این مقاله را به اشتراک بگذارید
بریل بینبریج:
تحتتاثیر تراژدی و داستانهای ترسناک بودهام
ترجمه : سمیه مهرگان
بریل بینبریج یکی از مطرحترین و محبوبترین رماننویسان بریتانیا است که دوبار برنده جایزه معتبر کاستا (ویتبرد) برای بهترین رمان سال بریتانیا شده: رمانهای «وقت هرز» (ترجمه فارسی از: آزاده فانی) و «هر کسی به فکر خودش» (ترجمه فارسی از: سلما رضوانجو، نشر شورآفرین) و نامش بارها در فهرست نامزدهای نهایی جایزه بوکر قرار داشته که در آخرین و پنجمینبار برای رمان «استاد جورجی» (در حال انتشار در نشر شورآفرین) نامزد این جایزه شده بود. وقتی این کتاب محبوب برنده جایزه بوکر نشد، فریاد دادخواهی از نهادها و محافل ادبی برخاست. رمانهای اول بینبریج عمدتا بر اساس زندگی یا شرححال خانواده خود او و در شهر زادگاهش لیورپول اتفاق میافتادند، از جمله رمانهای «خیاط زنانه»، «به قول کویینی»، و «روز گردش کارخانه بطریسازی» (در حال انتشار در نشر شورآفرین) . پس از آن در میانه دهه پنجاه سالگیاش، سیروسلوک خلاقانه متفاوتی را آغاز کرد و به کنکاش ذهنی برخی رویدادهای بزرگ تاریخی که در ذهن همگان جاودانه ماندهاند روی آورد. «پسران تولد» (در حال انتشار در نشر شورآفرین) قصه کاپیتان رابرت فالکون و سفر مرگبارش را به قطب در سال ۱۹۱۲ شرح میدهد، درحالی که در «هر کسی به فکر خودش» که در سال ۱۹۹۶ نوشته شده بود به بازگویی داستان غرقشدن کشتی تایتانیک، یک ماه بعد از این رویداد و از زبان بازمانده جوان حادثه، مورگان میپردازد. با این دو رمان، بینبریج از عرض اقیانوس اطلس گذشت و به آمریکا رسید. چاپ کتاب «هر کسی به فکر خودش» همزمان شد با اکران فیلم «تایتانیک» و به همین دلیل کتابی پرفروش شد. در رمان «استاد جورجی» بینبریج باز هم در تاریخ قدم به عقب میگذارد و به جنگهای کریمه در ۱۸۵۰ میرسد. دوران اکتشافات علمی و اختراعات جدید که در میان آنها میتوان به عکاسی اشاره کرد که بینبریج داستانش را در حولوحواشی آن شکل میدهد و از آن به عنوان استعارهای برای ابهام و اتفاق استفاده میکند و آن را برای درهمریختن مرز میان حقیقت یا آنچه حقیقت نمایانده میشود به کار میبرد. در زمان انجام این مصاحبه یعنی در دسامبر سال ۱۹۹۸ او در حال تکمیل آخرین رمانش به نام «به قول کویینی» بود که بر اساس زندگی ساموئل جانسون نوشته میشد. از دهه ۶۰ میلادی به اینسو، بینبریج در خانهای راحت با باغچهای زیبا در شهر کمِدن در شمال لندن زندگی میکند. خانهاش پر است از خردهریزهای مختلف. در ورودی خانه یک بوفالوی خشکشده راه را تقریبا بسته، وقتی از کنار آن به زور عبور کنید، به مجسمه بزرگی از مسیح برمیخورید که روی پلهها قرار گرفته است. اتاق جلوی خانه به دو بخش تقسیم شده است: آشپزخانهای رو به باغ و نشیمنی کوچک رو به خیابان. مجسمه مریم مقدس و دیگر قدیسان در کنار دیگر خردهریزهای فراوان روزمره قرار گرفتهاند. یکی از دیوارهای آشپزخانه پر است از عکسهای بچهها و نوههای بینبریج و عکسهای خودش در سنین مختلف. ما پشت میز گرد و بزرگی که سراسرش پر است از کاغذ، مینشینیم. کنار آتش شومینهای که او دائما با افزودن زغال به آن روشنش نگه میدارد. بینبریج زنی است با جثه کوچک و فرز با چتریهای صاف تیرهرنگ، لباس سیاه به تن دارد و جوراب شیشهای، آدم را به یاد یکی از عکسهای ادیت پیاف (خواننده برجسته فرانسوی) میاندازد. ظاهرا دیگران هم متوجه این شباهت شدهاند، چون خودش عکسی از خودش را روی دیوار به من نشان میدهد، عکس جوانی اوست که در آن به ژولیت گرکو (بازیگر و خواننده مشهور فرانسوی) شبیه است و ظاهرا خودش هم این یکی شباهت را ترجیح میدهد. او که به رفتار گرم و بخشندگی شهره است، با صدایی ملایم و گوشنواز حرف میزند که از پس سالها
شما صاحب دو فرزند بودید و بهطور نیمهوقت مشغول کار، کی وقت نوشتن پیدا میکردید؟
تنها زمانی میتوانستم بنویسم که بچههایم به رختخواب رفته باشند، البته تا وقتی کمسن بودند و زود به رختخواب میرفتند. اما بعدها، زمانی که بزرگتر شدند- نمیدانستم کجا هستند یا کی در خانه خواهند بود- این یکی به مراتب سختتر بود.
چطور به طرحهایتان دست مییابید؟ بسیاری از نویسندگان میگویند که با این قسمت کار نویسندگی مشکل دارند.
برگردیم بر سر رمان اولم «هریت گفت»، که داستان حقیقی من و این دو دختری که یکی از آن دو مادرش را کشته بود میتواند باشد. طرح این داستان از پیش موجود بود- این داستان و قاتل آن به طور وسیعی در روزنامهها گزارش شده بود. چشمانداز و دوران کودکیام را به آن اضافه کردم، که من را واقعا به وجد آورد. وقتی نوبت رسید به «خیاط زنانه»، که درباره عمههایم بود، به کالیندِیل (کتابخانه مخصوص آرشیو روزنامهها) مراجعه کردم و لیورپول دیلیپست و لیورپول اِکو را به مدت یک هفته در آگوست ۱۹۴۶ در جستوجوی مطلب زیرورو کردم. در یکی از روزنامهها آمده بود که تعداد بسیار زیادی از سربازان آمریکایی بیسواد بودند، تعداد بسیاری هم در حال ناپدیدشدن بودند و هیچوقت هم پیدا نشدند. با خود فکر کردم «خودشه!» با استفاده از این مطلب طرح داستان را پیریزی کردم. عمههایم متولد دهه ۱۸۸۰ بودند، یعنی در ۱۹۴۶ که دختری ۱۲ ساله بودم به نظرم عتیقه میآمدند. در حضور من چنان باهم حرف میزدند، انگار آنجا نیستم. عمه نِلی خیاط بود و در زمان جنگ در مقام دستیار پرستار در بیمارستان کار میکرد. عمه مارگو دمدمی بود و در یک کارخانه مهماتسازی کار میکرد. عمه نِلی خیلی به اثاثیه مادرش میبالید و میترسید در طول جنگ آسیب ببیند، بعضی چیزها را در انباری طبقه بالا دور از دسترس گذاشت، برای مثال یک میز خاتمکاری که من آنجا داشتم. دستشویی بیرون بود و وقتی داخل میشدید یک جاچتری فلزی قدیمی آنجا بود. پدرم همیشه میگفت، لعنت بر این نِلی. این یکی دیگر قاتل جان من بود، یعنی ممکن بود پای پدرم به جاچتری گیر کند و روی زمین بیفتد و سرش بشکند. پس این جریان هم جزئی از پلات داستان شد؛ تنها هدف من از نوشتن این کتاب ثبتکردن رخدادهای خانوادگی بود.
چرا چنین نیاز شدیدی برای ضبط وقایع خانوادگیتان احساس میکنید، اگر این موضوع عامل تعیینکننده و انگیزه اولیه است، دیگر چرا رمان را جایگزین زندگینامه کردید؟
به این دلیل که آنچه به یاد میآوریم، درهرصورت به نوعی رمان و داستان محسوب میشود.
از آنجا که تئاتری بودهاید، نمایشنامهنویسی درباره تمام این آدمها برایتان امری عادی به نظر نمیرسد؟
آن زمان به نظرم میرسید که نمایشنامهها فضای کافی در اختیارتان نمیگذارد، چراکه نمیتوانید افکار درونی خود را در آن بگنجانید. توان توصیف مکان و چشمانداز را ندارید. نمایشنامه تنها دیالوگ است.
دقیقا چون دیالوگهای شما بسیار خوب و بسیار خندهآور است (به طور مثال: در «وقت هرز») و با بذلهگویی و طنز همراه است، پلاتهای شما نیز نمایشی است. شما با چنان صرفهجویی حسابشدهای قلم میزنید که هرکسی فکر میکند توان نوشتن نمایشهای روی صحنه را داشته باشید. آیا این ویژگیها متاثر از تئاتر است؟
شاید، اما شیوه حرف زدن مردم در لیورپول هم بیتاثیر نیست. یک نفر چیزی میگوید و شما مستقیما جواب نمیدهید، بلکه
در عوض چیز دیگری میگویید. برای نمونه، یک نفر میگوید چه زن بداخلاقی است، این طور نیست؟ و جواب این است، اما نمیتوانی از کیک اسفنجیاش ایراد بگیری.
منظورتان این است که حافظه و کار تئاتریتان کمک کرد تا گفتههای مردم و شیوه بیانشان را به خاطر آورید؟
بله. و فراموش نکنید که عمهها و پدرم در دهه ۱۸۸۰ به دنیا آمده بودند و زبان انگلیسی تا زمان جنگ و تاثیر آمریکا تغییر چندانی نکرد. اما تلمیحات و اشارات ادبی هم وجود داشت. برای نمونه، اگر ژولیده و کثیف به نظر میآمدم، مادرم میگفت برو خودت را بشور، شبیه آن آدم داغان هِسپروس شدهای، هسپروس عنوان شعری روایتگونه متعلق به اواخر قرن ۱۹ بود. اگر آنها میخواستند بگویند که مطلبی راست و درست نیست، میگفتند همهاش چرنده، مثل پِگی مارتین، این عبارت به ۱۷۰۸ بازمیگشت و باز هم در دهه ۱۹۴۰ آن را به کار میبردند. هیچوقت به قدر کافی کنجکاو نبودم که بپرسم پگی مارتین دیگر کیست. بسیاری از این عبارات برگرفته از نمایشهای کمدی دوران جنگ در رادیو بود. وقتی قصد کردم درباره آن آدمها بنویسم، تمام اینها به یادم آمد.
به عبارتی وقتی کارتان با خانواده تمام شده بود، به زندگی شخصیتان روی آوردید.
همیشه خیال میکردم آنچه پیش از ۱۶ سالگیام رخ داد بسیار مهمتر از اتفاقات بعدی است. این دوران درباره شخص من بود، درحالی که این ۱۶ سال اول جزئی از من نبود. وقتی در دهه ۱۹۶۰ شروع کردم به نوشتن، همان وقتی نبود که زنان شروع کردند به نوشتن از مادران مجردی که در همپستید زندگی میکردند و روزگار مهیبی داشتند؟ خب، فکر کردم قصد ندارم چنین چیزهایی بنویسم؛ نمیخواهم به خودم زحمت نوشتن چنین مزخرفاتی بدهم.
چرا آنچه در ۱۶ سال اول زندگیتان رخ داد مهمتر بود؟
من در زمان جنگ زنده بودم. آنچه بر سر یهودیها آمد، برای همیشه من را تغییر داد.
در آغاز جنبش فمینیستها شروع کردید به نویسندگی، که باعث شد تعداد کثیری رمان به قلم زنان درباره خودشان نوشته شود، نظرتان درباره فمینیسم و شیوهای که طی ۳۰ سال گذشته ابداع کرده، چیست؟
هیچگاه جذب جنبش فمینیستی نشدهام. جوری پرورش یافتهام که باور داشته باشم مردان کاری به کار خانه و بچهها ندارند، جز آنکه پول دربیاورند. هیچوقت از سوی مردی تحقیر نشدهام، مگر آنکه مستحقش باشم، و هیچگاه احساس زیردست بودن نداشتهام. به نظر من یک رابطه دوطرفه سودمند میان زن و مرد، مستلزم آن است که مرد مسلط باشد. یک زن هوشمند اجازه میدهد که مرد فکر کند مهمترین شریک این رابطه است.
رمان «یک ماجراجویی بسیار بزرگ» نخستین کتابتان پس از چند سال سکوت است. چرا از نوشتن دست کشیده بودید؟
قدری مشغول روزنامهنگاری بودم. اما از اینکه خبری از نوشتن درستوحسابی نیست، احساس ناراحتی و عذاب میکردم. یک شب که کمی مست بودم، فکر کردم که کتابها را بهترتیب طبقه بالا بگذارم. پس، سرحال و زمزمهکنان، نصفهشب، پایم به یک میز خورد و افتادم و حدود ۲۰ ثانیهای از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، طبقه پایین رفتم و به مادرم تلفن زدم. حال آنکه مادرم ۲۰ سال یا بیشتر میشد که از دنیا رفته بود. با شمارهای که خیال میکردم شماره مادرم است تماس گرفتم، و یک صدا گفت، پشتبانی ساعت اِکوریست: ساعت دو و سی و پنج دقیقه و ده ثانیه. صدای یک مرد بود، و صبح روز بعد یادم آمد که قبل از این یک زن ساعت را اعلام میکرد، و همانی بود که به «دختر حنجره طلایی» شهرت داشت. به آرشیو بریتیش تِلِکام تلفن کردم و آنها هم خیلی کمک کردند و یک عالمه مطلب درباره «دختر حنجره طلایی» برایم فرستادند، دختر اهل لیورپول بود. معلوم شد که برای مدتی کوتاه یکی از نمایندگان فروش بیبیسی بوده، و در ۱۹۳۹ به سوی آمریکا ناپدید شده بود. حالا در یک خانه سالمندان در کرایدون (شهری بزرگ در جنوب انگلستان) زندگی میکرد. آنها عکسی از او برایم فرستادند. پس فکر کردم، چه میشد اگر مادرت ترکت کرده بود، اما میدانستی که او زنده است؟ و چه میشد اگر میفهمیدی او همان «دختر حنجره طلایی» است؟ فکر کردم این پلات فوقالعاده است، و خیلی راحت به ذهنم رسیده بود. اما آنچه تصادفی اتفاق افتاد این بود که دختری جوان از دوستان هنرپیشه داشتم که در «یک ماجراجویی بسیار بزرگ» و در جریان خلق نمایش پیتر پن شرکت میکند. در حین تحقیق دریافتم که او یکی از دوستان بینظیر کاپیتان اِسکات بوده، یعنی همان کاشف قطب جنوب. با خود فکر کردم چه زوج عجیبی، اما البته، ایده پسران گمشده در سرزمین رویایی براساس منطق به ذهنم رسید و من را به سمت کتاب بعدیام رهنمون کرد: «پسران تولد». و این کتاب هم من را به سمت تایتانیک در رمان «هرکسی به فکر خودش» سوق داد.
و دوکورث هنوز ناشرتان بود؟
بله. بعد کالین هیکرفت از دنیا رفت، همان زمانی که دوکورث رو به ورشکستگی پیش میرفت. من آن زمان با سه مرد مهم زندگیام بودم؛ پدرم، شوهرم و ناشرم. همگی ورشکسته. اما حتی پیش از آنکه کالین بمیرد، به او گفتم که قصد دارم ناشر جدیدی پیدا کنم. او هم موافقت کرد. در همان زمان، پسرم میخواست یک خانه بخرد اما نمیتوانست وام بگیرد، مگر آنکه قدری پول برای پیشپرداخت داشته باشد. پس از مرگ کالین، دارایی جدیدی به دفتر افزوده شد. درباره دادوستد سه کتاب چیزهایی شنیده بودم، وقتی نویسندگان اندک مقداری پول دریافت میکردند، به نمایندهام گفتم که من سه ایده درباره این سه کتاب دارم: تایتانیک (رمان هرکسی به فکر خودش)، جنگ کریمه (رمان استاد جورجی: نبرد میان روسیه با فرانسه و انگلیس و عثمانی) و دکتر جانسون (پسران تولد) . وقتی رابین بیرداسمیت همان مردی که متصدی تحویل کار در دفتر بود، از من پرسید که چه میخواهم، گفتم، علیالحساب هفتاد و هشت هزار پوند میخواهم. در این وقت، نشست و یک چک نوشت. میتوانستم بیشتر از این درخواست کنم، اما این مبلغی همان قدری بود که آن زمان نیاز داشتم.
چه چیزی شما را واداشت که به فکر این سه ایده بیفتید؟
همانطور که گفتم نمایشنامه منتهی شد به کاپیتان اسکات، و آن داستان هم به تایتانیک، که جریان غرقشدگان تایتانیک یک ماه پس از آن روی داد که اسکات و همراهانش توی چادرهایشان در قطب جنوب مرده بودند.
آن وقایع نمادین بود، همانطور که به نظر میرسید خبر از آنچه پیش رو بود میدادند: جنگ جهانی اول و همه آنچه در پی داشت.
بله، هیچچیز بعد از ۱۹۱۸ مثل قبل نبود.
این همان است که جُرج اُرول گفت: حاصل جنگ بزرگ هر چه که بود، انگلستان هرگز همان نیست و جایگاهش را در جهان از دست میدهد. درباره جنگ کریمه چطور؟ چه چیز شما را به تفکر در این باره واداشت؟
حدود شش سال پیش در تایمز دیدم که سواستوپول (شهری بندری در شبهجزیره کریمه) به روی عموم گشوده شده است. چندین سال بود که به دلیل وجود ناوگان دریای سیاه روسیه و جنگ سرد بسته شده بود. در روزنامه عکسی به همراه مقاله بود که بلوکهای ساختمانی بلندِ سربرافراشته را نشان میداد، و با خود گمان کردم تمامی این ساختمانها روی استخوان ساخته شده است. همه آنچه درباره کریمه میدانستم شعری بود از تِنیسون (از شاعران برجسته بریتانیا در عصر ویکتوریا): «به سوی دره مرگ راندند ششصد…» نمیتوانستم به پلات داستانی فکر کنم. بنابراین دوباره نامهای برای کتابخانه لندن فرستادم و در جستوجوی تایمز متعلق به ۱۸۴۶ برآمدم. در یک ستون خبری کوچک آمده بود عضو دانشکده آکسفورد در یک خانه بدنام درحالی که مرده بود پیدا شد. بعد درباره اعضای دانشکده آکسفورد مطالعه کردم و فهمیدم که آنها اجازه نداشتهاند ازدواج کنند، پس این مرد بیچاره به یکی از این خانهها رفته بود و بعد مرده بود. فکر کردم «خودشه!». رمان «استاد جورجی» به طور خفیفی اینگونه بود، چراکه در آن روزگار یا باید متاهل میشدید یا آنکه به سراغ این خانهها میرفتید.
رمانها برمبنای واقعیات تاریخی یا شخصیتهایی استوار است که به مقدار زیادی تحقیق و تفحص نیازمند است، و اغلب اینها در لفافهای بسیاری به نمایش درمیآید. منظورم این است که رمان «استاد جورجی» در دست نویسندهای کمارزشتر ممکن بود به چند صد صفحه از جزئیات برگرفته از آرشیوها تبدیل شود. کتاب شما به گونهای فوقالعاده صرفهجویانه است، کمتر از ۲۰۰ صفحه. چهطور از تحقیقتان بهره بردید؟
مشتاقم که همینطور صحیح و دقیق باشد. شیوه من در انجام تحقیق مخصوص به خودم است. تمام این کتابها را میگیرم و شروع میکنم به خواندن آنها. سپس سعی میکنم دفترچه یادداشتی هم داشته باشم، اما یا آن را گم میکنم یا آنچه را خواندهام نمیتوانم به یاد آورم. برای نمونه، کتاب بعدی من درباره دکتر جانسون است. نمیخواستم با جیمز بوسول (زندگینامهنویس اسکاتلندی) تماس داشته باشم، هرچند آن را به طور قطع خوانده بودم. به کتابهای قدیمی درباره این موضوع تمایل دارم، نه کتابهای جدید، و این کتابها را از فروشگاه کتابهای دست دوم میخرم. شروع میکنم به خواندن آنها، اندیشیدن دربارهشان، نباید از روی صفحاتی نخوانده رد شوم، اما همیشه از روی آنها رد میشوم، و بعد لحظهای سرمیرسد که مجبورم شروع کنم به نوشتن. به طور نظری، هرچیز قرار است بسامان و منظم باشد؛ مدخلهایی تحتعنوان الف، ب، ج… اما ببینید چه میگویم «د» خالی است و «ه» ظرف چند دقیقه نوشته شده تا سیگاری روشن شود… البته ۱۲ صفحه مینویسم تا به یک صفحه از آن میان دست پیدا کنم، و پیوسته در حال کمکردن و کوتاهکردن هستم.
تابهحال پیش آمده که تحقیق دربرابر پلات داستان قرار بگیرد؟ آیا واقعیات شما را به راهی رهنمون شده است که قصد نداشتهاید بروید؟
درحقیقت، آنچه حیرتآور است این است که چهطور اتفاقهای معینی رخ میدهد. برای مثال، در «استاد جورجی»، داشتم درباره پاتر مینوشتم که مشغول پرسهزدن در میدان جنگ است، که روی یک جنازه قدم برمیدارد، و کلمه «آبی» به ذهنم رسید. پس نوشتم که بئاتریس بهناگاه یک گل کوچک آبی دید و آن را چید. چند ماه بعد، برای تهیه یک نمایش تلویزیونی به کریمه رفتم؛ فوریه بود و و بر دامنههای بالای اِنکرمن که جنگ کریمه آنجا رخ داد، در زیر چمنی که استخوانها را پوشانده بود، همان گل ظریف آبی رنگ دیده میشد.
مثالی از آنچه هوراس والپول (نویسنده انگلیسی) خوشاقبالی مینامد.
دقیقا، اما درباره دکتر جانسون، آنچه بسیار سخت به نظر میآید زبان است. باید مراقب باشم آن را درست از کار درآورم. درباره «استاد جورجی» ویدئویی از فیلم سناریونویس انگلیسی چارلز وود به نام حمله لایت بریگید (گروهان نظامی کمشمار انگلیس در جنگ کریمه) را بیرون کشیدم، همانطور که برای اسکات کاشف قطب جنوب به تماشای بازی جان میلز در فیلم «اسکات قطب جنوب» نشستم. نقاشیهای جنگی به قلم لیدی باتلر را درباره کریمه دیدم، و البته عکسهای راجر فِنتون (نخستین عکاس جنگ بریتانیا) را، که با دیدن جزئیات آن مغزم سوت کشید. مدتی طولانی پس از آنکه کتابم تمام شده بود، سر راه خود بهسمت مرکز شهر، تابلویی روی یک ساختمان دیدم که اشاره داشت استودیوی راجر فِنتون اینجاست. صدها بار پیش از این بیتوجه به آن تابلو از آنجا گذر کرده بودم.
تمایل دارم درباره سبک شما صحبت کنم، آیا سبک، شرح و بسط هوشیارانه از جانب شماست یا آنکه در طول چند سال و بهتدریج شکل میگیرد؟
خب، دوست ندارم خیلی رو باشم یا چیزها را به صراحت بیان کنم. در «روز گردش کارخانه بطریسازی»، گردن یکی از دو زن میشکند و کشته میشود. نمیخواستم خواننده بداند کدام یکی، چرا که خودم هم نمیدانستم. هرکدامشان ممکن بود باشند، و خواننده میتوانست انتخاب کند. در کتابهای اولم کموبیش میدانستم چه میکنم، چراکه همهاش درباره مادر و پدر و عمههایم بود… وقتی بر آن شدم درباره اسکات کاشف قطب جنوب (پسران تولد)، تایتانیک (هر کسب به فکر خودش)، و کریمه (استاد جورجی) بنویسم، نمیدانستم در حال انجام چه هستم. اما میدانستم چهطور پلات داستان را به هم پیوند دهم.
پس سبک از پلات داستان نشات میگیرد؟
زبان بسیار مهم است. این عبارت را در نظر بگیرید: «عقل نداری.» به این معناست که «به قدر کافی زیرک نیستی.» ویراستار آمریکایی درباره این عبارت تردید داشت، و میگفت کلمه
عقل/شعور (Nous) به طور حتم بعد از دهه ۱۸۵۰ پدید آمد. پس این کلمه را در فرهنگ لغت انگلیسی آکسفورد جستوجو کردم، آمده بود که این کلمه اوایل قرن ۱۸ پدیدار شده است. من بهطور قطع ارکان زبانی را بهدقت بازبینی میکنم. اما سبک براساس دورهای که در آن قرار گرفتهاید به شما حکم میشود، این بدان معناست که نمیتوانید از عبارتهای معینی استفاده کنید.
همچنین شما کاملا از صداهای گوناگونی بهره میبرید، همین طیف صداها که در شیوه صحبتکردن شخصیتها پیداست آنها را از یکدیگر متمایز میکند. چهطور روی آن کار میکنید؟
بهسختی. اتاق را بالا و پایین میروم و جملهها را به صدای بلند میگویم. این کار در بازیگری ریشه دارد؛ آن را تمرین میکنید. به سراغ پاراگراف بعدی نمیروم، مگر آنکه پاراگراف اول را ۱۰ یا ۱۲ مرتبه نوشته باشم. وقتی که صفحه اول تمام میشود، آن را چاپ میکنم. و به صدای بلند میخوانم. بعد دوباره در شب آن را میخوانم. فرض کنید صفحه ۷۰ هستم، عین ۷۰ صفحه را میخوانم و در همان مدام دست به ترکیبش میزنم. هرشب این کار را میکنم. گاهی یک کلمه عصبیام میکند، گاه یک جمله. از بخت خوبم بچهها از خانه رفتهاند.
آیا برنامه منظم و مرتب و دقیقی دارید؟
وقتی در حال نوشتن هستم، بله. شب و روز کار میکنم. بیرون نمیروم. گاهی حتی به رختخواب نمیروم، به جای آن تنها روی کاناپه چرت میزنم. اغلب حمام نمیگیرم، چرا که موهبت حمامگرفتن طولانی و شستن موها بعد از پنج روز جانی تازه به من میدهد. سیگار میکشم، اما نمینوشم. وقتی برای روزنامه چیز مینویسم، گاهگاهی یک چیزی مینوشم یا میخورم، بهویژه وقتی بر سر یک کتاب درمانده باشم، ممکن است. درحدود پنج ماه شب و روز را اینگونه سپری میکنم، بعد دیگر تمام میشود، کتاب به پایان رسیده و آن وقت یک حمام طولانی میگیرم. اما تا آن موقع، اغلب کتاب قبلی با جلد نرم و نازک، یا به شکل و نوع چاپ آمریکایی، منتشر شده و یک نفر باید تبلیغ آن را بکند، و همه اینها از راه سفرکردن و نظایر آن محقق میشود. اخیرا این کار رقابتی بیرحمانه بوده است.
مرگ، که اغلب با عشق متصل است، بخت و اقبال، درماندگی انسانها دربرابر سرنوشت و تاریخ، به نظر میرسد اینها، با وجود تنوع و کمدی، مضمونهای همیشگی آثارتان است. آیا اینها انتخابهایی آگاهانه است؟
خیلی زیاد تحتتاثیر تراژدی و شاید داستانهای ترسناک بودهام، بهسبب آنکه وقتی بچهمدرسهای بودم، تماشای بریدهای از فیلم مستند اردوگاه کار اجباری بِلسِن (Belsen) متعلق به نازیها تاثیر بسیاری بر من گذاشت. باید به یاد داشته باشیم که پیش از این هیچگاه تلویزیون ندیده بودم یا آنکه در معرض تماشای هیچ فیلم خشنی نبودم، پس تصویر اسکلت انسانها که به وسیله بولدوزر به شکل کپههای بسیار روی هم جمع شده بود، در ذهنم نقش بسته بود.
یکی از شخصیتها در «استاد جورجی» چنین میگوید، «هیچ گونهای وحشیتر از انسان وجود ندارد.» به نظر میرسد شما نشان دادهاید که با وجود وحشیگری، بیرحمی و ویرانگری، آدمها حساس، آسیبپذیر و گاه شریف هم هستند. در «آدولف جوان»، حتی شما از هیتلر شخصیتی شوخطبع و انسانی ساختهاید، بیآنکه با او احساس همدلی و همداستانی کنید. کیفیتی معین در کتابهایتان، خصوصا کتابهای آخرتان، وجود دارد که میتوان آن را عشق نام داد. میتوانم آن را عشق مسیحی بنامم؟ آیا گرویدن شما به مذهب کاتولیک در مقام دختری جوان، بهنحوی به این موضوع مربوط میشود؟
در ۱۷ سالگی کاتولیک شدم، که البته تاحدودی دیر بود. دلیلش آن بود که بعد از جنگ تعداد زیادی از بازیگران به مذهب کاتولیک روی آوردند. در خانه نمایش لیورپول، از ۱۲ نفر عضو، ۹ نفر بهاتفاق نوکیش شده بودند. این ماجرا شدیدا تحتتاثیرم قرار داد. هرچند، طبق قوانین انگلستان در آن زمان، هیچکس زیر سنی معین بدون رضایت والدین نمیتوانست مذهبش را تغییر دهد. در اسکاتلند، همین قانون اجرا نمیشد، پس زمانی که در شهر دوندی اسکاتلند یکی از اعضای گروه تئاتر تجربی بودم، کاتولیک شدم. اما پیش از آنکه من تغییر آیین دهم، کلیسای کاتولیکها در حال کنارگذاشتن تشریفات مذهبی قدیمی بود، برای مثال مراسم ریالداس مشتمل بر عشای ربانی و عبادات جمعی. همچنین در حال ترک شعائری چون آتش جهنم و غضب الهی بودند که من کمترین علاقهای به آن نداشتم. گمانم تنها ترس از جهنم است که اشخاص را از انجام کارهای ناپسند دور میکند. شفقت و دلسوزی که شما به آن اشاره کردید چندان مسیحیوار نیست، نظر به اینکه براساس شیوه زندگیام، این معرفتی قدیمی است که نمیشود مردم را واقعا بابت چیزی سرزنش کرد، بهجز نازیها.
شما در رمانهایتان مردم را خنداندهاید و به گریه واداشتهاید.
این خاصیت لیورپول است. کمدی سیاه است، بسیار سیاه.
به گمانم نمیخواهند بیش از حد جدی و عبوس جلوه کنند. ممکن است ایرلندی باشد. بسیاری از لیورپولیها از ایرلند برآمدهاند. درباره چیزی با جدیت حرف میزنند و آن را به یک جوک یا شوخی ختم میکنند. این را هم بگویم دوست دارم یک وسترن بنویسم. و نیز علاقه دارم یک نمایش کمدی مخصوص وایتهال (نام خیابانی در محله وِستمینستر لندن) بنویسم. به نظرتان عالی نیست؟ چرا که اگر این نمایش نتیجه بدهد، هرگز مجبور نیستید کار کنید. تنها پول است که مثل سیل سرازیر میشود، البته فوقالعاده است که مردم را بخندانی.
آیا هنوز هم بابت پول نگرانی دارید؟ جایی گفتید که همیشه پولتان را میبخشید، خصوصا به بچههایتان؟
منظورم این بود که به جمعکردن پول اعتقاد ندارم. از دیدگاه من، اگر پولتان را ببخشید، دوبرابر آن به شما بازمیگردد. بههرحال، بهتر آن است که پول را به بچههایتان بدهید تا آنکه اجازه دهید مشمول مالیات بر ارث شود. پس میگویم آن را انفاق کنید. علت وجود پول هم همین است، بخشش آن.
آرمان