این مقاله را به اشتراک بگذارید
عشقی تازه
«اولینباری که گفتم عاشقش هستم، بدون یک کلمه حرف خیلی متفکرانه فقط نگاهم کرد، انگار داشت حرفم را مزهمزه میکرد. آن موقع درنگش را نفهمیدم. کلمات تقریبا خلاف میل خودم از دهنم پریدند بیرون و او جوابی نداد. الان گمان میکنم اگر او برای گفتن همین جمله به من، آنقدر دقت کرده، احتمالا خیلی عمیقتر از آنکه من عاشقش بودم عاشقم بوده. احتمالا من آنقدر زود بر زبان آورده بودم که نمیشده جدی گرفت، و او این را میدانسته، هرچند نتوانست جلوی خودش را بگیرد و چند روز بعد، همین را به من گفت چون احتمالا واقعا عاشقم بود یا گمان میکرد که هست. جایی میگویم کاملا ناگهانی عاشقش شدم، وقتی زیر نور شمع زل زده بودیم به هم. ولی این خیلی سادهانگارانه است، به علاوه، یادم نمیآید دقیقا درباره کدام نور شمع دارم حرف میزنم. شب اول، توی کافه از نور شمع خبری نبود، و بعد، در خانه من هم از نور شمع خبری نبود، پس از قرار معلوم، منظورم این نیست که شب اول عاشقش شدم. بااینحال، یادم هست درست صبح روز بعد که او را دوباره دیدم، یک احساس شدید و غیرمنتظره داشتم…» آنچه آمد، سطرهایی بود از رمان «آخر داستان» لیدیا دیویس که بهتازگی با ترجمه فریما مویدطلوع در نشر نیلوفر منتشر شده است. آنطور که از همین چند سطر هم برمیآید، عشق نقشی محوری در «آخر داستان» دارد و البته لیدیا دیویس در رمانش از منظری متفاوت و زاویهای تازه به عشق پرداخته است.
لیدیا دیویس از نویسندگان معاصر آمریکایی است که به سال ١٩۴٧ متولد شده است. او مدتی همسر پل آستر بوده و با او در جنوب فرانسه و پاریس زندگی میکرده و در آن دوره از راه ترجمه به گذران زندگی میپرداختند. لیدیا دیویس در آغاز بهعنوان مترجم مشغول به کار شد و بعد که به نوشتن داستان روی آورد، همچنان به ترجمه هم میپرداخت. او آثاری از موریس بلانشو، میشل لیریس، گوستاو فلوبر و پروست را ترجمه کرده و خاصه ترجمه او از «مادام بوواری» و «طرف خانه سوان» با استقبال زیادی مواجه شد. آنطور که در مقدمه ترجمه «آخر داستان» آمده، لیدیا دیویس سبک و شیوه خاصش در نوشتن داستان کوتاه را بعد از آشنایی با اشعار راسل ادسون، شاعر آمریکایی، به دست آورد و تا پیش از آن داستانهایش از همان اصول سنتی داستاننویسی پیروی میکردند. او خودش در جایی گفته آشنایی با اشعار ادسون باعث شد تا دری به روی او گشوده شود تا در نوشتن اختیاری تام داشته باشد و هرآنچه میخواهد را به هر شکلی که میخواهد بنویسد: «مشهور است که او میتواند پیشپاافتادهترین عناصر را به داستانهایی تأملبرانگیز تبدیل کند. گاهی این داستانها بهقدری کوتاه است که برخی آنها را داستان نمیدانند و در ردیف شعر، جملات قصار، ضربالمثل یا حکایت قرارشان میدهند.» گرچه لیدیا دیویس با همان اولین ترجمههایش بهعنوان مترجم شهرت یافت، اما او با تاخیر بهعنوان نویسنده به شهرت رسید. یعنی چیزی حدود یازدهسال بعد از انتشار اولین مجموعه داستانش با عنوان «زن سیزدهم و مابقی داستانها». «آخر داستان»، تنها رمانی است که از لیدیا دیویس منتشر شده و چاپ نخست آن به سال ١٩٩۵ برمیگردد. دیویس تاکنون جایزههای مختلفی را بهواسطه ترجمهها و داستانهایش به دست آورده است.
شبها و چشمها و مسافرها
«سپیدهدمان»، عنوان کتابی است از جمال میرصادقی که بهتازگی در نشر نیلوفر به چاپ رسیده است. «سپیدهدمان»، سه مجموعه داستانی را دربرگرفته که در سالهای پیش منتشر شده بودند: «مسافرهای شب»، «چشمهای من، خسته» و «شبهای تماشا و گل زرد» که البته در این مجموعه با بازخوانی و ویرایش جدید به چاپ رسیده است. این سه مجموعه داستان، اولینبار در دهه چهل منتشر شده بودند و حالا در کنار هم قرار گرفتهاند تا بهنوعی تصویری از داستانهای اولیه میرصادقی به دست دهند. «سپیدهدمان» حدود سی داستان را دربرگرفته و برخی از این قصهها تصویری از وضعیت جامعه در سالهای پیش از انقلاب به دست میدهند. تعدادی از داستانهای حاضر در «سپیدهدمان»، جزو کارهای خوب و شناختهشده میرصادقی بهشمار میروند. در بخشی از داستان «چشمهای من، خسته» که پیشتر در مجموعهای با همین نام منتشر شده بود میخوانیم: «وقتی به چشمهای پیرمرد نگاه کردیم، پیرمرد گریه نمیکرد، ایکاش گریه میکرد و آن چشمهای پرغصهاش را به خانه نمیبرد. پیرمرد، حاج یحیی ریشسفید محله ما بود و مورد احترام همه اهل محل. پیرمردی بود درشت و بلندقامت و استخواندار، از آن پیرمردهای پرنشاط و زندهدل قدیمی که امروز کم پیدا میشوند. جوانهای دلمرده و وازده روزگار ما اگر هم به پیری برسند، هیچوقت مثل او نمیشوند. وقتی پای صحبتهایش مینشستم و پیرمرد از خاطرههای دوره جوانی خود با شور و هیجان حرف میزد، با خودم میگفتم: «ما چه غلطی میکنیم و چه خاطرههایی داریم که وقتی پیر شدیم برای جوانها تعریف کنیم؟ ما که قرص خوابآور میخوریم تا زودتر به خواب رویم و روزهای خالی بیبو و خاصیتی را که گذراندهایم، فراموش کنیم.» ضیاء پسر یکییکدانه او بود، بیستویکی- دوساله، ترکهای و دراز و لاغر، با موهای پرپشت سیاهی که هیچوقت شانه حسابی نخورده بود و چشمهای براق که نگاهی تند و تیز داشت. وقتی هنوز بچه بود، حاجی دست او را میگرفت و با خود به روضه میآورد. اهل محله میگفتند: «حاجی خیلی خاطرشو میخوای؟» حاجی سر تکان میداد. «چه کنیم دیگه، این آخر عمری خدا اسباببازی برامون درست کرده. این طفلی هم که از مادر محرومه، فقط منو داره.» ضیاء را کنار خود مینشاند و نان را برایش تکهتکه میکرد و پنیر روی آن میمالید و به دهانش میگذاشت. پسربچه تمیز و دستورو شستهای بود. صورتش همیشه از پاکیزگی برق میزد…»