این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با آلبر کامو
« بیگانه »،تجربیات یا اعتقادات شخصیام نیست
داستان مرسوی قاتل، مانند فیلمنامه زندگی آینده کامو است. هر دو از طبقه فقیر بلکور هستند. هر دو به مقداری پول میرسند. هر دو به اروپای مرکزی میروند و هر دو از شیوه خصمانهای مایوس میشوند که آن مردم برای زندگی در پیش گرفتهاند. مرسو هم فردی متمایل به صعود کردن و بالا رفتن است که از شبهای سکوت و خاموشی زیر نور چراغ نفتی در آپارتمان کوچک سه خوابه مادرش فرار کرده است. صعود اجتماعی خود را مدیون قتل یک پیرمرد خسته از زندگی است که با ثروت او خود را از اصل و ریشهاش جدا میکند. اینها حکایت مرسوی «بیگانه» کامو است که در سال ١٩۴٢ منتشر شد. کامو در الجزایر متولد شد و بعدها به فرانسه آمد. کتابهای طاعون، سقوط، مرگ خوش و آدم اول از جمله آثار او هستند. این نویسنده با یک نشریه فرانسوی درباره کتاب «بیگانه» مصاحبه کرده است که در زیر میخوانید.
چرا نام رمانتان بیگانه است؟
من نامی برای این رمان انتخاب نکرده بودم تا اینکه نوشتنش تمام شد. اسمش را بیگانه گذاشتم چرا که اعتقاد دارم این عنوان در برگیرنده تم اولیه رمان است. شخصیت اصلی من، مرسو، مردی بیتفاوت است. عنوان کتاب مستقیما به مرسو ارتباط دارد- به شکل مشخصتر چشمانداز لاقیدی که او به زندگی دارد. در کل رمان، او مدام درباره دیدگاه عقبافتادهای که دارد سخن میگوید. تنها چیزی که در زندگیاش به آن اهمیت میدهد نیازهای فیزیکیاش است. او تقریبا هیچوقت علاقه فکری یا احساسی در زندگیاش ندارد. تنها وقتی که یک واقعیت، یعنی مرگ، در زندگیاش ظاهر میشود، شروع به اندیشیدن به احساسات روح انسانی میکند. او به طور کلی از زندگیاش و دنیا منفصل است. او به واقع در دنیا بیگانه است.
شروع این رمان یکی از معروفترین شروعهای ادبیات است. پاسخ شما به این موضوع چیست و نیت اصلی شما از این سطر چیست؟
زمانی که این رمان را مینوشتم، نیتی برای نوشتن این خط نداشتم که معروف شود. حتی قصدم برای این خط این نبود که فوقالعاده یا حتی مهم باشد. اما بعد از اینکه خوانندگان این رمان را خواندند، اعتقاد داشتند که این سطر برای رمان بسیار مهم است. بعد از گذشت چند سال، شروع کردم به موافقت با خوانندگانم. فکر میکنم این سطر خیلی مهم است، و حتی توجه کردم که ارزش مشهور شدن دارد. من از طرفداران سرسخت نظریه پوچی هستم و این سطر خلاصه خیلی خوب این نظریه است. این نظریه درباره فقدان انسجام در زندگی کوتاه و دردناک انسان است. در سطر اول بیگانه، خواننده با نخستین نگاه گذرا پوچی را در شخصیت مرسو و تلگرافی که دریافت کرده است، میفهمد. مرسو میگوید که از دست دادن مادرش اساسا هیچ معنایی برایش ندارد. اغلب مردم مرگ مادرشان را فقدان بزرگی میدانند، اما مرسو به شکل غیر مستقیمی طرفدار پوچی است و فقدان مرگ مادر را به عنوان یک واقعه ناچیز میبیند. خوشحالم که این سطر یکی از سطرهای مشهور و شناخته شده است. احساس عجیبی درباره تئوری پوچی دارم و خوشحالم که میتوانم آگاهی خودم را به دیگران بدهم. بعد از دیدن موفقیت همین یک سطر، احساس مثبتی درباره اینکه چه اتفاقی برای آن و رمانم افتاده است، دارم.
به چه شیوههای دیگری مرسو تجربیات شخصی خود شما را ارایه میکند؟
مرسو تجربیات شخصی مرا را ارایه نمیدهد، همان طور هم عقاید شخصیام را. من بعضی تجربیات مشابه داشتم که مرسو با آنها روبهرو شد. عشقم را از دست داده بودم، علاوه بر آنها همسر و خانوادهام را هم از دست داده بودم. درگیر ماجراهایی هم شده بودم. همچنین شاهد یک اعدام در سال ١٩۴١ بودم؛ اعدام گابریل پری فرانسوی. او توسط ارتش آلمان در اوایل جنگ جهانی دوم کشته شد. این موضوع یکی از مهمترین حوادث زندگیام بود، و سعی کردم آن را یکی از بخشهای مهم تجربیات مرسو قرار دهم. این موضوع یکی از راههای مهمی بود که مرسو تجربه شخصی مرا ارایه میکرد. اما اعتقادات شخصیام بسیار مستقیمتر در شخصیت مرسو نشان داده شده است. همان طور که به صورت خلاصه در پاسخ سوال قبلی گفتم، سعی کردم نظریه پوچی را با اعتقادات سرسخت شخصی خودم در طرز فکر مرسو ترکیب کنم. از نخستین سطرها، بیعاطفه بودن او نسبت به تشییع مادرش، بیعلاقگی به پیشنهاد ازدواج ماری، یا بیاهمیت بودن محاکمه خودش، در تمام اینها مرسو به شکل پایداری پوچی را نمایش میدهد. این روشی است که من خودم برای ارایه شخصیتم برگزیدهام- نه آنقدری که بر آمده از تجریبات یا اعتقادات من باشد.
آیا فکر میکنید که مرسو نماینده دقیقی از نژاد بشر است؟
زمانی که این رمان را مینوشتم، سعی کردم تعبیر و تفسیری که نسبت به نژاد بشر داشتم را در مرسو ارایه دهم. در نظریه من از پوچی، زندگی انسان بیمعنا و فاقد انسجام است. زندگی انسان نمیتواند به وسیله یک نقطه نظر فلسفی توضیح داده شود. حوادثی که اتفاق میافتد بیمعنا و بیارتباط هستند. در پایان همه میمیرند بنابراین اهمیت به زندگی، سودی ندارد. این تصویر واقعی نژاد انسان است. مورسو به شکل آشکاری نظریه پوچی را به تصویر میکشد. وقتی او نسبت به مرگ مادرش بیتفاوت است، شروع به نگرانی درباره مرگ گریزناپذیر خودش میکند، در رمان سعی کردم ارتباط مرسو را با این نظریه نشان دهم و تجسم انسان در مرسو را خلق کنم، از سوی دیگر، به طور مشخص بر این باورم که نمایش دقیقی از نژاد انسانی است.
چرا مرسو برخلاف دیگر زندانیان قادر به درک دلایل مجازاتش است؟
او با زندگی غریبه و بینهایت از زندگی جداست. به همین دلیل او قادر است تجربیاتش را ببیند- و حالا مجازاتش را- از یک منظر او از نقطه نظر شخص سوم به زندگیاش مینگرد. عقیده او بدون تعصب است، بنابراین نگاهی غیراحساسی به مجازاتش دارد. او میتواند ببیند که مردی را کشته است و حالا لایق این است که در زندان باشد. او کاملا درک میکند چرا به زندان فرستاده شده است. او همچین میتواند درک کند که چرا نگهبانان به او سیگار نمیدهند. او فهمیده که اگر چیزهای لذت بخشی مثل سیگار داشته باشد مجازاتش مجازات واقعی نخواهد بود، چرا که مرسو بینهایت به زندگیاش بیتفاوت است، او میتواند مجازاتش را بدون هیچ تعصبی ببیند.