این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد میشل لووی به هالووی
از زمان نگارش کتاب «تغییر جهان بدون تسخیر قدرت»، جان هالووی توجه بسیاری از متفکران رادیکال را به خود جلب کرد. «تغییر جهان…» ابتدا به صورت مقاله ارائه شد (که ترجمه آن را در اینجا می توانید بخوانید) و سپس تزهای آن بسط یافت و در قالب رسالهای منتشر شد. میشل لووی، دانیل بنسعید، مایکل لبوویتز، طارق علی و متفکران دیگر به آن واکنش نشان دادند و بحثی درباره «قدرت» درگرفت. در اینجا خلاصهای از مقاله میشل لووی را در اینباره میخوانیم:
رساله جان هالووی درخشان، تأملبرانگیز و به معنای اصیل کلمه رادیکال است: «به ریشه مسائل میزند». صرفنظر از ضعفها و مشکلات آن به طرز گیرایی قدرت انتقادی و مخرب نفی را برجسته میکند. هدف بلندپروازانه و مهمی دارد: «تدقیق نقد مارکسیستی از سرمایهداری». یکی از بهترین بخشهای کتاب بخش اول آن است با عنوان: «فریاد». این چند صفحه کوتاه از قدرتمندترین و تکاندهندهترین اندیشههای انقلابی است که من در سالهای اخیر خواندهام. فرض اصلی آن چنین است: «برای توجیه مخالفتمان با جهانی که احساس میکنیم بر خطاست نیازی نیست پایان خوشی را وعده دهیم». در برابر مثلهشدن حیات انسانها به دست سرمایهداری «فریاد غم، فریاد وحشت، فریاد خشم، فریاد سرپیچی سر میدهیم: نه». اعتراض ما به نظم موجود وابسته نیست به هیچ نتیجه مشخصی و اعتبار خود را از آن نمیگیرد. ولی «این فریاد، امکان گشایشی را فراهم میآورد و نمیپذیرد که هر امکان رادیکال دیگری منتفی است».
فصلهای فلسفی اصلی کتاب با بتوارگی و بتوارهپرستی سروکار دارد. هالووی با بهرهگیری خلاقانه از آثار مارکس، لوکاچ و آدورنو، بتوارگی را جدایی «کرده» از «عمل» و قطع رشته جمعی «عمل» تعریف میکند. او تأکید دارد بتوارگی وضعیتی نیست که کل جامعه را فراگیرد بلکه یک فرایند است، حرکت تخاصمآمیز بتوارهپرستی در برابر ضدبتوارهپرستی قرار دارد. بنابراین، نظریه انتقادی را باید نظریهای دانست که بخشی از حرکت علیه بتوارهپرستی، جزئی از مبارزه برای دفاع، احیا و ایجاد جریان جمعی «عمل» است. این منظر بسیار بابصیرت است، اما جان هالووی ظاهرا همه شکلهای عینیتیابی را با بتوارهپرستی یکسان میگیرد.
بحث دیگر هالووی، نقد اوست بر «مارکسیسم علمی»، یعنی روایتهایی که سعی دارند قطعیبودن نظریه را، همچون جزئی جدانشدنی از سوسیالیسم تلقی کنند. این روایت از مارکسیسم، دگرگونی تاریخی را طبق «قوانین علمی» توضیح داده و آن را پیشبینی میکند. هالووی اما معتقد است: «مبارزه ما به ذات خود، عمیقا ناپایدار و غیرقطعی است، چون قطعیت تنها براساس شیءوارگی مناسبات اجتماعی قابلفهم است. فقط تا جایی میتوان از «قانون حرکت» جامعه صحبت کرد که مناسبات اجتماعی شکل مناسبات بین اشیا را به خود بگیرند… . دگرگونی انقلابی به معنای پیگیری مسیری قطعی نیست، زیرا قطعیت نفی دگرگونی انقلابی است. مبارزه ما مبارزهای است علیه شیءوارگی و بنابراین علیه قطعیت». این بخش یکی از مهمترین فصلهای کتاب است و سهم بسزایی در رویکرد انتقادی به سیاست ایفا میکند. هالووی از جمله به برخی «مارکسیستهای علمی» اشاره میکند: لنین در «چه باید کرد» (١٩٠٢)، کائوتسکی و رزا لوکزامبورگ در «اصلاح یا انقلاب» (١٨٩٩). ولی مقاله رزا لوکزامبورگ را تحتعنوان «بحران سوسیالدموکراسی» (١٩١۵) نادیده میگیرد که در آن گسست ریشهای روششناختی از آموزه قطعیت علمی مشهود است. این گسست با صورتبندی جدید و حیاتی او اتفاق میافتد: بدیل تاریخی «سوسیالیسم یا بربریت». این مقاله نقطهعطفی در تاریخ مارکسیسم بهشمار میرود، دقیقا چون «اصل عدم قطعیت» را به سیاست سوسیالیستی معرفی میکند. حال عنوان کتاب و اصل اساسی هالووی: «دگرگونی جهان بدون کسب قدرت». هالووی معتقد است که همه تلاشهای موجود جهت دگرگونی انقلابی ناموفق بوده، چون پایه و اساسی نداشتهاند جز الگوی دگرگونی از طریق تسخیر قدرت دولتی. بااینهمه هالووی در یادداشت هشت صفحه ٢١٧ کتاب میپذیرد که «دلایل و مدارک تاریخی ادعای او کافی نیست». بنابراین، میکوشد ادعای خود را براساس سه استدلال نظری زیر پایهریزی کند.
نخست اینکه، وضعیت موجود بخشی از مناسبات اجتماعی سرمایهداری است. ولی همانطور که او مینویسد: «مارکسیسم انقلابی به چنین روابطی آگاه است، هدف آن دستیابی به قدرت دولتی موجود نیست بلکه درهمشکستن آن و ایجاد وضعیتی جدید است» (ص ١۵). دوم اینکه، هر شکلی از دولت، صرفنظر از محتوای آن، خود شکلی از بتوارگی است. این استدلالی آنارشیستی و کلاسیک است که مارکس هم تا حدودی، مخصوصا در یادداشتهای مربوط به کمون پاریس متأثر از آن بود. در این یادداشتهاست که شکل غیردولتی قدرت سیاسی پیشنهاد شده است. استدلال سوم در فصل سوم آمده و بر کل کتاب اثر گذاشته است. این استدلال عبارت است از تمایز بین «قدرت عمل» یا توان انجام کارها و «قدرت سلطه» یا توانایی فرمان به دیگران برای آنچه که شخص مایل است انجام دهد. طبق نظر هالووی انقلاب باید «قدرت عمل» را ارتقا دهد و «قدرت سلطه» را ریشهکن کند. باید اعتراف کنم این تمایز مرا قانع نکرده. بهگمانم، بدون شکلی از «قدرت سلطه» هیچ شکلی از زندگی جمعی و فعالیت بشری در کار نیست. ایرادات من به این نظر به ایده دموکراسی برمیگردد، مفهومی که بهندرت در کتاب آمده است. هالووی دموکراسی را روندی میداند که «دولت آن را تعیین میکند و فرایندی از تصمیمگیری که تحتتأثیر انتخابات است». (ص ٩٧) با این نظر موافق نیستم. معتقدم دموکراسی باید در همه فرایندهای تصمیمگیری سیاسی و اجتماعی، مخصوصا در یک روند انقلابی، محوریت داشته باشد. این بحث را رزا لوکزامبورگ در نقد همدلانهای از بلشویکها بهگونهای درخشان ارائه کرده؛ مقالهای با عنوان: «انقلاب روسیه» (١٩١٨). دموکراسی یعنی قدرت اکثریت بر اقلیت. این قدرت مطلق نیست، محدودیتهایی دارد و باید شأن و منزلت دیگران را محترم بدارد. اما همچنان قدرت اکثریت بر اقلیت است. این امر شامل همهنوع جوامع بشری میشود، از جمله دهکدههای زاپاتیستا. هالووی در یکی از معدود قطعاتی که در آن نمونههای تاریخی ایجابی از استقلال و ضدبتوارگی را به دست میدهد، اشاره میکند به «کمون پاریس و نظرات مارکس راجع به آن، شوراهای کارگری که آنتونی پانکوک دربارهشان نظریهپردازی کرده و شوراهای زاپاتیستا». (ص ١٠۵)، میتوان ثابت کرد که در هر یک از این نمونهها، شکلهای قدرت دموکراتیک وجود دارد که لازمه آن شکلی از اعمال «قدرت سلطه» بوده است.
یکی از ایرادات اساسی من به بحث هالووی در مورد مسئله قدرت، قدرتستیزی و قدرت متقابل، ماهیت بینهایت انتزاعی ضدیت او با قدرت است. او به اهمیت خاطرهها برای مقاومت اشاره میکند، اما در استدلالهای او کمتر خاطره و تاریخ به چشم میخورد و کمتر بحث از شایستگیها یا محدودیتهای جنبشهای انقلابی تاریخی به میان میآید، چه جنبشهای مارکسیستی، آنارشیستی و چه زاپاتیستی.
شرق