این مقاله را به اشتراک بگذارید
تأملی درباره ایشیگورو و رمان «غول مدفون»
بهترین قسمت روز شبِ آن است
نادر شهریوری(صدقی)
ایشیگورو وقتی به آلبوم خانوادگیاش نگاه میکند پدربزرگش را با کتوشلوار سفید در اتاقی با پنکه سقفی به خاطر میآورد. این خاطره به خیلی وقت پیش، به کودکیاش، بازمیگردد. در آن هنگام پدربزرگش در شهرستانی دور در ژاپن زندگی میکرد. «گذشته» برای ایشیگورو اهمیت دارد: همچون گمشدهای است که او را بهسوی خود میکشاند. به همین دلیل کمتر چیزی نوشته که به «گذشته» ارتباط نداشته باشد.
کریستوفر بنکس، شخصیت اصلی رمان «وقتی یتیم بودیم»، اثر ایشیگورو، بعد از آنی که پدر و مادرش در شانگهای بهطور مرموزی ناپدید میشوند به ناگزیر از شانگهای به لندن میآید تا نزد خالهاش زندگی کند. او در لندن به مدرسه میرود و در آنجا بزرگ میشود. در تمامی این مدت فقط یک آرزو دارد و آن کارآگاهشدن و به تعبیر خودش آرزوی «شرلوک» شدن است. این آرزو که ریشه در کودکی و در گذشتهاش دارد لحظهای رهایش نمیکند تا آنکه سرانجام کریستوفر به آرزویش میرسد و مشهورترین کارآگاه انگلستان میشود و به خاطر هوشیاری و احاطهاش در «حل معما» عهدهدار سختترین و پیچیدهترین پروندهها میشود. بهتدریج کریستوفر بهعنوان کارآگاهی خبره چنان شأن اجتماعی پیدا میکند که همواره بهعنوان مدعو به محافل سطح بالای لندن دعوت میشود. کریستوفر اگرچه سختترین معماها را در مقام کارآگاه حل میکند اما معمایی حلنشده از گذشته ذهنش را مشغول خود میکند و آن ناپدیدشدن اسرارآمیز پدر و مادرش در بیست سال قبل، زمان کودکیاش، در شانگهای چین است. به نظر میرسد انگیزه او برای کارآگاهشدن در تمام دوره تحصیلش در لندن بیشتر کوششی برای حل معمای ناپدیدشدن پدر و مادرش در شانگهای بوده باشد. بااینحال کریستوفر، ناتوان از فراموشکردن گذشته، تصمیم میگیرد برای حل این معما به شانگهایِ کودکیاش بازگردد. کریستوفر این تصمیم را در بحبوحه جنگ میان چین و ژاپن و در آستانه جنگ جهانی دوم میگیرد. شاید کریستوفر ترجیح میدهد قبل از آنکه دنیای بزرگتر – جنگ جهانی- نابودش کند معمای دنیای کوچکتر یعنی دنیای خودش را حل کند.*
ایشیگورو «گذشته» را در تازهترین رمان منتشر شدهاش، غول مدفون (٢٠١۵)، باز پی میگیرد. جالب آن است که در این رمان نیز مسئله پیداکردن گمشدهای دیگر است. در این رمان با زوجی کهنسال روبهرو میشویم که برای یافتن پسر گمشدهشان راهی سفر میشوند، اما نه به شانگهای کودکی کریستوفر، که به انگلستان باستانی- قرون وسطائی- سفر میکنند. آنچه این رمان را بغرنجتر و معمایی میکند این است که در این رمان، والدین چگونگی و نحوه گم شدن فرزندشان را فراموش کردهاند. «گذشته» برای ایشیگورو همیشه معانی متفاوت، متنوع و تعمیمیافتهتری دارد. درواقع انواع متنوعی گذشته وجود دارد. او درباره گذشته همواره انعطاف به خرج میدهد یا به تعبیر دقیقتر، گذشته در مواجهه خود با آن همواره متعدد و منعطف ظاهر میشود. بدینسان گذشته برایش مصداقهای کاملا تنوعیافتهای پیدا میکند. به بیانی دیگر ایشیگورو «گذشته» را به مدلولی معین فرو نمیکاهد، آن را به انقیاد درنمیآورد و ایدئولوژیک نمیکند و یا احیانا از زاویهای صرفا روانشناسانه به آن نمینگرد و بعدی فلسفی به آن نمیدهد. گذشته برای او بس متنوع و ساده است؛ ساده به این معنا که به ناگزیر آدمی در هر موقعیتی آن را تجربه میکند. گذشته گاه میتواند خاطره مشترکی باشد که به عشق و دوستی میانجامد. اساسا نقطه عزیمت شروع برای ایشیگورو به خاطره مشترک بازمیگردد. این خاطره مشترک البته به گذشته پیوند میخورد. داستان «چه بارانی باشد، چه آفتابی» از مجموعه «شبانهها» نمونهای از آن است. در این داستان گوشدادن به آهنگی از «گذشته» که یادآور خاطره مشترک میان امیلی و ریموند است به تجدید دوستی میانجامد. این دوستی جز به واسطه خاطره مشترک ناممکن مینماید. در اینجا این گذشته، آن گذشتهای میشود که فراموشکردنش تقریبا ناممکن میشود. «آنوقتها همه این صفحهها را گوش میدادیم. گرام کوچکی را که مادرم پیش از آمدنم به دانشگاه داده بود روشن میکردیم و صفحهها را میگذاشتیم. چطور میشود فراموش کرده باشی؟»١ بااینحال، اینهمه آن تعابیر متعددی نیست که ایشیگورو از گذشته دارد. گذشته گاه در قالب حسی از گناه ظاهر میشود و گاه یادآور عظمت میشود و گاه گذشته به چیزی که اکنون، در این زمانه، بسیار مرسوم شده بدل میگردد؛ به نوستالژی. گذشته نوستالژی میشود تا آدمی لحظاتی تسلی یابد تا مادیت خشن زمان حال را به فراموشی بسپارد. نوستالژی برای ایشیگورو فقط مرثیهخوانی برای گذشته نیست. او در نوستالژی نوعی قدرتنمایی گذشته را میبیند. به نظر او اگر هم بنا بر مرثیهخوانی باشد، مرثیهخوانی برای دنیای فعلی نیز هست. دنیایی که چهبسا اصلا خوب نیست. گذشته از نظر ایشیگورو میتواند در هیأت رایجترین و متداولترین شکل ممکن ظاهر شود، همچون چیزی یا نیازی که به واسطه آن، آدمها با یکدیگر در زمان فراغت گفتوگو میکنند: از زندگی، تجربهها و خاطرههایشان میگویند.
از ناکامیها و احیانا کامیابیهاشان میگویند:
گذشته برای بعضی از آدمها تا زمانی طولانی اصلا وجود ندارد. یکی از آنها استیونز است. گذشته برای استیونز، شخصیت اصلی «بازمانده روز»، تا زمانی طولانی به مدت سی سال اصلا وجود نداشت. سی سال زمانی بود که او در سرای دارلینگتن خدمت میکرد.
او که پیشخدمت لرد دارلینگتن بود چنان در شغل خود حل شده بود که فرصتی برای تأمل در زمان سپریشده نداشت. سالهای متوالی زندگی استیونز به تکرار و کلیشه** میگذشت. او عادت کرده بود چیزی نپرسد، کسی را دوست نداشته باشد، عاشق نشود و اگر شد فکر کند که نشده است. تنها انگیزه استیونز در تمام این مدت حفظ «تشخص» یک پیشخدمت بود تا به واسطه این تشخص، تشخص لرد نیز حفظ شود. او پیش خود فکر میکرد که صرفا پیشخدمت است و تنها کاری که از وی بر میآید آن است که برای آدم مهمی کار کند. او جز این کلیشه، جایی در اجتماع برای خود قائل نبود. او قادر نبود دنیای اطراف خود را نقد کند. نقد اگر نقد باشد کلیشه را درهم میشکند. اما کلیشه هویت استیونز شده بود. گذشته برای استیونز تنها آنگاه معنا پیدا میکند که از کلیشه فاصله میگیرد. در اینجا با شکل دیگری از «گذشته» مواجه میشویم: ظهور گذشته در نقش نجاتدهنده استیونز از کلیشه. از قضا شروع داستان «بازمانده روز» نیز از همینجاست؛ از وقتی که لرد دارلینگتن قصر خود را به یک آمریکایی میفروشد، به فارادی، مالک جدید، که قصد اقامت فوری در قصر را ندارد و علاوه بر آن چندان در قید تشخص نیست. فارادی از استیونز میخواهد به خود استراحتی بدهد ولو زمانی کوتاه آبوهوایی عوض کند: «جدی بگویم. استیونز من واقعا عقیده دارم که تو باید یک استراحتی بکنی خرج بنزینش هم با من. شماها دائم توی این خانههای درندشت محبوس هستید و دارید زحمت میکشید پس کی فرصت میکنید این سرزمین زیبای خودتان را ببینید؟»٢
بازمانده روز در اصل یادداشتهایی است که استیونز در طول شش روز مرخصی به غرب انگلستان در هتل محقری که در آن اقامت گزیده – در هتل رزگاردن- به رشته تحریر درمیآورد. داستان هفت فصل دارد: فصل اول آن پیشدرآمد است، اما شش فصل باقیمانده همان شش روزی است که استیونز به مرخصی آمده و خاطراتش را به صورت روز اول- شب- روز دوم- صبح- تا روز ششم- شب- مینویسد. تازه بعد از خروج از کلیشه است که استیونز به گذشته خود، لرد دارلینگتن و روابط مشکوک سیاسی وی پی میبرد و همچنین درمییابد که مدتهاست عاشق میس کنتن بوده اما خودش خبر نداشته است!
«گذشته» ایشیگورو با گذشته دیگران فرقی اساسی دارد. گذشته از اینکه او انگلیسی ژاپنیالاصل است میتوانیم به تفاوت ماهوی «گذشته» او با مثلا «گذشته»ای که پروست به آن معتقد است، توجه کنیم. «گذشته» از نظر پروست در بیرون از قلمرو و دسترس آدمی، در چیزی مادی و یا در حسی که ممکن است این چیز مادی به ما القا کند، نهفته است. در واقع این گذشته در درون ما، در ذهن ما نیست. بنابراین بیهوده است اگر بکوشیم آن را به خاطر آوریم. گذشته از نظر پروست بایستی در غالب مادیتی رخ دهد تا آنگاه ذهن آدمی را به گذشته دور در جستوجوی زمان ازدسترفته ببرد: مثل خوردن شیرینی مادلن. بنابراین باید خوردن به مثابه یک اتفاق مادی رخ دهد تا گذشته ظاهر شود.
تلقی ایشیگورو از گذشته تلقی متفاوت و بهخصوص پردامنهای است. مقصود از پردامنهبودن آن است که کموبیش همه چیز را در بر میگیرد. باید از ایشیگورو پرسید بهراستی «چه چیزی گذشته نیست؟» به نظر نمیرسد ایشیگورو به این سوال پاسخی روشن بدهد، اما او ما را به یک تمثیل ارجاع میدهد. این تمثیل را وی در آخرین سطور «بازمانده روز» بیان میکند. این تمثیل تنها در یک پاراگراف دو بار تکرار شده است. موضوع به گفتوگوی بازنشسته هفتاد سالهای با استیونز برمیگردد. او به استیونز میگوید: «باید برای خودت خوش باشی، بهترین قسمت روز، شب است. تو کار روزت را انجام دادهای، حالا پاهات را بگذار بالا و خوش باش، من اینجوری میبینم. از هرکس که میخواهی بپرس بهترین قسمت روز، شب است» ٣ وقتی ایشیگورو میگوید بهترین قسمت روز، شبِ آن است شاید منظورش آن است که در شامگاه، آدمی با بیان آنچه از گذشته به صورت خاطره در ذهنش میآید و آن را بیان میکند، فیالواقع تسلایی مییابد.
پینوشتها:
* ایشیگورو در مصاحبهای میگوید واقعیت آن است که ما اغلب در دنیای کوچک خودمان زندگی میکنیم. این امر طبیعی است هرکدام شغل خودمان را داریم، بچههای خودمان را بزرگ میکنیم و سعی میکنیم بهترین زندگیها را داشته باشیم.
** کلیشه را میتوان به یک تعبیر ایدئولوژی نامید.
١. شبانهها، ایشیگورو، خجسته کیهان
٢، ٣. بازمانده روز، ایشیگورو، نجف دریابندری
شرق