣، جایزه پولیتزر ٢٠٠۴ و جایزه ایمپک دوبلین ٢٠٠۵ را از آن خود کند، همچنین فینالیست جایزه کتاب ملی امریکا، در سال ٢٠٠٣ نیز بوده است. دیگر افتخارات جونز، جایزه پنهمینگوی، جایزه حلقه منتقدان ملی کتاب امریکا، جایزه کتاب ملی امریکا، جایزه ایمپک دوبلین، جایزه مکآرتور فیلوشیپ و دریافت جایزه پنمالامود برای شایستگی در هنر داستاننویسی سال ٢٠١٠ است. آنچه میخوانید بخشهایی از گفتوگوی هیلتون آلس، خبرنگار مجله پاریسریویو است با ادوارد پی. جونز.
به نظر، تلویزیون برای شما نقش یک همراه را در نوشتن داستانهایتان داشته؟
مردم مدام آه و ناله میکنند، اما در برنامههای تلویزیونی هم گاه چیزهای شگفتانگیز وجود دارد، همانطور که چیزهای مفتضح هم وجود دارد. یک قسمت از سریال «قاضی جودی» را به یاد دارم که مادری خوشتیپ و دختر نوجوانش از زن دیگری به خاطر دو تلفن همراه شکایت میکنند. آنها تلفنهای همراه را در سایت ایبی [یک وبگاه فروش اینترنتی در امریکا] دیده بودند و چیزی که آن زن نهایتا برایشان فرستاده بود صفحهای بود که دو گوشی تلفن همراه را نشان میداد. ادعای زن این بود که این همان چیزی است که آنها میخواستند و همان چیزی است که تحویل گرفتهاند. از دیگر چیزهایی که دوست دارم ببینم نمایش جرم و جنایتهای واقعی است مثل سریال «۴٨ ساعت». مجذوب کارهای وحشتناکی میشوم که مردم در حق همنوع خود میکنند. یک روز کامپیوترم پستی بالا آورد که نوشته بود پدری نوزاد شش هفته خود را به دلیل گریه بیش از حد درون فریزر میگذارد و خوشبختانه نوزاد زنده میماند. در چند سال گذشته در حال کمک کردن به دوستم بودم برای تمام کردن رمانش و چیزی که متوجه شدم و به او گفتم این بود که او قادر به نشان دادن بدذاتی انسانها نبود. تنها مجذوب آن پدر شده بودم، چرا که هرگز چنین کاری را انجام نداده بودم و هرگز نمیتوانم فکر انجام دادن چنین کاری را بکنم. نمیدانم… وقتی میبینم که مردم چنین کارهایی میکنند احساس رستگاری و خوشبختی میکنم البته تمام اینها را مدیون مادرم هستم. خدا میداند که اگر ما را ترک میکرد چه اتفاقی میافتاد. در داستان «دختری که کبوتر پرورش میداد» لحظهای است که پدر برای نخستینبار دختر نوزادش را با کالسکه بیرون میبرد و با خود میاندیشد حالا که هیچ کس در خیابان نیست و نوزاد هم نمیتواند حرفی بزند پس بهتر است او را رها کنم و بروم. اگر آن را مجبور میکردم که برود مهر تاییدی بود بر کاری که مرد سیاهپوست انجام داد. اما به خود گفتم اگر مجبور باشم این کار را بکنم و اگر داستان به آن نیاز داشته باشد چاره دیگری ندارم. از این رو خوشحال بودم که او تبدیل به چنین مردی نشد.
جونو دیاز [نویسنده برنده پولیتزر] گفته داستان «گمشده در شهر» به نظرش داستانی است که قالب رمانی مهیج را دارد. این همان چیزی نیست که شما قصد انجامش را داشتید؟
تنها میدانستم که قصد دارم داستان را با شخصیت جوانی شروع کنم و آن را با یک شخصیت پیر به اتمام برسانم. ویراستارم در آن زمان، قصد داشت آن را تغییر دهد اما همیشه تصور من آنگونه بود. همچنین میخواستم که افراد مشابه زیادی در داخل و خارج از داستان سردرگم باشند. اما نتوانستم. گمان میکنم به قدر کافی پخته نبودم و خلاقیت لازم را نداشتم. البته در یکی دو مورد داشتم اما کافی نبود.
به نظر میرسد قصههای مجموعه داستان «همه بچههای خاله هاگار» ادامه قصههای مجموعه داستان «گمشده در شهر» باشند، درست است؟
بله به گونهای همه آنها پشت سر هم هستند. نخستین داستان «گمشده در شهر» مربوط به بتی آن و کبوترهایش است و نخستین داستان مجموعه داستان «همه بچههای خاله هاگار» در مورد کودکی مردی است که نهایتا کبوترها را به او میدهد. دومین داستان هر دو مجموعه در مورد تعلیم یا پرورش برخی از افراد است و به صورت اولشخص روایت شده است. پنی بقال در داستان «مغازه» از مجموعه «گمشده در شهر» معرفی میشود و در فهرست مجموعه «همه بچههای خاله هاگار» نمایان میشود. در هر دوی این داستانها راوی اول شخص مذکر است اما هیچ اسمی ندارد. اگر مجموعه سومی را مینوشتم احتمالا دوباره به همان صورت آن را مینوشتم.
در دورهای دچار افسردگی شدید بودید آیا این موضوع مانع کارتان نشد؟
پنج سال گذشته، یعنی حدود سال ١٩٩ تا ٢٠٠۴ را در آرلینگتون سپری کردم و اغلب اوقات افسرده بودم. در «تکسنوت» که مجله هفتگی تجاری بود کار میکردم و نخستین کارم نمونهخوانی و ویرایش بود. سپس کار خواندن مقالات، روزنامهها و مجلات را به من دادند و هر وقت که در مورد تکسها حرف میزدند باید خلاصهای از آن مقاله را مینوشتم. تا ژانویه سال ٢٠٠٢ آنجا مشغول به کار بودم تا اینکه حدود ٢۶نفر از ما را اخراج کردند. دورههای افسردگی مختلفی داشتم اما در آن دوره خاص از دست مستاجران مختلف آپارتمان بالایی که دقیقهای آرام نمیگرفتند، رفت و آمدهای پشت سرهم و تمامی آن سر و صداها هم رنج میبردم. یادم میآید که یک روز از کتابخانه یعنی جایی که برای انجام تحقیقی برای کارم رفته بودم بازمیگشتم و تقریبا در گوشه خیابان آپارتمانم با زانو به زمین افتادم چرا که نمیخواستم به جایی که آن سر و صداها بود برگردم. آن موقع دارو مصرف نمیکردم اما سال ١٩٨٨ مصرف میکردم. مشکل داروهای افسردگی این است که ممکن است به رختخواب بروید و فکر کنید که میخواهید بنویسید و برنامه بریزید که ساعت هفت از خواب بیدار شوید اما ساعت ١٠ یا ١١ از خواب بیدار میشوید و داروها میگویند عیبی ندارد میتوانی کارت را فردا یا هفته دیگر انجام دهی. به نوعی خوب است مثل یک سپر از تو محافظت میکند اما آن سپر تو را از نوشتن دور میدارد. سال ٢٠٠١ یعنی زمانی که شروع کردم به نوشتن رمان «دنیای آشنا»، میدانستم که نمیتوانم به خوردن داروها ادامه دهم چرا که در این صورت هرگز نمیتوانستم حتی واژهای را بنویسم. پس داروها را قطع کردم. چند روز بعد از کریسمس در پایین کوهی شروع کردم به نوشتن و پنج صفحه اول را نوشتم. قصد کردم که روزی پنج صفحه بنویسم. هنوز هم تقویم کارهایی را که انجام میدادم و تعداد صفحاتی را که مینوشتم نگه داشتهام. هفته آخر ماه ژانویه هیچ ننوشتم اما نسبت به آن حس بدی نداشتم، چرا که برنامه داشتم. اگرچه آن روز ادامه ندادم اما داستان کتاب هنوز در ذهنم حضور داشت و میدانستم که میتوانم دوباره ادامه دهم. اگر برنامه نداشتم یا فردی بودم که بلند میشدم و میگفتم خیلی خب این افراد امروز قرار است چه کار کنند احتمالا از دست میرفتم. کارکرد ذهن خلاق حدود ١٠سال از من محافظت کرد، اما ذهن منطقی و تحقیقاتش نه من را نجات داد و نه از من حمایت کرد.
چرا در دورهای از زندگیتان دوست نداشتید به خانهتان بازگردید؟
به خاطر سروصداهای طبقه بالا بود. مردم مدام در حال رفتوآمد بودند. بعد از مدتی حتی میتوانستم تعداد قدمهایشان را بشمارم. اگر رمانی به آن بلندی برای نوشتن نداشتم احتمالا از آن همه سر و صدا جان سالم به در نمیبردم. اما به محض اینکه صفحات پشت سر هم میآمدند و مشغول بودم همهچیز خوب بود. منظورم این است که وقتی اواسط ماه ژانویه ٢٠٠٢ دفتر مجله تکسنوت من را فراخواند و گفتند دیگر کاری برای من ندارند واقعا ضربه خوردم. اما روز بعد یعنی چهارشنبه بیدار شدم و برگشتم به کارکردن روی کتابم. حدود پنج صفحه نوشتم به این دلیل که برنامه داشتم، نه به خاطر اینکه میدانستم چه دارم. به هیچوجه. منظورم این است من تنها خودم هستم و در ویرجینیای شمالی زندگی میکنم و نمیدانم مردم نیویورک یا مرکز نشر و چاپ جهان چه میخواهند. پدرم هم آدم مهمی نبود که در هر صورت آنها را مجبور به چاپ کند. تنها یک وکیل داشتم که او هم آن چنان قدرتی نداشت. خیر… تنها مجبور بودم ادامه دهم. خوش شانسم چرا که کارهایی را در آن رمان انجام دادم که هرگز یاد نگرفتم انجام ندهم. کارهایی مثل ٩سال پرش به سمت جلو، تنها در یک پارگراف.
بعد از تمام کردن رمان «دنیای آشنا»، چگونه شروع کردید به نوشتن مجموعهداستان «همه بچههای خاله هاگار»؟
داستانهای «همه بچههای خاله هاگار» را اوایل قرن نوزدهم شروع کردم. وقتی که مدرک انجمن ملی آموزش و پرورش را گرفتم، دیگر برای ویرایش به دفتر نمیرفتم، چراکه میتوانستم کار خلاصهکردن مقالهها را در خانه انجام دهم. یک روز صبح در حال تماشای تلویزیون بودم و درست همان موقع بمبگذاری شهر اوکلاهاما رخ داد و در میان شوهای تلویزیونی پسری بریتانیایی را دیدم که همسرش در حال اجرای آهنگ «من زنده میمانم» بود.
گلوریا گینور.
بله. میدانی آن آهنگ را بارها و بارها در جاهای مختلفی شنیده بودم اما برای نخستینبار به دلایلی معنای واژگان برایم آشکار و واضح شد. نمیدانم به دلیل احساسات مربوط به بمبگذاری شهر اوکلاهاما بود یا احساساتی که به واسطه صدای خواننده و واژگانش به وجود آمده بود. اما ناگهان میتوانستم زنی را که در فهرست داستان «گمشده در شهر» بود یعنی جورجی را ببینم. میتوانستم پیشرفت داستان را با او ببینم. حدود هفتهها یا ماهها درون ذهنم با این داستان درگیر بودم. سپس به باقی داستانها از جمله شخصیتهای اصلی و فرعی دیگر داستانهای مجموعه «گمشده در شهر» ارتباطش دادم. برای اینکه بدانی حدود هشت یا ٩ داستان در ذهن خود داشتم و با گذر زمان داستانهای بیشتر و بیشتری در ذهنم رشد کرد. دنیایی که میخواستم آنها را در آن بگنجانم دنیایی به مراتب بزرگتر از دنیای «گمشده در شهر» بود. مطمئن نیستم که چیز آگاهانهای بود یا نه. تنها به قالب بزرگتری نیاز داشتم. داستانی مثل «همه بچههای خاله هاگار» فکر کنم افراد و چیزهای فرعی زیادی وارد داستان شدند تا تبدیل به یک رمان شد. قصد چنین کاری را نداشتم، همهچیز را جوری تقسیم کردم که حدود ٣٠ یا ٣۵ صفحه شود، اما هنوز هم شبیه رمان است. راوی، مادرش، خالهاش، همسرش و زن سفید پوستی که روی تراموی شهری میمیرد و زنی که احساس میکند دنبال او افتاده است. آدمهای زیادی وجود دارند. میتوانستم آن را بیشتر و بیشتر گسترش دهم و چیزی فراتر از یک داستان کوتاه شود. اما ذهنم به این روش عمل نمیکرد. آن مرد را در دنیای زنها دیدم، چرا که واقعا مرد دیگری در داستان وجود ندارد. برادرش هم بود اما آنها تنها با تلفن با هم ارتباط داشتند و حضور فیزیکی نداشت. رییسش هم بود اما در یک کشور دیگر بود. حتی پرنده یعنی مرغ مینا هم مونث است. شاید چیزی در ذهنم میگفت اگر آن را تبدیل به ٢٠٠ صفحه کنی ایده ات از بین میرود. میدانی مجذوب شخصیتهای کوچک ژاپنی که نتسوک نامیده میشدند، بودم. یکی از آنها زنی است با قوری در دست که روی چارپایه کوچکی کنار مردی مینشیند، احساسی که در اینجا به شما منتقل میشود این است که آن مرد همسر اوست و میخواهد برایش چای بریزد. به آن صحنه نگاه میکنی و میتوانی دقیقا از همان جا شروع کنی، به فکر کردن در مورد خلق یک داستان. زن دیگری که در داستان است اندام بالرینها را دارد و رنگ پوستش قهوهای است، اما صورت ملوسی دارد و بسیار دوست داشتنی است. یک زمانی به دانشآموزانم در مورد اهمیت داشتن یک آغاز، میانه و انتها در داستان میگفتم اما گاهی اوقات فکر میکنم میتوان داستان را از هر چیزی به وجود آورد.
اما برای شما وجود نقطه اوج در داستانهایتان اهمیت دارد.
بله، همهچیز باید به آن سمت حرکت کند. بعضی از مردم میگویند برخی داستان هایم پایان ندارند. اما من همیشه احساس میکنم که یک پایان وجود دارد، ممکن است مشخص و آشکار نباشد اما وجود دارد. میدونی… گاهی اوقات با یک ایده صبح از خواب بیدار میشوید و آن قدر قوی است که سریع شروع به کار کردن روی آن میکنید و اصلا هیچ ایدهای ندارید که انتهایش یا نتیجه کار چه میشود. به دلیل وجود چنین انرژی و الهاماتی سریع تصمیمگیری میکنی و در نهایت نتیجه کارت چیزی غیر جذاب و بدون پایان و نقطه اوج از آب در میآید. به همین علت دوست دارم با داستان هایم زندگی کنم تا بتوانم قبل از شروع به نوشتن با لحظات اوج داستان روبهرو شوم. برای دانشآموزانم این مثال را میزدم، رفتن یک ماشین از واشنگتن به بالتیمور. بالتیمور مقصد شما است و در مسیر با علامت شهری روبهرو میشوید که هرگز نمیشناختید و مسیر انحرافی را انتخاب میکنید. این اتفاق در مورد نوشتن داستان هم صدق میکند. با آدمها و حوادثی مواجه میشوید که حقیقتا تصورش را نمیکردید. اما نکتهای که وجود دارد این است که همیشه به مسیر جاده بالتیمور برخواهید گشت. این همان قولی است که به خوانندگان دادهاید. اگر خانه خود را در شهر کوچکی که نمیشناسید بنا کنید زیر قولتان زدهاید.
نظرتان در مورد نوشتن زندگینامه چیست؟ آیا تا به حال نوشتهاید؟
علاقهای به نوشتن چیزی در مورد زندگیام ندارم. اما بعد از اینکه داستان «گمشده در شهر» چاپ شد یک روزنامه محلی مقالهای در موردم منتشر کرد. میخواستم رابطه دوستانهای با گزارشگر برقرار کنم و یک بار پیشنهاد داد که همراه او برای خرید چند ابزار چاپ به مغازه لوازمالتحریر برویم. دو کودکش را هم که در صندلی عقب نشسته بودند همراه خود آورده بود. واقعا بچههای نازی بودند. در راه برگشت به خانه او در حال رانندگی بود و بچهها در صندلی عقب و من هم کنار او نشسته بودم. به سمت عقب برگشتم تا پایشان را قلقلک دهم. میدانی… که به نوعی خداحافظی کرده باشم. اما او جوری به من نگاه کرد که انگار میخواهم اذیتشان کنم و با خود اندیشیدم… خدایا… مدام فکرم مشغول این موضوع بود و تنها راهی که میتوانستم از دست آن رها شوم اشاره کردن به آن در داستان «پسران و دختران بالغ» بود.
به این دلیل که هرگز نمیتوانستی آن قضیه را فراموش کنی؟
بعد از نوشتن داستان یک ذره احساس بهتری داشتم.
یکی از موارد زیبای نوشتن شما این است که به همه اهمیت میدهید. فکر کنم در جایی خواندم که نوشته بودید چرا باید برای خلق آدمهای بدذات، سفیدپوستان را پست نشان دهیم؟
وقتی به قسمتی از رمان «دنیای آشنا» میرسم که آگوستوس را در شب میگیرند و به عنوان برده او را میفروشند، همیشه به این فکر میکردم که میتوانستم در واگن پیش او و دیگر افرادی که دزدیده شده بودند، بمانم. و آن فصل را اینگونه تمام کنم. اما فکر کنم وظیفهام رسیدگی به تراویس بود. مردی که تصمیم گرفت آگوستوس را بفروشد و با داستان به جایی رسیدم که تراویس ماهها پیش برای جمعآوری بدهیها از مرد درشتاندامی که بسیار هیکلی بود، رفت و آن مرد آگوستوس را مجبور کرده بود که صندلی برایش بسازد. هنگامی که آن مرد هیکلی روی صندلی نشست هیچ اتفاقی برای آن صندلی نیفتاد و حتی اگر مجبور بود صد پوند دیگر از وزن آن مرد را تحمل کند هیچ اتفاقی نمیافتاد. وقتی که مرد اتاق را ترک کرد تراویس رفت و صندلی را بررسی کرد. او میدانست که در طول عمرش قادر به درست کردن چنین چیزی نخواهد بود و هرگز نمیتواند صندلی مشابه آن بسازد. حسادت قدرت عجیبی دارد. خواستهها، نیازها و حسادت گاهی منجر به وقایع هولناکی میشود. درست مثل فرستادن آگوستوس به دنیای بردگی.
مضمون داستان «همسایگان بد» حسادت است. چرا فکر میکنید چنین چیزی در مورد عامه مردم صدق میکند؟
چرا که هرگز ارضا نمیشویم. برای همین است که مردم سی، چهل تا ماشین میخرند، چند زن میگیرند و چندین دست لباس میخرند. چرا که هیچگاه به معنای واقعی ارضا نمیشوند. اما در کل موقع نوشتن به همه مردم فکر نمیکنم. کل داستان در مورد زنی است که در حال بیرون آمدن از گندمزار است و پشت سرش خانهای در حال سوختن است و جلوی پیراهنش خونی است و تفنگی در دست دارد. او به سمت در خانه دیگری میرود و احساسی که به خوانندگان منتقل میشود این است که آن خانه متعلق به او نیست، اما در نمیزند و به راحتی در را باز میکند. برای من که اهل فیلمدیدن هستم مهم چیزی است که میبینی و احساسات از آن فوران میکند. دلیل وجود تمام این چیزها چیست؟ تفنگ. خون. خانهای که پشت سرش در حال سوختن است و خانهای که در مقابل اوست و صاحبش فرد دیگری است. ایزاک باشوییس سینگر میگوید در سردرگمکردن خوانندگان هیچ هنری نهفته نیست و این یکی از قوانینی است که باید به آن عمل کرد. باید داستان را واضح بیان کنی و در کل مسیر همین گونه باشد. باید از همان ابتدای روزی روزگاری بود شروع کنید. احساسات درست همان جا است و نیازی نیست که آنها را به زور با گاز نئون بیان کنید.
گفتید که به شاگردانتان چیزی را برای خواندن نمیدهید.
درست است. چرا که اگر به عنوان مثال داستان «نوشیدنی ظهر» کاترین آن پورتر را به آنها بدهم گیج میشوند. منظورم این است که درست است که باهوش هستند اما آن داستان زمانی نوشته شد که خبری از تلویزیون و اینترنت نبود. زمانی که مردم کارها را با مهارت خود انجام میدادند. یکی از شاگردانم در یکی از جلساتی که داشتیم داستانی را در مورد گلچینی از لحظههای گذار خواند. در داستان فردی سوار قطار است و تمام این اتفاقات در حال رخ دادن است. او با مسافران زیادی ارتباط برقرار میکند و در آخر زمانی که سرش را در مقابل سردی شیشه قطار حس میکند از خواب بیدار میشود. یعنی تمام این اتفاقات رویایی بیش نبوده. اما فکر میکنم که اکنون تمام آن امور را پشت سر گذاشتهایم. درست مثل پرتاب گلوله. از اینرو چنین چیزهایی را میخوانند. اصلا دلم نمیخواهد حدود نیم ساعت یا ۴۵ دقیقه را صرف حرف زدن در مورد این کنم که چرا سینگر این کار را کرد یا چرا آن کار را کرد. ترجیح میدهم روی داستانهای خودشان کار کنم.
اگر بخواهم شروع کنم به نوشتن داستانهای کوتاه برای الهامگرفتن چه منابعی را معرفی میکنید؟
اگر من بودم با خواندن انجیل شروع میکردم. نه به دلایل مذهبی، بلکه به خاطر داستانهای زیادی که دارد. به عنوان مثال داستان لوط، که فرشتهای در خانهاش را میزند و او نمیداند که او فرشته است. اما به هر حال میهمان است و باید با میهمانها به نحو احسن رفتار کرد. میتوانی با چنین چیز مشابهی هم در قرن بیست و یکم مواجه شوی. یکی از دلایلی که وقتی تلویزیون داشتم سریال «قاضی جودی» را میدیدم همین بود. قاضی جودی پروندهای داشت که زنی همسرش را به دادگاه فراخوانده بود چرا که برای تدفین پسرش پول نیاز داشت و در دادگاه مشخص شد که پدر احتمالا قاتل پسر را میشناسد. اما از آن جایی که نمیخواست خبرچینی کند چیزی نگفت. قطعا حق را به مادر میدهید. چه چیزی در درون آن مرد است که میتواند بگوید من عاشق پسرم هستم، اما رازی وجود دارد که نمیتوانم آن را فاش کنم. و این همان چیزی است که ادبیات را شکل داده؛ رازهای احمقانهای که عشق در مقابل آنها معنایی ندارد.